کفتری که جانم را نجات داد!

خاطرات, کمی خنده دیدگاهتان را بیان کنید

هر وقت که یک کفتر (همان کبوتر آدم باکلاس‌ها!) را می‌بینم، یاد این ماجرا می‌افتم!
امروز هم که مجید عکس‌های یادواره شهدا (که دو روز پیش با نام بوی وصال ۳ برگزار کردند و از قضا در ۱۷ سالگی استارت کارش را من و بچه‌های مسجد زدیم و حالا مجید بوی وصال ۲ و ۳ را جای برادرش برگزار می‌کند) را آورده بود، یک کفتر بیچاره را دیدم که کَتش را بسته بودند که نتواند بپرد و روی سن مجلس بنشیند و مجلس آرایی کند، بنابراین باز هم یاد این ماجرا افتادم.

ماجرای چه؟ صبر کنید تا بگویم!

محله‌ای که ما در آن زندگی می‌کنیم، دو قدمی‌اش یک پارک است که به خاطر عدم نظارت و اینکه ته پارک، بن‌بست است، محل بسیاری از جرم‌ها و جنایت‌ها شده!

باور کنید، هر ماه ما یک جریان داریم! گروگان‌گیری، چاقو کشی، بریدن سر همدیگر! تیر اندازی، قتل، مردن بر اثر اعتیاد، دختربازی و خلاصه هر جرمی که تصور کنید، در این پارک و طبیعتاً در این محله اتفاق می‌افتد. (من اخبار آن را در ساوه‌سرا گزارش کرده‌ام، می‌توانید استعلام کنید!)
بچه‌های محله هم چشم که باز می‌کنند، در پارک هستند تا زمانی که یا بمیرند و یا از این محله بروند!

هر وقت رد می‌شوم، می‌بینم یک مشت جوان مظلوم از روی بیکاری و گمراهی، دور یک حلبی که آتشش آخر خودشان را می‌سوزاند جمع شده‌اند و … و من فقط افسوس می‌خورم به خاطر این وضعیت و شکر می‌کنم به خاطر آن ماجرا!

ما هم بچه که بودیم (قبل از دوازده سالگی) هر روز سر کوچه بودیم و یا در این پارک. (باور کنید صحنه‌هایی از این محله و پارک در ذهن دارم که هر بار که یادم می‌آید، می‌گویم ای کاش نمی‌بودم که آن صحنه را ببینم)

خدا می‌داند که من فقط یک صحنه از شلاق خوردن از بابای خدا بیامرزم را به یاد دارم و آن زمانی بود که بابا گفته بود سر ظهر به پارک نروید و ما رفته بودیم. آمد و من و برادر بزرگ‌تر را که فکر می‌کنم به هوای تیله‌بازی به پارک رفته بودیم، برد خانه و تا می‌خوردیم شلاق زد! هیچ وقت باور نمی‌کردیم بابای ما با آن روحیات لطیفش ما را شلاق بزند. مادرمان می‌گفت: همان روز وقتی آمدم که جلوش را بگیرم، یک چشمک به من زد و فهماند که من حواسم هست… و خدا رحمتش کند که اگر نمی‌زد معلوم نبود چه می‌شدیم…

اما من فکر می‌کنم آن شلاق‌ها هم آن زمان، در ما اثر نکرد! بلکه آن ماجرا بود که باعث شد ما کلاً از محله و پارک جدا شویم.

وقتی می‌گویم «ما» منظورم من و برادر بزرگ‌ترم و برادر کوچک‌تر است. (معمولاً هر دوی آن‌ها روحیات و کارهایشان را با من هماهنگ می‌کنند. یعنی چون من از محله بریدم، دیگر هر سه‌مان بریدیم)

و اما ماجرا چه بود؟

در سن ۱۱ و ۱۲ سالگی من و بچه‌های محله، روی کفتر سرمایه‌گذاری کرده بودیم! پول‌هایمان را می‌گذاشتیم روی هم و کفتر می‌خریدیم و خانه یکی از رفقا که پدر و مادرش گیر نمی‌دادند، نگه می‌داشتیم و پرورش می‌دادیم! (بابای ما کلاً با کفتر مخالف بود! هر چند که دوستانش تعریف می‌کردند که پدرتان وقتی جوان‌تر بود، کفترهایی داشت که وقتی خودش با موتور در خیابان حرکت می‌کرد، کفترهایش بالای سرش او را همراهی می‌کردند! اما یکدفعه همه را فروخت و کلاً مخالف کفتر شد! حتی در این ماجرا، ما نمی‌گفتیم که سهمی در این کفتربازی‌ها داریم، وگرنه…)

بعد از ظهرها که بیکار می‌شدیم، می‌رفتیم، کفترها را آزاد می‌کردیم و دانه می‌دادیم و خلاصه لذتی می‌بردیم. هر روز یک جریان داشتیم… یک روز مریضی می‌افتاد به جانشان، یک روز تخم می‌گذاشتند، یک روز جوجه داشتند و خلاصه تفریح جالبی بود.

یک روز همه پولمان را روی هم گذاشتیم و رفتیم یک کفتر زاغ بسیار زیبا و گران قیمت خریدیم. انصافاً وقتی راه می‌رفت ما به خودمان افتخار می‌کردیم که صاحب این کفتر هستیم! 🙂

یک مدتی که گذشت، گفتیم لابد دیگر جلّ خانه شده است و می‌شود کم‌کم به آسمان سپردش. این شد که در قفس را باز کردیم و کمی دانه ریختیم در حیاط که بیاید بخورد و یواش یواش آماده شویم برای پر دادنش.

به محض اینکه در را باز کردیم، نامرد پرید و رفت روی دیوار نشست!

کم‌کم ترسیدیم که نکند جل نباشد و فکر فرار به سرش زده! نکند بپرد و برود که برود! فکرهامان را روی هم گذاشتیم که چطور بیاوریمش پایین و بگیریمش. گفتیم آب بگذاریم در یک کاسه که بیاید بخورد، بعد بگیریمش. گذاشتیم، نیامد. گفتیم دانه بریزیم شاید گرسنه باشد و بیاید. ریختیم، نیامد! گفتیم کفترهای دیگر را در حیاط آزاد کنیم، شاید بیاید کنار آن‌ها بنشیند. آزاد کردیم، نیامد! نهایتاً گفتیم از لوله گاز بگیریم برویم بالا و روی دیوار بگیریمش. دقیقاً یادم هست که مهدی (پسر صاحب خانه) گفت: مادرم گفته اگر ببینم از لوله گاز گرفتی رفتی بالای دیوار، انگشت‌هات رو می‌ذارم زیر سورکو!! (سورکو تلفظ محلی هاون است).

گفتیم، صبر کنیم شاید از خر شیطان آمد پایین و رفت در حیاط نشست… هر چه صبر کردیم، نیامد که نیامد.

خلاصه، کم‌کم یکی بی‌یوه بی‌یوه کرد، یکی دست‌هایش را به سمت او تکان داد که بپرد و… بدبخت، من! من از خدا بی‌خبر(!) یک تکه چوب برداشتم و تیر کردم سمت کفتر! خورد به دیوار و کفتر (که شاید اصلاً کلاً خسته شده بود و می‌خواست بپرد و منتظر بهانه بود) پرید و رفت که برود 🙁
تا چند کوچه همه‌مان دنبالش می‌دویدیم که احتمالاً اگر نشست روی بام یک خانه برویم بگیریمش، اما انگار در زندان فرعون را باز کرده باشند، رفت که برود…

وقتی کفتر دور شد، من دیدم نگاه همه بچه‌ها برگشت سمت من! چنان که انگار پدرشان را کشته‌ام!

فردای آن روز در مدرسه، در حالی که هیچ کس محلم نگذاشته بود و بنابراین یک گوشه نشسته بودم و درس می‌خواندم، ابراهیم نزدیک شد و خیلی عبوس، ۵۰۰ تومان به من داد و گفت: این سهمت از کفترهاست. مهدی گفته دیگه عضو گروه ما نیستی!
من هم پول را از دستش کشیدم و گفتم: به جهنم! خداحافظ تا ابد!

و همان شد که شد! یکدفعه همه بچه‌های محل با ما قهر کردند و ما هم با همه آن‌ها قهز.
دیگر هیچ رفیقی نداشتم…

تا چند روز در خانه بودم، تا اینکه دهه دوم محرم آمد و مراسم هیأت شروع شد.
مادرمان هر شب می‌بردمان هیأت که نماز بخوانیم و بعد، سخنرانی‌ها را گوش کنیم، تا شب که برگردیم.
کم‌کم جو هیأت برایم جالب شد. قبل از اذان مغرب می‌رفتم آنجا، می‌نشستم تا نماز و روضه شروع شود. به مرور، اوست‌حاجی (که ۷۰ سال است مسؤول تهیه چای هیأت است) برای اینکه در و دیوار را نگاه نکنم، می‌گفت: پسر جان، بیا کمک که الان اذان می‌گویند…
کمک چه بود؟ زمین زینبیه را تی می‌کشیدم.
اوست‌حاجی شلنگ آب را می‌گرفت و می‌شست و من پشت سرش تند تند زمین‌ها را تی می‌کشیدم… از اینکه احساس می‌کردم دارم کمک می‌کنم، چقدر لذت می‌بردم. (همیشه احساس مفید بودن به انسان و به ویژه بچه‌ها روحیه می‌دهد حتی اگر دست یک نفر را بگیری و در حد دو قدم از خیابان ردش کنی)
تا دو ماه تی می‌کشیدم و استکان‌ها را می‌شستم و گاهی قند پخش می‌کردم و کم‌کم چای می‌ریختم تا اینکه هیأت تمام شد و نماز برگشت به مسجد. (دو ماه محرم و صفر، مسجد محله، کلاً نماز و … را در زینبیه برگزار می‌کرد و تا حالا هم همینطور است)

ما هم که به غروب‌ها و کمک و این تفریح دوست‌داشتنی عادت کرده بودیم، شب‌ها رفتیم مسجد. تا اینکه حاج آقا خدام که همه خوبی‌های عمرم را مدیون او هستم، کارهای آن‌جا را سپرد به ما. مثلاً قبل از اذان باید می‌آمدم رادیو و بلندگوها را روشن می‌کردم که قرآن پشت بلندگوها پخش شود.
کم‌کم کلید کمدی که رادیو در آن بود را به من سپردند و من چقدر خوشحال شدم از اینکه یک کلید دارم که با آن یک کار مفید انجام می‌دهم.
بعد از مدتی، چون زودتر می‌آمدم، کلید را می‌دادند من در مسجد را باز کنم و قرآن را پشت بلندگو بگذارم.
بعدها کلیددار مسجد شدم.
بعد از آن با اصرار تمام و التماس، توانستم از عباس آقا کلید کتابخانه را بگیرم و قول دادم که تمام بچه‌های مسجد را کتاب‌خوان کنم 🙂
بعد از آن، مسؤولیت برگزاری جشن‌ها و عزاداری‌ها و شیرینی خریدن و آماده کردن چای و … با من بود.
در همان دوازده سالگی، من شده بودم مسؤول واحد فرهنگی مسجد. مسؤولی که دوازده سیزده سال بیشتر نداشت.
بسیج مسجد همان زمان بعد از چند سال در کما بودن، فعال شد و من عضو شدم و گذشت و گذشت تا جایی که هزاران هزار اتفاق زیبا افتاد که هیچ وقت فراموششان نمی‌کنم و با آن‌ها زندگی می‌کنم… کانون فرهنگی افتتاح کردیم و من مسؤول آن شدم تا فرماندهی پایگاه بسیج و بسیجی نمونه شدن و خلاصه زیباترین و هیجان انگیزترین دوران عمرم رقم خورد تا سن ۱۸ سالگی که من برای همیشه با آن مسجد خداحافی کردم و بعد از آن به دور از «در چشم بودن» و هیاهو، همان مسیر را در جای دیگری ادامه می‌دهم.

به هر حال، وقتی بررسی می‌کنم که از کجا مسیر زندگی‌مان عوض شد، می‌رسم به آن کفتر!
وقتی احوالات آن دوستان را بررسی می‌کنم که یکی شده است راننده کامیون و خدا عالم است که معتاد می‌شود یا نه و یکی شده است خواننده مراسم عروسی(!) و یکی بیکار می‌گردد و … می‌بنیم اگر آن کفتر نبود، چقدر برایم این دنیا سیاه می‌شد. او هر چند سیاه بود، اما سیاهی را از زندگی‌ام برد… و خدا را شکر بر این اتفاق.
امیدوارم خدا همچنان عاقبت کارهامان را خوب قرار دهد.

الهی! کفتر سیاه عمر هر انسان را پر بده تا بپرد و ببرد با خود سیاهی را.

ساعت ۳ نیمه شب ۹ / اسفند / ۱۳۸۹

۴ پاسخ به “کفتری که جانم را نجات داد!”

  1. یه دختره گقت:

    سلام
    آفرین بر شما.از خوندن خاطرتون کلی لذت بردم
    چه تعبیر زیبایی”الهی! کفتر سیاه عمر هر انسان را پر بده تا بپرد و ببرد با خود سیاهی را.”
    راستش تا حالا نگفته بودم اما دیدتون به زندگی واقعا زیباست تو زندگی همه ما چنین مسائلی پیش میاد اما کمتر کسی نگرش شما رو داره و این یک شبه به وجود نمیاد
    به نظر من زندگی رو هر طور که بگیری میگذره اما چه خوبه که به اتفاقهای ساده زندگی یه جور دیگه نگاه کنیم که درک و تحمل حتی بدترین اتفاقها برامون قابل تحمل شه

    میدونین که خدا کاراشو به وسیله واسطه هاش انجام میده واسطه شما همون کفتره بود وگرنه شاید…
    شما با فراری دادن اون کفتر سرنوشتت خودتونو عوض کردین حالا اون کفتره رفته سراغه یه نفر دیگه که سرنوشت اونو عوض کنه
    واسطه ها میگردن و میگردن تا صاحب واقعی خودشونو پیدا کنند مطمئن باشید بعد از اون کفتر هزاران واسطه در سر راه داشتین و هرکدوم به طریقی مسیر زندگیتونو عوض کردن و این یعنی همون عنایت از جانب خدا.

  2. __________ گقت:

    سلاااام
    آخی نازی کبوتره!نه به اون همه صبر واسه نشستن کبوتر رو زمین نه به اون چوب! وقتی از گروه بیرونتون کردن دیدنی بودیناااا 🙂
    ولی گاهی بعضی اتفاق های به ظاهر بد چه پایان زیبایی دارن!واقعا شاید اگه اون اتفاق نمی افتاد شما…نـــــــــــــه!یه جورایی وحشتناکه نمیگم تو ذهنم چی تصور کردم!!!
    وسیله های خدا برای نجات بنده هاش از مسیری که شاید به گمراهی ختم بشه چقدر عجیبن نه؟!
    وای خدایا یهدونه از این کبوترا واسهمون برفست!!!! 🙂

  3. يه بنده خدا گقت:

    سلام

    همین و بگم که من می خوندم و بابام دلشو گرفته بودو خوابید رو فرشا!!!آخه یه زمانی مثل بابای خدابیامرزه شما…..بله!

  4. دخترک گقت:

    سلام استاد
    داستان زندگیتونو خوندم، حالا فهمیدم که چی باعث شده اولین قدمو تو این مسیر بردارید، راستش من از خیلی پیشتر این سؤال برام پیش اومده بود که دوست داشتم بدونم از اول چه عاملی شما رو به این سمت و سو کشیده، دلیل شروع اینهمه فعالیت و برنامه های مذهبی تو سن کم چی می تونسته باشه، چون میدونستم باید یه جریاناتی داشته باشه،می خواستم بدونم کدوم بیشتر نقش داشتند، خودتون؟خانواده؟یه اتفاق خاص؟یه نفر خاص؟و…
    گاهی یه اتفاق به ظاهر کوچیک می تونه کلا مسیر زندگی آدمو عوض کنه، درست مثل داستان شما که اون اشتباه راه شما رو از بقیه جدا کرد و عامل شروع زندگی جدید شد.
    نمیخوام دچار اعتماد به نفس کاذب بشید ولی باید بگم وقایع زندگیتون خیلی شیرین و تأثیرگذاره.

دیدگاهتان را بیان کنید

*

Powered by WordPress
خروجی نوشته‌ها خروجی دیدگاه‌ها