مه 16 14
چند شب پیش دیدار خانوادههای شهدای لشکر فاطمیون (افاغنه) با رهبری از شبکه سه پخش شد. به یک بخشش که رسید، یعنی داشتم از گریه غش میکردم!
خواستم بگردم ویدئو را پیدا کنم و اینجا بگذارم که خوشبختانه سحر آن شب که بلند شدم دیدم اناری عزیز شبانه لینک دیدار را برایم فرستاده!
http://farsi.khamenei.ir/video-content?id=33070
یعنی ببین و به جایی برس که آن جوان افغانی یواشکی درِ گوش رهبر یک چیزهایی میگوید… حقیقتش ابتدا فکر کردم مثل بقیه افراد، میخواهد بگوید آقا چفیه یا انگشترتان را یادگاری به من بدهید… بعد یک دفعه دیدم رهبر گفت: «نه، من نمیتونم از مادرت این رو بخوام!!» یک دفعه فهمیدم از ایشان خواسته از مادرش رضایت بگیرد که برای بار دوم برود سوریه و بجنگد! باور کن الان هم که مینویسم دلم میخواهد زار بزنم!
تصور کن! هر کس میرود پیش ایشان میگوید یک چفیهای انگشتری چیزی بده، یک جوان افغانی که پدرش تازه شهید شده و خودش پایش هنوز از جراحت قبلی جنگ خوب نشده و آتل بستهاند، میآید در بهترین جایی که همه، بالاترین خواستهشان را بیان میکنند، رهبر یک جامعه را واسطه قرار میدهد که مادرش اجازه دهد او برود شهید بشود! چه میشود گفت از این سادگی و از این عرفان!؟
(به خصوص اینکه چند روز پیش رفته بودیم منزل یک افغانی که دست مهدیرضا را جا بیندازیم، دیدم چند زن دارد و از هر کدام چند فرزند. بعد، این در ذهنم بود که این افغانیها انقدر بچه دارند که اصلاً اگر چند تایش هم امروز برود و برنگردد، فکر نمیکنم اصلاً دنبالش بروند! با آن دیدگاه، یک دفعه این صحنه را دیدم، چقدر خودم را لعنت کردم که این چه فکری بود!؟)
قبلاً گفته بودم که یعنی هیچ چیز مثل شنیدن در مورد شهادت و دیدن چهره و رفتار شهدا و رزمندگان اشک من را در میآورد!! شک ندارم که این شهادت، «گلچین میکند»! عارفان واقعی را از خیلیها (مثل ما) که فقط لاف میزنیم، گلچین میکند. یک دری باز شده است و آنها که میفهمند این در به چه جای عظیمی باز میشود، میروند و از آن در به لقاء الله میرسند و ما نشستهایم اینجا…
ژانویه 16 14
چند عکس از جاده و یک عکس از جمکران که برای لاکاسکرینم گرفتم:
https://www.icloud.com/sharedalbum/#B0hJtdOXmzOhjI
دلم میخواهد یک تیم بشویم برویم از طلوع و غروب خورشید در نقاط مختلف کشور فیلم بگیریم… بالاخره یک روز این کار را خواهم کرد (إن شاء الله)
جولای 15 17
میز کار من!!
انصافاً مدیونی فکر کنی اینها را پرت کردهام هوا و اینطور آمدهاند روی میز!! یا یک چیز را برای عکس گرفتن روی آن قرار دادهام!!
یعنی یک چیز بگو که روی این میز نباشد!!!!!!! (از بیسکوییت بگیر تا Bread Board و قطعات مداری دستگاهی که در حال کار روی آن هستیم، لپتاپ که آن زیر پیداست، سکه، پوشههای پروژهها، مقاله انگلیسی که پرینت گرفتهام بخوانم، دو نوع تسبیح؛ یکی برای داخل خانه، یکی برای بیرون از خانه!!، نوار تفلون! و…)

شب چهاردهم رمضان، ماه در خانه همسایه ما زندانی بود، اگر ندیدهایش حق داشتی:

این هم صحنه جالب حیاط در این شبها که چراغ را عمداً خاموش میگذاریم و فقط چراغ گلخانه را روشن میکنیم و یک صحنه عجیبی شاهد هستیم:

ژانویه 12 30
به واسطه نماز غفیله، تقریباً هر شب یاد آن داستان حضرت یونس میافتم که بدون اجازه از خدا بر اثر عصبانی شدن، قومش را ترک کرد و خدا هم به خاطر جریمه کردن او، او را بعد از آن ماجرای کشتی و غیره، مدتی در شکم یک ماهی بزرگ (که فرض کنید وال باشد) جا داد…
گذشته از اصل ماجرا که همانا تحمل مشکلات و سرپیچی نکردن از مسؤولیت است، گاهی به این فکر میکردم که آیا انسان در شکم وال جا میگیرد یا خیر؟
به هر حال، یک جستجو کردم و به این عکس رسیدم:

همین!
ژانویه 09 27
در حین تکاندن اتاق و کمد، قدیمیترین عکس موجود از خودم را بعد از سالها پیدا کردم!
چقدر ذوقزده شده بودم! نبودید بخندید! 🙂
کسانی که من را از نزدیک دیده باشند، شاید باور نکنند که این عکس، عکس من است:

شما که سهل است، مادرم هم باورش نمیشود که این عکس، من باشم!
نه گوشتی برایم مانده و نه هیکلی! کلاً تغییر قیافه دادهام!
با این عکس از حالت فعلیام مقایسه کنید:

فکر میکنم هیچ شباهتی با الان خودم ندارم!
اما جالب است که بعد از دیدن این عکس، همه، یک صدا میگفتند: وااااای! چقدر مهدی (خواهرزادهام) شبیه توست!
راست هم میگفتند، نسبت به بچگیهای من، مثل یک سیب هستیم که دو قسم کرده باشند و بعد از سالها نصفهی دیگرش روییده باشد!
هر چه گشتم، عکسی از مهدیرضای سه ساله پیدا نکردم که آپلود کنم. از بس ورجهوورجه میکند، تا به حال موفق نشدهام یک عکس خوب از او بگیرم.
خلاصه، این عکس اثباتی بود بر این مدعا که بچه حلالزاده به داییش میکشه!
ضمناً عکس اولیه به این صورت بود که بعد از بیست دقیقه صافکاری به شکل بالا در آمد:

خودمانیم، عکسهای قدیمی کجا و این عکسهای مزخرف دیجیتال امروزی کجا؟!
ضمناً من کلاً در حالت عادی و وقتی با کسی صحبت نمیکنم، همینطور جدی هستم، اما دوستان ما میدانند که از ما شوخ طبعتر خودمانیم و بس! 🙂
دیدگاههای تازه