روزهای سخت، خیلی سخت

اتفاقات روزانه دیدگاهتان را بیان کنید

دو ماه گذشته (مهر و آبان ۹۳) را شاید بشود سخت‌ترین دوران کاری‌ام دانست!! خیلی سخت! (و این روال حداقل یک ماه دیگر نیز ادامه دارد)
هر روز، ساعت ۷ صبح بیدار شوی، خودت را به کلاس درس برسانی و ساعت ۹ شب برگردی خانه!
حالا تازه مصیبت‌های پشتیبانی محصولات و صد کار دیگر شروع شود!
معده دردت هم مثل هر سال در فصل پاییز شروع شود و مجبور هم باشی غذاهای لعنتی بیرون از خانه را بخوری!!
مطالعات غیردرسى‌ات تعطیل شود، عشقت (نماز جماعت!) تقلیل یابد و گاهی حتی نتوانی نماز اول وقت بخوانی و چه بسا از عظمت این مصیبت‌ها درد معده‌ات تشدید شود!
ده‌ها مطلب که روزانه مطالعه می‌کردی را آرشیو کنی برای بعد، نتوانی درس‌های انگلیسی‌ات را خوب بخوانی، نرسی یک مطلب خوب بنویسی…
چشم‌هایت از شدت کار فقط طی یک ماه، شاید یک شماره ضعیف‌تر شده باشد و متنی که قبلاً راحت می‌خواندی را نتوانی بخوانی!
گاهی آنقدر خسته باشی که احساس کنی قلبت دارد از کار می‌افتد! (مثل همین حالا که بعد از ۱۳ ساعت تدریس روی سجاده‌ی نماز عشا دراز کشیده‌ام و می‌نویسم و منتظرم که نیمه شب نزدیک شود و وتیره و کمیلم را بخوانم و بخوابم!!)
چند بار در این دو ماه یواشکی به حاج خانم وصیت‌هایم را کرده‌ام که اگر من مردم در فلان فایل ویدئویی برای مجید همه چیز را توضیح داده‌ام، فایل را به او بده و….

و این حالا تازه اول راهی است که قبل از انتشار نمرا ۳ پیش‌بینی‌اش را برای حاج خانم کرده بودم! راهی که اگرچه برای خیلی‌ها ممکن است آرزو باشد اما برای من راه خطرناکی به نظر می‌رسد!
من برای این درگیری‌ها آفریده نشده‌ام! من برنامه‌ها دارم که بعید است با این روال به آن‌ها برسم!
علی الحساب قرار کرده‌ام که دو دانشگاه که دانشجویان بُنجُل‌تری دارد و بی‌سوادی‌شان اعصابم را خرد می‌‌کند ترم بعد حذف کنم و بنشینم روی آرزوهایم کار کنم… (البته اگر مثل این ترم چهار تا دانشگاه دیگر وسوسه‌ام نکنند! مثل دانشگاه خودم (آزاد شهرمان) که اگر این ترم خالی می‌بودم، دعوتشان را می‌پذیرفتم…)

خیلی دوران حساسی است… می‌دانم که این حماقت‌ها بعداً پشیمانم می‌کند اما باز هم نمی‌توانم دل بکنم! دقیقاً مثل معتادی که می‌داند اعتیادش خطرناک است و نمی‌تواند دل بکند!
دائم یاد آن صحنه می‌افتم که یکی از دوستان که مدرس زبان بنده هم بود (و از ۸ صبح تا ۱ شب کلاس می‌رفت!!) یک روز که بحث تدریس زیاد و فشار کاری‌ام بود، رفت از داخل کابینت آشپزخانه‌ی مؤسسه‌اش یک نایلون پر از قرص و کپسول و … آورد و جلو صورت من گرفت و گفت: حمید! اوج اوجش می‌شوی من با این همه قرص اعصاب و معده و …!! حالا اگر خواستی، ادامه بده!!! هم‌او یک بار گفت در جوانی برای اینکه کل دیکشنری را مطالعه و حفظ کنم آنقدر به خودم فشار آوردم که چشم‌هایم به عینک رسید! یا یاد چند نفر از دوستانم می‌افتم که با کارشان ازدواج کرده‌اند و مجرد ماندند… (و احساس می‌کنم من هم کم‌کم دارم به این نتیجه می‌رسم که نیازی به زن ندارم!)
همه این‌ها به انضمام حدود ده پروژه مختلف که با دانشجوهای مختلف پیش می‌بریم و بیشتر از ۳۰ ایمیل که در روز باید جواب بدهم و خیلی چیزهای دیگر که وقت و حوصله‌ی گفتنش را ندارم باعث شده این روزها کار خیلی خیلی پیچیده شود! (حالا جالب است که حدود ده دانشجو در کارهای سایت و حتی کارهای شخصی‌ام کمک می‌کنند!! اگر آن‌ها نبودند چه می‌شد!؟)

نمی‌دانم اشتباهم در آن بود که ۲۸ سال در دلم به خدا می‌گفتم: الهی! هر چه صلاح است پیش بیاور… اما مدتی پیش به شوخی چیزی را از دل گذراندم که شاید حکایت از تغیییر خواسته‌ام می‌داشت!!! موضوع آنقدر پیچید که باید بگویم این روزها از لحاظ معنوی، از جیب می‌خورم!! (هر چند که از لحاظ مادی، وضع بهتر از هر زمانی‌ست)

خیلی چیزها هست که باید برای آینده‌ام ثبت کنم اما اگر بدانی با چه چشم‌های خواب‌آلودی، خمیازه‌کنان می‌نویسم 🙁

فقط خدا کند عاقبتش خیر باشد… إن شاء الله…

۷ پاسخ به “روزهای سخت، خیلی سخت”

  1. __________ گقت:

    یه چیزی بگم؟
    نمی دونم چرا!ولی همیشه فکر میکنم که شما با تواناییتون تو یادگیری،قراره امتحان بشین!از راه مثبت ،منفی شدن یکم عجیبه ولی ممکنه نه؟!
    به خودتون وقت ملاقات بدین 🙂

  2. متین گقت:

    حافظا در کنج فقر و خلوت شب های تار

    تا بود وردت دعا و درس و قرآن غم مخور

  3. اناری‌ام گقت:

    اینکه چه می‌کنی و چرایش… خودت می‌دانی که خودت بهتر می‌دانی! ولی حس‌ت شیرین است! این خستگی و شکایت …. تا پناه بردن به خدا تا این دراز شدن در جانماز!

    برای غذا هم می‌تونی تمهیدی داشته باشی… چمیدونم مثلن ارده + شیره نه اجاق می‌خواد نه یخچال! بریز توی یه ظرفی ببر دنبالت خوب… می‌ترسم “اضرار به نفس” باشه این وضعیت و…

  4. 10.10.34.34 گقت:

    سلام

    إنشاءالله عاقبتش خیره! All is well, that ends well 🙂

    اونچه جناب اناری ام گفتن هم خیلی خوبه… گردو، بادام، نان، پنیر و خیار و گوجه و امثالهم رو در برنامه بذارید ببینید چه حال میده 🙂

  5. fatemeh گقت:

    تا باشه از این سختی ها! اینا همش نعمته، باید شکرگذار باشید.چون از مدل سختی هایی که تعالی پیدا میکنید نه سختی های بیهوده که بغضیها میکشند. در کل این دنیا جای راحتی نیست.آیه قرآنه که: انسان را در رنج آفریدیم
    اما هوای خودتونو باید بیشتر داشته باشید به قول یکی از علما(فکر میکنم آیت الله مکارم شیرازی)توی حرفاش میگفت ما نیروی نامحدود نداریم باید همین نیرو و توان رو جوری مدیریت کنیم که تا آخر عمرمون بتونیم ازش استفاده کنیم…یا به قول خودتون که قبلا گفتید باید ببینید کاری که می خواهید انجام بدید ارزش اینو داره که چشماتونو(سلامتی) بخاطرش از دست بدید یا نه؟!

  6. اناری‌ام گقت:

    یاد “پاهوم” افتادم!
    http://s5.picofile.com/file/8154789518/yek_adam_cheghadr_zamin_mikhahad.pdf.html

  7. موسوی گقت:

    سلام
    فکر می کنم برای مشکلاتتون راهی هست. فکر می کنم!
    دو نفر و بگیرید بذارید برای پشتیبانی محصولاتتون. یک دوره فشرده هم قبلش بذارید و اون چیزهایی که قراره بدونند رو یادشون بدید تا پاسخگو باشند
    یکم هم کلاس ها تونو کم کنید تا به جای دانشجوها و کمک بهشون به خودتون کمک کرده باشید

    گاهی شاید تغییرات مثل همون تغییر قفس از تو افتاب به سایه بردنه ولی ما نمی خوایم
    گاهی هم افرادی مثل من حداقل فکر می کنند که مشکلات دیگران اینطوریه و راحت حل می شه ولی از مشکلات خودشون …
    کل اگر طبیب بودی / سر خود دوا نمودی D:

دیدگاهتان را بیان کنید

*

Powered by WordPress
خروجی نوشته‌ها خروجی دیدگاه‌ها