سریع الرضا

اتفاقات روزانه, نکته هیچ دیدگاه »

گاهی یک صحنه‌هایی بین من و دانشجوها اتفاق می‌افتد که خیلی برایم جالب است؛ مثلاً: یک دانشجو درسی را افتاده بود… آمده بود خواهش و التماس که من دوباره امتحان بدهم… من موافقت نکردم. دوباره شروع کرد با لحنی جانسوز(!) التماس… گفتم: به هیچ وجه ممکن نیست… (جدیداً آزمون مجدد را کنسل کرده‌ام)

خلاصه، بعد از کلی خواهش و تمنا، یک دفعه گفت: استاد، بچه‌ها به ما گفته بودند برو پیش استاد نیرومند یه کم خواهش و تمنا کن، زود راضی می‌شه

باور کن تا این را گفت یک دفعه یاد آن التماس‌هایمان در کمیل افتادم: یا سریع الرضا اغفر لمن لایمک الا الدعا… (ای که زود راضی می‌شوی…) (آنقدر این صفت خدا را دوست دارم که بعید است به اینجا برسم و یک گریه مفصل نکنم…)

و یاد آن بخش عجیب از این دعا افتادم: هیهات! ما هکذا الظن بک و لا اخبرنا بفضلک عنک! (هیهات! گمان به عذاب به تو نرود و خوبان از فضل تو اینگونه روایت نکرده‌اند…)

یعنی دست گذاشت روی نقطه ضعف من! مات و مبهوت مانده بودم! گفتم: برو، برو بخوان بیا دوباره امتحان بده که جگرم را آتش زدی با این جمله‌ات!

 

فهمیدم خدا هم حسابی جگرش با این بخش از دعای کمیل آتش می‌گیرد و امید به بخشش هست، إن شاء الله…

عالم ذرّ

اتفاقات روزانه, نقل قول‌ها (احادیث، روایات و ...), نکته هیچ دیدگاه »

خیلی وقت بود که این عالم ذرّ ذهنم را مشغول کرده بود.

چند وقت پیش از جمکران کتابی به نام عالم ذر از محمدرضا اکبری خریدم و چند روزی می‌شود که دست گرفته‌ام…

در مورد این عالم داریم:

«وَإِذْ أَخَذَ رَبُّکَ مِن بَنِی آدَمَ مِن ظُهُورِهِمْ ذُرِّیَّتَهُمْ وَأَشْهَدَهُمْ عَلَى أَنفُسِهِمْ أَلَسْتَ بِرَبِّکُمْ قَالُواْ بَلَى شَهِدْنَا أَن تَقُولُواْ یَوْمَ الْقِیَامَهِ إِنَّا کُنَّا عَنْ هَذَا غَافِلِینَ أَوْ تَقُولُواْ إِنَّمَا أَشْرَکَ آبَاؤُنَا مِن قَبْلُ وَکُنَّا ذُرِّیَّهً مِّن بَعْدِهِمْ أَفَتُهْلِکُنَا بِمَا فَعَلَ الْمُبْطِلُونَ؛ (سوره اعراف، آیه ۱۷۲- ۱۷۳٫)

و یادآور زمانی را که پروردگارت از پشت فرزندان آدم، ذریّه آنها را بیرون کشید و آنان را بر خودشان گواه گرفت، آیا من پروردگارتان نیستم؟ گفتند: آری. شهادت می‌دهیم تا اینکه روز قیامت نگویید ما از این غافل بودیم یا بگویید همانا پدران ما پیش از ما مشرک شدند و ما فرزندان بعد از آنها هستیم. آیا ما را به جهت آنچه باطل‌گرایان انجام داده‌اند، هلاک می‌کنی؟»

امام باقر(ع) درباره عالم ذرّ می‌فرمایند:
«خدای تعالی ذریّه حضرت آدم(ع) را تا روز قیامت، از پشت آن حضرت خارج کرد. آنها همچون ذرّه‌هایی خارج شدند. خداوند خودش را به آنها نمایاند و شناساند و اگر این معرفت‌بخشی نبود، احدی پروردگارش را نمی‌شناخت.»

 

جالب است که بعد از خواندن این بخش‌ها به این فکر می‌کردم (و هر کسی به این فکر می‌کند) که از نظر ظاهری و علمی مگر می‌شود در پشت حضرت آدم همه ذریه‌اش جا شوند؟ (یکی از اشکالات پاسخ‌داده‌شده در این کتاب هم همین است)

تا اینکه دیروز یکی از دوستان هم‌کلاسی این مطلب را در گروه ارسال کرد:

atom_99.99999

خیلی برایم جالب بود.

 

بعد، در حین خواندن کتاب به این فکر می‌کردم که آیا واقعاً یک توجیه و اثبات علمی برای عالم ذر وجود دارد؟

حالا امروز در ادامه دیدن ویدئوهای دوره «علوم اعصاب شناختی» رسیدم به ویدئوی ۱۳۷ (جلسه دهم: تفکر / مبحث سیستم نماد ادراکی)

دقیقه ۳ به بعد این ویدئو را ببین:

http://maktabkhooneh.org/video/ekhtiari419-137

جملات ایشان: واقعاً الان در فضای علوم اعصاب کنونی یه کم شواهدی وجود داره که می‌شه توجیهات نوروساینتیفیک برای این باورها آورد. به نظر می‌رسد که ما یه سری از این سیمبول‌ها (مثلاً درک از خوبی، بدی، یا درک از صندلی و…) را با خودمون به این دنیا میاریم…

توضیحاتی در مورد «عالم مُثُل»

 

گذشته از جالبی بحث عالم ذر، به این فکر می‌کنم که ظاهراً حقیقت دارد که وقتی انسان روی یک چیزی متمرکز شود، همه عالم نیز به سمت آن موضوع گرایش پیدا می‌کنند.
به همین دلیل است که پاسخ هر چیز را که بخواهم فقط به آن فکر می‌کنم و منتظر می‌مانم که از اطراف پاسخش برسد…
و اینکه گاهی شما یک فکری می‌کنید و می‌بینید مثلاً کل عالم به هم ریخت تا با افکار شما هماهنگ شود.
این‌ها همه با آن توجیه که عالم همه در خدمت شما یک نفر است و شما تنها هستید جور در می‌آید.

چه کار می‌توان کرد!؟

اتفاقات روزانه هیچ دیدگاه »

می‌دانی؟ یکی از چیزهایی که خیلی آزارم می‌دهد این است که اطرافیان نیاز به مشاوره و هم‌صحبتی داشته باشند و به دلایل مختلف (به ویژه ضیق وقت) نشود کاری برایشان انجام داد!

یعنی صبح که بیدار می‌شوم تا شب گاهی چندین ایمیل و تماس و… هست که در مورد یک موضوع خاص مشورت می‌خواهد و من نمی‌دانم به یک خروار سفارش‌های مشتری‌ها (به خصوص سفارشی‌سازی‌ها که فقط خودم باید انجام دهم) برسم یا روی آرزوهایم کار کنم یا هزار کار دیگری که دارم… و یا بنشیم به ایمیل‌ها و تلفن‌ها و … پاسخ بدهم!؟

از این نوجوان ۱۵ ساله:

consultation2

تا این بزرگ‌تر:

consultation1

تا این خانم ۲۷ ساله:

consultation3

 

تا بچه‌های دکترا که هفت هشت سال از من بزرگ‌تر هستن!

consultation4

حالا این‌ها دانشجوی من نیستند! دانشجوهای خودم که از همه مزاحم‌تر!!! 🙂  (شوخی)

consultation5

این‌ها از افرادی است که در این جمع نیستند! اگر همه ایمیل‌های فقط دو سه روز گذشته را به انضمام ایمیل‌های افرادی که در جمع این وبلاگ هستند اینجا بگذارم، شاخ در می‌آورید که این همه ایمیل!؟

برای هر کدام هم باید کلی مرثیه بخوانم!

مثلاً برای همان یک جمله دوستمان در دکترا که چند ساعت پیش درج شده، باید این همه بنویسم که یک استقبالی کرده باشم:

consultation6

و بقیه‌اش:

همیشه به ما گفتن «منفی منفی را دفع می‌کند»، «مثبت مثبت را دفع می‌کند» اما در روانشناسی دقیقاً عکس این‌ها درسته؛ یعنی «منفی منفی رو جذب می‌کنه» و «مثبت مثبت رو جذب می‌کنه»
یعنی هر چقدر شما حرف و نگاه منفی نسبت به هر چیزی داشته باشید، منفی‌های بیشتری وارد زندگی‌تون می‌شه… و هر چقدر نگاهتون به اطراف، مثبت‌تر باشه می‌بینید مثبت‌های بیشتری وارد زندگی‌تون می‌شه…

هیچ عذابی (چه در دنیا و چه در آخرت) دردناک‌تر از نگاه منفی نیست! یعنی انسان نسبت به دوست، همسایه، مردم جامعه، مسؤولین و کلاً زندگی، نگاه منفی داشته باشه! این بدترین عذابه! به مرور، زندگی انسان رو سیاه می‌کنه!
ما باید سعی کنیم هر جمله‌ای که می‌گیم مثبت باشه… هر فکری که می‌کنیم مثبت باشه…

امام سجاد یه روز دید یکی از مؤمنین توی خونه‌ش بنایی داره. امام گفت: چی کار می‌کنی؟ گفت: دارم یه سوراخ توی مطبخ (آشپزخانه) ایجاد می‌کنم که دود بره بیرون… امام گفت: اینطور نگو! بگو: دارم یه سوراخ ایجاد می‌کنم که «نور» بیاد داخل…

امام با این جمله، اوج مثبت‌اندیشی رو به ما یاد داد.

گاهی می‌بینم به خصوص آقای باقری(?)، مطالب منفی در این گروه و احتمالاً در گروه‌های دیگه منتشر می‌کنن، این نه تنها یک صدمه به دوستان دیگه هست، از اون بدتر، یک صدمه بزرگ (یعنی جذب منفی به زندگی) برای خودشون هست.

هر چیزی درجاتی داره. بالاترین درجه منفی‌نگری، Generalization یا تعمیم هست! اگر شما رسیدید به این درجه که معتقدید مثلاً «همه مسؤولین دروغ می‌گن»، «همه آخوندها فلان‌جور هستن»، «همه اساتید، بهمان هستن»
در اینصورت شما به بالاترین حد منفی‌نگری دچار شدید و باید سریعاً درمان بشید وگرنه به مرور همه دنیا رو سیاه می‌بینید.
از اون طرف اگر معتقد شدید «همه مسؤولین نهایت سعی‌شون رو می‌کنن که راست بگن»، «همه آخوندها نهایت سعی‌شون رو می‌کنن که درست باشن»، «همه اساتید، محترم هستند و نهایت تلاششون رو می‌کنن که خوب باشن»… در اینصورت شما به اوج مثبت‌اندیشی رسیدید و به مرور احساس می‌کنید واقعاً انگار همینطوره، پس من هم باید نهایت سعیم رو کنم که درست و راستگو و پاک باشم و این یعنی جذب مثبت به زندگی خودتون…

یک دنیا حرف در این زمینه دارم که احتمالاً در قالب یک مطلب مفصل بعداً خواهم نوشت.

کتاب‌های افرادی مثل برایان تریسی، وین دایر، آنتونی رابینز، مجله موفقیت و… و به ویژه کتاب «لطفاً گوسفند نباشید»، می‌تونه به تغییر نگاه شما خیلی کمک کنه.

کسی منکر وجود چیز منفی نیست (که البته کسی که به کمال مثبت‌اندیشی برسه، منکرش هست؛ یعنی معتقد می‌شه ما چیز منفی در این عالم نداریم) اما اگر هم هست، روایت داریم که شنیدید: مؤمن، غمش در دل و شادی‌اش در چهره‌اش است؛ یعنی اگر هم چیز منفی باشه، شما باید در دل نگه دارید و روش سرپوش بذارید نه اینکه همه جا منتشرش کنید و هر جا می‌رید همه بوی تعفن منفی‌نگری رو از شما استشمام کنن. در عوض باید همه فقط از شما یه چیز رو ببینن: مثبت ? … نگاه مثبت و انرژی‌بخش، مطلب مثبت و انرژی‌بخش، حتی قبلاً گفتم خوراکی هم که می‌خواهید بدید باید کمترین انرژی و اثر منفی رو داشته باشه…

به هر حال، ضمن اینکه پوزش می‌خوام بابت گرفتن وقتتون، امیدوارم همیشه شما رو مملو از انرژی مثبت ببینم و این گروه هم طوری باشه که انسان وقتی مطالبش رو چک می‌کنه، اونقدر شارژ بشه که دلش بخواد همین الان بلند بشه بره یه کار مفید انجام بده که این انرژی‌ش تخلیه بشه ?

قربان شما؛
یه دوست دلسوز ?

 

 

 

به هر حال، یک چیز عجیب و جالب این است که مردم نیاز به «مشاور» دارند. کسی که حرف‌هایشان را بشنود و خاص آن‌ها نسخه بپیچد نه اینکه یک مطلب عمومی و کلی بنویسد.

از طرفی، من و امثال من اگر بخواهند بیش از حد Open باشند و استقبال کنند، دیگر به جایی می‌رسد که خودشان نیاز به مشاوره پیدا می‌کنند!!!

خلاصه، مدتی هست که در این فکرم که در این جامعه چه کاری می‌شود انجام داد که انسان‌ها راحت‌تر به مشاور دسترسی داشته باشند؟ گاهی یک جمله که مشاور می‌گوید یا یک مسیر که مشاور نشان می‌دهد، زندگی انسان را متحول می‌کند. همانطور که من اگر آن مشاورهای عزیز در زندگی‌ام نبودند معلوم نبود چه وضعیتی داشته باشم. (هر چند که الان هم خودم بیش از همیشه نیاز به مشاور دارم…)

لذیذترین خواب!

اتفاقات روزانه یک دیدگاه »

ساعت ۴:۵۶ صبح ۱۳ رمضان است، در حیاط، روی سجاده نشسته‌ام… در حال فکر جهت رمزگشایی این جریان:

دیشب قبل از خواب، طبق روال این شب‌ها رفتم سراغ میوه، میو‌ه‌های سبد روی میز چشمم را نگرفت. رفتم سراغ یخچال و چند میوه از جمله یک سیب گلاب برداشتم و آوردم…

همه میوه‌ها را خوردم، سیب را نتوانستم کامل بخورم. نصفش را خوردم و نصفش را گذاشتم روی میز که نفر بعد بخورد…

رفتم و خوابیدم. ساعت ۲:۳۰ در حالی از خواب پریدم که زیباترین و لذیذترین و عجیب‌ترین خواب عمرم را دیدم! خوابی آنقدر لذت‌بخش و عجیب که تا ۳:۳۰ که بخواهم برای سحری بیدار شوم و بقیه را بیدار کنم خوابم نبرد و داشتم به آن فکر می‌کردم! (فکر نمی‌کنم در عمرم خوابی جذاب‌تر و لذت‌بخش‌تر از این خواب ببینم!)

اینکه خواب چه بود، بماند، فقط در این حد که: امام زمانی در کار بود و نوری که از سمت او در شکم یک شخصی قرار گرفت و من در کناری، شاهد این ماجرا بودم و… (آن لذت اصلی در این سه نقطه است که بماند چه بود!)

برای سحری دور میز نشستیم… حاج خانم بعد از اینکه چای و غذا ریخت، نشست دور میز، چشمش به سیب نصفه افتاد. گفت: این سیب رو کی خورده؟ هر کس خورده حاجت بخواد… گفتم: من. مگه این سیب چی داره؟ گفت این رو دیروز از جلسه حضرت یوسف آوردم. گفتم: جلسه حضرت یوسف دیگه چیه؟ (تا به حال نشنیده بودم!) ادامه داد: روز ۱۲ رمضان که می‌رسیم به جزء ۱۲ که سوره یوسف هست، چند سیب می‌ذاریم وسط، بعد قرآن می‌خونیم و بعد از قرآن اون سیب‌ها رو بین خودمون پخش می‌کنیم…

یک دفعه یاد خواب دیشب افتادم! موهای بدنم صاف شد! گفتم: لا إله إلا الله!

گفتم: من این سیب رو از نایلون سیب‌های خودمون برداشتم ها! مطمئنی همونه؟ گفت: آره، دو سه تا بود، انداختم داخل همون نایلون، می‌شناسمشون، سیب‌های خودمون این رنگی نیست که!

گفتم: من دیشب خوابی دیدم که هر کس دیده بود،… (ادامه ندادم؛ اما مجید یک چیز گفت که تقریباً منظور من بود؛ که بماند… مجید هر چقدر اصرار کرد که خواب چه بوده، چیزی نگفتم و فقط الله اکبر می‌گفتم)

طبق معمول، شک کردم! نه، آن خواب اتفاقی بوده و هیچ ربطی ندارد! من امام زمان دیدم، این یوسف بوده، ربطی ندارد!

خدا می‌داند، همان لحظه، رادیو صدایش در گوشم پیچید؛ چیزی شبیه به این جمله: امام زمان را از جهاتی شبیه به حضرت یوسف دانسته‌اند!!! …. بعد از اعلام مجری، چند آیه‌ای از سوره یوسف با لحنی شبیه تواشیح خوانده شد…

گفتم: ساکت! ساکت! گوش کنید! علی‌رضا از تعجب خنده‌اش گرفت! به حاج خانم گفت: بفرمایید! سوره یوسف! (حالا آن‌ها هیچ چیز جز اینکه یک خواب عجیب دیده‌ام نمی‌دانستند وگرنه بیشتر تعجب می‌کردند!)

داشتم از حال می‌رفتم!

چه خبر است در این عالم!؟

یک سیب از بین آن همه سیب برداری، نصفه بخوری و نصفه‌اش را بگذاری روی میز، مادر بیاید ببیند، بگوید جریان این است، شک کنی، رادیو به صدا در بیاید! بعد سر نماز صبح، تازه یادت بیفتد که اصلاً حواست کجاست!؟ مگر نمی‌گویند یوسف زهرا!؟

 

نمی‌دانم این ماه‌های رمضان چه حکمتی‌ست، آن از رمضان پارسال و آن سنگ کلیه که زندگی جدیدی برایم رقم زد و اصلاً آن سنگ انگار یک نقطه عطف بود و ده‌ها جریان دیگر در رمضان پارسال و این از امسال که خدا می‌داند هر روزش معجزه بود که خیلی‌هایش را نمی‌شود یا وقت نمی‌شود که یادداشت کرد و در آینده مرور کرد و لذت برد…

مثلاً دیروز! اگر دقت می‌کردید برنامه ماه عسل یک خانواده ۴ نفری را آورده بود، برادر بزرگ‌تر اسمش چه بود؟ علی‌رضا! هم‌اسم برادر بزرگ‌تر من، برادر کوچک‌تر اسمش چه بود؟ حمیدرضا! هم‌اسم من!

برادر بزرگ‌تر به راه‌های خلاف کشیده شده بود و چه چیز او را نجات داده بود؟

یک توهین حمیدرضا! او به برادر بزرگ‌ترش گفته بود: لجن قابل تحمل است اما تو قابل تحمل نیستی! همین جمله او را تکان داده بود… مثل پتکی در سرش خورده بود…

حالا باور می‌کنید روز قبلش من به خاطر یک سری مسائل، هر چه دهانم می‌آمد به علی‌رضا (و حاج خانم) گفته بودم!؟

علی‌رضا یک دفعه گفت: چرا توهین می‌کنی!؟

در جواب، هیچ چیز نگفتم و فقط بحث را تمام کردم… اما خدا می‌داند که من در جلسه‌ی «توهین» که معمولاً سالی یکی دو بار تشکیل می‌دهم و از مادر و برادر و خواهر و غیره را می‌گیرم زیر بدترین توهین‌ها، هیچ نیتی ندارم جز اینکه تکانی بخورند و خوابشان نبرد! (طوری که خدا می‌داند، مجید، هر بار می‌گوید: حمید، جدیداً یه کم بازیگوش شدم، یه کم از اون توهین‌هات نیاز دارم…)

 

به محض اینکه ماه عسل رسید به اینجا که اسم برادرها و جریان توهینشان معلوم شد، من و علی تنها در اتاق حال بودیم و برنامه را می‌دیدیم… برگشتیم همزمان به هم نگاه کردیم… علی‌رضا با یک حالت مظلومانه‌ای گفت: دلیل توهین‌هات رو فهمیدم…

 

___________

توجه: یک وقت برداشت بد مثل خلافکار بودن نسبت به برادرها و خانواده ما نشود! در خانواده ما خلافکاری‌ای که باعث شود من به علی‌رضا یا مجید توهین کنم این است که چرا نماز شبتان ترک شده یا چه معنی دارد از وقتتان درست استفاده نکنید و چند ساعت جلو تلویزیون باشید!؟ یا مثلاً بحث دو روز پیشم با علی‌رضا علاوه بر این موارد و اینکه باید درس بخوانی و مطالعه کنی، بیشتر بی‌خیالی نسبت به ازدواج بود در حالی که ۳۳ سالش شده و راه من را هم سد کرده!!!! و توهین به حاج خانم: چقدر فقط قرآن و مفاتیح!؟ تو باید الان تمام کتاب‌های طبی و روانشناسی را در مورد تربیت فرزندانت خوانده باشی! آخر قرآن بدون علم، مفاتیح بدون علم به چه درد می‌خورد!؟

و از این جور مسائل اما با کلمات بسیار تند که تا عمر دارند در گوششان زمزمه شود!! (و خدا از دل‌ها آگاه است…)

ساعت: ۶ صبح

 

آپدیت:

ساعت ۱۱:۳۰ صبح و من همچنان در حال رمزگشایی این جریان!

گشتم، بالاخره آن لحظاتی که از رادیو این قضایا پخش شد را پیدا کردم! اینجاست دقیقه ۲۴ را بشنو… (محض احتیاط اینجا هم آپلود کردم) (ظاهراً موضوع خیلی جالب‌تر بوده و من یک شمای کلی از گفته‌های مجری و… را متوجه شده بودم…)

برنامه‌ریزی‌های این دوران

اتفاقات روزانه هیچ دیدگاه »

این عکس برای آینده اینجا باشد:

schedule942

سمت چپ، برنامه امتحانی خودم و سمت راست برنامه امتحانات دروسی که این ترم داشته‌ام… (باید سؤال طرح می‌کردم و سر جلسه حاضر می‌شدم و امتحانات عملی‌شان را برنامه‌ریزی می‌کردم و…)

 

مشخص است که ۱۶ اردیبهشت این برگه‌ها را آماده کرده‌ام و بالایش نوشته‌ام که تا ۱۶ خرداد فرصت دارم که خودم را آماده کنم و طبق برنامه آماده کردم…

 

و جالب است که هر چه می‌گذرد، با آرامش بیشتر و با استرس کمتر کارها را انجام می‌دهم. نمی‌دانم شاید خاصیت مسن‌تر شدن است؟ (البته هم‌کلاسی‌هایی که از من بزرگ‌تر هستند خیلی بیشتر استرس داشتند!)

 

به هر حال، هر چه بود گذشت و هر چه باشد می‌گذرد ?

شهادت می‌دهم که تو می‌شنوی صدایم را…

اتفاقات روزانه, اعتقادات خاص مذهبی من هیچ دیدگاه »

هر چند طرح این اتفاقات خطرناک است اما دلم می‌خواهد اینجا باشد، بعداً که انسان خودش می‌خواند بیشتر مراقبت می‌کند:

دیروز صبح یک گروه از دانشجوهایم امتحان داشتند. رفتم سر جلسه امتحان… سر جلسه یک اتفاقی افتاد که نسبت به یک دانشجو کاری کردم که نباید می‌کردم! …

بعد از آن خیلی ناراحت شدم! هر چند اگر بگویم، شما می‌گویید اینکه چیزی نیست اما از من بعید بود! برای من خیلی اشتباه بزرگی به حساب می‌آمد!

به هر حال، در این مواقع منتظر می‌مانم که خدا چوبش را بزند و البته خیلی دعا می‌کنم که خدایا چوب نزن! اگر خواستی بزنی، خواهش می‌کنم یواش بزن! به خودت قسم فهمیدم که اشتباه کردم، چوب هم نزنی فهمیده‌ام اما اگر هم بزنی بد نیست، دردش باعث می‌شود دیگر مرتکب نمی‌شوم!

به هر حال، رفتم قم و امتحانات عصر را هم تا ساعت ۶ خیلی خوب و با انرژی کامل، تمام کردم و در مسیر همیشگی‌ام به سمت ساوه آمدم چند متری حرم حضرت معصومه اما چون از صبح سه تا امتحان داشتم و روزگی و دیشبش هم نتوانسته بودم بخوابم، نرفتم حرم و راهم را به سمت ساوه کج کردم…

خلاصه، آمدم خانه و تا اذان مغرب که رفته بودم مسجد و حتی بعد از نماز، دیدم صدا و درد چوب خاصی نیامد!

در راه برگشت از مسجد، سوار ماشین، هر چند اشتباه است که انسان از خدا چوب بخواهد اما گفتم: خدایا! اینطوری هم که نمی‌شود! ممکن است فکر کنم آن کاری که کردم اشتباه نبود! یک چوب کوچک بزنی بد نیست، و دقیقاً این جمله را گفتم: خدایا به طور واضح نشانم بده که چوب می‌زنی! (چون احساس کردم صلب توفیق زیارت یک چوب باشد اما گفتم قبلاً هم اگر خسته بودم نمی‌رفتم، پس اگر هم چوب بود، چوب واضحی نبود)

خلاصه، دو دقیقه نگذشته بود، آمدم در خیابان اصلی‌مان که برسم به خانه، دیدم از لاستیک ماشین یک صدای پیس/پیس/پیس درآمد طوری که افرادی که در خیابان بودند حواسشان پرت صدا می‌شد!
همان لحظه گرفتم که جریان چیست! گفتم «الحمد لله» و ادامه دادم تا رسیدم به خانه… آمدم پاییین دبدم، دقیقاً جلو خانه باد لاستیک خالی شد!

یک نگاه به آسمان کردم و گفتم: ممنونم… از این یواش‌تر نمی‌شد، ممنونم.

بعد از افطار با کلی دردسر و در حالی که در حال کار، دائم بابت آن اشتباه، استغفرالله می‌گفتم لاستیک را با زاپاس عوض کردم! (و بگذریم که در همین حین برخلاف همیشه، تقریباً تمام همسایه‌ها یکی یکی رد می‌شدند و من با آن ابهت!!! با یک خفت خاصی داشتم لاستیک عوض می‌کردم و بدم هم نمی‌آمد! می‌گفتم: بِچش آقای نیرومند! گناه، انسان را به خفت و خواری می‌کشد! اگر خدا می‌خواست، یک نفر هم از این کوچه نمی‌گذشت…)

بعد از عوض کردن لاستیک (که احتمالاً امروز باید یک ۴۷۰ هزار تومانی بابت تعویض آن دو لاستیک عقب که قرار بود تا آخر سال برایم کار کند اما نکرد، متضرر شوم) باز به خدا گفتم: این لاستیک‌ها تقریباً باید عوض می‌شد. از کجا معلوم که چوب آن اشتباه بود؟

شاید یک ساعت نشد که آن رمزی که بین ما دو تا هست کم‌کم اتفاق افتاد! (رمز ما و خدا بعد از یک گناه، معمولاً سرماخوردگی‌های بی‌دلیل است! توجه: هر کس سرما خورد به معنی ارتکاب گناه و اشتباه نیست) دیدم عجبا! کم‌کم آب‌ریزش بینی شروع شد و به خصوص وقتی رفتم یک دستمال برداشتم که آب بینی را بگیرم، به خاطر حساسیتی که به پرز دستمال کاغذی و بوی آن در لحظه‌ی شروع سرماخوردگی پیدا می‌کنم* و بعداً هم فهمیدم که مجید آن صابون مخصوصش را روی دستمال گذاشته بوده و بویی که واقعاً به آن حساسیت دارم در آن پیچیده بوده و بدتر شده، آب‌ریزش تشدید شد و کم‌کم دیدم واویلا! خیلی جدی شد! بی‌حالی هم به آن اضافه شد و…

با اینکه سرماخوردگی بین من و خدا یک «حجت تمام شده» است، اما باز هم قانع نشدم! گفتم از کجا معلوم!؟ یکی از دلایل سرماخوردگی من، خستگی مفرط است. یعنی روزی که صبح تا شب کار کنم و بسیار خسته شوم، معمولاً به خاطر ضعف بدن، سرما می‌خورم. احتمال دادم به خاطر خستگی باشد و ربطی به آن اشتباه نداشته باشد.

به هر حال،‌ در حالی که سرماخوردگی داشت کم‌کم بارز می‌شد، سریع‌تر کامپیوتر را خاموش کردم که بروم نماز وتیره را بخوانم و بخوابم که اگر از خستگی است (و در این حالت نگاه به یک شیئ نورانی مثل خورشید و مانیتور و گوشی و… باعث تشدید این نوع سرماخوردگی می‌شود)، تشدید نشود.

جای شما خالی، نماز وتیره را شروع کردم و در قنوتش مثل همه شب‌های جمعه، دعای کمیل را شروع کردم… دعا را می‌خواندم و همینطور آب‌ریزش تشدید می‌شد… یک دفعه به اواسط دعا که رسید، دیگر وضعیت خیلی بحرانی شد، عطسه شروع شد. یکی، دوتا، سه‌تا… به زور دعا را می‌خواندم و عطسه می‌زدم تا جایی که دیگر عطسه امان نداد دعا را ادامه دهم و از طرفی چون در حیاط بودم، صدایم می‌رفت خانه همسایه‌ها (و یکی از سختی‌هایی که به خودم و خانواده و مهمان‌ها می‌گیرم این است که دوست ندارم صدایی از ما به خانه همسایه برود)، بنابراین همان‌جا دعا را متوقف کردم و گفتم فعلاً‌ سریع نماز را تمام کنم و بروم داخل، عطسه‌هایم را بزنم و برگردم دعا را ادامه دهم… نگاه کردم که ببینم چه جمله‌ای بود که روی آن جمله متوقف شدم و جالب است که با حواس پرت، چند باری هم تکرارش کردم اما نشد که جلوتر بروم؟

خدا شاهد است دقیقاً همان جمله‌ای بود که مربوط به اشتباه امروزم بود!!!

یعنی نیم ساعت در کما بودم!

خداوند تا حجتش را بر کسی تمام نکند، رهایش نمی‌کند! آنقدر تو را می‌چرخاند تا حجت بر تو تمام شود (و بر تو ثابت شود و به اقرار بیفتی) که آن کاری که کردی اشتباه بود و فلان چوب یا چوب‌ها به خاطر آن بود! حالا هر چقدر هم که بخواهی خودت را به راه دیگر بزنی…

اینکه می‌گویم خدا هر بلایی سرم بیاورد با کمال میل قبول دارم، به همین دلیل است که حجت واقعاً بر من تمام است! (و بر تو و بر همه انسان‌ها هم همینطور!) او واضح‌تر از این نمی‌تواند صحبت کند! (یاد این مطلب که ۲ سال پیش نوشتم اتفادم:  الهی! حجت بر من تمام است!)

 

ـــــــــــــــــــــــــــ

* در لحظه‌ی شروع سرماخوردگی ترجیحاً ار دستمال کاغذی استفاده نکنید چون به دلایل روانشانسی (که مغز شما از روی بوی خاص و پرزهای دستمال کاغذی، طی سال‌ها یاد گرفته است که هر وقت این بو و این پرزها جلو بینی قرار گرفت یعنی باید آب‌ریزش را شروع کند و شروع می‌کند) و چیزهای دیگر که توضیحش سخت است و اینجا جایش نیست، سرماخوردگی شما تشدید می‌شود. در عوض مثل من که دیشب هم مثل هر زمان دیگری این کار را سریعاً انجام دادم، در این لحظات سریعاً از یک دستمال پارچه‌ای استفاده کنید. خواهید دید که کم‌کم بهبود پیدا می‌کنید.

الهی، چشمی که تو را نبیند، بِهْ که کور باد

اتفاقات روزانه, الهی نامه من یک دیدگاه »

الهی،

به هر سو که می‌نگرم، تو را و نور تو را و عظمت تو را می‌بینم.

شهادت می‌دهم که تو هستی و بودت در نبود موجودات نمایان است.

شهادت می‌دهم که تو نوری و نورت در تاریکی شب نیز نمایان است.

شهادت می‌دهم که تو بزرگی و بزرگی‌ات در کوچک‌ترین موجودات نمایان است.

الهی،

چشمی که تو را نبیند، بِه که کور باد.

 

______________

۱۲ شب ۹ خرداد ۹۵، در حیاط، دراز کشیده رو به آسمان عظیم و مرور عظمت آسمان و عظمت پشه‌ای که روی دستم نشسته، در هوای لطیف بهار، بعد از نماز وتیره و در حال شنیدن واقعه… بعد از یک روز بسیار پر کار… همه چیز عالی پیش می‌رود… و الحمد لله

نشد آنچه باید می‌شد!

اتفاقات روزانه ۲۰ دیدگاه »

خوب، امروز نتایج حوزه علمیه آمد! از شما چه پنهان، ثبت‌نام کرده بودم که حالا که درس‌های دکترا تمام شد، اگر قسمت شد، بروم درس‌های حوزه را شروع کنم. (البته در کنکور سراسری هم ثبت‌نام کردم که اگر حوزه نشد رشته دومی در مقطع کارشناسی استارت بزنم، یا الهیات یا روانشناسی)

امتحان ورودی حوزه واقعاً سخت بود و من هم که نخوانده رفته بودم٬ و البته فکر می‌کنم بیشتر به دلیل معدل پایین کارشناسی (که من متأسفانه نمره اصلاً برایم مهم نبود)، به هر حال متأسفانه در حوزه علمیه معصومیه قم که انتظار داشتم، قبول نشدم و انتخاب دومم که حوزه علمیه شهرمان بود قبول شدم 🙁

حالا مانده‌ام که اینجا را بروم یا خیر!؟ با یکی از دوستان طلبه که مدیر فناوری آنجاست قبلاً صحبت کرده بود، می‌گفت اینجا به درد شما نمی‌خورد، برای ورودی‌های با مدرک سیکل است…

استخاره کردم، فعلاً مرموز آمده:

image

لم یذهبوا حتی یستأذنوه: نمی‌روند مگر اینکه اجازه بگیرند…

باید صبر کرد و دید این «اجازه» کِی صادر می‌شود!؟

 

به هر حال، همچنان با توکل پیش می‌رویم، بلاشک «مَن بیده ناصیتی» (آنکه افسار من به دست اوست) ما را به همان سمت می‌کشد که به صلاحمان است ؛)

امید من، احمقانه‌ترین نگرانی، نگرانی برای روزی است!

اتفاقات روزانه, امید نامه هیچ دیدگاه »

امید من،

تو را نخواهم بخشید اگر ذره‌ای نگران روزی‌ات باشی… که چیزی که خداوند عظیم ضمانت آن‌را کرده است، جای لحظه‌ای نگرانی ندارد!

با اعتماد و ایمان پیش بتاز و البته هر چه رسید، با تمام وجود بپذیر و شکرگذار باش…

______________

احوالات مرتبط در این روزها صرفاً جهت ثبت احوال:

۱- امروز به دلایل مختلف، دلم می‌خواست همینطور شکر بگویم… (ای کاش فرصت بود و از انرژی عجیبی که در خانه و کار و… موج می‌زند می‌نوشتم، آنقدر جو خانه بین ما چهار نفر عالی است که حیفمان می‌آید ازدواج کنیم و این جو جالب از بین برود!!)

۲- یک حس عالی‌ای چند ماهی هست که در وجودم شکل گرفته و تشدید شده، به خصوص به خاطر لذتی که از درک علوم مختلف می‌برم… و به خصوص‌تر اینکه فقط به تأثیر فرزندانم (آفتابگردان و تستا و نمرا و بوکفا و…) در جامعه فکر می‌کنم.

۳- حاج خانم چند روز است که به طور عجیبی دائم این جمله را تکرار می‌کند: خدایا من خیلی غافل بودم، نمی‌دونستم چه الطاف بزرگی در زندگی‌م به من داشتی… من رو ببخش. (برایم عجیب و جالب است. انسان در حالات و شرایط خاصی اینطور گذشته‌اش را مرور می‌کند و می‌بیند چققققققدر خداوند به او عنایت داشته و توجه نداشته و شکر مدامش را به جا نمی‌آورده… دارم بیشتر دقت می‌کنم ببینم چه‌ش شده – ضمناً با شیرینی‌ای که برادر بزرگ‌تر گرفت و به لطف همراه اول که به سیمکارت من که به نام او است تبریک گفت، دیروز برایش جشن تولد گرفتیم: ۲۵ اردیبهشتی است!)

عرفان

اتفاقات روزانه, عکس‌ها و فیلم‌ها ۳ دیدگاه »

چند شب پیش دیدار خانواده‌های شهدای لشکر فاطمیون (افاغنه) با رهبری از شبکه سه پخش شد. به یک بخشش که رسید، یعنی داشتم از گریه غش می‌کردم!

خواستم بگردم ویدئو را پیدا کنم و اینجا بگذارم که خوشبختانه سحر آن شب که بلند شدم دیدم اناری عزیز شبانه لینک دیدار را برایم فرستاده!

http://farsi.khamenei.ir/video-content?id=33070

یعنی ببین و به جایی برس که آن جوان افغانی یواشکی درِ گوش رهبر یک چیزهایی می‌گوید… حقیقتش ابتدا فکر کردم مثل بقیه افراد، می‌خواهد بگوید آقا چفیه یا انگشترتان را یادگاری به من بدهید… بعد یک دفعه دیدم رهبر گفت: «نه، من نمی‌تونم از مادرت این رو بخوام!!» یک دفعه فهمیدم از ایشان خواسته از مادرش رضایت بگیرد که برای بار دوم برود سوریه و بجنگد! باور کن الان هم که می‌نویسم دلم می‌خواهد زار بزنم!

تصور کن! هر کس می‌رود پیش ایشان می‌گوید یک چفیه‌ای انگشتری چیزی بده، یک جوان افغانی که پدرش تازه شهید شده و خودش پایش هنوز از جراحت قبلی جنگ خوب نشده و آتل بسته‌اند، می‌آید در بهترین جایی که همه، بالاترین خواسته‌شان را بیان می‌کنند، رهبر یک جامعه را واسطه قرار می‌دهد که مادرش اجازه دهد او برود شهید بشود! چه می‌شود گفت از این سادگی و از این عرفان!؟

(به خصوص اینکه چند روز پیش رفته بودیم منزل یک افغانی که دست مهدی‌رضا را جا بیندازیم، دیدم چند زن دارد و از هر کدام چند فرزند. بعد، این در ذهنم بود که این افغانی‌ها انقدر بچه دارند که اصلاً اگر چند تایش هم امروز برود و برنگردد، فکر نمی‌کنم اصلاً دنبالش بروند! با آن دیدگاه، یک دفعه این صحنه را دیدم، چقدر خودم را لعنت کردم که این چه فکری بود!؟)

 

قبلاً گفته بودم که یعنی هیچ چیز مثل شنیدن در مورد شهادت و دیدن چهره و رفتار شهدا و رزمندگان اشک من را در می‌آورد!! شک ندارم که این شهادت، «گلچین می‌کند»! عارفان واقعی را از خیلی‌ها (مثل ما) که فقط لاف می‌زنیم، گلچین می‌کند. یک دری باز شده است و آن‌ها که می‌فهمند این در به چه جای عظیمی باز می‌شود، می‌روند و از آن در به لقاء الله می‌رسند و ما نشسته‌ایم اینجا…

امید من، بترس…

اتفاقات روزانه, امید نامه هیچ دیدگاه »

امید من، بترس از روزی که:

وَنَادَوْا یَا مَالِکُ لِیَقْضِ عَلَیْنَا رَبُّکَ قَالَ إِنَّکُم مَّاکِثُونَ

آنها فریاد می‌کشند: «ای مالک دوزخ! (ای کاش) پروردگارت ما را بمیراند (تا آسوده شویم)!» می‌گوید: «شما در این جا ماندنی هستید!»

لَقَدْ جِئْنَاکُم بِالْحَقِّ وَلَٰکِنَّ أَکْثَرَکُمْ لِلْحَقِّ کَارِهُونَ

ما حق را برای شما آوردیم؛ ولی بیشتر شما از حق کراهت داشتید!

أَمْ أَبْرَمُوا أَمْرًا فَإِنَّا مُبْرِمُونَ

بلکه آنها تصمیم محکم بر توطئه گرفتند؛ ما نیز اراده محکمی (درباره آنها) داریم!

____________

امشب در قرائت شبانه در مسجد (که خودم از روی گوشی و طبق روال خودم و نه مسجد پیش می‌روم) رسیدم به آیات بالا (۷۷ تا ۷۹ زخرف)… خیلی حالت ترسناکی است! دقت کن که «و إن من أمه الا واردها» (هیچ کس نیست مگر اینکه وارد جهنم خواهد شد!)

یک دل سیر اشک ریختم! (در این قحطی اشک که باعث شده چشمانم حسابی ضعیف شود و مجبوراً بروم پیاز را جلو چشمم چاقو بزنم تا زورکی اشکم بیاید که چشم خشک و ضعیف نشود، غنیمت بود!)

– شب میلاد امام سجاد(علیه السلام) / رفته بودم مسجد امام سجاد… معمولاً شب تولد یا شهادت هر امام، می‌روم مسجدی که به نام آن امام باشد.

ما چهار نفر!

اتفاقات روزانه هیچ دیدگاه »

یکی از بزرگ‌ترین نعمت‌هایی که خدا به من عنایت کرده، این است که در خانواده‌ای هستم که از هر ۴ مزاج در آن هست! خیلی جالب است:

من: یک سوداوی محض (سرد و خشک)

برادر بزرگ‌تر: یک بلغمی محض (سرد و تر)

برادر کوچک‌تر: یک دموی به‌تمام‌معنا! (گرم و تر)

مادر: یک صفراوی محض (گرم و خشک)

همین موضوع باعث شده یک اتفاق جالب بیفتد: مزاج افراد اطرافم را به سرعت از روی ویژگی‌های ظاهری تشخیص می‌دهم و به محض شناسایی مزاج، آن شخص را با یکی از این چهار نفر نگاشت می‌کنم و از این طریق به آسانی و به سرعت ویژگی‌های رفتاری آن شخص را می‌فهمم! 🙂

نعمت بزرگی است نه؟

مثلاً در کلاس‌ها به محض نگاه به هیکل دانشجوها تمام روحیات آن‌ها به ذهنم می‌آید.

چند روز پیش یک زن و شوهر سر یکی از کلاس‌هایم بودند… طبق معمول که ۲۰ دقیقه و فقط یک بار در هر دوره بحث مزاج را وسط می‌کشم و آن مبحث را تدریس می‌کنم، داشتم در این زمینه صحبت می‌کردم… یک دفعه گفتم: مثلاً یکی از مشکلاتی که این خانم با شوهرش دارد این است که او یک دفعه عصبانی می‌شود و وقتی عصبانی شد دیگر عالم و آدم را به هم می‌ریزد!

آن خانم یک دفعه قرمز شد و جا خورد!! فکر کرد مثلاً الان شوهرش فکر می‌کند او قبلاً با من در این زمینه گلایه کرده… بعد سرش را این‌طرف و آن‌طرف تکان داد به این معنی که بله، مشکل جدی داریم!

و یا می‌بینم یکی مثل خودم است، می‌فهمم استعداد فکر و خیال و… را دارد.

و یا یکی مثل مادرم است، می‌دانم حسابی گرمایی است و باید جای خنک کلاس بنشیند…

 

به هر حال، خیلی برایم جالب است… این را امروز و بعد از مرور چندباره‌ی مطلب مربوط به مزاج گفتم بنویسم:

http://yourl.ir/psychology

آرام‌ترین روزهای عمرم…

اتفاقات روزانه یک دیدگاه »

یکی دو ماهی هست که اوضاع آرامشم، خیلی خوب است. تازه دارم از آن دوران پراسترس جوانی که اکثراً به خاطر انرژی خاص این دوران و زیاده‌خواهی‌ها و به طبع آن چنگ زدن به هر جایی است، راحت می‌شوم!

حتی در نماز جماعت هم استرس وجود داشت که چرا امام جماعت سریع نماز می‌خواند و نمی‌توانم چند ذکر در رکوع و سجود بگویم!! حالا دیگر اگر در نماز جنگی هم باشیم چون طمع زیاد ذکر گفتن، کنترل و کاسته شده، آرامش خواهم داشت.

نگرانی از انجام نشدن برخی کارها یا جور نشدن برخی شرایط مثل گذشته نیست و همین موجب شده با آرامش بیشتر پیش بروم.

احتمال می‌دهم به خاطر گذشتن از فصل سرد و سودا و نزدیک شدن به فصل متعادل‌تر باشد اما فکر می‌کنم دلیل اصلی‌اش گذشتن از دوران اوج جوانی باشد.

إن شاء الله خیر است…

نگارش شد در ۳۰ سالگی.

آیات و روایات مربوط به روزی و مال در دنیا و آخرت

آیات زیبا, اتفاقات روزانه یک دیدگاه »

از صبح این «دُر» دارد احادیث خاصی را نشان می‌دهد! شب هم که در قرائت شبانه مسجد یک آیه در همین زمینه‌ها آمد:

مَن کَانَ یُرِیدُ حَرْثَ الْآخِرَهِ نَزِدْ لَهُ فِی حَرْثِهِ وَمَن کَانَ یُرِیدُ حَرْثَ الدُّنْیَا نُؤْتِهِ مِنْهَا وَمَا لَهُ فِی الْآخِرَهِ مِن نَّصِیبٍ

کسی که زراعت آخرت را بخواهد، به کشت او برکت و افزایش می‌دهیم و بر محصولش می‌افزاییم؛ و کسی که فقط کشت دنیا را بطلبد، کمی از آن به او می‌دهیم امّا در آخرت هیچ بهره‌ای ندارد!

احادیث:

کسى که یقین به آخرت دارد از دنیا روى بگرداند.
من ایقن بالآخره اعرض عن الدّنیا.

کسى که از نعمت هاى آخرت روى بگرداند به دنیاى اندک قانع شود.
من رغب فی نعیم الاخره قنع‏ بیسیر الدّنیا.

خداوند براى هر چیزى اندازه‏اى و براى هر اندازه‏اى نیز زمانى را مقرّر فرموده.
جعل اللَّه لکلّ شی‏ء قدرا و لکلّ قدرا اجلا.

بى‏نیازترین مردم در آخرت آن کسى است که در دنیا از دیگران نیازمندتر و فقیرتر باشد
اغنى النّاس فی الآخره أفقرهم فی الدّنیا.

 

حالا چه خبر است، من خودم می‌دانم اما فعلاً نمی‌شود گفت!

ـــــــــــــــــــــــــــــ

در این پست آیات و احادیث مربوط به رزق و روزی را جمع می‌کنم… آدرس کوتاه:

http://yourl.ir/roozi

​اردیبهشت، اوج اعتدال است!

اتفاقات روزانه هیچ دیدگاه »

چند بار از افراد مختلف شنیده‌ام که می‌گویند: اگر می‌خواهی زیبایی این روستا یا شهر را ببینی، اردیبهشت بیا اینجا.

امروز هم که در برنامه سمت خدا می‌گفت: اردیبهشت، در بین ماه‌های سال، اوج اعتدال است.

به عنوان یک اردیبهشتی، مشخصه‌ی بارز من و دو سه اردیبهشتی که اطرافم هست (مادر، داماد و…) شاید همین «اعتدال» باشد.

مثلاً در بحث سیاست که اعتقادات انسان‌ها خیلی واضح بروز می‌کند، هیچ کس نمی‌تواند بگوید من الان یک راستی آتشین هستم یا یک چپی!؟ از کارهای منفی هر دو طرف، انتقاد می‌کنم و از کارهای مثبت هر دو طرف حمایت…

نه دوست دارم یک کامپیوتری محض باشم، نه یک مذهبی عمیق، نه یک هنرمند عمیق و… از هر کدام در حد اعتدال بهره می‌برم.

جالب است که مادر من هم همینطور است! یعنی همه چیز را در حد اعتدال می‌پسندد.

این هم یک نمونه دیگر از تأثیر فصل در روحیات افراد بود… (این‌ها را جمع‌آوری می‌کنم، بالاخره یک روز به دردم خواهد خورد)

Powered by WordPress
خروجی نوشته‌ها خروجی دیدگاه‌ها