موز

اتفاقات روزانه, نقاشی‌های من ۶ دیدگاه »

در مهمانی‌هایی که داریم معمولاً چند تا بچه کوچک هستند که جیغ و داد می‌کنند! چند سال است که مسؤولیت سرگرم کردن بچه‌ها و حتی بزرگ‌ها به عهده من است!!! مثلاً یک بار اسم‌فامیل بازی می‌کنیم، یک بار هم «یه قل دو قل» که فیلمش را اینجا گذاشتم و خلاصه هر بار که سر و صدا و دویدن‌هایشان زیاد می‌شود، همه به من نگاه می‌کنند که یعنی «حمید این‌ها را سرگرم کن!»

دیروز خانه خواهر کوچک‌تر بودیم، مهدی‌رضا که حالا حدوداً ۱۱ ساله شده کنارم نشسته بودم. دیدم از ترس من با تبلتش کار نمی‌کند و بیکار است (گفته‌ام اگر ببینم جلو من با تبلت بازی می‌کنی خودت و تبلتت و پدر و مادرت را از پنجره می‌اندازم بیرون!) گفتم: خوب، آقای فتحی! بگو ببینم الان چند می‌ارزی؟ با آن حالت خوردنی‌اش گفت: یعنی چی دایی!؟ گفتم: یعنی الان بگو ببینم چیا بلدی؟ گفت: در چه زمینه‌ای؟ گفتم: در هر زمینه‌ای…
با آن زبان شیرینش شروع کرد: خوب، دایی جان، در زمینه درس که فلان درسم رو خیلی خوب گرفتم و فلان رو هم خیلی خوب و خلاصه درس‌ها و معدل‌هایش را می‌گفت… کلاس زبان هم که می‌رم… در زمینه مذهبی هم که می‌دونی برای خودمان قاری هستیم و فلان روز و فلان روز در خدمت آقای جلیلیان کلاس قرآن می‌ریم. در زمینه هنر هم که می‌دونی من از بچگی(!) نقاشی‌ام عالی بوده! کمی هم نجاری با بابام کار کردم (در خانه‌شان یک لانه مرغ ساخته‌اند!!) و خطاطی هم که گهگاه با مامان خانم انجام می‌دم.
چند روز پیش خوانده بودم که آذری‌ها (که مهدی در آن ماه است) کمی غرور دارند. دیدم راست است! کلی «من من» کرد…

گفتم، خوب، پس حالا که اینطور است، موافقی یک مسابقه نقاشی برگزار کنیم؟ گفت: دایی! کاملاً موافقم! از خاله‌اش دو تا کاغذ و قلم گرفت و من هم یک سیب را گذاشتم روی یک برگ دستمال کاغذی و گفتم: شروع کن… این سیب را می‌کشیم.
حدود یک ساعت مشغول کشیدن سیب بودیم! به هر حال، به خاطر مقتضای سنش، نتوانست چیز جالبی از کار در بیاورد. طبیعتاً مال من بهتر شد. در حالی که او خجالت می‌کشید نقاشی‌اش را به دیگران نشان بدهد، نقاشی من دست‌به‌دست شد… او برای اینکه کم نیاورد، گفت: دایی می‌شه من یکی دیگه بکشم؟ گفتم: مشکلی نیست. و دوباره کشید و هر چند بهتر شد اما طبیعتاً به نقاشی من نرسید…

امشب خانه خاله‌مان بودیم و همان مهمان‌های دیشب به انضمام دو سه خانواده دیگر هم بودند… این بار من از قبل دو تا کاغذ و مداد مخصوصم را گذاشتم در جیبم که اگر بیکار شدم یک چیز را نقاشی کنم… و بیکار شدم و به مهدی‌رضا گفتم: موافقی دوباره یک مسابقه بدهیم؟ و قبول کرد. (اما این بار با رغبت کمتر)
این بار کار را کمی سخت‌تر کردم. پوست موزی که خورده بودم را با حالت خاصی روی میز گذاشتم و گفتم شروع کن…

banana
نقاشی من!! بدک نشد، هر چند که خواهر کوچک‌تر که نقاش است می‌گوید از نقاشی‌ات جنس میوه نمایان نیست 🙁 و من نمی‌فهمم منظورش چیست! قرار است یک جلسه بگذارد و توضیح دهد منظورش چیست…

 

باز هم طبیعتاً او در این سن و سال نتوانست این طرح به این سختی را زیبا از آب در بیاورد اما خوب، نقاشی من ناخواسته دست‌به‌دست شد و او این صحنه‌ها را می‌دید…

تا آخر مهمانی یک جا نشسته بود و به شدت توی لاک خودش رفته بود. وقتی داشتم خداحافظی می‌کردم که بیایم، گفت: دایی!… وقتی به سمتش رو کردم، نقاشی خودش را گرفت بالا و جلو چشم من با یک نگاه عجیبی که از یک بچه بعید بود، تکه‌تکه کرد! دقیقاً مشابه آن صحنه‌ای که شش سال پیش و در سن ۴ سالگی انجام داد بود: با روانشناسی، پای دررفته جا نمی‌افته!

این صحنه را که دیدم، دو چیز به ذهنم آمد:

اولاً در اسلام سفارش شده، وقتی با یک بچه مسابقه می‌گذارید، خودتان را به شکست بزنید… دلیلش در این حرکت مهدی‌رضا کاملاً بارز است. (شانس بیاوریم او از من و نقاشی و خودش و همه چیز، بیزار نشود!)

ثانیاً من این سفارش و این موضوع را می‌دانستم اما دلیل اینکه با او مسابقه دادم و خواستم شکست بخورد، آن چیزی بود که دیروز بعد از آن «من من»هایش و بعد از شکست در مسابقه اول به او گفتم! گفتم: مهدی‌رضا در فال آذرماهی‌ها نوشته آدم‌های مغروری هستند. می‌خوام تا وقتی بزرگ شدی، یادت باشه که اگه خودت رو خیلی بالا فرض کنی دیگه دنبال یادگیری نمی‌ری… حالا خیلی زوده تو بگی من نقاشی‌م عالیه، من قرائتم بیسته، من فلانم، من بهمانم…
امشب هم خواستم حسابی غرورش بشکند. حالا فردا پس‌فردا باید بروم یک کتاب نقاشی مخصوص بچه‌ها بخرم و همراه یک چیز جالب که بعداً عکسش را خواهم گذاشت، به او هدیه بدهم و بگویم: هدفم از آن مسابقه‌ها این بود که غرورت بشکند. حالا اگر فکر می‌کنی نقاشی‌ات چندان هم خوب نیست، لطفاً با سرمشق و اصولی و طبق این کتاب پیش برو و هر وقت آماده بودی بگو یک مسابقه دیگر برگزار کنیم…

 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

از بچگیِ این دو خواهرزاده، با آن‌ها در حد دکترا صحبت کرده‌ام و می‌کنم! حتی مسیحا که الان ۳ ساله است و هنوز نمی‌تواند کامل و درست صحبت کند، وقتی بیاید کنارم روی مبل بنشیند، از او چیزهایی می‌پرسم که اگر یکی کنارمان باشد شاخ در می‌آورد! مثلاً چند روز پیش می‌گفتم: مسیحا! از اهدافت برای آینده بگو! یا: مسیحا! دنیا رو چطور می‌بینی؟ و امثال این جملات…

چند وقت پیش از فرزند آیت الله بهجت شنیدم که می‌گفت: پدرمان وقتی بچه‌های کوچک را می‌دید، با آن‌ها مباحثه می‌کرد! یا مثلاً می‌گفت: پسرم، از خدا برامون بگو…
می‌گفت این‌ها از پیش خدا آمده‌اند. آن‌ها را دست کم نگیرید.
واقعاً حقیقت دارد! همانطور که طی چند سال گذشته چند بار در این وبلاگ گفته‌ام، من از بچگی‌های مهدی‌رضا چیزهایی یاد گرفتم که الان که بزرگ‌تر شده، آنقدر از او بوی خدا را اسشتمام نمی‌کنم… (و وای به حال ما پدر و مادرها اگر فرزند را از آنچه هست دور کنیم…)

استاد درس و زندگی!

اتفاقات روزانه, نکته ۴ دیدگاه »

حقیقتش را بخواهی، بیش از تدریس کامپیوتر، احساس می‌کنم دانشجوها به تدریس هنر زندگی نیاز دارند. اگر کسی هنر زندگی کردن را بلد باشد، خود به خود در درس و هر زمینه دیگری موفق خواهد بود. بنابراین، تعجبی ندارد که خمس کلاس را به تدریس هنر زندگی اختصاص بدهم. لابه‌لای درس و جاهایی که ببینم دانشجو دارد می‌رود روی مود Standby، برای اینکه خواب از سرش بپرد، بحث را یواشکی و طوری که احساس کند این هم جزئی از درس است، می‌چرخانم روی کانال دیگری… (مثلاً در طراحی وب بحث می‌رسد به گالری عکس، حتماً چند دقیقه در مورد این صحبت می‌کنم که: معمولاً دخترها بیشتر از پسرها اینترنت را به فساد می‌کشند. البته ناخواسته! او یک عکس را روی وبلاگ یا آواتارش می‌گذارد فقط به این دلیل که «قشنگ است»… همه‌تان تنظیم خانواده پاس کرده‌اید. می‌دانید که یک مرد، چهار برابر زودتر از یک زن تحریک می‌شود. اگر یک عکس یا یک آرایش برای توی دختر فقط «قشنگ» است و دوست داری «قشنگی» را در دنیا پخش کنی، باید بدانی که این عکس برای یک مرد «قشنگ‌تر-تر-تر-تر» است! … اگر مراعات نکردی و هر عکسی و هر آرایشی که خواستی منتشر کردی، فردا منتظر باش همسری گیرت بیاید که دائم گلایه‌ات این است: نمی‌دانم چطور چشمانش را از روی نگاه به زن مردم به سمت خودم برگردانم!! یا اگر هم از همسر شانس آوردی، پسری خواهی داشت که دخترهای مثل خودت به سمت گناه و خلاف هدایتش می‌کنند… من باید این‌ها را به تو بگویم. چون فردا به من گیر می‌دهند که این آقا به این‌ها یاد داد که چطور عکس روی اینترنت بگذارند اما یاد نداد که چه عکسی روی اینترنت بگذارند… و امثال این حاشیه‌ها که البته آخرش هم می‌گویم: گول خوردید! این یه آن‌تراک بود! و تقریباً از وقت آن‌تراکشان برای این کارها می‌گیرم نه از وقت درس‌شان. در وقت درس به اندازه کافی باید درس داد و کم نگذاشت…)

ظاهراً راضی هستند و روش بدی نیست:

ایمیل شاگرد اول کلاس (که البته از من بزرگ‌تر است و بچه‌اش پنج شش ساله است):

cimpliment94-12

بالاخره دلیل مشکل را یافتم!

اتفاقات روزانه ۲ دیدگاه »

آن‌ها که پست‌ها را دنبال می‌کنند، احتمالاً متوجه شده‌اند که چند ماهی است اکثر پست‌ها در مورد اضطراب و قلب‌درد و افسردگی و این نوع مشکلات بوده! در مطلب «این نیز گذشت… (راه های مبارزه با افسردگی)» هم گفتم که در این مدت یک حالات خاصی را تجربه کردم که اصلاً در عمرم تجربه نکرده بودم!

یک هفته اخیر که کلاس‌ها تعطیل شده و کمتر با انسان‌ها درگیر هستم این مشکلات شدیدتر شده بود تا دیشب که شدیدتر از چند شب قبل بود… خانواده می‌دانند که من در این مدت که این حالات خاص پیش می‌آمد دائم راه می‌رفتم که دردم تسکین شود و بدنم را ماساژ می‌دادم و از روی تعجب می‌گفتم: یعنی چی!؟ … یعنی چی!؟ (منظورم این بود که یعنی چی!؟ آخه چه مرگمه!؟)

دیشب چون حوصله و کشش نشستن پشت کامپیوتر را نداشتم، رفتم حلو تلویزیون که مراسم خبرخوانی آخر هفته را با گوشی انجام بدهم… اولین مطلبی که بالاتر از همه بود (چون همان لحظه منتشر شده بود) یک پست در سایت یک‌پزشک بود:

http://yourl.ir/sandrom

چون احتمال می‌دهم حذف شود یا پیدا کردنش در آینده سخت باشد، یک نسخه‌اش را اینجا هم گذاشتم.

حتماً آن‌را بخوانید… (به خصوص برخی از دوستان که جزء مخاطبان هستند و من می‌دانم که جزء موفق‌ترین‌ها در اطرافشان هستند)

یعنی همان ابتدای مطلب را که خواندم چشمانم گرد شد:

جان استاین بک، خالق آثاری ماندگاری مانند موش‌ها و آدم‌ها، خوشه‌های خشم و شرق بهشت، در کتاب خاطراتش در سال ۱۹۳۸ نوشته بود که:
    من نویسنده نیستم. در حال فریب دادن خودم و مردم هستم.

گفتم چه جالب! من هم چنین احساسی دارم!! بقیه را ادامه دادم، دیدم واویلا! چه خبر است!! هر چه در مغز ما بود را ریخته روی دایره!!!

جودی فاستر هم در همایشی بانوان توانمند در عرصه رسانه‌های سرگرمی‌ساز در سال ۲۰۰۷، گفته بود که نمی‌دانم چه می‌کنم. فکر می‌کنم که سندرم ایمپاستر داشته باشم.

اما این سندرم ایمپاستر چیست. باید بگویم که این سندرم را نباید با فروتنی و تواضع حقیقی یا تصنعی اشتباه بگیرید. سندرم ایمپاستر ویژه افراد موفق‌ است‌، بسیاری از اشخاص تـوانمند و تیزهوش، علی‌رغم قابلیت‌ها و موفقیت‌های روزافزون، هیچ احساس درونی،نسبت به توانمندی‌ها و قابلیت‌های‌ خود‌ ندارند‌، بلکه معتقدند،به گـونه‌ای دیـگران را فـریب می‌دهند و باعث شده‌اند، آنان این‌ گونه‌ در‌ موردشان بیندیشند که افرادی بـاهوش و تـوانمند هستند. افرادی که بر این عقیده‌اند، موفقیت‌های خود‌ را‌ به‌ شانس، طلسم، خطاهای کامپیوتری و عوامل خارجی دیـگر نـسبت مـی‌دهند. آنها با‌ این‌ فکر که موفقیت‌های آنان،معتبر نـیست و بـا بـیم آنکه ممکن است دستشان رو‌ شود‌، زندگی‌ می‌کنند و خود را شایسته آن موفقیت نمی‌بینند.

هر چه می‌رفتم جلوتر چشمانم گردتر می‌شد!!! من پنح ماه است دارم همین فکرها را می‌کنم!!!

به عـبارت دیـگر ایـن سندرم‌ را‌ می‌توان به عنوان مجموعه‌ای از احساسات بی‌کفایتی تعریف کرد که از این باور‌ نشأت‌ مـی‌گیرد‌ کـه فرد ناکارآمد است و قادر به کسب مهارت، در فعالیتی که خواهان انجام آن است‌ و بـا‌ نـیاز بـه انجام آن را دارد نیست. این احساسات حتی زمانی که‌ فرد‌ طبق‌ شواهد به دست آمده در مـی‌یابد کـه عکس شرایطی که فکر می‌کرده،به وقوع پیوسته‌ است‌ (یعنی‌ از عهدهء انجام آن کـار بـرآمده اسـت)به قوت خود باقی هستند‌.

ایمپاسترها معتقدند در زیر ابری زندگی می‌کنند که در آن دیگران را فـریب داده‌اند. آنان مصرّانه این احساس را در خود ایجاد می‌کنند که‌ از‌ آنچه شایستگی آن را ندارند گـریخته‌اند و ایـن‌ لیـاقت‌ را‌ اتفاقی به دست آورده‌اند. این گروه علی‌رغم‌ کسب‌ موفقیت،از پپیشرفت‌های خود احساس لذت نمی‌کنند.

وقتی به اینجا رسیدم دیگر داشتم غش می‌کردم:

«اغـلب بـاهوش‌ترین افـرادند که بیشتر از همه رنـج می‌کشند. وقتی کودک هستند، به آنان می‌گویند که‌ چقدر‌ باهوش و استثنایی هستند و سپس هنگامی کـه بـزرگ می‌شوند، مدام با اموری روبه‌رو مـی‌شوند کـه در آن امـور هـمه پاسـخ‌ها را نمی‌دانند،ناگهان مـجبور مـی‌شوند بپذیرند که چندان هم خاص و منحصر به فرد نیستند و فقط تا حدی متوسط هستند و یا حـتی چـیزی نـمی‌دانند.»

بخش منطقی و عقلانی آنان می‌پذیرد کـه موفقیت‌هایی که به آن رسیده‌اند، به دلیل تلاش، شایستگی و مهارت توانایی آنان بوده است، ولی بخش اسرارآمیز هیجانی،آنان را از باور صحیح این شایستگی باز می‌دارد‌. آنان‌ به طور مرموزی بین دو مقوله همزمان، یعنی عـقده حـقارت و عقده خودبزرگ‌بینی در تعارض هستند.

می‌دانی مشکلات من در این مدت از کجا حاد شد!؟ زمانی که رفتم سر کلاس‌های دکترا! دو چیز خیلی تأثیر منفی روی من گذاشت! یکی اینکه با مسائلی برخورد کردم که اصلاً فکرش را هم نمی‌کردم که علم اینقدر جزئی واردش شده باشد! مسائلی ماوراء تصور من! ما از علم چه چیزهایی فکر می‌کردیم و یک دفعه چه چیزهایی مطرح شد که اصلاً در برابرش ما بی‌سواد بودیم!!! موضوع دیگر اینکه: با اساتیدمان روبه‌رو شدم! قبل از دکترا فکر می‌کردیم خیلی بارمان است! خیلی کسی هستیم! رفتیم اساتیدی را دیدیم که آن‌زمان که ما به سیب‌زمینی می‌گفتیم دیب‌دمنی(!) این‌ها مسائلی که ما می‌دانیم را برایش ایده‌ی جدید داده‌اند!!! به خصوص یکی از اساتید که سه سال بیشتر از من بزرگ‌تر نبود و چند کتاب منتشر کرده بود!!

یعنی تمام چیزی که در مورد خودم فکر می‌کردم خرد شد!! بعد آن احساسات شروع شد:

هیچ احساس درونی،نسبت به توانمندی‌ها و قابلیت‌های‌ خود‌ ندارند‌، بلکه معتقدند، به گـونه‌ای دیـگران را فـریب می‌دهند و باعث شده‌اند، آنان این‌ گونه‌ در‌ موردشان بیندیشند که افرادی بـاهوش و تـوانمند هستند

اینجاها که دیگر نمی‌دانستم چه کار کنم:
واعجبا که ۶ مورد از این ۸ مورد به من مربوط است!!!!!!!!!!!!!!!!!

چه کسانی بیشتر در معرض خطر سندرم ایمپاستر قرار دارند؟

اشخاصی که این سندرم را‌ تجربه‌ می‌کنند، از‌ تمامی اقشار جامعه هستند؛ مانند مأموران پلیس،کشیش‌ها،پرستاران، وکـلا،نـمایندگان فروش، هنرمندان، مهندسان،پ زشکان، معلمان، دانش‌آموزان‌ و بازیگران.

گروههای در معرض خطر

۱- افرادی که موفقیتشان سریع حاصل شده‌ است‌: نویسنده‌ای‌ که کتابش بهترین فروش را داشـته یـا فروشنده‌ای که بهترین و بیشترین فـروش را داشـته و یا هر فردی ‌‌که‌ به سرعت به موفقیتی دست یافته است، بیشتر از دیگران در معرض خطر‌ این‌ سندرم‌ قرار دارد. این افراد در چنین شرایطی،این طـور فـکر می‌کنند: «نمی‌دانم برای اولیـن‌بار، چـطور‌ توانستم این کار را بکنم، چطور ممکن است که بتوانم دوباره چنین موفقیتی‌ کسب کنم؟»

۲-  گروه دیگری که از این سندرم آسیب مـی‌پذیرند افـرادی هستند که اولین فرد زبده و حرفه‌ای در کل خانواده هستند. این امر بیشتر در میان سیاهپوستان، رومیان، آسیایی‌ها، آمریکایی‌ها و بومیان آمریکا و نیز مـهاجرانی دیـده می‌شود کـه اغلب بار سنگین انتظاراتی را که از آنها برای حمایت‌ از‌ خانواده، اجتماع، نژاد یا ملیت می‌رود، به دوش می‌کشند.

۳- افـرادی که والدینی بسیار موفق دارند: زمانی که یک یا هردو والد سـابقه مـوفقیت‌هایی چـشمگیر داشته‌اند، فرزندان این فشار را حس‌ می‌کنند‌ که باید از عهده این‌ کار برآیند.

۴- افرادی که در میان دیگران یا در‌ زمینه کاری‌ خـود«تک»بوده و یا اولیـن‌ فـردی‌ هستند‌ که یک ویژگی منحصر به فرد را دارند. همه ما می‌دانیم که در معرض فشار و یا خطر بودن چه حالتی ایجاد می‌کند. زمانی‌ که‌ شما یگانه زن،ی گانه چهره و یا یگانه فرد‌ دارای‌ مـعلولیت، در میان دیگران باشید و یا در زمینه کاری خود یک اقلیت محض باشید،این فشار شدیدتر خواهد بود‌، زیرا‌ حالا‌ شما به عنوان نماینده‌ای از گروه خود قلمداد می‌شوید. اینکه‌ شما امکان این را نـدارید کـه حداقل فردی متوسط باشید و یا در امور خود شکست بخورید و هیچ ارتباط‌ و اتصالی‌ با‌ گروه اجتماعی خود نداشته باشید، ممکن است منجر به بروز احساس‌ تردید‌ و یا حس تظاهر،در شما شـود.

۵- اشخاصی که به‌ مشاغلی‌ مشغول‌ هستند که با جنس آنها همخوان نـیست، بیشتر دچـار سندرم ایمپاستر می‌شوند.

۶- افرادی‌ که‌ تنها کار می‌کنند: در مورد کسانی که تنها کار می‌کنند،هـیچ نـوع مـدیریت‌،بررسی‌ عملکرد‌ و معیارهای ثبت شـده‌ای وجـود نـدارد. در عوض سنجش کارایی و موفقیت آنها کاملا درونی استو این‌ مسأله مشکل‌ساز است، زیرا افرادی که به این سندرم مبتلا هستند، مـعیارهای فـوق‌‌لعـاده‌ بالایی‌ برای خود در نظر می‌گیرند.

۷- افـرادی که در زمینه‌های ابتکاری که در آنها، هر تلاشی مستلزم عملکردی‌ جدید‌ و مـتفاوت‌ است،فعالیت دارند،در معرض این سندرم قرار دارند.

۸-د انش‌آموزان: عجیب‌ نیست‌ که ارزشیابی و رتبه‌بندی‌های منظم،ب اعث می‌شود که‌ دانش‌آموزان‌، نسبت‌ به گـروه‌های دیـگر در آزمـون‌های ایمپاستر،نمرات‌ بالاتری‌ به دست بیاورند.

در واقع،در مورد ایـن‌ افـراد،افزایش سطوح موفقیت‌،موجب‌ تشدید احساس ایمپاستر در آنها‌ می‌گردد‌.

توجه: اشخاصی که‌ احساس‌ ایمپاستر دارند،هرگز ایمپاستر نیستند‌،بلکه‌ فـقط‌ فـکر می‌کنند که‌ این‌ طور هستند. اشخاصی که از سندرم ایـمپاستر رنـج مـی‌برند،افرادی واقعا باهوش،متفکر و توانمند هستند‌.آنها‌ فقط به باور این مطلب نرسیده‌اند‌.

ایـمپاسترها‌ با‌ ترس از شناسایی شدن به عنوان یک فرد جعلی،متقلب و بی‌کفایت،جلو رشد بزرگترین آرزوهـا و اشـتیاق‌های خـود را گرفته و قابلیت‌های بالقوه خود را‌ سست‌ می‌نمایند. اما این همه موضوع‌ نیست‌. بـرای بـرخی افراد، احتمال شناسایی شدن، همراه با حس عمیق شرمندگی و ندامت است.

«ترس‌ از رو شدن دست‌» عاملی‌ بسیار تنش‌زا در زندگی است. ایـن تنش مزمن‌ و درونـی‌ در عرضه خلاقیتهایشان به دیـگران مشکل ایجاد می‌کند. بنابراین قدرت خطرپذیری در آنها مختل می‌شود‌.

خصوصیات من به خصوص در این چند ماه!! باور می‌کنی تمام این‌ها در این مدت در من شکل گرفته بود!؟

خصوصیات روان‌شناختی افراد مبتلا به ایمپاستر:

-اضـطراب بالا و همیشگی

-عزت نفس پایین

-درونگرایی

– کم‌حوصلگی

– خودپنداره منفی

-احساس گناه

-شرمساری و ندامت

-بهداشت روانی پایین

-تعارض بین‌ حقارت‌ و برتری طلبی

-ترس از رو شدن دست

-ترس از شناسایی شدن

-اسنادهای بـیرونی

-احـساس بی‌کفایتی

-احساس خودتردیدی

-داشتن دردهای روانی-تنی

-کمال‌گرایی

-ترس از ارزیابی منفی

-حساسیت نسبت به‌ انتقاد‌

 

یعنی وقتی این‌ها را خواندم، یک آرامشی کل وجودم را گرفت! انسان وقتی بداند یک موضوع، برای بقیه هم در شرایط او پیش می‌آید و گذرا است، خیالش راحت می‌شود. برای حاج خانم هم می‌خواندم و می‌خندیدم! می‌گفتم حالا فهمیدی چرا این مدت می‌گفتی: چرا مثل مرده‌ها شده‌ای!؟
تازه امشب فهمیدم مشکل از کجاست!

به جان شما انگار که تمام اضطراب‌ها و مشکلات جسمی و روحی‌ام تمام شد!

حالا جالب است، خواندم و آمدم پایین‌تر:

مورد اول را که خواندم، اصلاً نمی‌دانستم گریه کنم یا بخندم! (ای کاش یکی حالت من را ضبط می‌کرد!!)

راهبردهای مقابله با سندرم ایـمپاستر

۱- آشنا‌ شدن‌‌ با این‌ سندرم‌ یـکی‌ از راه‌های مقابله با آن است‌.

۲- با‌ دیگران رو راست باشید و احساسات‌ و افـکارتان‌ را بـا آنها مطرح کنید.

۳- قـابلیت‌های خـود را بشناسید و در تفکیک احساسات خود‌ از‌ حقایق تلاش کنید.

۴- به طور‌ واقعی‌ افکار‌ و احساسات خود را‌ بررسی‌ کنید. افکار و احساسات ناشی‌ از‌ سندرم ایمپاستر را مورد سؤال قرار دهید و افکارتان را متعادل‌تر سازید.

۵- نسبت به مـوفقیت‌های‌ خـود‌ واقعیت‌نگری داشته باشید.

۶- به درک و شناخت‌ تفاوت‌ میان احساسات‌ و واقعیت‌ برسید.

۷- با دیگران در ارتباط باشید، برقراری ارتباط با دیـگران ‌شـما را در بررسی واقعیت یاری می‌دهد و دیگر احساس تنهایی نمی‌کنید.

۸- زمانی که دوستان و افراد قـابل اعـتماد از شـما تعریف و تمجید می‌کنند،آنان را باور کرده و تمجید آنها را قلبا بپذیرید.

یعنی از عظمت علم روان‌شناسی و این مقاله داشتم می‌ترکیدم!!!!!!!!! چند خط بالاتر با آشنا شدن با این سندرم، تمام وجودت آرام شود، بعد یک دفعه چند خط بیایی پایین‌تر، بگوید همین آشنایی با این سندرم خودش درمان سندرم است!!!!!!!!! چه حسی پیدا می‌کنی!؟ 🙂 جل الخالق!

 

یعنی دیشب نمی‌دانستم بخوابم یا تا صبح بیدار بمانم و از آن حس و حال لذت ببرم!؟

خیلی جالب بود! خیلی…

اگر بخش نظرات آن مطلب را ببینی، انگار یک نفر دیگر هم به نام «صادق» به این سندرم گرفتار شده:

خیلی جالب بود ،این که گفته بودید ۴۰ درصد مردم مبتلا به این سندروم هستن گستره شیوع رو به خوبی توصیف میکرد،با خوندن متن شما فهمیدم من هم یکی از اون ۴۰ درصد هستم،تقریبا تمامی نشانه هایی که برشمردید در مورد من صدق میکنه،و باید بگم این سندروم خیلی عذاب آوره

(انصافاً هیچ چیز عذاب‌آورتر از این نیست که هیچ جرمی نداشته باشی و دائم احساس گناه کنی!)

گفتم بیاییم یک NGO برای این نوع افراد راه بیندازیم! دور هم از این حس و حال بگوییم و لذت ببریم!! 🙂

 

باور کن تمام عذاب روحی‌ای که در این مدت می‌کشیدم تمام شد! یعنی اگر می‌دانستی من چه کشیدم در این مدت به خاطر این سندرم!! درست است که به خاطر اعتقادی که از همان ابتدا داشته‌ام، دوست نداشته‌ام کاربران چیز منفی از زبان من بشنوند که حس ناامیدی پیدا کنند و به همین خاطر شاید خیلی متوجه این موضوع نشده بودید، اما واقعاً مصیبتی بود!! هزار راه را تست کردم، دیدم فایده ندارد! حالم آن چیزی که قبلاً بود نمی‌شود! تازه فهمیدم مشکل چیست!

یعنی روزی چند تعریف و تمجید از اطراف (مشتری و دانشجو و کاربر و…) می‌آمد و به جای اینکه حال من بهتر شود، بیشتر احساس گناه می‌کردم!!! دائم احساس می‌کردم دارم دیگران را فریب می‌دهم! من آن‌طور که آن‌ها فکر می‌کنند نیستم!

به هر حال، اتفاق بسیار بسیار بسیار جالبی بود که باید اینجا ثبت می‌شد. ای کاش این مقاله به اطلاع تمام افرادی که ممکن است کمی در بین اطرافیانشان موفق‌تر به نظر برسند برسد… خیلی مهم است. این سندرم می‌توان کشنده باشد! همانطور که صدها نویسنده و انسان موفق را به خودکشی و امثالهم کشانده! برای اینکه از عذابی که می‌کشند راحت شوند!! من مطمئنم با آشنا شدن با این سندرم دوباره متولد می‌شوند! (نهایت سعی‌م را خواهم کرد که این مقاله را به دست موفق‌ها برسانم)

 

حالا می‌دانی دیشب بعد از این مطلب و خواندن کمیل به چه فکر می‌کردم!؟

به این فراز از کمیل:

وَ کَمْ مِنْ ثَناَّءٍ جَمیلٍ لَسْتُ اَهْلاً لَهُ نَشَرْتَهُ

خدای من، و چه بسیار مدح و ثنای خوب که من اهلش نبودم و تو نشر دادی…

به این فکر می‌کردم که آیا امام علی(ع) (که دعای کمیل از ایشان است) هم چنین حالاتی را احساس کرده‌اند که چنین جمله‌ی عجیبی گفته‌اند که دقیقاً اشاره به این سندرم دارد؟ می‌شود گفت که قطعاً ایشان چنین حالاتی را احساس نمی‌کنند. اما به این فکر کن: چرا این جمله در کمیل مطرح شده؟
فهمیدی؟
جز این است که آن کسی به این سندرم دچار است را ناخودآگاه با خود همراه کند و به او گوشزد کند که اگر به این حالت دچاری، مشکلی نیست، یک همچین حالتی در شخص دیگری هم احساس شده… و این یعنی همان درمان سندرم!

الله اکبر!! تصور کن! جمله به جمله این دین معجزه است! ۱۴۰۰ سال پیش چطور بیاید از سندرم ایمپاستر صحبت کند؟ با یک جمله کار را تمام کرده!
واقعاً خوش به حال کسانی که تفسیر این جملات را می‌فهمند… خوش به حالشان.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

حالا می‌توانی بفهمی که چرا گاهی وبلاگ‌نویسی را قطع می‌کنم یا چرا خصوصی می‌کنم و امثالهم… آن حس عجیب که همه نویسندگان را اذیت می‌کند، کار خودش را می‌کند: من نویسنده نیستم. در حال فریب دادن خودم و مردم هستم.

اگر این «توجه» در آن مقاله نبود، کار خیلی سخت می‌شد:

توجه: اشخاصی که‌ احساس‌ ایمپاستر دارند،هرگز ایمپاستر نیستند‌،بلکه‌ فـقط‌ فـکر می‌کنند که‌ این‌ طور هستند. اشخاصی که از سندرم ایـمپاستر رنـج مـی‌برند،افرادی واقعا باهوش،متفکر و توانمند هستند‌.آنها‌ فقط به باور این مطلب نرسیده‌اند‌.

 

حالا در گوش شما یک چیز بگویم: چند وقت است کسی که این مقاله را نوشته، زیر نظر دارم! او خودش مدتی بود به این سندرم گرفتار شده بود و قطعاً یا از طریق جستجو یافته یا در مقالات خارجی دیده و چون مثل من شگفت‌زده شده، ترجمه و منتشر کرده!! 🙂 دقت کن که «توجه» را چه Bold کرده!
خجالت کشیدم، می‌خواستم در بخش نظراتش این را بگویم… 🙂

امید به که!؟

اتفاقات روزانه, اعتقادات خاص مذهبی من هیچ دیدگاه »

به این نتیجه رسیده‌ام که یکی از راه‌های صحبت با خدا و رمزگشایی پاسخ‌های او این است که یک موضوع را نشان کنی و منتظر بمانی تا پاسخ آن برسد…

مثلاً حدس می‌زنی گیرِ کارت به خاطر فلان عملی که انجام دادی است. آن‌را در ذهن نگه دار و منتظر بمان… پاسخ (إن شاء الله) به نحوی که جلب توجه کند، خواهد رسید.

من در عمرم به هیچ کس نگفته بودم که فلانی هوای ما را داشته باش یا مثلاً اگر کار گیر آوردی ما را خبر کن یا سفارش ما را به فلانی کن و امثالهم. هر چه فکر می‌کنم یک نمونه هم یادم نمی‌آید!
هیچ وقت به هیچ دانشگاه و مرکز آموزشی و امثالهم نرفته‌ام که فرم پر کنم و بگویم برای من درس بگذارید و غیره… (البته به این معنی نیست که مثلاً اگر امروز قرار است یک جای خوب استخدام کنند، من در آزمون استخدامی شرکت نکنم… هر چند که این هم خودش جای شک و شبهه دارد که امید به آزمون استخدامی و استخدام درست است یا خیر)

به هر حال، به هیچ احدی و هیچ چیزی امید نداشته‌ام مگر به خدا و صلاح او. (خوب پیش آید رحمت است، بد پیش آید آزمایش است…) (و الحمد لله تا به حال به هیچ شخص و سازمان و گروه و امثالهم وابسته و مدیون نبوده‌ام و چه بسا n تا پیشنهاد آمده و ما n منهای چهار پنج تا را رد کرده‌ایم و چند تایی را هم قبول…)

94-uni

اما! شیطان یا نفس نگذاشت بر این مسلک بمانیم و چند روز پیش برای اولین بار در عمرم، به یکی از دوستان گفتم اگر فلانی (مدیر گروه یکی از دانشگاه‌ها) را دیدی، بگو اگر برای تدریس دانشجوهای ارشدشان مدرس خواست، من دروس ارشد و دروسی که فعلاً در دکترا پاس کرده‌ایم را می‌توانم تدریس کنم…

از آن دوست که خداحافظی کردم تا امروز چند بار آن صحنه آمده جلو چشمم و به این فکر کرده‌ام که این چه کاری بود من کردم!؟
امروز صبح، به خاطر یک سری قضایا باز به آن موضوع فکر می‌کردم و در این حین، صحنه سفارش حضرت یوسف در زندان به آن زندانی‌ها به ذهنم آمد:

وَ قالَ لِلَّذی ظَنَّ أَنَّهُ ناجٍ مِنْهُمَا اذْکُرْنی‏ عِنْدَ رَبِّکَ فَأَنْساهُ الشَّیْطانُ ذِکْرَ رَبِّهِ فَلَبِثَ فِی السِّجْنِ بِضْعَ سِنینَ (یوسف/۴۲)

و به آن یکى از آن دو نفر، که مى‏‌دانست رهایى مى‏‌یابد، [حضرت یوسف] گفت: «مرا نزد صاحبت [سلطان مصر] یادآورى کن!» ولى شیطان یادآورى او را نزد صاحبش از خاطر وى برد و به دنبال آن، (یوسف) چند سال در زندان باقى ماند.

در این افکار و استغفار بابت این سوتی رفتم مسجد و برگشتم و طبق معمول که بعد از مسجد یک سخنرانی‌ای، کلیپی، چیزی گوش می‌کنم، زدم یکی از این کلیپ‌های زیبای رادیو جوان پخش شود…

پاسخ آمد و بله، ظاهراً سوتی بزرگی بوده:

دانلود کلیپ برنامه افق ماه

عرفان بابابزرگ

اتفاقات روزانه, نکته ۵ دیدگاه »

باباتقی (بابابزرگ ۸۸ ساله‌مان) دو سه شب پیش اینجا بود. تنها و بدون عزیز (مادربزرگ هفتاد و اندی ساله‌مان) بلند شده بود آمده بود خانه ما. (خانه‌شان پنجاه قدم تا خانه ما فاصله دارد)

با اینکه بی‌سواد است، اما خدا می‌داند او را که می‌بینم، انگار یک آیت اللهِ عارف را دیده‌ام! هر وقت بیاید همه می‌دانند که تنها کسی که می‌نشیند پای حرف‌هایش و اگر کسی بپرد وسط، دعوایش می‌کند، من هستم!

می‌گفت: بابا، رفتم بخوابم، دیدم خوابم نمی‌آید، گفتم بیایم پیش شما… تعریف می‌کرد که امروز چه کار کرده:

امروز رفته‌ام انجیل‌خشک‌ها را فروخته‌ام به فلانی دور میدان. (با جزئیاتش تعریف می‌کرد…) (یک نایلون هم برای من کنار گذاشته بود که امشب عزیزمان به دستم رساند. می‌داند که عاشق انجیرخشک هستم و هر سال منتظر این روزها که جیره چند ماه آینده‌مان را بیاورد… عزیز، آورده، از زیر چادرش در می‌آورد و می‌گوید: حمید آقا! بفرمایید این هم جیره امسال شما…)

ادامه می‌دهد: بعد، رفتم پیش پسرِ کاوه، ۲۰۰ تومان پول موتور (موتور آب باغ) را تا پاییز سال بعد پرداخت کردم… اعصاب آدم راحت‌تر است… یک وقت خرج می‌کنیم و شرمنده می‌شویم! (دقت کن! دو ماه زودتر می‌رود پول سال بعد را می‌دهد!)

می‌گویم: بابا! چه شده امشب تنها آمدی؟ شما که لیلی و مجنون بودید و از هم جداشدنی نبودید!؟

با خنده خاصی می‌گوید: بابا! دو سه روز است با عزیزتان قهرم!!
و باز هم دعوا سر موضوع همیشگی‌شان است: عزیز خانم (که خیلی مانده تا به عرفان بابابزرگ و حکمت خدا و مال حلال و… پی ببرد) هر روز گیر می‌دهد که چرا جوان بودی، هر چه گفتم، نرفتی کار اداری که الان یک بیمه داشته باشیم که نخواهی بروی کار کنی!؟ به او می‌گویم: خانم! یک لنگه سیب‌زمینی در زیرزمین است. یک لنگه پیاز هم کنارش است. چند گونی برنج هم که در پستو است. گوشت هم که هست، دیگر چه می‌خواهی که الان نداری!؟ (و باور کن دلم می‌خواهد زار بزنم از این پاکی و سادگی…)

مادرمان می‌گوید: باشه بابا، عزیز است دیگر، دلخور نشو… خدا را شکر کنید که در کنار هم هستید و از پا نیفتاده‌اید و… از اینجور حرف‌ها.

می‌گوید: دلخور نیستم، من روزی هزار بار خدا را شکر می‌کنم که او را دارم…

یک جمله می‌گوید که چشمانم را گرد می‌کند و می‌فهمم که واقعاً سواد جزء کوچکی از عرفان است: بابا! دو روز پیش یک حرف از دهانم در رفت به او گفتم، شبش مادر گلم آمد به خوابم… سرم داد زد که تقی! چرا دخترمان را اذیت می‌کنی!؟ …. بابا! دو روز است دارم به درگاه خدا استغفار می‌کنم!

 

چند روز پیش در مسجد محله نشسته بودم که دیدم با صدای همیشگی‌‌اش که هر وقت بشنویم، می‌فهمیم باباتقی است از در وارد شد: توکل بر خدا! (همینطور که راه می‌رود، دائم این جمله را با یک حالت خاص و با اعتقادی تکرار می‌کند)

آمد و نشست کنارم و بعد از کمی صحبت، دیدم مشغول شد: اللهم صلی علی محمد و آل محمد… به نیت آقا جواد، پسر گلم: بسم الله الرحمن الرحیم، الحمد لله رب العامین و یک فاتحه برای جوان ناکامش می‌خواند. تمام که می‌شود: به نیت فاطمه خانم، تازه‌درگذشته، دختر گلم: بسم الله الرحمن الرحیم، الحمد لله رب العالمین… بعد از آن: به نیت مادر گلم: بسم الله الرحمن الرحیم… و تا بخواهند اذان بگویند به نیت همه‌شان یک حمد و سوره می‌خواند و من هم کنارش یک بغض اساسی کرده‌ام که چقدر سخت است آدم زنده باشد و فرزندانش یکی یکی بروند…

 

ظاهراً در پیری خبرهای خوشی هست البته که به شرط مال حلال و زحمت…
پیر شیم الهی!

ایران تشنه‌ی نرم‌افزار است!

اتفاقات روزانه ۲ دیدگاه »

شخصاً فکر می‌کنم ایران تشنه‌ی نرم‌افزار است! و متأسفانه برنامه‌ساز یا تیم برنامه‌سازی که بشود پروژه پیچیده را به او سپرد بسیار بسیار نایاب است.

اگر مراقبت نشود، برجام می‌تواند یک تهدید باشد! (ما ثابت کرده‌ایم که جنبه نداریم!) شرکت‌ها و سازمان‌ها ممکن است بخواهند این تشنگی را از طریق برنامه‌سازهای خارجی رفع کنند!

پیش‌بینی می‌کنم که پای هندی‌ها (به عنوان قطب‌های برنامه‌نویسی دنیا) به این واسطه، بیش از پیش به ایران باز شود… باید صبر کرد و دید…

این نیز گذشت… (راه های مبارزه با افسردگی)

اتفاقات روزانه ۷ دیدگاه »

یکی دو هفته که از ابتدای این ترم گذشته بود، کم‌کم احساس کردم بار سنگینی برداشته‌ام! همانطور که در مطلب «اعتراف» گفتم، به قول یکی از دوستان مغز آدم سوت می‌کشد:

digi

حالا دروس دکترا و زبان فقط یک بخش کوچک از زندگی من بود و هست! اگر بدانی این چند ماه اخیر بر من چه گذشت، یعنی تعجب می‌کنی که: مگه می‌شه!؟ مگه داریم!؟

به هر حال، وقتی به پایان ترم فکر می‌کردم که باید ۱۵ درس سنگین را پشت سر هم امتحان بدهم و از آن طرف صدها مشتری را پشتیبانی بدهم و حدود ده درس که برای بار اول است می‌خواهم تدریس کنم را مطلب جور کنم و هزار تا کار دیگر، یک استرس شدید کل بدنم را می‌گرفت… این افکار و این استرس چند روز پشت سر هم و حتی گاهی بدون اینکه من بخواهم ادامه پیدا کرد تا اینکه یک روز یک حالات بسیار عجیبی که در عمرم تجربه نکرده بودم به من دست داد! (در این دو ماه که دائم فکر می‌کنم که دلیل آن قضایا چه بود یک شک‌هایی به آن دارویی که گفتم هندی است پیدا کردم. آخرین بار که اینطور شد، خیلی کمتر از مقداری که فروشنده گفته بود ریختم که نکند تأثیر منفی پیدا کند، شاید به خاطر آن بود اما احتمالاً به آن ربط نداشت و به خاطر ادامه پیدا کردن استرس بسیار شدید و کار زیاد همزمان بود و فراموش نکنیم که پاییز فصل سوداست و یک سودایی مثل من بین ماه‌های مهر تا اواخر آبان، اوج تشدید سودا را تجربه می‌کند… به همه مصیبت‌ها، معده‌دردی که امان آدم را در این مدت می‌برد هم اضافه کن…)
به خاطر تأثیرات منفی‌ای که ممکن است بگذارد، نمی‌توانم خیلی واضح بگویم که چه حالاتی بود. فقط بگویم خیلی حالات خطرناکی بود! در یک جمله: تصور کن سه چهار روز زندگی برای من کاملاً پوچ شده بود!
البته بعد از اینکه قضایا درست شد، دائم دارم خدا را شکر می‌کنم که آن حالات را تجربه کردم. تازه تجربه کردم که یکی می‌گوید «افسردگی»، یعنی چه! وقتی یک نفر دست به کارهای خطرناک می‌زند، چه می‌شود که اینطور می‌شود… به هر حال من قرار است دیر یا زود (إن شاء الله) روانشناسی بخوانم و کسی که خودش این حالات را تجربه کرده باشد و با موفقیت از آن خارج شده باشد بهتر می‌تواند بیماران مشابه را درمان کند.

به هر حال، بسیار بسیار حالات عجیبی بود!
دیدم اینطور نمی‌شود… سریعاً راه‌های مقابله‌به‌مثل را شروع کردم.
– چند برگه روی دیوار بود که نکته منفی داشت و از قضا خیلی جلو چشمم بود. به خصوص این برگه:

الهی، من من را بکش!
http://aftabgardan.persiangig.com/img/hamid/man_e_man_ra_bekosh.jpg
و این دو تا که سرکوفت می‌زد و موج منفی می‌داد:

آرزو میخواه لیک اندازه خواه!

http://download.aftab.cc/img/hamid/aarezoo.jpg

tahayyor

آن‌ها را جمع کردم و گذاشتم کنار…

– در عوض سریعاً آن جمله که خیلی دوستش دارم را نوشتم و زدم جای قبلی‌ها:

it-will-pass

و به خصوص این «ما شاء الله» معجزه کرد:

و یکی هم «و الذین جاهدوا فینا لنهدینهم سبلنا…» که انصافاً امیدبخش است و اگر این آیه نبود خیلی کارم سخت می‌شد. (دارم بهترش را می‌نویسم که بگذارم اینجا)

– در آن چند روز وقتی خواهرم بچه‌هایش را می‌آورد و با آن‌ها سرگرم بودم، قضایا یادم می‌رفت، بنابراین از او خواستم که طی چند هفته آینده بیشتر بیاید خانه ما

و خلاصه کلی نذر و نیاز و به خصوص چند بار رفتن به حرم حضرت معصومه (سلام الله علیها) و نشستن چند ساعته در آنجا که انسان غم‌ها و دردهایش همه فراموش می‌شود و رفتن به جمکران و تا صبح آنجا بودن و خلاصه کلی ترفند، تا اینکه جواب داد و بعد از چند روز،عجیب است که اوضاع کاملاً برگشت! یعنی الحمد لله، چنان اوضاع را تحت کنترل گرفتم که به شما بگویم این ترم، در بهترین شرایط ممکن گذشت… یک برنامه‌ریزی دقیق انجام دادم و دیدم همینطور که پیش می‌روم الحمد لله درها یکی یکی باز می‌شود. ترفندهای مختلفی رسید؛ از جمله: مطالعه خلاصه دروس زبان به جای مطالعه کل کتاب، یا دو تا از درس‌ها با لطف مدیر گروه زبان که فهمید دارم همزمان دکترای کامپیوتر می‌خوانم و زبان را برایش مثل بلبل صحبت می‌کنم، با نمره ۱۸.۵ قبولم کرد و معجزات عجیبی که انسان نمی‌تواند بیان کند. (کمترینش این است که برخی دوستان که در کارها کمک می‌کنند می‌دانند که میزان مشتری‌ها با نزدیک شدن به امتحانات من الحمد لله بسیار کمتر شد در حالی سود بیشتر شد! و من فرصت داشتم که راحت‌تر درس‌ها را بخوانم و خیلی خیلی چیزهای دیگر… یعنی پرماجرا‌ترین روزها بود…)

 

این‌ها را نوشتم به دو دلیل:

اولاً خودم بعدها بخوانم و بدانم که این ترم در حالی که قرار بود سخت‌ترین ترم باشد، بهترین، زیباترین، عجیب‌ترین، لذت‌بخش‌ترین، مادی‌ترین، معنوی‌ترین و خلاصه هر چیز خوبی که بگویید،ترین روزهای عمرم شد و این نیز گذشت…

ثانیاً تو بخوانی و بدانی که گاهی شرایطت هر چقدر هم که سخت باشد احتمالاً از این مدتی که بر من گذشت، سخت‌تر نیست و این نیز بگذرد(می‌خواهم بدانی که با ترفندهایی که گفتم، می‌شود به راحتی از پس هر شرایط بحرانی گذشت)

سوغات

اتفاقات روزانه, عکس‌ها و فیلم‌ها ۲ دیدگاه »

چند عکس از جاده و یک عکس از جمکران که برای لاک‌اسکرینم گرفتم:

https://www.icloud.com/sharedalbum/#B0hJtdOXmzOhjI

دلم می‌خواهد یک تیم بشویم برویم از طلوع و غروب خورشید در نقاط مختلف کشور فیلم بگیریم… بالاخره یک روز این کار را خواهم کرد (إن شاء الله)

ما و دکترها!

اتفاقات روزانه ۶ دیدگاه »

یک گروه با دوستان هم‌کلاسی دکترا داریم، اعصابم را خرد کرده از بس دوستان چرت و پرت می‌گویند!! انگار نه انگار که خیر سرمان بزرگ شده‌ایم!!

کلاً از هر نوع جمعی بیزارم، این را هم مجبورم به خاطر هماهنگی با دوستان تحمل کنم…

پیغام من در گروه!!

  

حکمت؟

اتفاقات روزانه یک دیدگاه »

امروز، برای نماز مغرب، تا بخواهم آماده شوم، کمی دیر شد، بنابراین خیلی سریع لباس پوشیدم و رفتم مسجد. در مسجد، رفتیم رکوع، دیدم یا اباالفضل! جوراب‌هایم یکی‌ش سرمه‌ای است و دیگری مشکی!! یعنی نفهمیدم نماز را چطور تمام کردم!! به هر حال، وسط نماز چون کلاس داشتم، غفیله را هم با همان وضع خواندم و زدم بیرون…

بعد از کلاس آمدم خانه، به مادر و برادر بزرگ‌تر پاهایم را نشان دادم، گفتم: من رو ببین تو رو خدا!! رفتم مسجد، رفتم رکوع، دیدم یا اباالفضل! لنگه به لنگه‌ست!!

خندیدند و گذشت… یک ساعت بعد که الان باشد، برادر کوچک‌تر در حالی که مادر رفته بود روضه و علی، باشگاه و فقط من خانه بودم، آمد! پاهایش را نشان داد…

دیدم یا اباالفضل! او هم لنگه به لنگه پوشیده! چشمانم گرد شد، یعنی فکم از حرکت باز مانده بود! بنده خدا فکر کرد تعجب کرده‌ام که چقدر خنگ است! صبر کردم ادامه دهد! دقیقاً همان جملات را گفت: من رو ببین تو رو خدا!! رفتم مسجد، رفتم رکوع، دیدم یا اباالفضل! لنگه به لنگه‌ست!!

جالب است که دقیقاً جوراب‌های او هم مشکی و سرمه‌ای بود! (در حالی که اتاق او و سبد جوراب‌های او با من فرق دارد!)

حتی یک بار هم یادم نمی‌آید چنین چیزی برای هر کداممان اتفاق افتاده باشد، حالا هر دو در یک شب، به یک صورت…

این‌ها یعنی چه!؟ (در فکرم…)

دنیای ۲۰۱۵

اتفاقات روزانه ۴ دیدگاه »

بد نیست وضعیت این روزها را ثبت کنیم:

​دنیا را ببین: (کاری که این روزها دائم انجام می‌دهم و اگر این کمکیارهای مجازی نبودند کلی کار عقب می‌افتاد) بدون دست زدن به چیری گفتم:

Hey Cortana! remind me to say my prayer at 10:30PM

هی کورتانا، یادم بنداز ساعت ۱۰:۳۰ نمازم رو بخونم.

گفت: الان نمی‌تونم به اینترنت وصل بشم. (نمی‌دانم چرا با اینکه اینترنت وصل است اما گاهی این کورتانا حرف گوش نمی‌کند! بچه‌ی حرف گوش‌نکن!)

دیدم گوشی در حال شارژه و این یعنی سیری با صدا فعال می‌شه. بنابراین گفتم:

Hey Siri! Set an alarm for 10:30 PM

گفت: Sure! (چشم، حتماً)

 

حالا ده سال دیگه هم (إن شاء الله) این مطلب رو آپدیت می‌کنم، به این صورت: در ذهنم اراده کردم که: سیری! ساعت ۱۰:۳۰ یادم بنداز که نماز رو بخونم و گفت:‌ چشم!

این نیز بگذرد…

اتفاقات روزانه, خطاطی‌های من یک دیدگاه »

در این روزها که گهگاه استرس‌های لحظه‌ای اذیتم می‌کند، فکر می‌کنم هیچ جمله‌ای مثل این نمی‌تواند آرامم کند:

it-will-pass

بد نشد! هر چند که حالا خیلی مانده…

اعتراف

اتفاقات روزانه ۵ دیدگاه »

می‌خواهم برای دوستانی که یک وقت با خواندن مطالبم وسوسه می‌شوند که در چند رشته درس بخوانند، اعتراف کنم: اعتراف به اینکه واقعاً سخت و چه بسا محال است!

یعنی چند روز است یک حس و حال بدی پیدا کرده‌ام که نگو و نپرس! دلیل؟ Multi-tasking!! یعنی چندکاری!

۱- درس‌های وحشتناک دکترا! (درس‌هایی که هر کدام یک خروار کار می‌خواهند و کمتر از ۱۴ بگیری مردود و اگر معدل کمتر از ۱۶ بگیری مشروطی! آن هم با مصیبت‌های رفت و آمد به شهر دیگر که اگر نروم لابد می‌خواهند به خاطر غیبت نمره کم کنند و اگر بروم، خستگی‌هایش اعصابم را خرد می‌کند! از طرفی، دکترا ظاهراً جدی‌تر از آن چیزی است که فکرش را می‌کردم!! وقتی وارد کلاسی می‌شوم که همه ۳۶ سال به بالا هستند، احساس می‌کنم کمی زود برای دکترا اقدام کرده‌ام! حوصله این نوع کارهای کاملاً تحقیقاتی را ندارم!)

۲- نُه درس تخصصی در رشته مترجمی زبان! (هر کتاب انگلیسی‌اش را که نگاه می‌کنی هنگ می‌کنی! حالا تصور کن همزمان با آن امتحانات دکترا بخواهی در این ۹ درس هم شرکت کنی!)

۳- حدود ۱۰ درس که باید این ترم تدریس کنم و تماماً درس‌هایی است که قبلاً تدریس نکرده‌ام و این یعنی خودم باید حداقل روز قبلش کلی مطالعه کنم که کم نیاورم!

۴- شونصد سفارش و پروژه و کار که هر لحظه به آن‌ها اضافه می‌شود…

۵- خیلی مسائل دیگر!!!

 

خلاصه، خواستم اعتراف کنم که نمی‌شود همزمان در دو جا و دو مقطع تحصیل کرد. از این کارها نکنید که سلامتی‌تان مثل سلامتی من به خطر می‌افتد…

گوشت مشکوک

اتفاقات روزانه هیچ دیدگاه »

پری‌شب خواب عجیبی دیدم: خواب دیدم در باغ مش تقی هستیم، علی یک ران گوسفند آورده که کباب کنیم.

به محض اینکه از خورجین موتور بیرون آورد، از دور دیدم حدود ۲۰ سگ سفید و برخی قهوه‌ای حمله کردند سمت علی و گوشت.

علی دوید داخل انباری باغ و در را بست، من عبور سگ‌ها که مثل برق از کنارم گذشتند و به علی رسیدند را به صورت بادمانند دیدم.

به هر حال، همینطور جلو در انباری پارس می‌کردند و ول‌کن نبودند.

علی یک تکه گوشت از یک سوراخ پرت کرد بیرون، یک نقطه‌ی دور، همه هجوم آوردند سمت آن، اما تا آمد بیرون، دوباره حمله کردند سمت علی. این بار رفت بالای درخت و همان ترفند را اجرا کرد اما باز تا آمد پایین دوباره حمله کردند سمت گوشت، پرید آن طرف دیوار باغ و دوباره از یک سوراخ یک تکه برایشان پرت کرد، اما دوباره می‌آمدند سمت او…

دوباره رفت داخل انباری گوشت را قایم کرد و خودش بدون گوش آمد بیرون و در را قفل کرد و رفت جایی… من دیدم تعدادی از سگ‌ها به شکل آدم درآمدند و در را باز کردند و رفتند داخل سمت گوشت… دویدم جلوشان بایستم اما نهایتاً وقتی دیدم فایده ندارد، گوش را پرت کردم جلوشان که بخورند و شرش و شرشان کم شود…

این خواب را دیدم اما وقتی صبح بیدار شدم، چیزی یادم نبود.

رفتم با حاج خانم صبحانه بخورم… او صبحانه‌اش را خورد و رفت که برای ناهار فکری کند، یک نایلون گوشت از یخچال آورد بیرون و گفت: علی دیشب (که از سفر شمال برگشته) گوشت نذری آورده، می‌خوام یک آبگوشت واسه‌تون درست کنم…

تا این را گفت یک دفعه یاد آن خواب افتادم! چشمانم گرد شد و خیره شدم به او!

گفت: چیزی شده؟

جریان خواب را گفتم… اما حاج خانم که هر کجا پای منافعش در میان باشه، وحی منزل هم بیاید کار خودش را می‌کند، گفت: «إن شاء الله که خیره» و آبگوشتش را بار کرد…

من ناهار، محض احتیاط از گوشت نخوردم اما از آبش که انصافاً از همه آبگوشت‌هایی که خورده بودم بی‌مزه‌تر بود خوردم..،

شب علی آمد، گفتم: علی، این گوشت از کجاست؟ جریانش چیست که من همچنین خوابی دیدم و بعدش همچین اتفاقی افتاد؟

گفت: از همان دوست شمالی‌ام است… مادرش تا صبح بالای سر گوسفند قرآن می‌خواند… گفتم: همان دوستت که اهل تسننه؟ گفت: آره!

سریعاً آمدم در اینترنت جستجو کردم، دیدم بله، ظاهراً خوردن گوشتی که ذبحش توسط اهل کتاب باشد حرام است!

آخرش هم نفهمیدم دلیل اصلی چه بود، به هر حال گفتم: لطفاً محض احتیاط ببر شرکت بین دوستانت پخش کن…

اولین شبی که توفیق دست داد

اتفاقات روزانه, نکته هیچ دیدگاه »

ثبت می‌کنیم: امشب اولین شبی بود که توفیق داشتم نماز شب را به طور کامل بخوانم؛ یعنی همه ۱۱ رکعت، با طلب مغفرت برای همسایه‌ها و هفتاد استغفرالله و سیصد بار العفو…

برنامه‌ریزی بلندمدتم جواب داد. ده سال فقط سه رکعت نماز شفع و وتر را آن هم شب‌ها قبل از خواب می‌خواندم، ۵ سال پیش به این طرف، به لطف عظیم امام رضا (علیه الاف التحیه و الثناء) توفیق سحرخیزی را کسب کردم و آن نمازها را با یکی دو تا نافله بیشتر، قبل از اذان صبح خواندم، از ماه رمضان به این طرف توفیق بود که همه‌ی ۱۱ رکعت را قبل از اذان صبح بخوانم (اما فقط ۷ بار استغفرالله و هفت بار العفو می‌گفتم) و تازه امشب این ظرفیت را کسب کردم که کل نماز شب را بخوانم و خسته نشوم…

باز هم کار دارد تا این کامل‌خواندن تثبیت شود… باید چند بار «شل کن، سفت کن» راه بیندازم (یعنی یکی در میان کامل بخوانم و نخوانم) تا نهایتاً روح و جسم آماده شود.

Powered by WordPress
خروجی نوشته‌ها خروجی دیدگاه‌ها