دلتنگ فرمانده!

خاطرات دیدگاهتان را بیان کنید

نزدیک به پنج ماه از اولین روز اعزام می‌گذرد، روزی که شاید سخت‌ترین روز عمرم بود.

حالا بعد از ماه‌ها بیش از هر چیز، دلتنگ یک نفر شده‌ام: دلتنگ فرمانده!

باورکردنی نیست که چه فرمانده‌ی به یادماندنی‌ای داشتیم!

گاهی اوقات یکی می‌گوید صورت یکی نورانی بود، انگار اهل بهشت بود و امثالهم… و ما هم می‌خندیم به این حرف‌ها، اما من شاید برای اولین بار بود که نورانی بودن و اهل بهشت بودن را در این جوان دیدم و تجربه کردم.

جاذبه و دافعه‌اش آنقدر هماهنگ و زیبا بود که روز آخر، بچه‌های گروهان‌های دیگر که شاید فقط یکی دو بار با او برخورد داشتند، آمده بودند و با ایشان دید و بوسی و خداحافظی می‌کردند! در حالی که فرمانده ما بود…

بارها بعد از اتمام دوره آموزشی دلم برایش تنگ شده و به فکر حرکات و سکناتش افتاده‌ام و آرزو کرده‌ام که قسمت شود که دوباره با او برخورد داشته باشم.

جالب است که با اینکه سن زیادی نداشت و درجه‌اش از همه فرمانده گروهان‌ها و حتی از سربازهای زیر دستش کمتر بود، آنقدر از خود قابلیت نشان داده بود که سروان‌ها و سرهنگ‌ها و سردار پادگان احترام خاصی برایش قائل بودند.

هرگز یادم نمی‌رود روزهای اول را که ابتدا دافعه‌اش را به ما نشان داد! دلمان می‌خواست سر به تنش نباشد! اما به مرور جاذبه‌اش چنان جذبمان کرد که حالا دلتنگ رویش شده‌ایم 🙂

هر کجا هست، خدا نگهدارش…

دیدگاهتان را بیان کنید

*

Powered by WordPress
خروجی نوشته‌ها خروجی دیدگاه‌ها