تعریف زیبای حکمت

اعتقادات خاص مذهبی من, دین من، اسلام, نقل قول‌ها (احادیث، روایات و ...), نکته ۲ دیدگاه »

در احادیث داریم که هر کس چهل روز اعمال و عبادات خود را خالص کند، حکمت از قلب او به زبان او جاری می‌شود.

یکی از سؤالاتی که سال‌ها برای من مطرح بود این بود که اصلاً منظور از حکمت در این حدیث چیست؟

تا اینکه چند وقت پیش استاد پناهیان در یک برنامه (فکر می‌کنم برنامه «به سمت خدا»)، خیلی زیبا و در یک جمله حکمت را تعریف کردند که خیلی به دلم نشست. گفتند: حکمت یعنی اینکه انسان خودش می‌تواند برای اتفاقاتی که دلیل آن‌ها مشخص و واضح نیست، دلیل درست و قانع‌کننده بیابد.

یعنی به طور مثال اگر خدا گفت نماز بخوانید، او می‌تواند در ذهن خودش برای این موضوع دلیل بیابد و به آن پایبند باشد.

دقت کنید که اگر حکمت نباشد چه بلایی سر فرد می‌آید؟ دنیا و به خصوص ادیانی مثل اسلام پر هستند از مسائلی که ممکن است دلیل آن‌ها به همین راحتی‌ها درک نشود. اگر انسان حکیم نباشد به مرور آن کارها را ترک خواهد کرد و یا اگر یکی یک شک و ابهام ساده برایش مطرح کند، می‌گوید: راست می‌گه ها!! چرا!؟ پس ولش کن…

مثلاً در بین همکاران یک نفر داشتیم که مشخص بود بر اثر برخی گناهان (مثل عناد و ترک نماز و امثالهم)، کاملاً مغز استدلال‌گر خود را از دست داده است و از حکمت، بسیار به دور است. یک روز در جمع دوستان تعریف می‌کرد که: من از یک سنی چیزی شنیدم که دیدم چقدر راست می‌گوید! گفتیم چه شنیدی؟ گفت: او می‌گوید: شما وقتی به محضر یک مدیر یا مقام عالی رتبه می‌روید، در محضر او چطور می‌ایستید؟ مگر دست‌هاتان را روی هم و جلوتان نمی‌گذارید؟ من گفتم: بله. گفت: خوب، پس ما اهل تسنن بر حقیم چون در نماز وقتی در محضر خدا ایستاده‌ایم، دست‌هامان را روی هم و جلومان می‌گذاریم.
این بنده خدا هم در برابر ابهام به این سادگی که به راحتی می‌توان آن‌را پاسخ داد، تسلیم شده بود!
به او گفتم: می‌خواستی بگویی، ما وقتی محضر یک مدیر می‌رویم، خیلی کارها می‌کنیم! مگر باید همه آن کارها را در محضر خدا هم انجام دهیم!؟ ما در محضر مدیر، گاهی روی صندلی می‌نشینیم، با کفش به اتاقش می‌رویم، اکثر اوقات بهترین لباس را می‌پوشیم، وقت قبلی می‌گیریم و خیلی چیزهای دیگر! یعنی برای خدا هم باید این کارها را انجام دهیم؟

اگر توانستید برای آنچه در دین آمده است، دلیلی بیابید که خودتان را قانع کند، شما حکیم می‌شوید. البته این یک شرط دارد و آن اینکه اول ایمان داشته باشید. یعنی اگر مطمئن شدید که فلان حرف، حرف دین است، نخواهید آن‌را رد کنید. مثلاً اگر شما کشاورز شیعه هستید و تمام مسائل دینی را از یک مرجع تقلید پیروی می‌کنید، باید بدانید همان کسی که گفت نماز چند رکعت و به چه نحوی و روزه به چه صورت است، همان شخص گفته است که باید زکات بدهید. نباید بگویید من تا نماز و روزه‌اش را قبول دارم، اما زکاتش را نه!

مثل مادر ما که امروز مجید می‌گفت: مامان! می‌خوام یکشنبه‌ها توی خونه جلسه قرآن و سخنرانی محله‌ای راه بیندازم. مامان ما (که حقیقتش را بخواهید چندان به قوی بودن ایمانش اعتماد ندارم) می‌گفت: قربان خدا برم، من که خودم روضه‌خوان و قاری مجالس هستم، همه‌مان هم که به اندازه کافی در جلسات اشک می‌ریزیم، دیگر جلسه برگزار کردن به ما نیامده!
یعنی تا وقتی دین رایگان است و به کیف ما می‌افزاید (توجه دارید که روضه‌خوان بودن و قاری بودن و گریه کردن هر کدام کیف‌های روحی خود را دارند و در این هیچ شکی نیست) تا این حد، ما مخلص اسلام و شیعه و خدا و قرآن هستیم، اما اگر بنا باشد کار به پذیرایی و کمی خرج کردن و زحمت باشد، به ما نیامده!!!
تا وقتی اسلام یعنی رفتن به سفر زیارتی جالبی مثل حج و زیارت امام رضا و کربلا و غیره، ما مخلص دین هم هستیم! اما اگر همین دین بگوید برای تبلیغ به سیستان و بلوچستان بروید، به ما نیامده!!!

من روی صحبتم با این نوع افراد نیست، من صحبتم با کسی است که با جان و دل احکام و قضایا را قبول کرده، حالا یک مشکل دارد و آن اینکه مثلاً در دلیل اینکه باید خمس بدهد کمی ابهام دارد.

خوب، بحث این است که کسی که حکمت داشته باشد، می‌نشیند و فکر می‌کند… بلاشک می‌تواند برای این موضوع دلیل قانع‌کننده بیابد. مثلاً ممکن است به این نتیجه برسد که: باید گروهی در جامعه باشند که مثل همه نروند دکتر و مهندس و امثالهم شوند، بلکه بروند عمر و وقت خود را برای زنده نگاه داشتن دین یعنی روح جامعه (که بلاشک مهم‌تر از جسم جامعه است) صرف کنند. خوب، این افراد در حین تحصیل که ممکن است سال‌ها طول بکشد، خرج دارند. با توجه به اینکه نمی‌توان از طریق آن شغل درآمد زیادی در حین تحصیل کسب کرد (مثل دانشجو که منبع درآمدی ندارد) و از طرفی مثل دانشجوی دولتی از دولت پولی نمی‌گیرند، باید کسی باشد که مخارج آن‌ها را که تکرار می‌کنم که برای تقویت روح جامعه تمام عمر و وقت خود را در شرایطی معمولاً بسیار سخت و دور از خانه صرف می‌کنند، تأمین کند. خوب، آفرین به اسلام که فکر این را هم کرده است و می‌گوید همه مردم بیایند دست به دست هم دهند و کمی برای زنده نگاه داشتن روح جامعه خرج کنند. آن هم از اموالی که می‌دانند زیاد است و نیازی ندارند. یعنی یک سال، هر خرجی که داشتید انجام دهید، هر کاری خواستید با اموالتان انجام دهید، هر چقدر در انتهای سال ماند، بدانید که شما را زیاد بوده و ممکن است باعث شود سال بعد تنبل‌تر شوید. پس یک پنجم آن‌را بدهید که هم خودتان کوشاتر باشید و هم این افراد بتوانند مسیر خود را ادامه دهند و یا مخارج نگه داشتن روح جامعه تأمین شود. (امام جواد را به یاد بیاوریم که چندین بار در عمرش هر چه داشت صدقه داد و از نو شروع کرد! من فکر می‌کنم این یکی از بهترین تمرین‌ها برای کوشاتر شدن و در نتیجه سرمایه‌دار شدن است!)

و یا مثلاً کسی که حکمت دارد، اگر یک روحانی را دید که سوار ماشین شده است، اولاً به این فکر نمی‌کند که او باید پیاده برود! ثانیاً بر فرض اگر ماشین مدل بالایی سوار بود که خلاف شأن ساده‌زیستی بود، آن‌را تعمیم نمی‌دهد به همه روحانیون. او روحانیونی را به یاد می‌آورد که به زور می‌توانند کرایه خانه‌شان را تأمین کنند. می‌نشیند فکر می‌کند و به نتایج معقول می‌رسد: مثلاً می‌گوید: در هر لباسی و در هر شرایطی انسان خوب و بد وجود دارد. شاید آن روحانی که خودش می‌گوید علی‌وار زندگی کنید و بعد با ماشین بنز(!) و مخارج مختلف زندگی می‌کند، یکی از آن بدهای جامعه روحیانیون است. یا شاید آن ماشین حاصل پنجاه سال زحمت اوست. یا شاید مثل خیلی‌ها، ارث پدری به او رسیده.

(یک داماد داریم که همیشه می‌گوید روحانی‌ها همه میلیاردر هستند و خانه‌شان تأمین است و غیره. هر بار که این صحبت را شروع می‌کند، می‌گویم: فلانی! تو که اینقدر مطمئنی و اینقدر زیرک هستی که آن‌ها را مانیتور کرده‌ای و به این نتیجه رسیده‌ای و اینقدر هم که دوست داری میلیاردر شوی، می‌خواهی فردا با هم برویم اسمت را در حوزه بنویسی و روحانی بشوی؟ … همیشه طفره رفته است!!!)

یا مثلاً بد بودن یک روحانی برای یک انسان که حکیم باشد باعث نمی‌شود مثلاً او اصل خمس را زیر سؤال ببرد. همانطور که با دیدن یک سیب گندیده در یک جعبه، اصل مفید بودن سیب را زیر سؤال نمی‌برد! 😉

یا مثلاً کسی که حکمت دارد، اگر شنید که یکی می‌گوید: خمس در قرآن به این صورت نیامده، با خودش فکر می‌کند که: خوب،‌ نماز هم در قرآن به این صورت نیامده! خیلی چیزها در قرآن به این صورتی که هست نیامده، پس لابد مرجع دیگری هم در کنار قرآن هست. از طرفی همان مراجعی که ریزترین قوانین قضاوت را برای گرفتن حق من از ظالم استخراج کرده‌اند، همان مراجع بوده‌اند که شیوه خمس را استخراج کرده‌اند… از طرفی من مگر در حدی هستم که بخواهم در مورد یک آیه و اینکه چطور یک دستور از آن استخراج می‌شود نظر بدهم؟ افرادی شصت سال تحقیق و مطالعه کرده‌اند و هنوز در حد استخراج این قوانین نیستند! من چظور بتوانم این‌ها را درک کنم؟

خلاصه، این تعریف حکمت برایم بسیار جالب بود. حالا یکی از آرزوهایم این شده است که به این حکمت دست یابم http://aftab.cc/modules/Forums/images/smiles/icon_cry.gif

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

پی‌نوشت:
۱- اینکه در مورد خمس مثال زدم، نظرات برخی دوستان در ذیل این مطلب باعث شد:

کلمه نامأنوسی به نام خمس

وگرنه اصل بحثم «حکمت» بود.
۲- کسانی که در مورد وجوب و مسائل دیگر خمس اطلاعات بیشتر نیاز دارند، این مطلب را بخوانند:

http://www.tebyan.net/newindex.aspx?pid=17257&threadID=123353&forumID=455

دیوانه نشوی!؟

اعتقادات خاص مذهبی من, دین من، اسلام, نکاتی برای بچه حزب اللهی‌ها, نکته ۶ دیدگاه »

روی اول سکه:

یادم هست که زمانی که دبیرستان بودم، با نوه‌ی عمه‌ام هم‌کلاس شدم. آن زمان، اوج مذهبی بودن من بود! (بسیجی نمونه و مسؤول کانون فرهنگی مسجد و …) طوری که تمام هم‌کلاسی‌ها من را “حاجی” صدا می‌زدند و جالب است که هنوز هم بعد از حدود ۱۰ سال وقتی همدیگر را می‌بینیم، همچنان من را با نام “حاجی” می‌شناسند! با تمامشان دوست بودم و خیرخواهانه امر به معروف و نهی از منکر می‌کردمشان و چون تقریباً شاگرد اول کلاس و مدرسه هم بودم، حرفم تأثیر زیادی داشت.

خلاصه، از همان اوائل که با این نوه‌ی عمه‌مان هم‌کلاس شدم، به صورت زیرپوستی(!) روی مغزش کار کردم تا بکشانمش سمت مسجد و خدا و پیغمبر! (حدس می‌زدم پسرعمه‌ام یعنی پدر ایشان و همینطور عمه‌ام از اینکه یک روز ببینند پسرشان مسجدی شده خیلی خوشحال می‌شوند!)

مدت‌ها روی مغز او کار کردم تا اینکه بالاخره قبول کرد که شب جمعه‌ای (که یک سخنران عالی و جوان‌پسند کشوری در مسجد جامع شهر سخنرانی داشت و من فرصت را برای جذب او غنیمت می‌دانستم) بیاید با هم برویم مسجد. قرار بر این شد که او عصر برود درِ مغازه پدرش و من هم کمی قبل از اذان مغرب بیایم مغازه پدرش و با هم برویم مسجد.

زمان موعود(!) فرا رسید و من رفتم مغازه پدرش یعنی پسر عمه خودم. رفتم داخل و بعد از سلام و احوال‌پرسی، در حالی که از قضیه خبر نداشت، پرسید: ها، حمید جان؟ این‌طرف‌ها؟
گفتم: پسر عمه! می‌خواهم پسرت را مسجدی کنم! 🙂 قرار است امشب شب اول مسجد رفتنش باشد و از این به بعد هم اگر خواست بیاید مسجد ما.

در حالی که منتظر بودم پسر عمه‌ام خوشحال شود و مثلاً بگوید: اگر این کار را کنی که خدا امواتت را بیامرزد، یک دفعه به مسخره زد زیر خنده و گفت: نه نه نه نه، نمی‌خواد حمید جان، می‌بری‌ش مسجد دیوونه می‌شه می‌مونه رو دستمون! ولش کن عزیزم، اصلاً پسرم درس داره الان باید بره خونه درسش رو بخونه…

من مات و مبهوت به حمید (نوه‌ی عمه‌ام هم اسمش حمید بود) نگاه کردم و انگار که تمام رشته‌هایی که ریسیده بودم پنبه شده باشد، از تعجب خشکم زد!

در دلم می‌گفتم ما را باش که روی مغز چه کسی کار می‌کردیم! اول باید می‌آمدیم روی مغز پدرش کار می‌کردیم، بعد اگر عمر کفاف می‌داد، روی مغز پسرش! (بعدها فهمیده‌ام عمه‌ام هم چندان رغبتی به مسجد و مذهب ندارد!!)

خلاصه خیلی متعجب خداحافظی کردم و تنهایی رفتم مسجد…

(از این بگذریم که پسرش هرگز اهل درس نبود و آخرش هم سال بعدش ترک تحصیل کرد و رفت دنبال شغل پدرش…)

این خاطره هیچ وقت از ذهنم پاک نمی‌شود.

چرا او و خیلی‌ها فکر می‌کنند (و یکی از ترس‌هایشان در مورد فرزندانشان این است) که مذهبی بودن و مسجد رفتن یعنی دیوانه شدن!؟

بعدها رد پای این افکار را در خودم هم دیدم…

یعنی فرضاً اگر بعد از مدتی که روی یک نوع ذکر اصرار می‌کردم، یک روز تصمیم می‌گرفتم یک ذکر به اذکار بعد از نمازم اضافه کنم یا یک نماز به نمازهای مستحبی اضافه کنم، افکاری شبیه به این در ذهنم پدید می‌آمد. مثل اینکه: نکند باعث شود از دین زده شوم یا دیوانه شوم!؟

البته با این مخالف نیستم که بی‌گدار به آب اسلام زدن خیلی‌ها را دچار مشکلات فکری و عصبی کرده (گاهی اوقات با پسرخاله کوچکم که ده سال از من کوچک‌تر است و تازه به سن بلوغ رسیده و از قضا قصد دارد برود طلبه بشود (فعلاً داغ است!!)، از مسجد تا خانه‌مان می‌آییم، گاهی سؤالاتی را مطرح می‌کند که من احساس می‌کنم دارد می‌رود به جاده خاکی اسلام. مثلاً می‌گوید: پسر خاله! من دائم احساس می‌کنم خدا من را از اینکه گاهی با مادرم تند صحبت می‌کنم نمی‌بخشد. جالب است که خاله‌ام از او آنقدر راضی است که یک روز هم بدون او نمی‌تواند طی کند!! نشان می‌دهد آن آیه که “و لا تقل لهما أف و لا تنهرهما” بیش از حد روی این پسرخاله تأثیر گذاشته. بنابراین مجبورم او را کمی نرم‌تر کنم و مثلاً بگویم: انسان‌ها وقتی با هم خودمانی می‌شوند (مثلا رابطه مادر و فرزندی) ممکن است نوع صحبتشان کمی خودمانی شود. نمی‌شود انتظار داشت تو با مادرت آنقدر مؤدب صحبت کنی که با یک رئیس اداره صحبت می‌کنی!! اسلام منظورش این نیست که به مادرت بگویی: بفرمایید بنشینید مادر جان! خیر… بالاخره گاهی در روابط دوستانه تندی وجود دارد، اسلام گاهی می‌گوید “به والدین حتی اُف هم نگو” که جلو بی‌ادبی‌های بزرگ‌تر را بگیرد! منظورش بیشتر این است که نکند مثلاً مادرت را که پیر شده از خانه بیرون بیندازی… خلاصه کلی برایش روضه می‌خوانم که در این سن و سال، بیش از حد به این فکر نکند که “من دیروز به مادرم گفتم: “به من چه”، پس لابد جایگاهم در قعر جهنم است!!)، با همه این اوصاف اما انسانی که می‌داند چطور مذهبی باشد، وقتی به مرور با افکار بالا مقابله می‌کند (یعنی مثلاً بدون ترس از زده شدن یا دیوانه شدن، به تعداد نافله‌های نماز شبش اضافه می‌کند یا مثلاً از این به بعد سحرها بیدار می‌شود و تا طلوع خورشید بیدار و در حال تفکر و عبادت و انجام امور خوب می‌ماند) به این نتیجه می‌رسد که آن افکار، در حقیقت موانعی است که شیطان سر راه مؤمنین می‌گذارد.
من مادران زیادی را دیده‌ام که به خاطر همین امور (ترس از مذهبی شدن و مثلاً دیوانه شدن) به سمت نماز و مسجد نرفته‌اند و در فرزندانشان هم این رغبت را ایجاد نکرده‌اند و بعدها که گرفتار بدترین زندگی‌ها شده‌اند (مثلاً فرزندانی که آن‌ها را بازداشته‌اند از مسجد و حالا به دام اعتیاد و زن‌بازی‌ها و امثالهم افتاده‌ام) حالا تازه امثال من را که در راه مسجد می‌بینند در حال عجز و گریه التماس دعا می‌گویند و می‌گویند: از خدا بخواه نجاتمان بدهد!! و من در دلم می‌خندم که: اگر قرار بود خدا به همین راحتی‌ها کسی را نجات دهد که اینجا بهشت می‌بود!! آن زمان که از جلسات قرآن خانم‌های محل رویگردان بودی که نکند به تو بگویند “خانم جلسه‌ای” و فرزندت را از مسجد و نماز بازداشتی که نکند به او بگویند “حاجی” یا نکند دیوانه شوی و شوند باید به این عواقب فکر می‌کردی…

***

روی دوم سکه:

مدت‌های مدید بود که از شنا واهمه داشتم! می‌دانید چرا؟ چون وقتی نوجوان بودم، از یکی از دوستان که در چهار متری شنا می‌کرد پرسیدم: چطور من هم بتوانم در چهار متری شنا کنم؟ گفت: من معتقدم باید شجاع باشی و یک دفعه بپری توی چهار متری! خودت آنقدر دست و پا می‌زنی تا شنا کردن را یاد می‌گیری!
او آنقدر من را وسوسه کرد تا اینکه یک بار در حالی که چندان تجربه‌ای در شنا نداشتم و هیچ دوره آموزشی نگذرانده بودم، پریدم وسط چهار متری!
کمی دست و پا زدم و روی آب ماندم، اما بلد نبودم خودم را به گوشه‌ها برسانم! آنقدر دست و پا زدم تا انرژی‌ام تمام شد و خسته شدم و رفتم زیر آب!
خدا می‌داند که فاتحه‌ام را زیر آب خواندم!
چند ثانیه همینطور آب می‌خوردم تا اینکه بالاخره یکی پرید داخل آب و نجاتم داد…
از آن به بعد تا سال‌ها هرگز طرف آب نرفتم و شب‌ها کابوس غرق شدن می‌دیدم!
تا اینکه بعد از چند سال، به مرور به کلاس‌های آموزشی هیئت رفتم و بعدها به راحتی در چهار متری شنا کردم

بعدها می‌دانید چه چیز را فهمیدم؟
یک روز رفتیم باغ آن دوستی که آن ایده را داده بود، دیدم نامرد در باغشان یک استخر دو متری کوچک دارد که تقریباً هر روز تابستان آن‌جا می‌رود و شنا می‌کند!!!! [۱]

فهمیدید چه می‌خواهم بگویم؟

***

شیطان برای هر کسی زنجیر خاص او را دارد. یکی را (که احتمالاً استعداد مؤمن بودن را دارد و آموزش‌های کافی را دیده است) با ترس از زده شدن و دیوانه شدن از عبادت، از رسیدن به مراتب کمال باز می‌دارد و یکی را (که شنا بلد نیست و آموزش‌های کافی ندیده است) با نترساندن از دیوانه شدن، آنقدر شجاع می‌کند که یک دفعه و بی‌گدار به دریای اذکار و مستحبات بزند و تا مرز غرق شدن برود و دیگر از هر چه ذکر و عبادت است زده شود

و خَیرُ الاُمورِ اَوسَطُها

 

_______________

[پی‌نوشت مربوط به ۱] (بزرگ‌ترین اشتباه انسان‌های مذهبی ناشی این است که نسخه‌ای که خودشان طی سی سال نوشته‌اند، یک روزه در اختیار جوان مردم قرار می‌دهند! و این است فرق توصیه‌های امثال آیه الله بهجت که هر که برای شروع نسخه خواست، فرمود: “فقط واجبات را انجام دهید و محرمات را ترک کنید” و یک مؤمن ناشی در همین شهر خودمان که به جرم پیچیدن نسخه‌های عجیب و بردن جوانان تا مرض دیوانگی(غرق شدن)، چند روز پیش شنیدم که به خاطر اعتراضات والدین آن جوانان دستگیرش کرده‌اند و او احتمالاً در حین نسخه پیچیدن‌هایش فکر می‌کرده دارد قصر در بهشت می‌خرد!)

هفت خط!

اعتقادات خاص مذهبی من, دین من، اسلام, نظرات و پیشنهادات من, نکاتی برای بچه حزب اللهی‌ها, نکته ۴ دیدگاه »

احتمالاً می‌دانید که در گذشته بر روی جام شراب هفت خط می‌گذاشتند که به ترتیب از بالا به پایین عبارت بودند است از: خط جور، خط بغداد، خط بصره ، خط ازرق ، خط ورشکر، خط کاسه گر و خط فرودینه. هر کس که می‌توانست تا هفتمین خط، شراب بنوشد (و فکر می‌کنم از حال نرود) “هفت خط” می‌شده است و همه از او به نیکی(!) یاد می‌کرده‌اند!!

حالا چند روزی هست که به این فکر می‌کنم که می‌شود از این ترفند به صورت مثبت استفاده کرد. به این صورت که مثلاً من یک کاغذ در کنار میز کارم نصب کرده‌ام و هر روز که می‌گذرد و در آن روز گناه کبیره مرتکب نمی‌شوم، یک خط روی آن می‌زنم. اگر بتوانم هفت روز خودم را کنترل کنم، یک “هفت خط” به تمام معنا خواهم شد!!

خیلی سخت خواهد بود، چون یک گناه مثل غیبت یا تهمت باعث می‌شود که خط‌ها را پاک کنم و دوباره از صفر شروع کنم 🙁

به هر حال، تمرین خوبی‌ست…

به مرور که هفت خط شدم، باید بروم سمت ایده اسلام.

اسلام “چهل خط” شدن را هنر می‌داند!

در روایات داریم که اگر کسی چهل روز گناه نکند، خداوند حکمت را از قلبش به زبانش جاری می‌کند.

وای که چه می‌شود اگر روزی بشود انسان چهل روز گناه مرتکب نشود! باور کنید اگر برای من این اتفاق بیفتد، روز چهلم از خوشحالی ذوق‌مرگ می‌شوم 🙂

امانت داری

اعتقادات خاص مذهبی من, نکته یک دیدگاه »

آیا انسان امانت داری هستید یا خیر؟
اگر یک دوست، چیزی را به امانت به شما بدهد، چقدر در حفظ آن کوشا هستید؟
اگر انسان امانت‌داری باشید و اگر فرضاً یک قطعه پارچه یا لباس به امانت نزد شما گذاشته شود، احتمالاً در مورد مخرب‌های آن از دیگران سؤال می‌کنید. مثلاً جای نمناک یا جایی که موریانه آسیب بزند نمی‌گذارید…
***
عجب بی‌انصاف‌هایی هستیم ما! دو جنس غنیمتی و ارزشمند به نام‌های جسم و روح از طرف یک دوست نزد ما به امانت گذاشته شده است. چه بلاهایی که سر آن‌ها نیاورده‌ایم!!
قلب زیبایی تحویلمان داد و چه قلب زشتی ساخته‌ایم! چه چشم و گوش و زبان پاکی تحویلمان داد و ما چه سیاهشان کرده‌ایم!
چه روح پاک و لطیفی به امانت گذاشت و ما چه روح ناپاک و گستاخی از آن ساخته‌ایم!
چقدر تحقیق کردیم که مخرب‌های این امانت‌ها چه هستند و چقدر مواظب بوده‌ایم که موریانه‌ای به نام شیطان به جان روحمان نیفتد؟

بیایید قبول کنیم که ما امانت‌دار خوبی نبوده‌ایم!
•••
فکر می‌کنم یکی از بهترین راه‌ها برای اینکه انسان دست به هر کاری نزند و در حفظ سلامت روح و جسمش کوشا باشد این است که بداند این جسم و روح امانتی از طرف یک دوست در نزد اوست.
علاوه بر این‌ها، فرزندان هم یک امانت هستند…
چندی پیش خواهرم می‌گفت: هر روز صبح به خودم می‌گویم “مهدی رضا” (فرزندش) یک امانت از طرف خدا نزد من است و می‌گفت از خدا خواسته‌ام که مرا امانت‌دار خوبی قرار دهد.
دیدم عجب دیدگاه جالبی‌ست! حیفم آمد جایی درج نکنمش.
از طرفی هر روز صبح که می‌خواهم روز را شروع کنم، علاوه بر بسم الله و بالله و الحمد لله و توکلت علی الله، با خودم می‌گویم این جسم و روح، دو امانتند که باید امروز مراقبشان باشم تا شب که می‌خواهم بخوابم. شب تحویل صاحبش می‌دهم و دوباره صبح تحویل می‌گیرم…

الهی! ما را در مسیر حفظ این دو امانت ارزشمند (جسم و روح) شرمنده خود مکن…

________
سه شنبه ۲۹ فروردین ۹۱ ساعت ۱:۵۵ شب در رختخواب! (نگارش و ارسال با آیفون)

امید من! رسم بندگی از مرغ عشق آموز!

اتفاقات روزانه, اعتقادات خاص مذهبی من, نکته ۲ دیدگاه »

نمی‌دانم رابطه‌تان با حیوانات چطور است!؟ تا یاد دارم از کودکی به هر حال، با چندین نوع حیوان در خانه سر و کله زده‌ام. عاشق حیوانات هستم. این روزها یک قفس فنج دارم و یک قفس مرغ عشق (و ده سال می‌شود که این قفس‌ها این نوع پرنده‌ها را میزبانی می‌کنند) و یک آکواریوم یک و نیم متری پر از انواع ماهی. (که البته این آکواریوم از صدقه سر برادر بزرگ‌تر به این زیبایی است)

https://photos-1.dropbox.com/i/xl/6Dk8ZYKHk9zQX_HTcd0kONXxKt6_W0A0MDgIO-S2sYA/7393532/1332622800/751a517/

به هر حال، یکی از عجایبی که در مورد مرغ عشق‌ها مشاهده کرده‌ام، چیزی است که دلیل نامگذاری آن‌ها به مرغ عشق نیز هست و آن، نوع علاقه پرنده نر و ماده به یکدیگر است!

می‌دانید چرا این نوع پرنده را مرغ عشق می‌نامند؟

http://img.aftab.cc/news/90/l_ove_bird.jpg

من خودم این دلایل را برای این نامگذاری می‌دانم:

اولاً این نوع پرنده به همین راحتی‌ها جفت مناسب هم را پیدا نمی‌کنند! به همین راحتی‌ها عاشق نمی‌شوند و اگر هم شوند، عاشق هر کسی نمی‌شوند! خیلی بعید است بتوانید دو پرنده رندوم از این نوع گیر بیاورید و آن‌ها را در یک قفس بیندازید و انتظار داشته باشید که عاشق هم شوند و تخم بگذارند و جوجه‌دار شوند! خیر، باید یک گروه از آن‌ها را با هم داشته باشید و بعد منتظر باشید و ببیند که کدام یک عشق اصلی و حقیقی خود را پیدا می‌کند.
اما جالبی ماجرا بعد از این انتخاب و جفت شدن است!
باور نمی‌کنید چقدر این دو پرنده عاشق هم می‌شوند! صبح تا شب می‌بینی این‌ها دارند همدیگر را نوازش می‌کنند و دائماً به یاد هم هستند.
از این‌ها گذشته، موضوع زمانی جالب می‌شود که بچه‌دار می‌شوند!
خیلی بعید است کسی که ناشی است بتواند جوجه سالم از این پرنده‌ها بیرون بکشد!
تا حدودی که غریزه‌شان حکم می‌کند، روی تخم می‌خوابند و جوجه را بیرون می‌آورند و بزرگ می‌کنند. اما به محض اینکه احساس کنند حب فرزند دارد از میزان علاقه‌شان نسبت به هم کم می‌کند، جوجه را آنقدر می‌زنند تا بمیرد!
به آن صورتِ مظلوم و اسم عاشقانه‌شان نگاه نکنید! در یک روز تمام جوجه‌های خود را می‌کشند!
باید زرنگ باشی و به محض اینکه دیدی دارند جوجه‌ها را می‌زنند، از پدر و مادر جدا کنی یا اینکه اگر در هوای آزاد باشند، جوجه‌ها خودشان فرار می‌کنند و زندگی‌شان را تنهایی ادامه می‌دهند.
من حیوانات زیادی داشته‌ام و مستندهای زیادی در مورد حیوانات دیده‌ام. تا به حال حیوانی مثل این‌ها ندیده‌ام که چنین بلایی سر جوجه‌های خود بیاورند!

شاید از یک نگاه، بی‌رحم به نظر برسند، اما از نگاهی متفاوت، عشق خدشه‌ناپذیر این پرندگان به هم را می‌رساند و این ارزشمند است.

***

هر بار که این اتفاقات را تجربه می‌کنم، عشق بین خودم و خدا را با آن‌ها مقایسه می‌کنم.
می‌بینم خدا وکیلی جوجه‌های بسیاری دور و برم را گرفته‌اند و باعث شده‌اند که از عشقم نسبت به او کاسته شود. خدا بارها در قرآنش از حب فرزند و مال و شهوات یاد کرده است و گفته است که مراقب باشید این‌ها از عشق بین من و شما نکاهد، اما ما هوس‌بازها هر بار عاشق یکی شده‌ایم و شریک‌های زیادی برای این عشق در نظر گرفته‌ایم 🙁 به اندازه آن مرغ عشق هم نیستیم که هر لحظه به یاد عشقمان باشیم و به خاطر عشق اصلی‌مان از جوجه‌هامان بگذریم.

آری، امید من! رسم بندگی از مرغ عشق آموز!

یاد مرگ

اعتقادات خاص مذهبی من, نکاتی برای بچه حزب اللهی‌ها ۵ دیدگاه »

در احوالات برخی شهیدان و بزرگان شنیده‌ام که برای یاد مرگ، قبری در خانه خود می‌کنده‌اند و گه‌گاه در آن می‌رفته‌اند و دعای کمیل و دعاهای دیگر را می‌خوانده‌اند. گذشته از این، تصور کنید یک قبر در حیاط خانه انسان باشد، هر بار که می‌خواهی بیرون بروی تا با مردم برخورد داشته باشی، نگاهت به آن می‌افتد. چقدر انسان نرم می‌شود! تصور اینکه بالاخره روزی در چنین جایی خواهی بود، چقدر انسان را مراقب می‌کند.

نمی‌دانم چه شد که چند روز پیش به تأثیر مشابه «کفن» فکر می‌کردم. خودم فکر می‌کنم هر بار که بخواهم با کسی تندی کنم یا حق کسی را بخورم یا دست از پا خطا کنم به محض اینکه نگاهم به این کفن بیفتد تنم خواهد لرزید! (انسان همین که به کفن فکر می‌کنم چقدر نرم می‌شود چه برسد به دیدنش!)

البته باید خیلی مراقب بود. گاهی اوقات این نوع کارها باعث می‌شود روحیه ناامیدی و سیری از زندگی در انسان دمیده شود. انسان باید ابتدا روحیاتش را بررسی کند و اگر احساس کرد تأثیر منفی ندارد انجام دهد.

در دینمان توصیه شده‌ایم به اینکه در زمان‌هایی که غم بسیار و یا شادی بسیار در دل داریم به قبرستان سری بزنیم…

به هر حال، فکر می‌کنم هیچ چیز مثل یاد مرگ یک جامعه را نسبت به هم مهربان و دلسوز نمی‌کند. (بر خلاف غرب که یاد مرگ و حتی سوگواری در مرگ عزیزانشان را جایز نمی‌دانند)

عزاداری‌های سنتی؛ آری یا خیر؟

اعتقادات خاص مذهبی من, دین من، اسلام, نقل قول‌ها (احادیث، روایات و ...), نکاتی برای بچه حزب اللهی‌ها, نکته ۳ دیدگاه »

امروز جایی بودم که بحث سر این بود که این طوق‌ها و قمه زدن‌ها و گل‌مالی کردن‌ها و قربانی کردن‌ها و غیره همه باعث می‌شود خارجی‌ها سوء استفاده کنند و به ضرر دین تمام می‌شود. همه این‌ها را فیلمبرداری می‌کنند و در کشورشان پخش می‌کنند و می‌خندند!

البته تا حدودی با برخی کارها که بدعت به حساب بیاید مخالفم، اما وقتی صحبت از این‌ها بود، من به این آیه فکر می‌کردم:

وَ نُنَزَّلُ مِنَ القُرانِ ما هُوَ شِفاءٌ وَ رَحمهٌ للمُؤمِنینَ وَ لا یَزیدُ الظّالِمینَ الاّ خَساراً

[از قرآن چیزی نازل می‌کنیم که برای مؤمنین، شفا و رحمت است و برای ظالمین چیزی جز خسران نیست]

دقت کنید: از قرآن یک چیز واحد بیرون بیاید (برداشت شود) در حالی که برای دو دسته انسان دو تأثیر مختلف داشته باشد: برای یکی شفا و رحمت و برای دیگری خسران!

فکر می‌کنم حکم عزاداری‌های ما هم همین است. در بین خودمان، این‌ها به معنی ارادت مردم به اباعبدالله (علیه السلام) است و باعث تحکیم عشقمان به ایشان، اما همین موضوع، برای ظالمین عالم، خسران است.

چه خسرانی؟

خسران از این بیشتر که به جای نمایش عشق و ارادت مردم به امامشان و تفسیر اینکه امام حسین که بود و چرا آن واقعه را آفرید، بیایند از همین واقعه زیبا، برخی وفایع را نشان دهند و خود و مردمشان را بیش از گذشته از راه حق دور کنند؟ چه خسرانی بیشتر از اینکه انسان دنبال دلیلی بگردد که به خودش ثابت کند که حالا که به راه حق نمی‌رود، خوب کاری می‌کند!! به خودش ثابت کند که حق دارد که گمراه است!!
خوب، نتیجه‌اش می‌شود همین که هر روز مردم دنیا پست‌تر و گمراه‌تر از دیروز می‌شوند.

اصلاً فکر می‌کنم خاصیت حق همین است.
یعنی هر حقی در هر نقطه‌ای از جهان، برای اهل ایمان، موجب تحکیم ایمان و برای اهل کفر و ظلم، باعث کفران و گمراهی بیشتر می‌شود.

و یا در مسائل سیاسی در کشور خودمان، بارها یاد این آیه افتاده‌ام! بارها دیده‌ام که یک گروه که بر همه واضح است که گمراه هستند، از رفتار حق سوء استفاده می‌کنند تا خودشان را گمراه‌تر کنند! عجیب است! مثلاً زمانی بود که در بحث تقلید، این قضیه اتفاق افتاد. گروه حق «تقلید» را نماد روشنی از عقلانیت و هدایت می‌داند. گروه حق معتقد است که همانطور که در مسائل پزشکی و در هر مسأله فنی از دکتر و صاحب فن تقلید می‌کنیم باید در مسائل دینی نیز برای گمراه نشدن از یک مرجع، تقلید کنیم. اما گروه فاسد، همین موضوع را دست‌آویز قرار داده بود و برای گمراه‌تر کردن خودش می‌گفت: تقلید یعنی استفاده نکردن از عقل!!! «تقلید» برای مؤمنین هدایت بوده و هست و برای کافران، گمراهی و خسران.

حتی در روایات داریم که «بیماری» برای اهل ایمان، نوعی غفران و بخشش است و برای اهل کفر، نوعی عذاب. حالا چه برسد به قرآن و عزاداری.

 

البته:

البته مؤمن باید مراقب سوء استفاده‌ها نیز باشد.

فکر می‌کنم پیش از این، این قضیه را گفته بودم:

در تفسیر یکی از آیات داریم که:

تفسیر نمونه ، جلد۱، صفحه : ۳۸۴

((ابن عباس)) مفسر معروف نقل مى کند: مسلمانان صدر اسلام هنگامى که پیامبر (صلى اللّه علیه و آله و سلم ) مشغول سخن گفتن بود و بیان آیات و احکام الهى مى کرد گاهى از او مى خواستند کمى با تانى سخن بگوید تا بتوانند مطالب را خوب درک کنند، و سؤالات و خواسته هاى خود را نیز مطرح نمایند، براى این درخواست ((راعنا)) که از ماده ((الرعى )) به معنى مهلت دادن است به کار مى بردند: یا رسول الله! راعِنا!
ولى یهود همین کلمه راعنا را از ماده ((الرعونه )) که به معنى کودنى و حماقت است استعمال مى کردند (در صورت اول مفهومش این است به ما مهلت بده ولى در صورت دوم این است که ما را احمق کن!).

 

گفته‌اند که یهودیان آن زمان، در جمع خودشان که بودند، این موضوع را نقل می‌کردند که: «مردم دور محمد جمع می‌شوند و می‌گویند: ما را احمق کن!!»

به خاطر همین یک کلمه، آیه نازل شد که البته امروزه بخشی از سیاست کلی یک نظام اسلامی را مشخص می‌کند:

یَأَیُّهَا الَّذِینَ ءَامَنُوا لا تَقُولُوا رَاعِنَا وَ قُولُوا انظرْنَا وَ اسمَعُوا وَ لِلْکفِرِینَ عَذَابٌ أَلِیمٌ

ای کسانی که ایمان آورده‌اید، دیگر نگویید «راعِنا». در عوض بگویید «اُنظُرنا» (به ما نگاه کن) و آنچه دستور داده‌ایم، گوش فرا دهید و بدانید که برای کافرین عذابی دردناک خواهد بود.

 

شاید به همین دلیل باشد که خیلی از علما با اصل این نوع عزاداری‌ها مخالفت نکرده‌اند بلکه جایی که سوء استفاده بشود، آن‌جا این کار را ممنوع کرده‌اند که فکر می‌کنم ترکیب این دو آیه که عرض کردم همین می‌شود. یعنی اصل موضوع (اگر بدعت نباشد) مشکلی ندارد اما اگر سوء استفاده‌ای در کار باشد باید در آن شرایط به نوع دیگری آن‌را انجام داد که مورد سوء استفاده نباشد: بگویید «اُنظُرنا».

حاکم بزرگ!

اعتقادات خاص مذهبی من, دین من، اسلام, عادات من, نقل قول‌ها (احادیث، روایات و ...) ۳ دیدگاه »

من و خیلی‌های دیگر، یکی از بهترین کارتون‌های دوران کودکی‌مان را «حاکم بزرگ، می‌تی‌کُمان» می‌دانیم. 🙂

گذشته از داستان‌های جالبش، انتهای هر قسمت برای من جالب‌تر بوده است.

همیشه افرادی بودند که به طور مثال فرماندار بودند و غرور فرمانروایی و گناه بی‌عدالتی و ظلم، آن‌ها را گرفته بود. لحظه‌ای که “داداش تسوکه”، آن علامت مخصوص حاکم بزرگ، می‌تی‌کمان، را در می‌آورد، یادتان هست؟

همه آن اشخاص، تازه متوجه می‌شدند جلو چه شخص والا مقامی ایستاده‌اند! ابهت و عظمت حاکم بزرگ که به یادشان می‌آمد، ناخودآگاه به سجده می‌افتادند و گریه و توبه می‌کردند… هر چند که… بودند افرادی که آنقدر باد خیانت و گناه و غرور گرفته بودشان که آن علامت مخصوص حاکم بزرگ هم فایده نداشت و گاهی قصد می‌کردند که به نماینده حاکم بزرگ هم بی‌احترامی کنند!

حداقل روزی ۵ بار این صحنه مقابل چشمان من ظاهر می‌شود!

یکی از جملاتی که معصومین(علیهم السلام) سفارش کرده‌اند که قبل از آغاز نماز، تکرار کنید (به جز آن دعای مشهور “یا محسن قد اتاک المسی…”)، این جمله است:

وَجَّهتُ وَجهِیَ لِلَّذی فَطَرَ السَّماواتِ والأرضِ

رو کرده‌ام به سوی کسی که خالق آسمان‌ها و زمین است!

چند باری که تکرار می‌کنم، این عکس‌ها و اسلایدها به ذهنم می‌آید. عظمت آن حاکم بزرگ در ذهنم تداعی می‌شود… انتظار می‌رود که همه ما انسان‌ها به محض گفتن آن جمله و به یادآوردن آن علامات، ناخودآگاه به سجده بیفتیم و گریه و توبه کنیم، اما چه کنیم که آنقدر باد خیانت و گناه و غرور گرفته‌مان که این همه علامت مخصوص حاکم بزرگ هم فایده ندارد!! حواسمان نیست که در مقابل چه شخص والا مقام و محترمی ایستاده‌ایم. جسممان با اوست و روحمان در ناکجاآباد…

از خدا بخواهیم که توفیق توجه به همین یک جمله را نصیبمان کند.

وَجَّهتُ وَجهِیَ لِلَّذی فَطَرَ السَّماواتِ والأرضِ

عیب دگران بین و یاد خود کن

اعتقادات خاص مذهبی من, نکته هیچ دیدگاه »

امید من!
به محض آنکه چشمت به عیب دگری افتاد، عیوب خود را یاد کن.

مستحب و مستحب‌تر!

اعتقادات خاص مذهبی من, دین من، اسلام, نکاتی برای بچه حزب اللهی‌ها ۲ دیدگاه »

یکی از بزرگ‌ترین مشکلاتی که جوانان مذهبی به خصوص آن‌ها که تازه به دریای اسلام زده‌اند، معمولاً با آن مواجه می‌شوند این است که گاهی اوقات با خواندن یک حدیث یا یک آیه و فتوا و … همان را دوربینی می‌کنند و از دریچه آن به دنیا نگاه می‌کنند. در حالی که چیزی که ما در اسلام بیش از همه داریم “توجه به شرایط” است. ممکن است یک چیز، حرام مطلق باشد، اما همان چیز در شرایط دیگر، واجب می‌شود!
مثال واضح آن که همیشه زده می‌شود، خوردن گوشت مردار است. که در حالت عادی حرام است، اما اگر شرایطی پیش آید که شما از گرسنگی دارید هلاک می‌شوید و تنها چیزی که دارید، گوشت مردار است، اگر نخورید و بمیرید، جهنمی هستید. آنجا خوردن آن گوشت واجب است.

شاید فکر کنید: ای بابا! حالا چند درصد احتمال دارد یک انسان در شرایطی گیر کند که هیچ چیز نباشد، تنها چیزی که باشد، گوشت مردار باشد که حالا بخورد یا نخورد!
نه، اینطور به مسائل نگاه نکنید! این‌ها یک دنیا مسأله در پشت خود دارند.
منظور از این مثال دقیقاً گوشت مردار و گرسنگی نیست. این‌ها بیشتر تشبیه است.

***

دوستی دارم که جزء نفرات برتر قرائت و حفظ قرآن در شهر و استانمان است.
تقریباً هر شب در مسجد همدیگر را می‌بینیم.
مدتی پیش گویا این حدیث را خوانده‌اند:

امام صادق (علیه السلام) فرمود: من سبح تسبیح فاطمه الزهرا قبل ان یثنی رجلیه من صلاه الفریضه، غفر الله له
هر کس بعد از نماز واجب تسبیح فاطمه زهرا(س) را به جا آورد، قبل از اینکه پای راست را از بالای پای چپ بردارد، جمیع گناهانش آمرزیده می‏شود.

او از وقتی این حدیث را خوانده است، بعد از اینکه نماز تمام می‌شود، با هیچ کس دست نمی‌دهد، حالت نماز را حفظ می‌کند تا دیگران فکر کنند که در حال نماز است و شروع به تسبیحات می‌کند.
هر کجا می‌نشیند، همه به این امید که باید به هم دست بدهند، برای او دست دراز می‌کنند، اما معمولاً دست نمی‌دهد و یا اینکه بدون اینکه رویش را از قبله برگرداند، دستش را خیلی با اکراه دراز می‌کند و خیلی شل دست می‌دهد.

یک بار خودش به من دلیلش را گفت و گفت که: تصور کن! این کار، مثل این است که دوباره متولد شوی! همه گناهانت آمرزیده می‌شود!

از آن طرف، مؤمنینی در مسجد داریم که به محض اینکه نماز جماعت تمام می‌شود، سجده شکر را کمی به تعویق می‌اندازند یا کوتاه می‌کنند تا نظم دست دادن در صف به هم نریزد، خیلی به گرمی رو به مؤمن دیگر می‌کنند و دو دستی و محکم دست می‌دهند، من صدای گرمشان را همیشه می‌شنوم: قبول باشه إن شاء الله. حتی اگر مؤمن کناری آشنا باشد (مثل من) مثلاً می‌گوید: خدا پدرت رو بیامرزه.

آنقدر محبت‌هایی که بعد از نماز جماعت با این دست دادن بین مردم دیده می‌شود را دوست دارم که حد و حساب ندارد. همیشه در ذهن، تصور می‌کنم خدا احتمالاً این بنده‌ها را به فرشتگانش نشان می‌دهد و می‌گوید: ببینید چقدر بندگان مؤمنم زیبا با هم رفتار می‌کنند. حالا آن وسط، یکی هست که خود را از جمع جدا کرده. مؤمنان دست دراز می‌کنند و او دستشان را با سردی پس می‌زند!

شکی نیست که نه دست دادن واجب است و نه تسبیحات، هر دو مستحب‌اند، اما فکر می‌کنید کدام مستحب است و کدام مستحب‌تر؟ کدام نزد خدا مجبوب است و کدام اَحَب؟

شاید این تفکر درست نباشد، اما من فکر می‌کنم یکی از چیزهایی که در قیامت این دوست ما بابت آن باید جواب پس بدهد همین است: چرا به بندگان من اهانت کردی؟ چرا در حالی که او مملو از انرژی آمد که شادی‌اش از با خدا بودن و مکالمه با او را با تو تقسیم کند، تحویلش نگرفتی؟

یعنی گاهی اوقات انجام یک کار مستحب در شرایطی که مناسب نیست، حرام می‌شود.

نمونه بارز آن این است که: ما در احکام اسلامی داریم که انسان نباید خود را در مظان قرار دهد. مظان، اعلال شده، بر وزن مَفعَل و اسم مکان است (مثل مکتب). یعنی مکانی که به انسان ظن بد می‌رود. یعنی اگر می‌دانید عبور از یک پارک باعث بدنامی می‌شود، نباید از آنجا عبور کنید. هر چند که هیچ کس شک ندارد که فی نفسه عبور از پارک مشکلی ندارد.

در مورد مستحبات چیزی که خیلی‌ها دقت نمی‌کنند این است که با توجه به اینکه مستحبات بسیاری می‌توان تصور کرد، ممکن است چندین مستحب همزمان شوند. در این حالت مؤمن باید شرایط را بسنجد و افضل (برتر) را تشخیص دهد.
مثلاً ممکن است خواب و نماز شب همزمان شوند. فردا کار مهمی در پیش است و می‌دانید که اگر برای نماز شب بیدار بمانید، صبح از کار واجب و مهم‌تری باز می‌مانید. کدام افضل است؟ نماز شب یا خوابیدن و رسیدن به آن کار واجب؟ یک مؤمن متعصب، می‌گوید: من هیچ وقت نماز شبم ترک نشده پس حالا هم نباید بشود. اما یک مؤمن واقعی بصیرت دارد و بصیرت یعنی نگاهی فراتر از حد معمول. او فردا و فرداها را می‌بیند و به طور مثال نماز شب را به نافله وتر قناعت می‌کند…

من مطمئنم این دوست ما یکی از اضطراب‌هایش همیشه این است که نکند کسی دست دراز کند و این رفتار من به او اهانت باشد! آیا خداوند می‌پذیرد که انسان به خاطر یک کار مستحب که می‌شود حتی با کمی تأخیر انجام داد، علاوه بر رفتاری که به نوعی شکستن وحدت و جدا شدن از جمع و اهانت به مؤمنین تلقی می‌شود، انسان برای هر نماز، اینقدر اضطراب به خود راه بدهد و فکر و خیال کند؟ و نتیجه‌اش این شود که به مرور از هر چه نماز و جماعت و وحدت و دین است خسته شود؟ (هر چند که عادت و ترس نگذارد این خستگی را به زبان و عمل بیاورد و همچنان مؤمن باشد، اما خستگی از دین و لذت نبردن از آن در ظاهر و باطنش دیده شود)

 

البته:

دقت کنید که این نظرات، نیاز به تحلیل‌های بسیار دارد. چشم‌بسته قبول نکنید.
خود من می‌توانم برای نظراتم نقیض‌هایی بیان کنم:
به طور مثال شاید این دوست ما در مقام دفاع، بگوید: ایمان یعنی اعتقاد کامل به آن حدیث امام صادق. پس، من باید به آن حدیث عمل کنم یعنی بعد از نماز، سریعاً تسبیحات را شروع کنم و با کسی دست ندهم حتی اگر کسی خوشش نیاید. چون در دین اسلام «خواهی نشوی رسوا، همرنگ جماعت شو» (تقریباً) قابل قبول نیست! ما نباید همرنگ هر جماعتی شویم. (یعنی در حقیقت این در ذهن دوست ما باشد که من این جماعت را به مرور متقاعد می‌کنم که مثل من، ابتدا تسبیحات بگویند و بعد از تسبیحات دست بدهند)
در نهایت، چون دل‌ها به دست خداست، خدا خودش می‌داند چطور رفتار به ظاهر بدِ من را در دل مؤمنین خنثی کند و حتی باعث ایجاد محبوبیت شود. یعنی درست است که دست ندادن من ممکن است باعث شود به دیگران اهانت شود، اما چون من به دستور الهی گوش کرده‌ام، خدا اگر بخواهد، حب این کار و این رفتار را در دل مؤمنین می‌اندازد و کدورت را به دل‌هاشان راه نمی‌دهد. من با کمی تأخیر با آن‌ها دست می‌دهم، خدا خودش کار را درست می‌کند…
این هم دیدگاهی است که باعث می‌شود این موضوع هم مثل بسیاری از موضوعات (مثل مسأله خیر و شر که قبلاً در موردش صحبت کردم) کمی پیچیده شود، اما چیزی که من به عنوان یک انسان و یک دوست از این رفتار برداشت می‌کنم، کم محلی و دوری از جمع مؤمنین و کمی تفکر برتراندیشی است.

نکته آخر اینکه: مسأله دست دادن و جماعت یک مثال بود، شما آن‌را به تمام رفتارهای دینی گسترش دهید.
فکر می‌کنم لباس را روی شلوار گذاشتن، یک مستحب باشد (شاید هم نباشد، اما این روزها بیشتر نماد یک انسان کاملاً مذهبی است) اما شما اگر می‌دانید با این ظاهر، در محیط کار طوری به شما نگاه می‌کنند که انگار منکراتی هستید و نفوذ و اهمیت شما کم شود، شاید بشود لباس را اینطور نپوشید.
البته عرض کردم که این‌ها نیاز به تحلیل‌های بیشتر و بررسی شرایط دارد، وگرنه شاید شرایط کار باعث شود شما کم کم ریش‌هایتان را هفت تیغه کنید، با خانم‌ها راحت باشید، کرابات بزنید و خلاصه به مرور هر چه دارید از شما بگیرد! گفتم که همرنگ جماعت شدن چندان معنی ندارد. (یا اگر خانم هستید، شاید اگر محتاط نباشید به مرور شرایط باعث شود شما چادر را کنار بگذارید، بعد، کمی هم آرایش کنید، بعد کمی هم با نامحرم شوخی کنید که خشک نباشید و خلاصه به مرور از آن طرف بیافتید!)
اما اگر می‌دانید با چشم‌پوشی از برخی مسائل، زندگیِ آرام‌تر و لذت‌بخش‌تر و نفوذ معنوی بیشتری دارید، با احتیاط برخی مسائل مستحب را با مستحب‌تر جایگزین کنید. (دفت کنید که در مورد مستحبات صحبت می‌کنیم و نه واجب)
مثال می‌زنم: ممکن است من در جایگاه وو شرایط مدرس دانشگاه، بتوانم با کمی ظاهر عمومی‌تر، بهتر معارف دین را منتشر کنم. در حالی که اگر قرار بود ظاهری بسیار مذهبی داشته باشم (مثل لباس سفید با یقه چسبان، انگشتر عقیق، ریش بلند و قرنطینه کردن خودم نسبت به جنس مؤنث که البته بیشتر به رفتارهای متعصبانه شبیه است و نه اسلامی)، بعید بود با توجه به شرایط جامعه، حرفم شنیده شود چه برسد به اینکه در دل‌ها اثر کند.

به هر حال، به نظر می‌رسد باید کمی در برخی رفتارهای دینی تجدید نظر کنیم. عواقب کار را بررسی کنیم و بهتر را نسبت به خوب انتخاب کنیم.

آموزش تولید هورمون شادی!

اعتقادات خاص مذهبی من, دین من، اسلام, نکاتی برای بچه حزب اللهی‌ها, نکته ۳ دیدگاه »

امروز از نماز جماعت ظهر برمی‌گشتم که یکی از دوستان که ارادت خاصی به هم داریم را دیدم. این اتفاق هر دو سه ماه یک بار می‌افتد. او می‌آید خانه مادرش و ما سر راه همدیگر را می‌بینیم.

تقریباً همکار به حساب می‌آییم. یعنی او نیز مدرس است، اما با این تفاوت که ایشان مؤسسه خصوصی دارند. البته صبح‌ها تا ظهر در یک شرکت مشغول است و بعد از ظهر تا آخر شب در مؤسسه‌اش.
اینطور که با هم کار کرده‌ایم و در جریان کارهایش هستم، در مسائل دینی کمی کاهل است. نمی‌دانم شاید خدا دلیلش را بپذیرد که من صبح تا شب کلاس هستم و وقت نماز خواندن ندارم، نمی‌توانم به خاطر فشار کاری روزه بگیرم، وقت ندارم در مسجد و مجالس وعظ شرکت کنم و …

به هر حال، بعد از یک ماچ و بوسه غلیظ، شروع کرد احول‌پرسی.

طبق معمول گفتم: عالی‌ام، احوالاتم از این بهتر نمی‌شود. شما چطوری؟

گفت: والا حمید جان، یک افسردگی شدید گرفته‌ام. برایم دعا کن.

گفتم: نگو که به هر کسی افسردگی می‌آید به جز تو! (البته سال‌هاست که با نگاه به قیافه‌اش می‌توانم دردهایش را بشمارم، اما عادت ندارم به کسی جمله منفی بگویم، پس نگفتم که از قیافه‌ات پیداست)
گفتم: مگر در این تعطیلات عید، مسافرت نرفته‌ای؟

گفت: چرا، اتفاقاً جای شما خالی، در دیار ترکیه بودیم.

گفتم: خوب، پس باید احوالاتت از ما هم بهتر باشد.

گفت: نه حمید جان، فایده ندارد، دکتر می‌گوید هورمون‌های سروتونین مغزم که مسؤول ایجاد حس شادی است، به حداقل رسیده.
مجبورم قرص مصرف کنم.

گفتم: هم تو و هم من می‌دانیم که تدریس، شهوتی دارد که هیچ چیز دیگر ندارد. انسان دلش می‌خواهد دقیقه به دقیقه عمرش را با کلاس‌هایی که بر می‌دارد، پر کند!
باید بتوانی بر این شهوت غلبه کنی. به خودت فشار نیاور، خوشی لحظه‌ای که از تدریس کسب می‌کنی ارزش ندارد که یک عمر افسرده زندگی کنی.

خلاصه، پس از دقایقی صحبت خداحافظی کردیم و این خداحافظی در حالی بود که من خجالت کشیدم بگویم: فلانی! یک روز نماز جماعت با من به مسجد بیا تا آنقدر هورمون شادی در مغزت تولید شود که در برگشت از مسجد، انرژی در تنت و همینطور لبخند بر لبانت باشد طوری که مردم فکر کنند که دیوانه شده‌ای!! 🙂

یا خدایی وجود ندارد و یا اگر هست، کر است!

اعتقادات خاص مذهبی من, دین من، اسلام, نکاتی برای بچه حزب اللهی‌ها, نکته ۵۱ دیدگاه »

عجیب‌ترین چیزی که تا به حال از برخی افراد، از برادر خودم گرفته و دوستانم تا برخی شاگردانم، شنیده‌ام اظهار نظر در مورد بندگی خود و رفتار خداست. این اظهار نظرها معمولاً در زمانی است که افراد در فشار مالی یا روحی شدید قرار می‌گیرند.

به طور مثال بعد از اینکه چند بار از خدایش می‌خواهد که روزی‌اش را بسط دهد یا یک کار برایش پیدا کند یا کارهایش را ساده کند و به نتیجه نمی‌رسد، فکر می‌کند خدا حرفش را نمی‌شنود یا با او قهر کرده.

مثلاً یکی می‌گفت: خدایا! من که مسلمانم، من که مؤمنم، من دیگر چرا؟ من چرا باید اینقدر سختی بکشم؟

یا عجیب‌ترین چیزی که شنیدم این بود که یکی گفت: من دیگر به این نتیجه رسیده‌ام که یا خدایی وجود ندارد و یا اگر هست، کر است!! (نعوذ بالله)

این نوع تفکرات باید خیلی سریع اصلاح شود. باور کردنش سخت است، اما اگر همین روال پیش برود ممکن است شخص به خاطر این تصورات اشتباه، از راه راست نومید شود و حتی به سیاهچال گمراهی بیافتد. مثلاً تصور کند که چون خدا جوابش را نمی‌دهد، پس لابد دوستش ندارد و کم‌کم او هم با خدا قهر کند و …

یکی از دوستان را که وضعیتی بحرانی در این زمینه داشت ، مدتی پیش دیدم. در حالی که چند وقتی بود که بچه مثبت و مسجدی و نماز اول وقت خوان شده بود، اما بعد از مدتی که فشارهای روحی و مالی به او وارد شد، آن‌روز که دیدمش متوجه شدم، برگشته به همان حالت قبل!! و شدیداً به نظر می‌رسید که امیدی به خدا ندارد.

در این زمینه بد نیست نکاتی را مرور کنیم:

– اولاً تعجب من این است که این افراد، چطور مطمئن هستند که مسلمان و مؤمن هستند؟ اکثر اوقات ما فکر می‌کنیم مسلمان و مؤمن بودن به همین راحتی‌هاست! اگر احوالات بزرگان را بخوانیم، می‌بینیم که در کوچک‌ترین مسائل آنقدر حساس بودند که ما گاهی آن‌ها را دیوانه تصور می‌کنیم! مثلاً می‌خوانیم که یکی از کوه برگشت و متوجه شد که یک مورچه روی لباسش است. فهمید که آن مورچه برای آن کوه است. مسیر را برگشت و گفت من باید این مورچه را به جای اولش برگردانم!! یا مثلاْ یکی از بزرگان یک روز سیبی را که از نهر آب می‌آمد، برداشت و بخشی از آن را خورد. ناگهان به خود آمد و از خود پرسید چه می‌دانی که صاحب این سیب راضی بود یا خیر؟ بلند شد و نهر را پی گرفت تا به صاحب باغ سیب رسید و حلالیت طلبید و حتی حاضر شد با دختر کر و کور و لال آن مرد ازدواج کند که آن مرد راضی شود!! (بگذریم که بعداً معلوم شد که کر و کور و لال یعنی دختری که صدای نامحرم نشنیده بود و نامحرم را ندیده بود و با نامحرم سخن نگفته بود)

این نوع افراد با این روحیات باز هم خودشان را مؤمن نمی‌دانستند و زار زار گریه می‌کردند که خدا از سر تقصیراتشان بگذرد. دیگر ما از امام علی (علیه السلام) که بالاتر نیستیم، هان؟ دعای کمیل امام چقدر سرشار از طلب بخشش است؟ ما چطور با این گناهان آشکار، خود را مسلمان و مؤمن می‌دانیم؟ من خودم که یک روزم را بررسی می‌کنم می‌بینم خدا خیلی صبر داشته که بر من عذاب نازل نکرده!! ما فقط نحوه‌ی صحبتمان با پدر و مادر را با آنچه اسلام می‌گوید مقایسه کنیم، کافی‌ست!! غیبت‌ها، دروغ‌ها، نگاه‌هایمان به نامحرم، همه و همه خلاف قرآن و اسلام و ایمان است، حالا ما چقدر مسائل را ساده انگاشته‌ایم که فکر می‌کنیم حالا دیگر شده‌ایم بهشتی و خدا باید بخواهد یا نخواهد به حرف ما گوش کند!!

– ثانیاً برفرض هم که ما یک مسلمان بهشتی و حتی بسیار پاک باشیم. حالا مگر هر کس اینطور بود، خدا باید هر چه او می‌خواهد را برآورده کند؟

– ثالثاً بر فرض هم که بله، ما مسلمان بهشتی‌ایم و خدا باید هوای مسلمان بهشتی را داشته باشد! حالا از کجا معلوم که آنچه می‌خواهیم، به صلاح ما باشد؟ مگر ما چیزی از این مسائل می‌فهمیم؟ از کجا معلوم که اگر زندگی من غرق در پول شود، من همینطور سالم باقی بمانم؟ (قسم می‌خورم که من وقتی وضعم بدتر از حالت فعلی بود، خیلی بیشتر دست خیر داشتم!!)

– رابعاً این آیه را با هم بخوانیم:

یَمُنُّونَ عَلَیْکَ أَنْ أَسْلَمُوا ۖ قُل لَّا تَمُنُّوا عَلَیَّ إِسْلَامَکُم ۖ بَلِ اللَّهُ یَمُنُّ عَلَیْکُمْ أَنْ هَدَاکُمْ لِلْإِیمَانِ إِن کُنتُمْ صَادِقِینَ [حجرات – ۱۷]
[ای پیامبر!] اسلام آوردنشان را بر تو منت می‌گذارند! بگو اسلام آوردنتان را بر من منت مگذارید! بلکه این خداست که بر شما به خاطر هدایتتان به سمت ایمان منت می‌گذارد! اگر واقع‌بین و راستگو باشید.

عجیب است که ما به جای صرف تمام وقتمان برای تشکر از خدا به خاطر هدایت کردنمان، گلایه هم می‌کنیم و حتی بر خدا منت هم می‌گذاریم!! به پیامبر گفتند: شما که اهل بهشت هستید و بهشت برای شما تضمین شده، شما دیگر چرا عبادت و گریه و زاری می‌کنید؟ فرمود: برای این نعمت بزرگ، شکرگزار نباشم؟
نقل به مضمون: به حضرت نوح گفتند: زمانی می‌رسد که مردم ۵۰ سال بیشتر عمر نمی‌کنند! گفت: اگر من آن زمان می‌بودم از ابتدا تا انتهای عمر، سر بر خاک می‌نهادم و استغفار می‌کردم.

– خامساً به نظر می‌رسد این نوع سختی‌ها جنبه آزمایش دارد و انسان طبق آنچه خداوند گفته است، عجول است و خیلی زود ناامید می‌شود و از طرفی یک روز که نعمت‌ها فراوان می‌شود، فکر می‌کند خدا دوباره به او رو کرده!! یعنی ما خدا را به آسانی‌ها و وفور نعمت می‌شناسیم! همانطور که خود خدا فرموده است:

فَأَمَّا الْإِنسَانُ إِذَا مَا ابْتَلَاهُ رَبُّهُ فَأَکْرَمَهُ وَنَعَّمَهُ فَیَقُولُ رَبِّی أَکْرَمَنِ [فجر:١۵]

وَأَمَّا إِذَا مَا ابْتَلَاهُ فَقَدَرَ عَلَیْهِ رِزْقَهُ فَیَقُولُ رَبِّی أَهَانَنِ [فجر:١۶]
و اما انسان، زمانی که او را آزمایش می‌کنیم و کرامت می‌بخشیم و او را نعمت می‌دهیم، [خوشحال می‌شود و] می‌گوید: پروردگارم مرا گرامی داشته.
و اما زمانی که او را آزمایش می‌کنیم و روزی‌اش را تنگ می‌کنیم، [نا امید می‌شود و] می‌گوید: پروردگارم مرا خوار و زبون کرده!

– وقتی از آن دوست شنیدم که گفت: من به این نتیجه رسیده‌ام که یا خدایی وجود ندارد و یا اگر هست، کر است، به او گفتم: اگر من جای تو بودم، به این نتیجه می‌رسیدم که یا خدایی وجود ندارد و یا چیزی که من می‌پرستم، خدا نیست!!

گذر از روی برف‌های یخ زده

اعتقادات خاص مذهبی من, نکته ۸ دیدگاه »

http://img.aftab.cc/news/89/savehsara_saveh_snow_1389.jpg

امروز در طی مسیرم به سمت مسجد، مجبور بودم از روی برف‌های یخ زده‌ای بگذرم که از برف دیشب به جا مانده بودند.

واقعاً خطرناک و گاهی وحشتناک بود.

خیلی آرام و آهسته و با احتیاط گام بر می‌داشتم و تمام حواسم به پاهایم بود. اگر یک لحظه غفلت می‌کردم و پایم را کج می‌ذاشتم، مشخص نبود چه بلایی سرم می‌آمد.

این آهسته گام برداشتن، فرصت خوبی بود برای فکر کردن. به این فکر فرو رفتم که گذر از دنیا چقدر شبیه به گذر از روی برف‌های یخ زده است!

لحظه‌ای غفلت، انسان را زمین می‌زند. باید شش دنگ حواست به پاهایت باشد! کافی‌ست کمی پایت را کج بگذاری و آن‌وقت طعم زمین خوردن را بچشی. لباست کثیف شود و انگشت‌نما شوی!

افرادی بودند که از مقابلم می‌آمدند و می‌رفتند، اما نمی‌توانستم خیلی به آن‌ها توجه کنم، چون حواسم پرت می‌شد و شاید زمین می‌خوردم.

دختر بچه‌ای را دیدم که هر دو قدمی که بر می‌داشت یک بار سر می‌خورد. البته دستش را در دست‌های پدرش گذاشته بود که هر بار که سر می‌خورد، کسی باشد که نگذارد زمین بخورد… و من تازه می‌فهمیدم که چرا بارها سر خوردیم در این دنیا و زمین نخوردیم و إلیکَ یا ربِّ مددتُ یَدی…

اللهم إنی اعوذ بک

اعتقادات خاص مذهبی من, نکاتی برای بچه حزب اللهی‌ها, نکته ۶ دیدگاه »

معمولاً وقتی دنبال مهدی رضا (خواهرزاده‌ام که حالا ۴ ساله شده است) می‌افتم که بگیرمش و احتمالاً بخورمش(!)، فرار می‌کند و می‌رود پشت پاهای بابایش پناه می‌گیرد. بابایش هم مهدی را سفت می‌چسبد که نکند من بگیرمش. هر کجا مهدی می‌رود، بابا جلو او ایستاده و نمی‌گذارد دستم به او برسد.

این صحنه را (که مطمئناً برای شما هم پیش آمده) خیلی دوست دارم. من را یاد «أعوذ بالله من الشیطان الرجیم» می‌اندازد. (پناه می‌برم به خدا از شیطان رانده شده)

عجب پناهگاهی…

گاهی اوقات با خود می‌گویم آیا خدا اجازه خواهد داد که به او پناه ببریم؟ آیا خدا همچون پدر در مقابل ما خواهد ایستاد که دست شیاطین نرسد به ما؟ بعد می‌گویم یعنی خدا به اندازه یک پدر که فرزندش را دوست دارد، ما را دوست ندارد؟ بعید می‌دانم از مقابلمان کنار برود و ما را با شیاطین تنها بگذارد.

http://img.aftab.cc/news/shelter.jpg

این بخش از تعقیب نماز عصر را بی‌نهایت دوست دارم:

اللهم إنی أعوذ بک مِن نَّفسٍ لا تَشبَع و من قلبٍ لا یَخشَع و من علمٍ لا یَنفَع و من صلوه لا تُرفَع و من دعاءٍ لا یُسمع …

خدایا پناه می‌برم به تو از شر نفسی که سیری‌ناپذیر است. پناه می‌برم به تو از شر قلبی که خاشع نمی‌شود، پناه می‌برم به تو از شر علمی که منفعتی نداشته باشد، پناه می‌برم به تو از نماز و عبادتی که بالا نیاید و به تو نرسد، پناه می‌برم به تو از دعایی که شنیده نمی‌شود…

مدت‌هاست که هر وقت أعوذ بالله می‌گویم، خودم را تصور می‌کنم که همچون مهدی رضا به پدری قوی و قابل اعتماد پناه پرده‌ام که هرگز نخواهد گذاشت شیاطین دستشان برسد و جالب است که هر گاه دستشان رسیده است، دیده‌ام که فراموش کرده‌ام پناه ببرم به آن پناهگاه امن.

الهی، ما را به پناهندگی بپذیر…

آفات علم و ایمان

اعتقادات خاص مذهبی من, نکته یک دیدگاه »

افرادی را می‌شناسم که خداوند به سختی آن‌ها را آزموده است: راهنمایی و دبیرستان در مدرسه نمونه، رتبه یک رقمی دانشگاه، رتبه دو رقمی کارشناسی ارشد و حالا آماده می‌شود برای دکترا… لطفاً به آن‌ها نگویید از دانشگاه آزاد لیسانس گرفته‌اید!!

در مرحله‌ای از ایمان، به نظر می‌رسد حالتی به افراد دست می‌دهد که تصور می‌کند بقیه انسان‌ها ذره‌ای از دین نمی‌دانند و در نتیجه خداوند همین حالاهاست که عذابش را بر سر آن‌ها فرود آورد! وقتی به اطراف نگاه می‌کنند، احساس می‌کنند قیافه‌های انسان‌ها جهنمی‌ست. گاهی اوقات این تصور در ذهن آن‌ها شکل می‌گیرد که نکند چشم برزخی یافته‌ام!!

نمونه‌های بالا را می‌توان رسیدن به مراحلی از آزمایشات سخت خدا دانست.

اگر از من بپرسند سخت‌ترین آزمایش الهی چیست، خواهم گفت آزمودن باعلم و ایمان و در کل، آزمون با نعمت!

به نظر می‌رسد مسیر ایمان، پر است از مانع که اگر لحظه‌ای غفلت شود نمی‌توان از روی این موانع پرید.

– به طور مثال، در مرحله‌ای از ایمان، شخص مؤمن تصور می‌کند بسیاری از انسان‌های اطرافش جهنمی‌اند. جملاتی از این دست زیاد از او می‌شنویم: “من مانده‌ام خدا چطور این بنده را تحمل می‌کند!” و حال آن‌که غافل است از اینکه:

در یکی از حضورهای حضرت موسی در محضر حق، به آن حضرت وحی شد که: ای موسی، در حضور بعدی‌ات در طور، می‌خواهم پست‌ترین بنده‌ام را با خود بیاوری.

حضرت موسی به جستجوی پست‌ترین بنده شتافت. با خود گفت فلان دیوانه را خواهم برد، اما بعد از کمی فکر، گفت: نکند همین بنده کارها کرده باشد که سالم‌ها نکرده باشند… فلان حیوان را می‌برم… این حیوان نیز عزیز خداست و بسی فایده دارد… یادش افتاد فلان سگی که بیمار و زشت و بدترکیب بود شاید پست‌ترین موجود باشد، او را خواهم برد… سگ را برداشت و تا نزدیکی‌های کوه طور آمد، با خود کمی فکر کرد… او زمانی سالم بوده است و مفید فایده. نه، نتوانم برد. دست خالی به محضر حق رفت. ندا آمد که چه شد ای موسی؟ پست‌ترین بنده‌ام را آوردی؟ گفت: خدایا هر چه گشتم نتوانستم موجودی که بشود «پست ترین» نامید را بیابم که تو هیچ بنده‌ای را پست نیافرده‌ای. ندا آمد که ای موسی! اگر حتی همان سگ زشت و چلاق و بیمار  را می‌آوردی، از مقام نبوت عزل می‌کردمت!

حالا تصور کنید! یک انسان با رسیدن به مرحله‌ای از ایمان، بندگان خدا را چنان پست تصور می‌کند که جهنم را براشان واجب می‌داند.

این تفکر غلط به مرور باعث می‌شود از جماعات انسان‌ها دوری گزیند که مبادا آتش آن‌ها این را هم بگیرد! و زمانی خبردار می‌شود که این آفت تمام ایمانش را گرفته است…

در مرحله‌ای از ایمان، مؤمن، محبوب می‌شود. آنقدر که بر دیگران نفوذ می‌یابد.
با لحظه‌ای غفلت، این نفوذ و این محبوبیت می‌شود آفتی که اگر دیر متوجه شود، آنچنان ایمان مؤمن را می‌سوزاند که همان‌ها که روزی حب به او داشتند، حالا کافرش می‌خوانند. بسیاری را دیده‌ایم که در این مرحله،  خود را باخته‌اند و نتوانسته‌اند از این آزمایش سربلند خارج شوند. محبوبیت به مرور دیکتاتوری می‌آورد و اگر شخص نتواند مبارزه کند، آنقدر زورگو می‌شود تا همه از اطرافش فرار کنند.
تاریخ نمونه‌های بسیاری را سراغ دارد که نتوانسته‌اند در آزمون “نعمت محبوبیت” موفق شوند: دیوید جونز، بنی‌صدر، رجوی و حتی برخی افراد در همین سال‌ها… و حتی برخی آیه الله‌ها..

در همین مرحله حالتی به انسان دست می‌دهد که دوست دارد ببیند آن‌ها که حب به او دارند، تا کجا دوام خواهند آورد؟ بنابراین دست به کارهایی می‌زند که حتی با ایمان ناسازگار است… بدعت‌هایی در دین می‌آورد که محبانش را بیازماید.
نفوذ نیز همینطور. خداوند به انسان‌هایی «نفوذ» عنایت می‌کند و اگر یک لحظه غافل شود، از همین نفوذ، چنان سوء استفاده می‌کند تا مقدمات بی‌ایمانی فراهم شود.

– در مرحله‌ای از ایمان، مؤمن تصور می‌کند که به او وحی می‌شود!

اگر بپرسی فلان کار را چرا انجام می‌دهی، خواهد گفت به من الهام می‌شود که این کار درست است.
به مرور، این الهام‌ها رنگ و بوی خلاف ایمان می‌گیرد و همچنان از او می‌پرسی چرا فلان کار خلاف را کردی، خواهد گفت: من احساس می‌کنم خداوند به من وحی می‌کند که این کار درست است!
خداوند در مورد این افراد در سوره فرقان (آیه ۴۳) به زیبایی می‌فرماید:
أرأیت مَن اتّخَذَ إالهه هواه؟
آیا ندیدی کسی را که هوای نفسش را خدای خود قرار داد؟

می‌گویی فلانی! فلان جمله‌ات در صحبت‌هایت دروغ بود، چرا گفتی؟ می‌گوید من احساس می‌کنم برای ترویج ایمان گاهی می‌شود چنین جملاتی گفت. و نمی‌داند که این احساس و این الهام از جانب خدای نیکی نیست بلکه از سوی خدای پستی (شیطان) است.

نمی‌داند که اگر تشخیص صدا و الهام خدا از الهام شیطان به همین راحتی‌ها بود که هیچ عالمی سقوط نمی‌کرد و حتی هیچ انسانی کج نمی‌رفت! او که کج می‌رود نیز معتقد است خدایش دارد به او الهام می‌کند که راهش درست است. اما خدا داریم تا خدا…!

– در مرتبه‌ای از ایمان، برخی معلومات بر مؤمن آشکار می‌شود.

چیزهایی را می‌فهمد که دیگران از فهم آن‌ها عاجزاند و این طبیعی‌ست. در احادیث داریم که اگر مؤمنی چهل روز گناه نکند، حکمت از قلب او بر لسان او جاری می‌شود. اما اگر کمی احتیاط نکند، همین دانسته‌ها می‌شود دانسته‌های خطرناک! یا به قول فرنگی‌ها: Dangerous Knowledge (یک مستند با همین نام ساخته‌اند)
اگر نتواند برای دانسته‌هایی که از زمین و آسمان بر او می‌بارد دلیل عقلی و منطقی بیابد ممکن است به پوچی برسد. مثل بسیاری از افراد که گاهی این‌ها را فهمیدند و دوام نیاوردند. برخی از همین دانسته‌ها سوء استفاده کردند و به بی‌ایمانی رسیدند و برخی خودکشی کردند… اما برخی نیز از این مرتبه با موفقیت گذشتند و مراتب بعدی ایمان را چشیدند.

و خلاصه، به نظر می‌رسد این مسیر همانقدر که رسیدن به انتهایش برتری بر ملائکه است، طی کردنش سخت است.

علم نیز مراتبی دارد که بسیار شبیه به ایمان است.

– در هر مرحله باب‌هایی از علم بر عالم آشکار می‌شود که بزرگ‌ترین آفت آن، به نظر می‌رسد غرور باشد. برتر دیدن خود نسبت به عالمی در درجه پایین‌تر.

این علم نه تنها ارزشمند نیفتاد بلکه عاملی‌ست برای دوری از هدف خلقت که همانا رسیدن به خداست.

تصور کنید! یک انسان هر چه علمش بیش، غرور و دوری‌اش از خدا بیشتر!!!

وقتی خود را که به چندین زبان مسلط است، استعداد بسیار دارد و دانسته‌هایش بسیاراند با اطرافیان مقایسه می‌کند، دلش می‌خواهد در این جمع نباشد! خود را روشنفکر و اطرافیان را نادان می‌پندارد.

– از دیگر آفات علم، حسد است. اولین عاملی که شیطان را با آن همه علم از درگاه خدا خارج کرد! من، شیطان، با این همه علم و کمال، این همه محبوبیت، این همه مرید، به انسان سجده کنم؟ هرگز!

در مرحله‌ای از علم، عالم حسود، چشم دیدن عالمان هم‌نوع را ندارد. در حقیقت گاهی اوقات مرتبه‌ای از علم، می‌شود یک سم برای عالم!

به نظر می‌رسد ماندن در این مراتب و خدا قرار دادن هوای نفس، هر روز انسان را بیشتر به عقب می‌راند تا جایی که مؤمنان دیگر او را جهنمی تصور کنند و عالمان دیگر او را نادان.

خداوند ما را در این آزمایشات سخت موفق گرداند إن شاء الله.

Powered by WordPress
خروجی نوشته‌ها خروجی دیدگاه‌ها