موز

اتفاقات روزانه, نقاشی‌های من ۶ دیدگاه »

در مهمانی‌هایی که داریم معمولاً چند تا بچه کوچک هستند که جیغ و داد می‌کنند! چند سال است که مسؤولیت سرگرم کردن بچه‌ها و حتی بزرگ‌ها به عهده من است!!! مثلاً یک بار اسم‌فامیل بازی می‌کنیم، یک بار هم «یه قل دو قل» که فیلمش را اینجا گذاشتم و خلاصه هر بار که سر و صدا و دویدن‌هایشان زیاد می‌شود، همه به من نگاه می‌کنند که یعنی «حمید این‌ها را سرگرم کن!»

دیروز خانه خواهر کوچک‌تر بودیم، مهدی‌رضا که حالا حدوداً ۱۱ ساله شده کنارم نشسته بودم. دیدم از ترس من با تبلتش کار نمی‌کند و بیکار است (گفته‌ام اگر ببینم جلو من با تبلت بازی می‌کنی خودت و تبلتت و پدر و مادرت را از پنجره می‌اندازم بیرون!) گفتم: خوب، آقای فتحی! بگو ببینم الان چند می‌ارزی؟ با آن حالت خوردنی‌اش گفت: یعنی چی دایی!؟ گفتم: یعنی الان بگو ببینم چیا بلدی؟ گفت: در چه زمینه‌ای؟ گفتم: در هر زمینه‌ای…
با آن زبان شیرینش شروع کرد: خوب، دایی جان، در زمینه درس که فلان درسم رو خیلی خوب گرفتم و فلان رو هم خیلی خوب و خلاصه درس‌ها و معدل‌هایش را می‌گفت… کلاس زبان هم که می‌رم… در زمینه مذهبی هم که می‌دونی برای خودمان قاری هستیم و فلان روز و فلان روز در خدمت آقای جلیلیان کلاس قرآن می‌ریم. در زمینه هنر هم که می‌دونی من از بچگی(!) نقاشی‌ام عالی بوده! کمی هم نجاری با بابام کار کردم (در خانه‌شان یک لانه مرغ ساخته‌اند!!) و خطاطی هم که گهگاه با مامان خانم انجام می‌دم.
چند روز پیش خوانده بودم که آذری‌ها (که مهدی در آن ماه است) کمی غرور دارند. دیدم راست است! کلی «من من» کرد…

گفتم، خوب، پس حالا که اینطور است، موافقی یک مسابقه نقاشی برگزار کنیم؟ گفت: دایی! کاملاً موافقم! از خاله‌اش دو تا کاغذ و قلم گرفت و من هم یک سیب را گذاشتم روی یک برگ دستمال کاغذی و گفتم: شروع کن… این سیب را می‌کشیم.
حدود یک ساعت مشغول کشیدن سیب بودیم! به هر حال، به خاطر مقتضای سنش، نتوانست چیز جالبی از کار در بیاورد. طبیعتاً مال من بهتر شد. در حالی که او خجالت می‌کشید نقاشی‌اش را به دیگران نشان بدهد، نقاشی من دست‌به‌دست شد… او برای اینکه کم نیاورد، گفت: دایی می‌شه من یکی دیگه بکشم؟ گفتم: مشکلی نیست. و دوباره کشید و هر چند بهتر شد اما طبیعتاً به نقاشی من نرسید…

امشب خانه خاله‌مان بودیم و همان مهمان‌های دیشب به انضمام دو سه خانواده دیگر هم بودند… این بار من از قبل دو تا کاغذ و مداد مخصوصم را گذاشتم در جیبم که اگر بیکار شدم یک چیز را نقاشی کنم… و بیکار شدم و به مهدی‌رضا گفتم: موافقی دوباره یک مسابقه بدهیم؟ و قبول کرد. (اما این بار با رغبت کمتر)
این بار کار را کمی سخت‌تر کردم. پوست موزی که خورده بودم را با حالت خاصی روی میز گذاشتم و گفتم شروع کن…

banana
نقاشی من!! بدک نشد، هر چند که خواهر کوچک‌تر که نقاش است می‌گوید از نقاشی‌ات جنس میوه نمایان نیست 🙁 و من نمی‌فهمم منظورش چیست! قرار است یک جلسه بگذارد و توضیح دهد منظورش چیست…

 

باز هم طبیعتاً او در این سن و سال نتوانست این طرح به این سختی را زیبا از آب در بیاورد اما خوب، نقاشی من ناخواسته دست‌به‌دست شد و او این صحنه‌ها را می‌دید…

تا آخر مهمانی یک جا نشسته بود و به شدت توی لاک خودش رفته بود. وقتی داشتم خداحافظی می‌کردم که بیایم، گفت: دایی!… وقتی به سمتش رو کردم، نقاشی خودش را گرفت بالا و جلو چشم من با یک نگاه عجیبی که از یک بچه بعید بود، تکه‌تکه کرد! دقیقاً مشابه آن صحنه‌ای که شش سال پیش و در سن ۴ سالگی انجام داد بود: با روانشناسی، پای دررفته جا نمی‌افته!

این صحنه را که دیدم، دو چیز به ذهنم آمد:

اولاً در اسلام سفارش شده، وقتی با یک بچه مسابقه می‌گذارید، خودتان را به شکست بزنید… دلیلش در این حرکت مهدی‌رضا کاملاً بارز است. (شانس بیاوریم او از من و نقاشی و خودش و همه چیز، بیزار نشود!)

ثانیاً من این سفارش و این موضوع را می‌دانستم اما دلیل اینکه با او مسابقه دادم و خواستم شکست بخورد، آن چیزی بود که دیروز بعد از آن «من من»هایش و بعد از شکست در مسابقه اول به او گفتم! گفتم: مهدی‌رضا در فال آذرماهی‌ها نوشته آدم‌های مغروری هستند. می‌خوام تا وقتی بزرگ شدی، یادت باشه که اگه خودت رو خیلی بالا فرض کنی دیگه دنبال یادگیری نمی‌ری… حالا خیلی زوده تو بگی من نقاشی‌م عالیه، من قرائتم بیسته، من فلانم، من بهمانم…
امشب هم خواستم حسابی غرورش بشکند. حالا فردا پس‌فردا باید بروم یک کتاب نقاشی مخصوص بچه‌ها بخرم و همراه یک چیز جالب که بعداً عکسش را خواهم گذاشت، به او هدیه بدهم و بگویم: هدفم از آن مسابقه‌ها این بود که غرورت بشکند. حالا اگر فکر می‌کنی نقاشی‌ات چندان هم خوب نیست، لطفاً با سرمشق و اصولی و طبق این کتاب پیش برو و هر وقت آماده بودی بگو یک مسابقه دیگر برگزار کنیم…

 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

از بچگیِ این دو خواهرزاده، با آن‌ها در حد دکترا صحبت کرده‌ام و می‌کنم! حتی مسیحا که الان ۳ ساله است و هنوز نمی‌تواند کامل و درست صحبت کند، وقتی بیاید کنارم روی مبل بنشیند، از او چیزهایی می‌پرسم که اگر یکی کنارمان باشد شاخ در می‌آورد! مثلاً چند روز پیش می‌گفتم: مسیحا! از اهدافت برای آینده بگو! یا: مسیحا! دنیا رو چطور می‌بینی؟ و امثال این جملات…

چند وقت پیش از فرزند آیت الله بهجت شنیدم که می‌گفت: پدرمان وقتی بچه‌های کوچک را می‌دید، با آن‌ها مباحثه می‌کرد! یا مثلاً می‌گفت: پسرم، از خدا برامون بگو…
می‌گفت این‌ها از پیش خدا آمده‌اند. آن‌ها را دست کم نگیرید.
واقعاً حقیقت دارد! همانطور که طی چند سال گذشته چند بار در این وبلاگ گفته‌ام، من از بچگی‌های مهدی‌رضا چیزهایی یاد گرفتم که الان که بزرگ‌تر شده، آنقدر از او بوی خدا را اسشتمام نمی‌کنم… (و وای به حال ما پدر و مادرها اگر فرزند را از آنچه هست دور کنیم…)

اولین تذهیب

خطاطی‌های من, نقاشی‌های من هیچ دیدگاه »

چند روز پیش گفتم بگذار یک بار هم که شده یک چیز شبیه تذهیب کار کنیم ببینیم چطور است… واقعاً حوصله و دقت و هنر خاصی می‌خواهد!

فقط ۱۵ ساعت درگیر نقاشی و رنگ‌آمیزی این طرح بودم: (برای دیدن عکس‌ها در ابعاد بزرگ‌تر روی آن‌ها کلیک کن)

http://download.aftab.cc/img/hamid/ya-amir94.jpg

 هر چند ابزار مخصوص تذهیب را نداشتم اما به عنوان اولین بار، بد نیست… تا ببینم اگر بشود ابزارش را تهیه کنم و هر بار یک کارهایی از این دست انجام دهم. حداقلش این است که مثل این طرح، در حین کار، یک جامعه کبیره با صدای زیبای حاج مهدی سماواتی و یک ناحیه مقدسه با صدای زیبای میرداماد می‌شنوی و اگر طرح هم لذت‌بخش نبود، از آن دعاهای محشر لذت می‌بری.

ترکیب رنگش خوب نشد (البته بعد از چند روز و بعد از اینکه به دیوار زدم، تازه به دلم نشسته و عاشقش شده‌ام) و از طرفی با ماژیک خطاطی رنگ کردم، ظریف نشد. وسط گل‌ها را با ماژیک طلایی که از خیلی قدیم داشتم و دارد خشک می‌شود طلایی کردم اما در عکس برق نمی‌زند!!

کلاً با سیاه و سفید بیشتر حال می‌کنم:

http://download.aftab.cc/img/hamid/ya-amir94-grayscale.jpg

یا شاید بهتر بود اصلاً رنگ نمی‌کردم و فقط خط‌ها را با خودکار مخصوص تذهیب پررنگ می‌کردم:

http://download.aftab.cc/img/hamid/ya-amir94-grayscale2.jpg

 

برای اینکه گل‌ها تقارن و نظم داشته باشد باید یک سری تذهیب را با دقت نگاه کنم…

مسیحا

نقاشی‌های من هیچ دیدگاه »

برای ثبت‌نام دکترا که رفته بودم قم، رفتم پاساژ قدس برای خرید یک سری لوازم خطاطی. علاوه بر خرید چند قلم درشت، گلدون جاقلمی بسیار زیبا، خط کش چلیپا، دواتی که هوا نکشد و مرکب خشک نشود (دوات یعنی جای مرکب) و یک سری خرت و پرت دیگر، یک کتاب طراحی به نام «راهنمای کامل طراحی» (از جیووانی سیواردی) هم خریدم. کتاب کاملی به نظر می‌رسد، هر چند که به پای سه چهار سری ویدئوی آموزش طراحی که دارم نمی‌رسد…

به هر حال، همان روز شور نقاشی گرفته بودم، بنابراین از خواهر زاده دوم (مسیحا) یک عکس گرفتم و شروع کردم نقاشی‌اش را از روی عکس کشیدن.

هر چند کمی ناشبیه به مسیحا است اما یک ارث‌هایی از مسیحا برده! البته به گفته خواهر، شبیه است فقط صورت را کمی کشیده‌تر کشیده‌ام…

به هر حال، چه مسیحا باشد چه نباشد، به عنوان اولین نقاشی چهره بعد از سال‌ها، بد نیست. (به خصوص اینکه می‌خواستم به هیچ وجه از پاک‌کن استفاده نکنم)

masiha94

 

گلِ محبوبِ من آفتابگردان است…

اشعار من, نقاشی‌های من ۵ دیدگاه »

اگر می‌خواهید به قدرت خدا پی ببرید، یک نقاشی بکشید و سعی کنید آن‌را رنگ کنید!!

بیش از چهار ساعت طول کشید تا این‌را که چند روز پیش کشیده بودم:

http://download.aftab.cc/img/94/my_sunflower_painting_grayscale.jpg

رنگ کنم و تبدیل کنم به این:

http://download.aftab.cc/img/94/my_sunflower_painting.jpg

 

 

بدون قلم نوری واقعاً سخت است! تصور کن چند هزار کلیک کرده‌ام!! آخرش هم آن چیزی که می‌خواستم نشد! اما برای شروع بد نیست! (اگر از دوستان کسی در مورد یک قلم نوری عالی که هیچ Delayای نداشته باشد اطلاعات دارد لطفاً من را خبر کند)
در این چند روز پنج شش نرم‌افزار مختلف (مثل Paper ، Adobe Draw ، Drawing Task ، Sketchbook ، Adobe Shape و…) را روی تبلت و گوشی تست کردم اما هیچ کدام همان فتوشاپ خودمان نمی‌شود!

 

هر چند در اولین پست این وبلاگ یعنی «Follower یعنی چه و چرا این نام؟» توضیح داده بودم که چرا «آفتابگردان» گل مورد علاقه‌ام و نام انتخابی برای کانون است اما این شعر که بین‌الطلوعین امروز برای عکس بالا گفتم پاسخ بهتری است:

گلِ محبوبِ من آفـــتــابگردان است
همان که در پیِ محبوب، همیشه گردان است

نکند روی، مگر به سوی معشوقش
همان که نورِ سَمـــاءُ و زمینِ چرخـــــان است *

 

* والله نور السماوات و الارض

 

چند هفته بیشتر فرصت ندارم که یک مرور داشته باشم بر هنرهایی که سال‌ها پیش کلاس‌هایش را می‌رفتم… حدوداً هفت هشت سال داشتم که در کانون فرهنگی بزرگی که در شهر بود کلاس نقاشی می‌رفتم. هر بار که نقاشی‌ام را می‌بردم کلاس، استاد فدایی (که معرف حضور دوستان همشهری هست، استاد اول شهر ما) می‌برد نقاشی را یکی یکی به مسؤولین کانون نشان می‌داد، می‌گفت: باور می‌کنید این را یک بچه‌ی هفت ساله کشیده!؟ 🙂 یک عکس مولانا برای جلد تحقیق خواهرم کشیده بودم، انگار که مولانا دارد از تابلو می‌آید بیرون!!!
آنقدر بابای خدابیامرز ما خرج بوم و رنگ روغن و گواش ما کرده بود که دیوانه شده بود!

رفته بودم قلم و مرکب بخرم، این بوم‌ها و رنگ‌ها را دیدم دوباره آن حس‌ها زنده شد! اما ترجیح می‌دهم فعلاً به دلایلی که در آینده (إن شاء الله و به شرط حیات!!) معلوم خواهد شد به صورت دیجیتالی رنگ‌آمیزی نقاشی را کار کنم…

Powered by WordPress
خروجی نوشته‌ها خروجی دیدگاه‌ها