اگر…

کمی سیاست, نکته ۳ دیدگاه »

چقدر احمق است کسی که می‌گوید اگر ما مثل بقیه مردم دنیا (غرب) بودیم الان کجاها می‌بودیم! باید گفت: ای احمق، اینطور بگو: اگر بقیه مردم دنیا مثل ما می‌بودند الان دنیا کجا می‌بود… (واقعاً اگر همه مثل ما، برای بقیه مردم دنیا فتنه و تحریم و دردسر و غارتگری و… ایجاد نمی‌کردند و گناهان آشکاری مثل زنا و شرابخواری و امثالهم را دنبال و ترویج نمی‌کردند، دنیا کجا می‌بود؟)

امید من! دعاهای بعد از نمازت مستجاب خواهد شد

امید نامه, کمی سیاست یک دیدگاه »

امید من!

نکند لحظه‌ای در «مرگ بر…» گفتن‌هایت بعد از نماز، سست شوی. بعد از این دعاهای خوب از ته دل آمین بگو و فقط به خدا کمی فرصت بده تا دعایت را مستجاب کند.

اگر فکر می‌کنی این دعاها مستجاب نیست، به «شوروی» که زمانی مرگ بر او می‌گفتیم نگاه کن. به صدام که زمانی از ته دل مرگش را می‌خواستیم نگاه کن که چه خفت‌بار هلاک شد… به منافقین نگاه کن… مرگ‌بارتر از زندگی آن‌ها دیده‌ای؟ به آمریکا نگاه کن! آمریکایی که شعارهای تو او را از آن «غولی که بود» به این «موری که هست» رسانده است و صبور باش تا مرگش را به زودی ببینی… (إن شاء الله)

و به این فکر کن که یک روز همه دعاهایت مستجاب می‌شود و تو ظالمی را نمی‌یابی که مرگش را دعا کنی… «یا من ملأ الارض عدلاً و قسطاً، کما مُلِأت ظلماً و جوراً»

آشی برای آن ها که گفتند نه غزه نه لبنان!

کمی خنده, کمی سیاست هیچ دیدگاه »

خبرهای رسیده حاکی از آن است که اسامی آن ها که یک روز آمدند بیرون و گفتند <نه غزه، نه لبنان، جانم فدای ایران> پیش نظام محفوظ است و قرار شده به محض حمله داعش و تکفیری و اسرائیل و امثالهم علیه ایران، برای فدا کردن جانشان برای ایران، به صف مقدم جبهه دعوت شوند…!!!!!
(هر چند کسی که نفهمد دفاع از غزه و سوریه و امثالهم در حقیقت فدا کردن جان برای ایران است، احتمالاً آن زمان هم بهانه بیاورد که دشمن هنوز به شهر ما نرسیده!! یا شاید داخل خانه ما نیامده!!! شاید شعار بعضی ها تغییر کند به: نه ساوه، نه زنجان، جانم فدای تهران!!)

عزتی که بر باد رفت…

کمی سیاست ۵ دیدگاه »

می‌دانی؟ قبل از توافق ژنو به خیلی‌ها می‌گفتم اگر یک روز بگویند به خاطر حضور در ایران، ماهی یک میلیون تومان بپردازید، من قطعاً می‌پردازم و در این کشور با افتخار زندگی می‌کنم. اما از وقتی این قضیه اتفاق افتاد، دیگر دلم نمی‌خواهد در این کشور زندگی کنم. به ابهتم برخورده است. احساس می‌کنم تا حد کشور افغانستان ذلیل شده‌ایم. وقتی لحن صحبت آمریکایی‌ها را می‌بینم احساس حقارت می‌کنم. اینکه بنشینند بگویند: «تحریم‌ها ایرانی‌ها را پای میز مذاکره آورد» در حالی که ما ده‌ها هزار شهید دادیم که پای هر میزی ننشینیم، برایم شرم‌آور است.

تازه داشت روی آمریکا کم می‌شد! سنگین‌ترین فشارها را به یک ملت آورد و این ملت آخ نگفت و چه بسا به جاهای والایی رسید اما بعد از توافق ژنو ما یک خیانت تاریخی به نام خودمان ثبت کردیم!

ما به همه کشورهای آزاده در تاریخ خیانت کردیم. تازه مردم آزاده‌ی دنیا داشتند می‌گفتند: از تحریم آمریکا نترسید! ایران سی و اندی سال تحت سنگین‌ترین فشارها و تحریم‌ها بود هیچ اتفاقی نیفتاد. اما حالا چه می‌گویند؟ می‌گویند: از تحریم آمریکا باید ترسید! کشوری به عظمت ایران زیر بار این تحریم‌ها کمرش شکست! ما که کشور کوچکی هستیم!

تازه کشورهای پیشرفته داشتند به این نتیجه می‌رسیدند که: اگر بخواهیم زیر سلطه آمریکا باشیم شاید آمریکا هر روز بخواهد یک کشور را تحریم کند و ما باید به ساز او برقصیم. خیلی‌هاشان داشتند کم‌کم دهان به اعتراض می‌گشودند. وقتی آمریکا هر روز دستور جدید برای تحریم جدید به آن‌ها بدهد خوب تا حدی می‌شود تحریم کرد! بعد از آن دیگر می‌شود «بچه‌بازی»…

احساس می‌کنم همه زحماتمان به باد رفت. یعنی برگشتیم به روز اول انقلاب! آمریکا را جسور کردیم… او فهمید که می‌تواند با این چماق، هر چیزی از ما بخواهد! بلاشک همانطور که این روزها دارند رو می‌کنند، دفعه بعد نوبت «حقوق بشر آمریکایی» است! تحریم می‌کنیم، تا وقتی بی‌حجابی را آزاد نکنید، تحریم‌ها بیشتر می‌شود. بعد از آن لابد نوبت ماهواره و کم‌کم به مجاز شدن هم‌جنس‌بازی هم می‌رسیم…

نمی‌دانم… شاید اشتباه می‌کنم و به قول رئیس جمهور، کم‌سوادم. شاید هم به قول رهبری بعدها ثابت شود که «این یک نرمش قهرمانانه بود» (شاید یک تاکتیک که مردم آزاده‌ی دنیا از آن استفاده کنند). در مجموع نگران نیستم. تاریخ انقلابمان نشان می‌دهد که همه اتفاقات به صلاح کشورمان بوده. جایی که لازم بوده، خاتمی آمده و کمی جامعه را آزاد کرده تا از درون توسط به اصطلاح «آزادی‌خواه‌ها»ی شورشی منفجر نشود و کمی بین آن کسی که خودش را از ترس زیر چادر یا ریش قایم کرده و کسی که واقعاً انقلابی است مرزها مشخص شود. زمانی احمدی‌نژاد جسور آمده تا دنیا بفهمد که ما اگر بخواهیم، در سیاست خارجی چقدر با قدرت و نفوذ عمل می‌کنیم. زمانی یکی دیگر آمده و کمی به بعضی‌ها میدان داده تا بسازند آنچه باید بسازند… حالا هم لازم بود که کمی عقب بنشینیم که فعلاً به مردم فشار نیاید و کمی نفس بگیریم و انبارهایمان را در این فرصت چند ساله پر کنیم، بعد، احتمالاً طوفان در راه است!!!!!! 🙂

یادی از انتخابات ۸۸

کمی سیاست یک دیدگاه »

لینک دانلود:

http://download.aftab.cc/audio/politics/nameh-ammar-entekhab88.mp3

درد دل مردم!

کمی خنده, کمی سیاست هیچ دیدگاه »

به لطف این خبر، هر روز چندین نفر هستند که فکر می‌کنند آفتابگردان، مرکز جمع آوری گلایه‌های مردم و نمایش در اخبار ۲۰ و ۳۰ شبکه دو است!

هر روز چندین ایمیل دریافت می‌کنیم که یا گلایه است و یا خبر از یک اتفاق. یکی گزارش کرده است که فلان مسؤول فلان کار را کرده. یکی گفته فلان جا یک نفر مرده، یکی خبر از دزدی میلیاردی می‌دهد و خلاصه ایمیل پشت ایمیل که بیایید گزارش تهیه کنید!

بعضی از ایمیل‌ها جالب است… اما بعضی‌ها هم معرکه!

این را بخوانید و گذشته از همدردی کردن یا نکردن با نویسنده‌اش، تصور کنید اگر جای رئیس جمهور مملکت بودید و این نامه را دریافت می‌کردید چه کار می‌کردید؟! (اگر من بودم، خداوکیلی دستور می‌دادم محل زندگی این شخص را بمباران کنند!!!)

ایمیلی که دریافت کرده‌ایم:

درددل مردم

با سلام چرا درباره کرگران صحبت نمی کنید و در باره حقوق کاری انان و اگر کسی هم که اطراض کند حسابش با کرامل کاتبین است وبعد ان کارگر را اخراج میکنند و مسعولین فقت حرف و شعار میدهند که این کر را میکنیم وان کار را میکنیم واز شما گلایه دارم گلایه من این است که شما میرین از کارگر از سر کارش سوال میکنید و اگر کارگر هم صحبتی بکند بلا فاصلح اخراج می شود توی روستا نشینان صحبت بکنید مخصوصن از مردم بوشهر صحبت بکنید . ودرباره بوشهر که خودش منبه گاز است ولی گازکشی در شهر و روستا ان گاز کشی نشده است وتازه یادشان امده است که گاز کشی بکنند در استانی مثل یزد گاز کشی کردند اخه چرا مصعولین این همع توعیض قاحل هستند

همه چیز را همه کس دانند و همه کس هنوز زاده نشده اند

کمی خنده, کمی سیاست, نکته هیچ دیدگاه »

خودم از افرادی هستم که دوست دارم دانشجوها در کلاس‌ها سؤال‌های سخت بپرسند و من را به چالش بکشند تا مجبور شوم دنبال جواب آن بروم و چیزی یاد بگیرم. بارها به آن‌ها گفته‌ام که بیشترین دانسته‌هایم را مدیون سؤالاتی هستم که کاربران آفتابگردان در انجمن‌ها پرسیده‌اند و من مجبور شده‌ام برای پاسخ دادن و کمک به آن‌ها خودم در مورد آن موضوع تحقیق کنم. بارها به آن‌ها خرده گرفته‌ام که کلاستان خیلی کسل کننده است! شما فقط گوش می‌کنید! سعی کنید سؤال بپرسید، با من بحث کنید.

حتی با تعدادی از گروه‌ها قهر کرده‌ام و در ترم‌های بعد درس بر نداشته‌ام فقط به این دلیل که احساس می‌کرده‌ام اکثراً دانشجوهایی هستند که دنبال نمره‌اند و نه یادگیری. هر چه بگویی گوش می‌کنند و هیچ تحلیلی در موردش نمی‌کنند، هیچ اعتراضی نمی‌کنند، هیچ سؤال سختی نمی‌پرسند که من هم از طریق آن چیزی گیرم آید. گاهی اوقات از اینکه دائماً خروجی داشته‌ام خسته شده‌ام.

خوشبختانه رابطه‌ام با دانشجوها اینطور نیست که مفهوم «ضایع شدن» در موردم اتفاق بیفتد. می‌دانند که اگر چیزی را بدانم دریغ نمی‌کنم و اگر ندانم با کمال اطمینان قول می‌دهم که جوابش را خواهم یافت و خواهم گفت.

کار هیچ وقت به آنجا نرسیده که بخواهم این داستان کوتاه را براشان نقل کنم، اما بد نیست اینجا مطرح کنم، یادگاری بماند:

نقل می‌کنند که سلطانی از فضائل یک حکیم بسیار شنیده بود. تصمیم بر این گرفت که حکیم را به خدمت گیرد که پاسخگوی سؤالات مردمان و خود باشد.

یک روز بنا کرد از حکیم سؤال پرسیدن.

سؤال اول را پرسید، حکیم بیچاره کمی فکر کرد و دید در زمینه مطالعاتش نیست و نمی‌داند. پس گفت: نمی‌دانم سرورم.

سؤال دوم را پرسید، حکیم کمی فکر کرد و باز هم گفت: نمی‌دانم سرورم.

از قضا سؤال سوم را هم پرسید و حکیم نمی‌دانست، پس گفت: نمی‌دانم سرورم.

سلطان که دید حکیم به سه سؤال پشت سر هم پاسخ نداد، از کوره در رفت و گفت: حکیم! ما اینقدر حقوق به تو می‌دهیم که پاسخگوی سؤالتمان باشی، آنوقت هر چه می‌پرسیم، نمی‌دانی؟

حکیم از منت گذاشتن سلطان برآشفت و جواب جالبی داد، گفت: سرورم، حقوقی که به من می‌دهید بابت دانسته‌های من است. اگر بخواهید برای نادانسته‌های من حقوق بدهید که تمام آسمان‌ها و زمین را هم بدهید کم داده‌اید.

حالا حکایت مدرسین است. مدرسی که قرار است چیزی را تدریس کند، برای دانسته‌هایش آنجاست. قرار نیست به او خرده گرفته شود که چرا اینقدر حقوق می‌گیری فلان چیز را نمی‌دانی!؟ حقوقی که می‌گیرد، بابت دانسته‌هایش است نه نادانسته‌هایش. 🙂

(البته مشخص است که منظورم این نیست که نباید به کم‌‌کاری و کم‌سوادی برخی مدرسین اعتراض کرد. در داستان عرض کردم که «حکیم». یعنی کسی که در زمینه مورد نظر بسیار می‌داند، اما نه همه چیز را. مدرسین ما هم باید در زمینه تدریس خود به حد کافی بدانند، اما قرار نیست همه چیز را بدانند)

* یکی از دوستان ایمیلی زده بود و در مورد این صحبت کرده بود که از فلان استاد یک سؤال پرسیدم، نمی‌دانست، ضایع شد و … گفتم این داستان را اینجا بنویسم که هم ایشان بخوانند و هم شما 😉

رسد آدمی به جایی که به جز هوا نبیند!

کمی سیاست, نظرات و پیشنهادات من, نکته ۲ دیدگاه »

می​گویند راه خوب و راه بد، هر دو یک اشتراک دارند و آن اینکه: اگر در سرازیری بیفتی، سرعتت زیاد خواهد شد!

معتقدم پایان این سرازیری​ها احتمالاً دو نوع مختلفِ این مصراع خواهد شد:

رسد آدمی به جایی که به جز خدا نبیند

رسد آدمی به جایی که به جز هوا نبیند!

و معتقدم که اگر خداوند به انسان رو کند، جاذبه الهی موجب می​شود که انسان سرعت بگیرد در رسیدن به او و اگر رو برگرداند، انسان را گرفتار هوای نفس خویش خواهد کرد و دافعه الهی و جاذبه هوای نفس، انسان را به ناکجا آبادی می​کشاند که هر چه بگذرد، سرعتش در آن مسیر منحرف، بیش از گذشته خواهد شد.

گروه دوم، آنقدر گرفتار هوا می​شوند که در حالی که عیان است که به ناکجاآباد می​روند و خود را بدبخت می​کنند، اما متوجه نمی​شوند! به قول خدا، صُمٌّ بُکمٌ عمیٌ فهم لایبصرون. (کور و کر و گنگ شده​اند! و نمی​بینند!)

جالب​ترین نکته این است که: این گروه برای خود فلسفه​های بسیار می​چینند و خود را با الفاظ مختلف سرگرم می​کنند و دلشان را به این و آن خوش می​کنند که به خود دلداری بدهند که: نه، راه تو درست است!! و تو می​بینی که به گروه اول، بسیار می​خندند و آن​ها را کودن می​دانند!

مثل کسی که برای رسیدن به مقام اول شجاعت، خود را از پرتگاهی بلند، پایین انداخته و در حالی که هر لحظه شتابش به سمت نابودی و بدبختی بیشتر می​شود، به گروهی که بالای پرتگاه ایستاده​اند، می​خندد که: بدبخت​ها! شما ترسو هستید!

در بین راه هم احتمالاً خود را با لقب​هایی مثل شجاعت و آزادی و … دلداری می​دهد که فکر نابودی، کمتر آزارش دهد.

حکایت آنچه این روزها و ماه​ها در کشورمان رخ می​دهد، احساس می​کنم که همین حکایت است. دیوانه​ای اعلام کرده است که پایین این پرتگاه، پر است از سکه (آن هم سکه​های سبز!)، پر است از آزادی، عدم وجود دیکتاتور و بسیاری چیزهای خوب دیگر! (دیوانه است دیگر! گناهی که ندارد) و او برای رسیدن به آن​ها، می​خواهد هر چه زودتر به آن پایین برود. بقیه که عقل و گوش و چشمشان به جز هوا نبیند و قادر به تشخیص دیوانه از سالم نیست، به دنبال او خود را از پرتگاهی بلند، پایین انداخته​اند و به آن​ها که در بالای پرتگاه ایستاده​اند، با صدای بلند می​خندند. گروهی از آن​ها که بالای پرتگاه هستند، دست گروهی از این​ها را گرفته​اند و مدام گوشزد می​کنند که: بابا! آن اولی دیوانه بود، کجا می​روید؟ و این​ها داد می​زنند، فحش می​دهند، توهین می​کنند، دست آن بالایی​ها را آتش می​زنند که: رهایم کن! بگذار بروم و برسم به آنچه می​خواهم، تو مانع پیشرفت منی!

و سرانجام … می​روند به سمت پرتگاه.

در راه نیز با القابی مثل «آزادی»، «رونق اقتصادی»، «روشنفکری»، «کلاس»، «برتری فکری» و … به یکدیگر دلداری می​دهند.
در اواسط پرتگاه، یکی که با شتاب بیشتری از کنار دیگران عبور می​کند، کف می​زنند برایش و می​گویندش که: آفرین!، که تو از همه ما روشنفکرتر و باکلاس​تر و آزادتری! (او هم لابد دلگرم​تر می​شود، بدبخت!)
در حین راه، گروهی، ممکن است با دیدن انتهای پرتگاه، به خود آیند و خود را نزدیک به بدبختی ببینند، اما چه می​شود کرد؟! کار از کار گذشته است، با خود می​گویند: وارد راهی شده​ایم که باید تا پایان برویم! برگشت، ندارد! می​روند در جمع بقیه افراد، جلسه می​گیرند، با هم می​خوانند، شادی می​کنند، خیلی شادی می​کنند، می​روند و می​آیند که فکر نابودی، کمتر آزارشان دهد.
و اما در بین راه، دیوانه​هایی هستند که مدت​ها قبل، خود را پایین انداخته​اند، لباسشان (یکیشان مرد است، اما لباس زنانه به تن دارد انگار!) به یک شاخه درخت گیر کرده است و هنوز مانده است تا به پایان برسند، دیوانه​های بعدی را که از کنارشان عبور می​کنند، تشویق می​کنند، آفرین می​گویند و هل می​دهند به سمت پرتگاه.

آن​ها که آن بالا هستند اما، نه می​خندند و نه می​توانند کاری و صحبتی کنند. در حالی که چشمشان می​بیند هنوز، مات و مبهوت به پایین پرتگاه می​نگرند  و این عده را می​بینند که چه تلاشی برای سریع​تر رسیدن به انتهای سنگی پرتگاه می​کنند و متعجبانه این جمله از ذهنشان عبور می​کند که:

به کجا چنین شتابان؟

آقای موسوی! چند می‌گیری گریه کنی؟

اتفاقات روزانه, کمی خنده, کمی سیاست ۱۳ دیدگاه »

با حضور محسنی اژه‌ای در اخبار ده و نیم شبکه دو (یکشنبه ۲۲ شهریور ۸۸) و لو رفتن جریان آن دختر شهید ساختگی که گفته می‌شد دستگیر شده، مورد آزار و اذیت واقع شده، پایین تنه‌اش با اسید  سوزانده شده (و از قضا انگار فقط آقای کروبی و آقای موسوی پایین‌تنه این دختر مظلوم را دیده‌اند) و در نهایت مخفیانه(!) دفن شده و از طرف آقای موسوی برای این دختر (که البته بعداً مشخص شد دختر شهید نبوده، زنده هم پیدا شده و تماس هم با خانواده داشته،) مجلس ختمی گرفته شده و آقای موسوی در این مجلس حاضر شده و دلش برای آن مرحومه سوخته و اشک هم ریخته، نمی‌دانم چرا با شنیدن این قضایا، یاد فیلم «چند می‌گیری گریه کنی» افتادم!

http://www.cinemaema.com/parameters/cinemaema/images/news/chandmigiri1137827741big.jpg

تصور کنید! برای یک مشت دلار، سید و دار و دسته‌اش حاضرند برای قبری که مرده در آن نیست گریه کنند! حالا احتمالاً اگر واقعاً کسی مرده باشد، فکر می‌کنم حاضر باشند مفتی بیایند و خودکشی کنند!

خلاصه، این دار و دسته، کیس (case) مناسبی هستند برای مواقعی که یک بی‌کس و کار می‌میرد و هیچ کس نیست مراسم کفن و دفن و ختم و هفت را با شکوه برگزار کند و گریه هم کند! آن هم به رایگان! 🙂

از شوخی گذشته، از دیشب تا به حال دارم در ذهن مملکتی را تصویر می‌کنم که امثال کروبی و موسوی رئیس‌جمهور آن شده باشند!!!

Powered by WordPress
خروجی نوشته‌ها خروجی دیدگاه‌ها