شور کتاب درسی

اتفاقات روزانه هیچ دیدگاه »

امروز در حالی که هنوز کلاس‌ها شروع نشده، رفتم کتاب‌های درس‌های مترجمی زبان را گرفتم! عجیب‌تر اینکه با اینکه رشته روانشناسی قبول نشدم، اما کتاب‌های ترم اول این رشته را هم گرفتم!!! (من پُرروتر از این حرف‌ها هستم!! احتمالاً در فراگیر پیام نور که چند ماه دیگر است این رشته را انتخاب کنم!)

کتاب‌ها را می‌گذارم که ببینی چه درس‌های شیرینی داریم:

http://aftabgardan.persiangig.com/img/books941.jpg

از بچگی، چیزی که بیش از همه ذوقش را داشته‌ام، خرید کتاب‌های درسی بوده!!

باور کن در دوران راهنمایی و دبیرستان، از ابتدای تابستان تا لحظه‌ای که کتاب‌ها را بیاورند، هر دو سه روز یک بار می‌رفتم لوازم‌التحریری که سر راه مغازه بابا بود، می‌گفتم آقا کتاب‌ها نیامد!؟ خدا می‌داند، دیوانه شده بود از بس من رفته بودم مغازه‌اش!! یعنی یک بار می‌خواست جاچسبی که جلوش بود را پرت کند سمت من و داد بزند: لامصب! هنوز نیااااااامدددده ?

می‌گفتم: من باید اولین نفری باشم که کتاب‌ها را می‌گیرد!

به خاطر همان جریان‌ها هم با دو تا پسر جوانی که آنجا کار می‌کردند دوست شدم و هنوز هم من را که می‌بینند یاد آن سماجت‌ها و اذیت‌ها می‌افتند و لبخند بامغنایی می‌زنند ?

استخاره با رادیوی جادویی!

اتفاقات روزانه, صداها یک دیدگاه »

فردا باید بروم ثبت‌نام دکترا. صبح که رفتم ۵ میلیون و ۴۰۰ هزار تومان برای شهریه ثابت به حساب عابربانکم منتقل کنم که فردا برایشان کارت بکشم، پایم کمی لرزید!

از آن طرف تا شب فکر و خیال و استرس که آیا دکترا صلاح است یا خیر؟ دقیقاً همان حال و هوایی که برای ارشد داشتم:

برای ارشد بخوانم یا نخوانم؟ (یا: چگونه درست تصمیم بگیریم؟)

یکی از دلایل ترس و اضطرابم این بود که ممکن است دکترا ناخواسته، بین من و دانشجوها و دیگران و حتی افراد خانواده، فاصله بیندازد!

دلیل دیگر و اصلی این بود که: نکند نوعی حرص به حساب بیاید!؟ این همه تلاش و حرص برای یک علم دنیوی؟

و صدها فکر دیگر…

حاج خانم از صبح چند بار می‌گوید استخاره کن… حقیقتش را بخواهی ترسیدم استخاره کنم! گفتم الان یک آیه منفی می‌آید و ما هم که تصمیم جدی داریم که برویم، بعد یک موج منفی ایجاد می‌کند…

خلاصه در این افکار و با بدترین حالت استرس که تجربه کرده بودم، غروب رفتم ماشین را برداشتم و رفتم مسجدی که یکی از دوستان که در دانشگاه دوران کارشناسی‌ام کار می‌کرد آنجا نماز می‌خواند (سپرده بودم که یک ریزنمرات از دانشگاه بگیر و بیاور مسجد، من می‌آیم نماز می‌گیرم) و نماز و قرآن و غیره و خلاصه خداحافظی کردم و آمدم سوار ماشین شدم و طبق معمول رادیو معارف را روشن کردم…

باور می‌کنی موضوع برنامه امروزشان درباره علم و دانش به خصوص علم دنیوی بود؟

تا روشن کردم، صحبت‌های رهبر را پخش کرد که: العلم سلطان من وجده صال و من لم یجده صیل علیه… و کارشناس این جملات را می‌گفت:

قرار نیست هر کس به سمت علم دنیوی رفت از دین دور شود و قرار هم نیست که کسی که به سمت علم دین رفت حتماً دین‌دار واقعی باشد…

حیف شد که دیر گوشی را روشن کردم که بزنم ضبط شود. اما تا همین حدش هم عالی است: بشنو و به خصوص از صحبت‌های امام که به خدا قسم مثل آبی بود بر آتش وجودم، لذت ببر:

از اینجا دانلود کن و بشنو

(اضافاتش را حذف نکردم… لحظه‌ای که برنامه تمام می‌شود، لحظه‌ای است که رسیده‌ام خانه!!!)

آمدم خانه، حاج خانم گفت: بین دو تا نماز استخاره کردی؟ گفتم: استخاره کردم بشنو ببین جوابش چی آمد!!

 

ظاهراً خدا راضی‌ست…

یک «بسم الله» گفتم و با خیال راحت می‌روم که ثبت‌نام کنم.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

باور کن این رادیو-ضبط ماشین ما جادویی‌ست ها! می‌دانی من چقدر چیزهای عجیب از این رادیو دیده‌ام؟ فقط چند نمونه‌اش را در این وبلاگ گفته‌ام:

این را چه می‌شود نامید؟

حکایت دین و دنیای ما…

در فتح یک کوه، انرژی تمام نمی‌شود، اراده تمام می‌شود‍!

اتفاقات روزانه, جملات مهم من, نکته هیچ دیدگاه »

در سفری که امسال به شمال داشتیم، رفتیم که یکی از کوه‌های رشته کوه‌های سبلان را فتح(!) کنیم.

چهار نفر بودیم. همان ابتدا، یک نفرمان گفت که من نمی‌آیم، شما بروید…

در اواسط راه، یک نفر دیگرمان برید!

چند صد قدم بیشتر به فتح کوه نمانده بود که من نگاهی به قله کردم و در دلم گفتم: خوب، تا اینجا آمدیم، بس است دیگر! حالا چه فرقی می‌کند از همین‌جا برگردیم یا تا آن بالا برویم و بعد برگردیم؟ داشتم کم‌کم انصراف می‌دادم که اراده‌ام را جمع کردم و گفتم این یک آزمایش است. اگر در همین آزمایش کوچک کم بیاورم، آن‌وقت چطور به طور مثال یک پروژه را به پایان برسانم؟ اصلاً چطور زندگی را درست به پایانش برسانم؟

چیزی که برایم جالب بود این بود که انرژی کافی برای ادامه دادن داشتم (نشان به آن نشان که بالاخره تا قله رفتم) اما چیزی که مانع می‌شد، اختلال در اراده بود! همه آن‌هایی که به بالا نرسیدند هم انرژی کافی داشتند اما اراده‌شان با کمرنگ شدن یا ناچیز دانسته‌شدن هدف کم شده بود.

به هر حال، به قله رسیدیم و چه لذتی بردیم! چقدر حیف می‌بود که وسط راه جا می‌زدم!

hamid_sabalan

ببین کمپ کجاست و ما کجاییم!!؟

کوهنوردی خیلی درس‌های دیگری دارد؛ از جمله اینکه: بین ما چهار نفر، آن کسی که تجربه کوهنوردی‌های بسیار زیادی را داشت از همه زودتر به قله رسید در حالی که در ابتدا و در بین راه، همیشه عقب‌تر از همه بود و به آرامی و با حوصله راه می‌آمد! او خیلی خوب می‌دانست که از کجاها عبور کند که با کمترین انرژی پیش برود…

به هر حال، کوهنوردی شاید بهترین چیزی است که تا به حال تجربه کرده‌ام.

زمانی که بچه‌های مسجد و پایگاه را اردو می‌بردیم کوهنوردی، بهترین اردوها از آب درمی‌آمد! دو دسته می‌شدیم، یک دسته زیر نظر من و یک دسته زیر نظر یکی از دوستان بزرگ‌تر از من و قرار می‌گذاشتیم که برویم دشمن فرضی که بالای کوه است را محاصره و غافلگیر کنیم. حال و هوای خاصی داشت. بی‌سیم‌های بسیج را هم می‌بردیم و با هم با بی‌سیم در ارتباط بودیم و یک حال و هوای جنگی ایجاد می‌کردیم که نگو و نپرس!! (ایمانِ۴، ایمانِ۵، ما در صد متری دشمن هستیم. با فریاد «یا حسین» به دشمن حمله می‌کنیم…!!!!)

بعد که می‌آمدیم، یک نماز جماعت (ظهر) می‌زدیم (امام جماعت نداشتیم، بنابراین، من خودم پیش‌نماز می‌ایستادم)، بعد می‌رفتیم ناهار. ببین چه غذایی تعبیه کرده بودیم؛ غذای مورد علاقه من: یک سیب زمینی و یک تخم‌مرغ پخته، یک گوجه‌ی خرد شده، یک خیارشور، کمی مغزگردو و… یک صفایی داشت که هنوز حال و هوایش در مغزم است!

 

خلاصه، فکر می‌کنم کسانی که با پروژه‌های کاری درگیر هستند، باید هر بار به کوهنوردی بروند که اراده‌شان محکم شود…

از این واضح‌تر؟

اتفاقات روزانه, نکته یک دیدگاه »

چند روزی‌ست مودم برادر کوچک‌تر (که جدیداً من هم به خاطر ده مگابیتی بودن آن، خطم را تعطیل کرده‌ام و از آن استفاده می‌کنم) هر چند دقیقه یک بار خود به خود قطع و وصل می‌شود. اعصابمان را خرد کرد تا اینکه زنگ زدیم پشتیبانی و بعد از چند راهنمایی که قبلش من همه را خودم طی کرده بودم و جواب نداده بود، قرار شد کارشناس بفرستند بیاید خط را بررسی کند. امروز تماس گرفت خانه‌اید که بیاید؟ گفتم اگر قبل از اذان بیاید هستیم وگرنه نه. (من می‌خواستم بروم مسجد و نبودم)

از قضا گذاشت موقع نماز آمد. رفته بودم مسجد که حاج خانم زنگ زد که آقای کارشناس(!) آمدن، که البته من سر نماز بودم و قطع کردم. بنابراین زنگ زده بود به برادر کوچک‌تر و او گفته بود من الان خودم را می‌رسانم…

من از مسجد که آمدم دیدم ماشین اداره‌ی مجید دم در است. آمدم داخل و بعد از سلام و …، به او گفتم: ماشین اداره‌ست؟ گفت: آره. گفتم: چشمم روشن! هر چند که او ابتدا نفهمید و گفت: چی‌ش روشنه؟ با اخم خاصی که دارم (و همه از آن اخمم حساب می‌برند!) گفتم: «می‌گم چشمم روشن!» از آن چهره‌اش مشخص بود که طبق معمول که از این تیکه‌ها به او می‌آیم می‌خواهد بگوید و منتظر هم بودم که بگوید: «تو برو خودت رو درست کن به من کار نداشته باش» اما جلو آقای کارشناس خجالت کشید… (از شنیدن این چیزها باکی ندارم و حرفم را می‌زنم، معمولاً خودش بعداً می‌فهمد و می‌گوید ممنون که گفتی…)

گذشت تا اینکه موقع ناهار دیر و با حالت خستگی و عصبانیت آمد خانه. حاج خانم پرسید چرا دیر کردی؟ گفت: «بابا، ماشین اداره پدرم رو آورده. نیم ساعته تا روشن می‌کنی الکی گاز می‌خوره، هر چی ور می‌رم درست نمی‌شه».

گفتم: «عزیزم، از این واضح‌تر؟ من اگه جای تو بودم مثل برق ذهنم می‌رفت سمت این که ماشین اداره رو برای یه کار شخصی به کار گرفتم این بلا سرم آمد…»

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

* البته مجید خودش از من هم در این مسائل حساس‌تر است. یعنی مثلاً اگر امروز قرار است به عنوان واحد فرهنگی اوقاف ماشین اداره را بردارد و برود امامزاده‌ها سرکشی کند، اگر مادرم هم بخواهد بیاید، هرگز او را نمی‌برد، اما خوب، گاهی مثل امروز ممکن است شیطان حواسش را پرت کند که البته خدا و ما اینجا هستیم که حالش را بگیریم!!…

آیینه شکستن…

اتفاقات روزانه, نکته ۵ دیدگاه »

می‌دانی سخت‌ترین چیز در دنیا چیست!؟

اول فقط چند نمونه از پیغام‌هایی که در چند روز اخیر، فقط از طرف دانشجوها (و نه مشتری‌ها و کاربران سایت و…) به دستم رسیده را بخوان، بعد،‌ خواهم گفت:

http://download.aftab.cc/img/hamid/tarif1.png

http://download.aftab.cc/img/hamid/tarif2.png

http://download.aftab.cc/img/hamid/tarif3.png

یکی از دوستان شرکت کننده در دوره طراحی وب پیشرفته به صورت آنلاین که پروژه‌ای عالی تحویل دادند:

http://download.aftab.cc/img/hamid/tarif4.png

http://download.aftab.cc/img/hamid/tarif5.png

http://download.aftab.cc/img/hamid/tarif6.png

 

حالا اینکه مشتری‌های سیستم‌هایمان چه می‌گویند یا مثلاً امروز یکی تماس می‌گیرد و می‌گوید «مهندس، من بعد از جستجوی یک مطلب، از فلان طریق به قلان حاج آقا رسیدم و بعد از طریق ایشان با شما که در فلان دوره استاد ایشان بوده‌اید آشنا شدم، عکس شما را نشانم داد، گفتم این آقا که چند بار در مسجد کنار خودم نشسته! آقا من نمی‌دانستم چه دُری کنارم می‌نشسته!!» این‌ها را در نظر نگیر…

 

حالا می‌دانی سخت‌ترین کار دنیا چیست؟ اینکه جای من (و امثال من) باشی و خودت را نگیری و از آن بدتر، عاشق خودت نشوی!! یعنی گاهی احساس می‌کنم اگر فقط یک روز کسی جای من (و امثال من) باشد و این هندوانه‌ها که زیر بغل من است را زیر بغل او بگذارند، از سنگینی هندوانه‌ها کمرش می‌شکند!

دیروز به این تعریف و تمجیدها فکر می‌کردم، بعد بعضی مطالب سایت را جلوم گذاشته بودم و برای nمین بار می‌خواندم و چه به‌به‌ای می‌گفتم!! خط‌ها و نقاشی‌ها را نگاه می‌کردم و اصلاً بدتر از همه به بهانه حضور آقای هاشمی‌نژاد در شهر، چند شب است با مرشدمان بیشتر همنشین هستیم و کیف می‌کنیم که چنین رحمتی را داریم و خلاصه اواخر دیشب دیدم خیلی اوضاعمان خراب است! در رختخواب موبایل را برداشتم و دوباره داستان The Picture of Dorian Gray را که چند سال پیش کتاب انگلیسی‌اش را در کلاس‌های مکالمه می‌دادم بچه‌ها بخوانند و جلسه بعد با هم در موردش بحث کنیم را دوباره مرور کردم که کمی از این بادها بخوابد…

داستان جالبی است! نمی‌دانم خوانده‌ای یا نه؟ (اینجا را ببین و اگر شد انگلیسی‌اش را یک بار بخوان: تصویر دوریان گری)

داستان از این قرار است: پسر جوان بسیار زیبایی بود که عاشق و محو زیبایی خود بود! او سفارش داده بود یک تابلو از خودش کشیده بودند و هر روز محو تماشای آن تابلو می‌شد. اما به مرور متوجه شد که هر چه زمان می‌گذرد، او پیرتر می‌شود و از زیبایی‌اش کاسته می‌شود اما تصویر خودش در تابلو همچنان زیبا باقی مانده. به تصویر خودش حسودی‌اش می‌شود و آرزو می‌کند که ای کاش دنیا برعکس می‌شد و این تابلو پیر می‌شد و من زیبا و جوان باقی می‌ماندم. از قضا یک روز متوجه می‌شود که تصویر تابلو کمی پیرتر شده! می‌فهمد که آرزویش برآورده شده و او همانطور جوان باقی می‌ماند و تابلو دارد پیرتر و شکسته‌تر می‌شود.
به مرور او توسط یکی از دوستان نابابش به راه‌های خلافی کشیده می‌شود. هر کار زشتی که انجام می‌دهد، روی چهره‌اش در تصویر داخل تابلو نمایان می‌شود! تا جایی که مجبور می‌شود تابلو را ببرد در اتاق بالایی خانه و حتی روی آن یک پارچه بیندازد… او حتی به یک قتل هم دست می‌زند و این، چهره را بسیار زشت می‌کند تا جایی که او برای راحت شدن از شر آن تابلو و اینکه نکند یک روز خدمتکارها متوجه موضوع شوند، یک چاقو برمی‌دارد و در قلب مرد درون تصویر فرو می‌کند. در همان لحظه مستخدمان صدای جیغ وحشتناکی را می‌شنوند و به سوی اتاق دوریان گری می‌شتابند. آن‌ها تصویر ارباب خویش را در بوم نقاشی می‌بینند که در کمال جوانی و زیبایی است، آن‌چنانکه خود او را می‌دیدند، اما بر زمین جسد مردی نقش بسته است در لباس آراسته و کاردی در قلب، با پلیدترین و کریه‌ترین چهرهٔ قابل تصور؛ که تنها از انگشترانی که به دستش بود می‌شد هویت او را فهمید…

 

البته من خودم دوست دارم این داستان را اینطور در ذهن داشته باشم که دوریان گری از پیر شدن خودش و جوان ماندن تصویر داخل تابلو خشمگین می‌شود و چاقو را در قلب چهره‌ی تابلو فرو می‌کند.

به هر حال، این داستان برای من و امثال من، بسیار تکان‌دهنده و بیدارکننده است. هر بار که خودم از خودم خوشم می‌آید یاد این داستان می‌افتم و یاد آن عکس کریهی که در آن کتاب بود و در ذهنم نقش بسته و حالم از خودم به هم می‌خورد!!!

 

تصور کن، انسان ممکن است چقدر عاشق زیبایی‌های خودش شود! خیلی خطرناک است، خیلی خیلی… و مقاومت در برابرش، خیلی سخت است، خیلی خیلی…

به خصوص اینکه بعد از مدتی طبیعتاً آن زیبایی‌ها را از دست می‌دهد (و من نعمره ننکسه فی الخلق: و هر که را عمر می‌دهیم به مرور خلقتش را وارونه می‌کنیم و به سوی ضعف و ناتوانی می‌بریمش)، حالا که مقابل آینه قرار می‌گیرد و خودِ فعلی‌اش را می‌بیند، آینه را می‌شکند… همان شعر مشهور که می‌گفت:

آینه چون نقش تو بنمود راست – خود شکن آئینه شکستن خطاست

 

به هر حال، خدا إن شاء الله عاقبت من و شما را ختم به خیر کند.

 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

پی‌نوشت، دو سه ساعت بعد از نوشتن مطلب: بفرمایید، داغ داغ:

http://download.aftab.cc/img/hamid/tarif7.png

خدا وکیلی این‌ها را به شما می‌گفتند (آن هم هر روز، روزی چند بار!!) شما چه کار می‌کردید؟

باور می‌کنی امروز سحر می‌خواستم بروم وسط حیاط، داد بزنم: ای خدااااااااااااااااااااااا! چی از جونِ من می‌خوای!؟ بابا لامصب! دست از سر کچل من برندار! (یادی از اولین الهی‌نامه‌ام)

پی‌نوشت: نمی‌دانم رمزگشایی درستی‌ست یا خیر، اما حدس می‌زنم این تعریف‌ها و تمجیدها که این چند روز سیل‌آسا شده، یک نشانه باشد. چند روز پیش به او می‌گفتم: بیا و یک نشانه واضح نشانم بده که بفهمم این راهی که تنها تنها دارم می‌روم درست است… نمی‌دانم، شاید یک نشانه باشد، شاید هم نباشد!

فروش، وسط مصاحبه دکترا!

اتفاقات روزانه ۳ دیدگاه »

همانطور که اینجا گفته‌ام، امروز جلسه مصاحبه دکترا بود. یک اتفاق جالب که دلم می‌خواهد ثبتش کنم، این بود که شب قبلش گفتم بگذار این کاتالوگ‌های تستا و نمرا را پرینت بگیرم، همراه خودم ببرم. شاید به عنوان یک سند و نمونه کار مفید باشد. البته دو دل بودم که نکند نشان دادن این‌ها در برابر یک مقاله ISI و امثالهم نوعی بی‌کلاسی به حساب بیاید!؟

به هر حال، قبل از جلسه دل را به دریا زدم و همراه با پایان‌نامه و مدارک، این‌ها را هم دادم…

برخلاف تصورم، دیدم چقدر این کاتالوگ‌ها تأثیرگذار بود! می‌گفتند مهندس! از این‌ها بازم داری!؟

یعنی باور نمی‌کنید اگر بگویم در همین جلسه، سه تا از دکترها مشتری‌مان شدند!! 🙂 خیلی جالب بود!

حالا این وسط نمی‌توانستم خنده‌ام را کنترل کنم! مثل این پیرزن‌ها شده بودم که هر کجا می‌روند لیف‌هایشان را پهن می‌کنند و می‌فروشند!!!

یکی‌شان می‌گفت: مهندس! شماره موبایلت رو روی این کاتالوگ بنویس. یکی دیگرشان گفت: مهندس ایمیلت رو به من می‌دی؟ یکی‌شان هر دو را به نمایندگی گرفت، گفت: من گرفتم به همه می‌دم!!!
یکی‌شان که می‌گفت من اتفاقاً همین امروز عصر یک جلسه دارم که در مورد انتخاب یک سیستم مدیریت آزمون برای آن محل باید صحبت کنیم که خدا تو را رساند!!

بهشان گفتم: بد نیست بدانید یکی از پرسودترین مشتری‌های تستای ما همین سازمان مرکزی دانشگاه آزاد شماست! اگر از شما آزمون آنلاین گرفتند، با سیستم ماست!

 

به هر حال، این را کار دارم که آن ترفندی که سال‌ها پیش از یکی از دوستان یاد گرفته بودم اثر کرد! در یکی از پروژه‌ها که برای شهرمان انجام می‌دادیم، ایشان (که از گرافیست‌های برتر مسابقات ایران بود) یک پوستر بسیار زیبا برای پروژه طراحی کرده بود که امکاناتی که قصد داشتیم در پروژه باشد را در آن نوشته بود. بعد، به من گفت از این پوستر یک پرینت رنگی می‌گیری و پرس می‌کنی. بعد، هر اداره‌ای که برای درخواست امکانات و پول و … رفتی همان اول، این پوستر را می‌دهی به رئیس بعد شروع می‌کنی درخواست را مطرح می‌کنی. ما به پیشنهادش عمل کردیم. اگر بدانی چقدر جالب بود! مثل اینکه رئیس را جادو کرده باشیم! همان اول که آن پوستر زیبا را نشان می‌دادیم محو تماشای آن می‌شد و اکثرشان جمله‌شان این بود که: ما هر کمکی بخواهید می‌کنیم فقط آرم ما زیر این پوستر و پوسترهای آینده باشد!

من هم به تقلید از آن ماجرا این کاتالوگ‌ها را بردم و اثر کرد. فقط اگر می‌شد رنگی و با ابعاد A5 پرینت می‌گرفتم و چند نسخه می‌بردم دیگر معرکه می‌شد!

از این‌ها گذشته، دیدم چقدر این پرزنت کردن تأثیر دارد! تقریباً اولین باری بود که به نوعی داشتم محصولاتمان را پرزنت می‌کردم. دیدم اگر مثلاً یک انسان توانا برود در سازمان‌های مرتبط و با پوسترهای خوب و بیان عالی پرزنت کند، افراد زیادی هستند که احتمالاً مشتری خواهند شد!

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

(از تو چه پنهان می‌خواستم این‌ها را در همان مطلب صفحه اول سایت بنویسم و حتی نوشته بودم اما سحر که الان باشد به این فکر کردم که این دوستان آدرس سایت و … را از ما گرفتند، احتمال دارد وارد سایت بشوند و بخوانند و خوششان نیاید و کار دستمان بدهد! از آنجا حذف کردم و اینجا درج کردم)

تلقین

اتفاقات روزانه, اشعار من ۱۴ دیدگاه »

تقریباً بیست روز پیش (یعنی فردای عید فطر) سر نماز ظهر یک درد شدید در قلبم احساس کردم و خلاصه یک جوری شدم… تا شب با این درد طی شد و شب تا صبح هم درد نگذاشت بخوابم تا اینکه چون از آن جریان سنگ کلیه چشمم ترسیده بود، ساعت شش و نیم صبح بلند شدم رفتم اورژانس. برای دکتر جریان را گفتم، گفت: هیچ کاری‌ت نیست! گفتم چطور؟ گفت قلب‌درد مگر امان می‌دهد تو خودت ماشین سوار شوی بیایی اینجا؟ نیم ساعته می‌گیرد و می‌کشد و تمام! گفتم حالا شما نمی‌خواهی یک تستی چیزی روی ما انجام بدهی که مطمئن شویم چیزی نیست؟ یک نوار قلب نوشت و ما هم رفتیم گرفتیم… نگاه کرد، گفت قلبت از من هم سالم‌تر است! خلاصه ما آمدیم خانه اما همچنان درد در سمت چپ و بالای قفسه سینه احساس می‌شد، فردایش دوباره رفتم بیمارستان که یک متخصص قلب پیدا کنم که همه رفته بودند… به یک دکتر دیگر (همان که سنگ کلیه را تشخیص داده بود) در راه‌رو اورژانس نوار قلب را نشان دادم و جریان را گفتم، گفت: هیچ کاری‌ت نیست! گفتم پس این جریان درد چیست؟‌ گفت: از استرس کار و کار زیاد!

(نمی‌خواستم این را بگویم، در پرانتز می‌گویم، تو هم گوش‌هایت را بگیر: اگر زرنگ می‌بودی می‌فهمیدی که این جریان فردای آن روزی بود که این شعر را گفته بودم: که مُرد آن‌که به قلب او زدی صد گِز ؛ یادت هست؟ برو تو ز من میار اسمی ای ابلیس …. که مُرد آن که به قلب او زدی صد گِز / فقط همین را بگویم که قبل از رفتن به آن نماز که این قلب‌درد اتفاق افتاد، یک ایمیل که این روزها متأسفانه برای همه کیلو کیلو می‌آید آمده بود: آموزش ویدئویی مسائل زناشویی با مجوز از اداره ارشاد! با اینکه این نوع ایمیل‌ها را باز نکرده پاک می‌کنم و حتی چند فیلتر ایجاد کرده‌ام که اگر یک ایمیل حاوی کلماتی مثل «جنسی» بود اصلاً نمایش نداده حذفشان کند اما این «مجوز از ارشاد»ش مرا کنجکاو کرد که ببینم جریان چیست [یک هیچ به نفع کسی که این عنوان را انتخاب کرده بود]، وارد که شدم، احتمالاً شما هم دیده‌اید که چند عکس مات از ویدئو را هم گذاشته‌اند! من اگر می‌خواستم به آن شعر عمل کنم باید سریعاً از آن ایمیل خارج می‌شدم و پاکش می‌کردم اما کمی تعلل کردم و فقط یک بار اسکرول را به بالا برگرداندم! همین! هر چند به نظر کوچک اما برای کسی که روز قبلش بیاید به آن محکمی با آن شعر ادعای قهر با شیطان کند جای تنبیه دارد! / خودم می‌دانستم یک گوشتمالی است و طبیعی است که قلب، درد کند اما دکتر بگوید تو هیچ کاری‌ت نیست! این درد از آن دردها نیست که دکتر بفهمد… اما به هر حال، باید مراحل علمی را طی می‌کردم چون همچنان دنیا دنیای احتمالات است…*)

به هر حال، خیلی ترسیده بودم (به خصوص اینکه یک شب رفتیم قم و در برگشت از حرم درد قفسه سینه شروع شد و باید می‌ایستادم و استراحت می‌کردم که بتوانم چند قدم بروم) و الحمد لله بهانه‌ای شد که کارها را جمع و جورتر کنم و به چند نفر از دوستان دست‌اندرکار که تعدادی‌شان این مطلب را می‌خوانند ایمیل زدم و وصیت‌ها را در زمینه‌های مختلف کردم. (نمونه:)

vasiyat

و حتی آماده‌ی رفتن شده بودم: پست خصوصی‌ای که عمومی‌اش کردم: الهی! من آماده‌ام…

روزهای خوب و تجربه بسیار عالی‌ای بود و این را می‌شود از پست‌های ۲۰ روز اخیر فهمید… اینکه مثلاً بدانی احتمال دارد هر لحظه قلبت بایستد و بمیری، نگاهت به دنیا خیلی عالی می‌شود. دلت می‌خواهد همه کارهایی که یک عمر دلت می‌خواست انجام بدهی و کار و امثالهم اجازه نمی‌داد را انجام بدهی و بعد بمیری (فهمیدی جریان نقاشی و شعر و امثالهم چه بود؟)… آنقدر نسبت به بقیه مهربان می‌شوی! هیچ کدورتی از هیچ کس به دل نمی‌گیری! می‌گویی تو که قرار است چند روز دیگر بمیری دیگر این جدی‌گرفتن‌ها برای چه؟

خلاصه روزهای بسیار شیرینی بود. یعنی اگر از من بپرسی بهترین دوران عمرت کی بود قطعاً خواهم گفت از آن لحظه که آن درد سنگ کلیه مشاهده شد تا امروز! یعنی دوران زندگی‌ام دو قسمت شد: قبل از کشف سنگ و بعد از آن!!!! 🙂

زندگی‌ام را بسیار نرمال‌تر کردم. کارهای اضافه تعطیل. اولویت تفریح و ورزش و پیاده‌روی و… بالاتر، استفاده از ماشین و کامپیوتر و غیره، حداقل و خلاصه یک اتفاقاتی در این مدت افتاد که اگر بدانی می‌فهمی چه لذتی بردم…

 

به هر حال، هدف اصلی‌ام از پست اینجای ماجرا بود:

نهایتاً آن درد قلب بعد از چند روز فروکش کرد و چیزی که فهمیدیم این بود که استرس برنامه‌نویسی که به ویژه در انتهای ماه رمضان داشتم و ضعیف شدن به خاطر روزه گرفتن و یک اشتباه مهلک یعنی همان بیدار ماندن سی روزه تا طلوع خورشید (که بعداً خواهم گفت که ما از این شب زنده‌داری‌ها برداشت‌های غلط کرده‌ایم! خلاصه‌اش: احتمالاً ائمه مثلاً ساعت نه یا ده شب می‌خوابیدند و چند ساعت به سحر بیدار می‌شده‌اند و تا طلوع خورشید بیدار بوده‌اند و می‌دانی که یک ساعت خوابیدن قبل از ساعت ۱۲ معادل ۲ ساعت خوابیدن بعد از آن است و در حقیقت آن‌ها خواب کافی کرده بودند نه اینکه مثل ما انسان‌های این روزگار تازه ساعت ۲ شب می‌رویم به رختخواب…) همه این‌ها دست به دست هم داده بود و آن دردها را در قفسه سینه ایجاد کرده بود. بنابراین رفتم سراغ داروهای طب سنتی برای کاهش استرس. (استرس و اضطراب چیزی است که من و امثال ما سودایی‌ها به شدت از آن رنج می‌بریم و به همین دلیل هم ممکن است گوشه‌گیر شویم. یعنی همین که در یک جمع مثل مسجد قرار می‌گیرم، تمام وجودم پر از استرس می‌شود. چون جزئی‌ترین نگاه‌ها و افکار افراد دائماً دارد در ذهنم تحلیل می‌شود و همین مشکل ایجاد می‌کند. بنابراین سودایی‌ها ترجیح می‌دهند برای کاهش استرس از جمع‌ها بپرهیزند… که به جای این کار باید با مصرف موادی که سودا را کاهش می‌دهد دقت به جزئیات و فکر و خیال را در وجودشان کمتر کنند)

خلاصه، یک پیرمرد شریف در شهر پیدا کردیم که ظاهراً تجربه خوبی در داروهای گیاهی داشت. رفتم و جریان را گفتم. یک پودر هندی که ظاهراً ترکیبی از چند ماده بود داد و گفت سه قاشق مرباخوری‌اش را در یک لیوان آب مخلوط کن و کمی سکنجوین هم بریز و هر دوازده ساعت یک بار تا ده روز بخور بعد بیا به من بگو چطور شدی؟ همه ترس‌ها و اضطراب‌ها و تشویش‌ها را رفع می‌کند… من هر چقدر اصرار کردم که اسم این دارو چیست که بیایم در اینترنت در موردش جستجو کنم یا به کاربران معرفی کنم، فقط می‌دانست که یک ترکیب هندی است. (فله‌ای بود و رویش هیچ چیز ننوشته بود!)

حالا این‌جایش جالب است: وقتی این موضوع را مطرح کردم، یک خانم مسن اما فهمیده در عطاری نشسته بود (فکر می‌کنم منتظر دخترش بود که چیزی بخرد) تا این را شنید، گفت: آخه مگه استرس و اضطراب دارو داره؟ این‌ها از درون خودته. خودت اراده کن، اضطراب نداشته باش! (حالا کار نداریم که یک «پیک» بود یا نبود و یا درست می‌گفت یا خیر…)

ما به نسخه حاج آقا عمل کردیم و انصافاً من خودم فکر می‌کنم تأثیر خوبی داشت. اصلاً همین سکنجوین که ما در خانه‌مان به خاطر تنبلی (و کم‌سوادی و لجاجت در کم‌سواد ماندن نسبت به مسائل طبی) حاج خانم ۱۵ سال است از آن غافل شده‌ایم می‌دانی چقدر آرامش‌بخش است؟
حالا در این ده روز که این را می‌خوردم همه‌ش به آن جمله آن حاج خانم که در عطاری بود فکر می‌کردم و بعد، این می‌آمد به ذهنم که نکند اصلاً این پودر، یک چیز چرت است و آن حاج آقا دارد از همین گفته‌ی حاج خانم استفاده می‌کند. یعنی هر چیزی هم که می‌داد و می‌گفت این را بخور خوب می‌شوی، همین که انسان به خودش بقبولاند (تلقین کند) که این را اگر بخورم اضطرابم کم می‌شود، خوب، این خودش یک ترفند برای کاهش اضطراب است! یعنی شما آب هم که بخوری اما با این نیت و با این تلقین که اضطرابت را کاهش می‌دهد، خوب، کاهش می‌دهد…

حالا همه این جریانات را بگذار کنار هم و این شعر که دو روز است رویش کار می‌کنم را بخوان:

جوانی به پیری بنالید زین روزگار ………….. که دنیا ندارد دگر از برایم قرار

یکی قلب دارم همه پُر تپش ………….. که گویی همین است جوید جَهِش

نداری دوایی که برچیند این اضطراب؟ ………….. بنوشم همان و سریعاً شوم همچو آب؟

بگفتش بگیر این دوا و به ده شب بنوش ………….. همه درد و تشویش و ترسَت بیاید خموش

جوانک بنوشید دارو و لذت بِبُرد ………….. تو گویی که این ده نیامد به عمرش شِمُرد

چو ده شد بیامد به پیشِ مُراد ………….. که بیند چه بود آنچه او را بداد

بگفتا که ای پیر! دارو چه بود؟ ………….. که از ما همه درد و غم‌ها رُبود؟

بگفتا که دارو همی آب بود ………….. نه این آب، درمانِ اِرعاب بود

تو «خود» افکنی ترس، در دل، جوان ………….. پس از خود طلب کن دوا هر زمان

بباید که بیرون کنی از وجود اضطراب ………….. نه با نوش‌دارو و درمان که با انقلاب

برو یاد می‌کن خدا را و آرام باش** ………….. از آن پس تو شاهد بر این درد، فرجام باش

همین! 🙂

ــــــــــــــــــــــــــــــ

* مثلاً یک احتمال دیگر یعنی یک رمزگشایی دیگر این بود که می‌دانی که نیت کرده بودم که گشتی در رشته‌های پزشکی بزنم. حالا با این پیشفرض، زندگی را بررسی کن: یک دوره تکنسین داروخانه بروی که با داروها و انواع قضایا به صورت تئوری آشنا شوی، بعد یک سنگ کلیه بسیار خفیف که دو روزه مشکلش حل شد بگیری و به بهانه‌اش با انواع دستگاه پزشکی مثل سونوگرافی که هیچ وقت از نزدیک ندیده بودی و انواع آزمایشات که همیشه فقط اسمش را شنیده بودی و انواع دارو عملاً آشنا شوی!! بعد ادامه‌اش را خدا با یک قلب‌درد ساختگی به تو یاد بدهد با دستگاه‌های جالب نوار قلب و اکو و … آشنا شوی… این‌ها چقدر شکر دارد؟ (همانطور که یک مهندس نرم‌افزار برای تبحر در برنامه‌نویسی باید پروژه قبول کند و انجام دهد، یک پزشک هم باید کمی درد قبول کند و درمان کند تا تبحر یابد. می‌دانی این مدت چقدر از پزشکی و طب سنتی چیزها یاد گرفتم!؟)

** الا بذکر الله تطمئن القلوب…

جوید جهش: بیرون بپرد
همچو آب: آرام مثل آب
نیامد به عمرش شِمُرد: جزء عمرش به شمار نیامد
ارعاب: تلقین ترس و اضطراب
انقلاب: تغییر و تحول درونی
تو شاهد بر این درد، فرجام باش: شاهدِ پایانِ این درد باش…

الهی، من آماده‌ام

اتفاقات روزانه, الهی نامه من هیچ دیدگاه »

الهی، از این بنده‌ات آماده‌تر برای مرگ نخواهی یافت! ذره‌ای به قفسِ دنیا دل نبسته‌ام و چه بسیار از زرق و برقش بیزار گشته‌ام. من کودکی نیستم که به تنگنای شکم مادر دل بسته و توانایی درک زیبایی خارج از آن‌را نداشته باشد و بی‌تابی و گریه کند!

مرگ اگر مرد است گو پیش من آی …. تا در آغوشش بگیرم تنگ تنگ*

___________

فعلاً باید استراحت کنم. بعداً احتمالاً در مورد این پست توضیح خواهم داد. خلاصه‌اش: یک ماه اخیر و به خصوص به خاطر همزمانی استرس کار با ماه رمضان (هر چند که ۴ روزش را روزه نگرفتم) یک فشارهایی بهم وارد شد که گفته‌اند باید کار با کامپیوتر را کمتر کنم… فعلاً دعا کنید همه چیز مثل همیشه عالی پیش برود.

* شعر نمی‌دانم از کیست. از زبان استاد پناهیان شنیدم…

میز کار من! + چند عکس دیگر

اتفاقات روزانه, عکس‌ها و فیلم‌ها ۶ دیدگاه »

میز کار من!!

انصافاً مدیونی فکر کنی این‌ها را پرت کرده‌ام هوا و اینطور آمده‌اند روی میز!! یا یک چیز را برای عکس گرفتن روی آن قرار داده‌ام!!

یعنی یک چیز بگو که روی این میز نباشد!!!!!!! (از بیسکوییت بگیر تا Bread Board و قطعات مداری دستگاهی که در حال کار روی آن هستیم، لپ‌تاپ که آن زیر پیداست، سکه، پوشه‌های پروژه‌ها، مقاله انگلیسی که پرینت گرفته‌ام بخوانم، دو نوع تسبیح؛ یکی برای داخل خانه، یکی برای بیرون از خانه!!، نوار تفلون! و…)

my-desktop

 

شب چهاردهم رمضان، ماه در خانه همسایه ما زندانی بود، اگر ندیده‌ای‌ش حق داشتی:

prisoner_moon

 

این هم صحنه جالب حیاط در این شب‌ها که چراغ را عمداً خاموش می‌گذاریم و فقط چراغ گلخانه را روشن می‌کنیم و یک صحنه عجیبی شاهد هستیم:

our-greenhouse

سراپا…

اتفاقات روزانه, خطاطی‌های من ۳ دیدگاه »

پسر! ببین امشب چقدر حالم خوب بوده!! 🙂

برای کیفیت بهتر، روی عکس کلیک کن:

saraa_paa

خواهر بزرگ‌تر (فوق ممتاز خطاطی است)، دیشب یک قلم درشت برایم قطع زد، امشب با آن تمرین می‌کردم… کیف کردم!
باور می‌کنی خط بالا را بدون هیچ نوع سرمشقی و همینطور به خاطر دل و روی بدترین کاغذ ممکن (کاغذ A4 معمولی) نوشته‌ام!؟

به جز آن دُم «م» که می‌دانید که سخت‌ترین کار در خطاطی است و در آزمون‌ها معمولاً حتی ممتازها هم جرأت ندارند دم «م» را بگذارند و می‌دهند یواشکی استادشان بگذارد، بقیه بد نشد! (هر چند که فردا این آبجی بی‌احساس ما می‌آید و شروع می‌کند پشت سر هم پنجاه تا غلط می‌گیرد و اعصاب ما را به هم می‌ریزد و می‌رود خانه‌شان!!!)

حقیقتش را بخواهی تصمیم گرفتم این تابستان فعلاً با این دو خواهرمان (که هر دو فوق ممتاز هستند) تمرین کنم (چون استاد گرام به زور یک جمله به آدم یاد می‌دهد! می‌گوید هنرآموز باید خودش خوب نگاه کند و بفهمد! اما این خواهر کوچک‌تر ما که رشته‌اش ریاضی بوده و خدا می‌داند با خط‌کش و نقاله خط اساتید را تحلیل کرده و دستش آمده چی به چیست، گاهی با یک جمله، کلاً خطاطی ما را زیر و رو می‌کند! دمش گرم! مدیونتم آبجی!) بعد، اگر دیدم مردش هستم از پاییز می‌روم کلاس…
با توجه به اینکه کلاس نمی‌روم که بهانه‌ای وجود داشته باشد، گفتم بگذار از این وبلاگ به عنوان یک بهانه، سوءِ استفاده کنیم! با هم قرار می‌کنیم که هر چند روز یک بار، من یک خط اینجا بگذارم… اینطوری مجاب می‌شوم که حتماً تمرین کنم که جلو شما (که اینجا جایگزین استاد در کلاس شده‌اید) ضایع نشوم…

فقط خطاطی یک ایراد اساسی دارد و آن اینکه: به حال خطاط خیلی بستگی دارد! حداقل در مورد من که اینطور است! روزی که حالم خوب باشد، در حد ممتاز می‌نویسم و روزی که روزم نباشد، مثل دوره مقدماتی!! (یادم باشد عکس‌های دوره مقدماتی را آپلود کنم! چند شب پیش می‌دیدم،‌از خنده غش کردم! چقدر ضایع بودم!!)

 

یک شور عجیبی برای خطاطی گرفته‌ام که مپرس! (این جمله اشاره دارد به یکی از مشق‌های استاد: درد عشقی کشیده‌ام که مپرس… احتمالاً بنویسم و اینجا بگذارم…) (حالا چند روز آینده بیشتر با خطاطی درگیرتان خواهم کرد!!)

نگاهدار سررشته تا نگاهدارد…

اتفاقات روزانه ۱۱ دیدگاه »

خواهر بزرگ‌تر، بعد از شنیدن قضایای سنگ کلیه: حمید! چطوری؟
من: جسماً یا روحاً؟
خواهر: هر دو…
من: جسماً عالی، روحاً … (بغض اجازه نداد اینجایش را به او بگویم، فقط سرم را بالا انداختم…)

(هر چند دوست ندارم از چیزهای منفی برای کاربران بنویسم اما جهت اطلاع دوستانی که پیگیر بودند،) دو سه روز است در کما هستم! دلیلش هم مشخص است! (به یکی در این سن و سال بگویی دیگر نمی‌توانی روزه بگیری، چه حسی خواهد داشت!؟ [هر چند که از رو نرفته‌ام و با احتیاط می‌گیرم!!] آن هم ما که دوره تربیت معلم دوران سربازی را فرار کردیم که بیاییم شهرمان که روزه بگیریم و نزدیک بود اضافه خدمت بخوریم!!)

دو سه روز است دارم از دو سه سال قبل به این طرف را بررسی می‌کنم ببینم این جریان از کجا نشأت گرفته!؟ (اعتقادات خاصمان است دیگر! کاری‌ش نمی‌شود کرد! دردهای ما با دارو خوب نمی‌شود!)

امروز رفتم بانک، پیش دوستی که آنجا کار می‌کند، گفتم: فلانی! من اینطور شده‌ام، هر چه فکر کردم، دیدم هر چه هست در این بانک است! بیا یک دو دو تا کنیم ببنیم این غلط‌هایی که من طی یکی دو سال قبل در این بانک کردم (و خدا می‌داند به طور کامل آگاه نبودم وگرنه یک قدم سمت این مسائل بانکی نمی‌رفتم و دو روز است به خواهرها می‌توپم که: لعنت به شما که آنقدر وام وام کردید که این قضایا را برای ما عادی کردید و ما را گرفتار این چیزهای شبهه‌ناک کردید)، شرعی‌ست یا خیر؟

هر چند قضایای وام و سود آنقدر طبیعی شده که امثال دوست بانکی من و آن افرادی که کنار باجه حرف‌های ما را می‌شنیدند فقط می‌خندند و می‌گویند: «نترس! با هم می‌ریم جهنم» اما من دائم آن صحنه که یک سال پیش در مطلب «وقتی همه عوامل دست به دست هم می‌دهند…» گفته بودم می‌آید جلو چشم:

رابعاً به خاطر درگیر شدن با یک سری مسائل بانکی که نمی‌دانم بالاخره حلال است یا حرام؟ احکام را بررسی می‌کنی، آخرش نمی‌فهمی بالاخره باید چه کار کنی!؟ دائم آن صحنه یادت می‌آید که اولین بار که رفتی داخل بانک که در موردش سؤال کنی، وقتی آمدی بیرون یک دفعه پایت روی پله‌های بانک سُر خورد و کمرت داشت می‌شکست… دائم آن جمله دامادتان یادت می‌آید که: ما معلمینی داشتیم و داریم که آنقدر حساس بودند که به مدیر مدرسه می‌گفتند: آقا لطفاً حقوق ما را خودتان بگیرید و به صورت دستی به ما بدهید ما پولمان را از بانک نمی‌گیریم!!
آیا این کمر با آن کمر رابطه دارد؟

آیا این «در ها» که چند ماه است بسته شده و صدا به وضوحِ قبل به گوش نمی‌رسد، به خاطر این مسائل است؟

خلاصه، یک حساب را بستم و یک پولی که مشکوک بود را با کمک(!) دوستان یک راه شرعی برایش پیدا کردیم اما هنوز یک چیز مانده که دل کندن از آن خیلی سخت است! مرد می‌خواهد! اینکه تو بدانی ماهانه فلان میلیون تومان سود پول تو در حساب سرمایه‌گذاری بانک می‌شود و دل بکنی و بگذاری در حساب قرض الحسنه، واقعاً مرد می‌خواهد!
یک فامیل داریم که برخی از دوستانی که این مطلب را می‌خوانند تا همین‌جا شناسایی‌اش کردند(!)، حداقل پولی که شاید در بانک داشته باشد چند میلیارد تومان است. تصور کن حداقل ۲۰ میلیون تومان در ماه سود پول او می‌شود. او (که پدر ما را درآورده! چون تا حدودی الگوی ماست) پولش را در قرض الحسنه نگه می‌دارد و در حساب سوددار نمی‌گذارد! (انصافاً خیلی مرد است!)

گفته بودم که من سخت‌تر از آرمایشات مالی فعلاً ندیده‌ام! خیلی سخت است! (یا شاید برای ما سودایی‌های دنیادوست اینطور است؟) (روزی صد بار آرزو می‌کنم ای کاش برگردم به آن دوران که تنها چیزی که نداشتم و برایم مهم هم نبود، این مال لعنتی بود)

حتی اگر تو نخواهی عمداً بروی دنبال مال حرام و بدنت هم از شنیدن کلماتی مثل «ربا» و «مال حرام» بلرزد، خدا یک سری آزمایش جلوت می‌گذارد که مغزت منفجر می‌شود!

اصلاً اگر بگویم چطور ما را تست کرده، شاخ درمی‌آوری! تصور کن، بروی یک سرویس از یکی بخری، بعد از مدت‌ها استفاده که انصراف از آن و گرفتن از جای دیگر غیرممکن می‌شود، در یک جریان کاملاً اتفاقی (که رد پای آزمایش را به وضوح مشخص می‌کند) بفهمی او احتمالاً اشتباهاً یک «تیک» را نزده! فرق این تیک، خیلی تومان در سال است! حالا مرد می‌خواهد برود بگوید آقا شما این تیک را نزده‌اید که بزند و تو آن پول اضافه‌تر را بدهی! من چند ماه است هنوز شهامت نکرده‌ام بگویم!! (خدا وکیلی به من چه؟ مگر من عمداً رفته‌ام این کار را کرده‌ام!؟ از چند مرجع و طلبه و غیره پرسیده‌ام، گفته‌اند اگر مطمئنی که اشتباه کرده‌اند باید به آن‌ها بگویی!!) [البته یکی از دلایلی که نگفته‌ام این است که آن‌ها پنهان‌کاری کردند و در ابتدا نگفتند اینطوری سرویس می‌فروشند. ما قبلاً از یکی دیگر سرویس می‌گرفتیم که اینطور که تازه فهمیده‌ام، کلاً این تیک را نمی‌زده)
البته یکی دو ماه است دارم مشکل را به نحو دیگری رفع می‌کنم و اگر خدا بخواهد و شیطان بگذارد، به زودی جریان را به آن‌ها می‌گویم و با هم مصالحه می‌کنیم اما بعید نیست این قضایا چوب آن چند ماه باشد که راضی به این قضیه بودم!

از آن طرف به خمس و اینکه به این پول ما تعلق می‌گیرد یا خیر فکر می‌کنم. اگر تعلق بگیرد، چند ده میلیون تومان باید بدهی خمس! مرد می‌خواهد بدهد!

 

و خلاصه، صد تا جریان دیگر را دانه دانه مرور کرده‌ام ببینم به قول دکتر سونوگرافی، که بعد از دیدن سنگ، چند بار با حالت خاصی زول زد به چشمانم و گفت «این سنگ رو از کجا خریدی!؟ ها؟» و من تا خانه دائم این جمله‌اش در ذهنم تکرار می‌شد: «این سنگ رو از کجا خریدی؟ ها؟» بالاخره، این سنگ رو از کجا خریدم!؟

یک سری دلایل غیرمادی دیگر هم برایش تراشیده‌ام که صلاح نیست خیلی باز گفته شود. (مثل به قول دوستمان در نظرات: قضیه چشم‌زخم که دقیقاً شب قبل از آن سر خطاطی و دکترا و … در خانه اتفاق افتاد و صبح آن روز هم وقتی پستچی یک سری قطعه الکترونیکی آورد، با یک حالت خاصی یک سؤالاتی در مورد کار و فروشگاه و غیره پرسید و تعجب‌کنان رفت یا گوشتمالی خدا: شب قبل از این جریان، یک دانشجو ایمیل زد که استاد، فلان ماده و فلان ماده و فلان ماده رو با هم غاطی کنید بخورید، براتون خوبه… با یک حالت سرمستانه‌ای گفتم: دختر! مگه من مریضم که می‌گی «براتون خوبه!؟» / دقیقاً فردای آن روز وارد جمع مریض‌ها شدم!)

به هر حال، فعلاً دارم به مرور قضایا را حل می‌کنم تا ببینیم به کجا می‌رسیم. اما هر چه هست، شاید در آخرین مشقی که از روی خط استاد نوشته‌ام خلاصه شود:

نگاهدار سررشته تا نگاهدارد…

بالایی، مشق استاد است و پایینی‌‌ها، کثافت‌کاری‌های ما(!) – هر چند ضایع، اما إن شاء الله بهتر می‌شود…

be-careful

ـــــــــــــــــــــــــــــــــ

در مورد روال پزشکی موضوع: دکتر متخصص کلیه با توجه به شواهد، قضیه را ارثی می‌داند. یک سری دارو داده که من نخواهم خورد! مگر آن‌ها که برای زمان تشدید درد داده و مجبور بشوم بخورم! به قول خودش، درد کلیه را به درد زایمان تشبیه کرده‌اند (و من واقعاً درک کردم!)، هر وقت درد زایمان گرفتی، این‌ها را بخور!!
و یک عکس سیاه و سفید(!) هم نوشته که بروم در بیمارستان بگیرم… اما فکر نمی‌کنم از این دکترهای بی‌خیال چیزی در بیاید! بیشتر دنبال درمان گیاهی و سنتی موضوع به کمک دامادمان که کلیه‌اش کارخانه سنگ‌سازی است هستم. (باور می‌کنید در کلیه این بنده خدا یک سنگ ۳ سانتی‌متری وجود دارد!؟ کیلو کیلو سنگ دفع می‌کند!!!!!!!!!! بیشتر حدس می‌زنم به خاطر جوش‌های الکی باشد که در بحث سیاست می‌خورد… ما هم جوش‌های الکی که سر دانشجو و کار و غیره می‌خوریم!)
خلاصه، فعلاً دردهای خفیفی داریم که باشد بهتر است! روزه را هم یکی در میان می‌گیریم تا ببینیم به کجا می‌رسیم… (دکتر گفت فقط روزهایی که کمتر کار داری مثل جمعه یا مثلاً شب‌های احیا بگیر، بقیه را در زمستان قضا کن…)

مهمان ناخوانده!

اتفاقات روزانه ۵ دیدگاه »

دیشب خیر سرمان تصمیم گرفتیم که از امروز برویم کلاس خط و بعد از سال‌ها، کار را ادامه بدهیم. ظهر امروز گفتم بنشینم یک سری خط از روی آخرین مشق‌های استاد بنویسم که به او نشان بدهم که ببیند بعد از این همه مدت سطح‌مان پس‌رفت کرده یا پیش‌رفت!؟
کولر روی زیاد بود، نشستم جایی که کولر از سمت چپم می‌زد به کمرم و حدود یک ساعت رفتم در بحر خطاطی! یک دفعه به خودم آمدم، دیدم کمرم خشک شده و نمی‌توانم تکان بخورم! اول یک درد ضعیف داشت و من هم می‌خندیدم که چقدر غرق خطاطی شدم که حواسم به کولر نبود!!! کم‌کم درد جدی شد و در عرض ده دقیقه آنقدر شدید شد که اشکم را درآورد!! در عمرم چنین دردی را تجربه نکرده بودم! از طرفی، امروز صبح که بلند شدم، سوزش ادرار داشتم و شک کرده بودم که امروز با روزهای دیگر فرق دارد! گلاب به رویتان، بالا هم که آوردم،‌ بنابراین، سریعاً به برادر کوچک‌تر گفتم مجید، بلند شو که قضیه جدی‌ست!

به زور خودم را به اورژانس رساندم، تا مشکل را برای دکتر گفتم، گفت: سوزش ادرار داشتی؟ گفتم بله، اتفاقاً از صبح به این موضوع شک کرده‌ام… گفت: احتمالاً سنگ کلیه است. یک آزمایش خون و ادرار نوشت و ما هم با همان کمر خمیده و دردکشان رفتیم آزمایش دادیم اما دو ساعت بعد آماده می‌شد. التماس کردم که فعلاً یک چیزی بزنند که دردش بخوابد تا ببینیم چه می‌شود. یک آمپول وحشتناک زدند و… خلاصه تا حدودی درد خوابید.

در نتیجه‌ی آزمایش، هر چند در خون، چیز غیرنرمالی نبود و همه چیز را نرمال زده بود، اما در ادرار، +۳ خون (blood) دیده شد و همین احتمال وجود سنگی که مجاری را پاره کرده باشد را تشدید کرد. بنابراین یک سونوگرافی کلیه و مجاری ادرار نوشتند… در کنار خانم‌های باردار رفتیم سونوگرافی!!!… (جالب است که خانم‌هایی که بچه اولشان بود، گریه می‌کردند و من هم که بار اولم بود همینطور!!!!)

در سونوگرافی کلیه چپ مشخص شد که بله، یک سنگ ۲ میلی‌متری گیر کرده و کلیه، سنگ‌ساز است! 🙁

یک دفعه که دکتر گفت: «درد امروز را دیدی؟ کلیه‌ات سنگ‌ساز شده، تا آخر عمر دیگر نباید روزه بگیری وگرنه همین درد را خواهی داشت» یک دفعه انگار از زندگی ناامید شدم! مات و مبهوت دکتر را نگاه می‌کردم! گفت: متوجه شدی!؟ گفتم: دکتر شوخی می‌کنی؟ گفت: توضیح دادم، یک فرمول ساده است! خواستی، خودت را بزن به نفهمیدن…

با یک حالت وحشتناک رفتم مسجدی که اکثراً دکتر و استاد و… هستند، نماز که تمام شد، رسول را پیدا کردم، گفتم: رسول! کدام یک از این نمازگزارها دکتر است؟ گفت: چی شده؟ جریان را گفتم. خدا را شکر یک چیزهایی گفت که کمی امیدوار شدم! گفت: من خودم کلیه‌ام سنگ‌ساز است. چند سال است روزه می‌گیرم، مشکل خاصی نبوده. هر بار اذیت می‌کند اما نه آنقدر که بترسم. برای اینکه خیالت راحت شود، دکتر فلانی امشب نیست، شنبه می‌آید. بیا، آزمایش‌ها را بیاور، خواهد گفت که چه کار کنی…

خواهر و دامادمان هم که همین مشکل را داشتند، گفتند دو میلی‌متر چیزی نیست که نگران باشی. آب بیشتر می‌خوری و تحرکت را بیشتر می‌کنی، بعد که دفع شد، روزه می‌گیری…

حالا قرار است ببریم پیش یک متخصص و اگر سنگ دفع شد، سنگ را ببریم آزمایشگاه که ببینیم جنس سنگ از چیست و دلیل تولیدش چه بوده!؟

 

خلاصه که، عجب روزی بود امروز! عزرائیل در عرض ده دقیقه آمد جلو چشمم!

گه‌گاه، درد بد نیست! به محض مشاهده درد، ساعات و روزهای گذشته را مرور می‌کنم که ببینم چه غلطی کرده‌ام که تاوانش را پس می‌دهم. بیشتر، به جملاتی که دیشب به حاج خانم گفته بودم فکر می‌کردم که شاید دلش شکسته باشد (گفته بودم که متأسفانه زبانم مثل خنجر است و چقدر تاوان خنجر زدنش را داده‌ام!) و اشک می‌ریختم.
از آن طرف، در اورژانس و بیمارستان، مردمی که هر کدام یک درد داشتند را می‌دیدم و به قدرت خدا و ضعف خودمان می‌خندیدم!
از طرفی، زندگی را مرور می‌کردم: بی‌تحرکی! مشکلی که شاید همه هم‌رشته‌ای‌های من و چه بسا همه انسان‌های امروز، با آن مواجه باشند! وقتی صبح تا شب بنشینی روی یک صندلی یا زمین و یک ساعت ورزش نکنی و بالا و پایین نپری، عاقبتش همین می‌شود!

باید فکری کرد…

می‌آید از راه…

اتفاقات روزانه یک دیدگاه »

می‌آید آن ماهی که کودکان اشک می‌ریزند و قهر می‌کنند که چرا ما را سحر بیدار نمی‌کنید؟ که چه؟ که فردایش پابه‌پای بزرگان گرسنگی بکشند و تشنه بمانند! و عجبا که عقل محیر می‌ماند در اسرار این ماه… 

نزدیک بود…

اتفاقات روزانه ۳ دیدگاه »

دیشب به خاطر یک سری کار اعصاب‌خردکن و فکر و خیال‌های مختلف و … نتوانستم بیشتر از دو سه ساعت بخوابم.

ساعت ۷:۲۰ الارم گوشی به نشانه وقت رفتن به کنکور سراسری ۹۴ زنگ خورد که بیدار شدم اما تنظیم کردم که ۷:۳۰ زنگ بزند که یک Snooze داشته باشم. (Snooze به آن چند دقیقه خواب می‌گویند که شما بعد از بیدار شدن از خواب شبانه دوباره به آن می‌روید… علما می‌گویند این Snooze باعث می‌شود خستگی خواب از تن شما بیرون برود! و احساس کسالت نداشته باشید. من معمولاً اگر قرار است ۷:۳۰ بلند شوم، ۷:۲۰ کوک می‌کنم و وقتی بیدار شدم، تنظیم می‌کنم که ۱۰ دقیقه بعد زنگ بخورد و یک خواب کوتاه می‌گیرم) خلاصه، خوابیدن همانا و ساعت ۸:۳۰ از خواب پریدن همانا!!! (ظاهراً بلند شده بودم و گوشی را خاموش کرده بودم)

تصور کن! نیم ساعت از شروع کنکور گذشته بود! نمی‌دانستم چه کار کنم! طبیعتاً اولین چیزی که به ذهنم رسید، این بود که خدا احتمالاً دارد پیغام می‌فرستد که این یکی دیگر صلاح نیست… (حق هم دارد طفلی! اگر این هم قبول بشوم و بخواهم همزمان با زبان و دکترا بروم، باید ترمی حداقل ۱۰ میلیون تومان برساند!)
از طرفی، گفتم کنکور است، امتحانات دانشگاه که نیست! پنج دقیقه دیر کنی راه نمی‌دهند، دیگر فرصت از دست رفت… اما علاقه‌ام به رشته روانشناسی نگذاشت بی‌خیال شوم! گفتم اگر شده می‌روم زار می‌زنم که راهم بدهند… و با یک سر و وضع افتضاح(!) (با صورتی که جای دستم رویش مانده بود و چشم راستم اصلاً‌ نمی‌دید!) راه افتادم!
از شدت خستگی و استرس، اصلاً یادم رفته بود که مدرسه علی ابن ابی‌طالب (که هفته‌ای چند بار از جلوش رد می‌شوم) کجاست!! تمام کوچه پس‌کوچه‌های خیابان تهران را گشتم و پیدایش نکردم! آخر از یک جوان پرسیدم و خلاصه بعد از ۲۰ دقیقه گشتن پیدا کردم. حالا آنجا، کلی منت مسؤولین را بکش که آقا شما را به خدا اجازه بدهید… گفتند دستور است که ۸:۰۵ کسی را راه ندهیم… بعد از کلی کلاس گذاشتن (که آقا من خودم راهی دکترا هستم و دانشجوی زبان هستم و مدرس و…) بالاخره راهمان دادند! (جالب است که رفتم سر جلسه دیدم داماد خودمان مراقب است! گفتم: لامصب! کجا بودی که زودتر به دادم برسی!؟)

حیف شد. نیم ساعت بیشتر برای پاسخ به سؤالات عمومی که اصل شانسم بود نداشتم… اما خوب، از سؤالات عربی و انگلیسی شروع کردم و تقریباً همه را جواب دادم و بد نبود… سؤالات تخصصی را هم بهتر از هر زمان دیگر (به خصوصی ریاضی و آمار و منطق و فلسفه را) جواب دادم.

در مجموع، شاید بهتر از هر سال جواب دادم، ولی هر چند عاشق این رشته هستم (و هر طور شده دلم می‌خواهد درس‌هایش را بخوانم) اما به آن گوشزد خدا هم توجه دارم که اگر نشد، صلاح نیست. (تداخل‌های امتحانات ممکن است استرس سنگینی تحمیل کند که سلامتی انسان را به خطر بیندازد و دردسرهای دیگر…)

ما حرکت می‌کنیم، هر چه خودش صلاح بداند، همان می‌شود…

ما هنوز زنده‌ایم!

اتفاقات روزانه, خاطرات ۳ دیدگاه »

امروز که می‌نویسم، ششمین روزی است که موج‌گیر تلویزیون (بعد از آن ریح‌های صَرصَر چند روز گذشته) خراب است و ما تلویزیون نداریم! چهارمین روزی هم هست که به خاطر تعمیرات مخابرات شهر، توفیق حضور در نت با ADSL را نداریم… و عجبا که ما دوام آورده‌ایم!!

همیشه یکی از آرزوهایم ریشه‌کن شدن تلویزیون (این دجال زمانه‌ی ما!) بوده است! از بس به اشتباه از آن استفاده می‌شود!

تصور کن: علی (خان‌داداش)، بعد از نماز عشا که از سر کار و سپس مسجد، می‌آید تا کمی قبل از نیمه‌ی شب، در این ساعات طلایی که هم می‌شود مطالعه کرد و هم عبادت، یک‌سره با صدایی که اولی‌الابصار را یاد «نفخ صور» می‌اندازد (که ظاهراً از آنجا نشأت می‌گیرد که هر که در کارخانه کار می‌کند، به مرور از نعمت تیزگوشی بی‌بهره می‌شود) شبکه‌ی نسیم و iFilm و HD را دوره می‌کند که مبادا خوشی‌ای در این عالم اتفاق افتاده باشد و او بی‌نصیب مانده باشد! ده بار مانند «حلواشکری عقاب» وسط فیلم‌دیدنش آمده‌ام جلوش و دست‌هایم را مثل بای‌بایِ بچه‌ها به چپ و راست تکان داده‌ام و آهسته گفته‌ام: علی! داداش! بیدار شو!!… اما ظاهراً او نمی‌خواهد که بیدار شود…
و طبیعتاً بنده‌ی مظلوم هم در این اتاق، یک خط کد برای مشتری می‌نویسم و یک خنده به «جناب خان» می‌کنم! به لطف دادا، در این چند سال، تمام فیلم‌های دنیا و طنزهای نسیم را دوبار دوبار «شنیده‌ام»!!

مجید؛ آن ته‌تغاری قلدر، تازه ساعت ۱۲:۳۰ شب از جمع دوستان مسجدی (که ظاهراً مسجد، بهانه خوبی برای رسیدن به عیش‌شان است) دل می‌کند و تشریف می‌آورد خانه! با یک هیبتی در را باز می‌کند که تمام اهل خانه و چه بسا اهل محل، از خواب بپرند و خبردار بایستند که همی «رضاخان قلدر» آمده بازدید از پادگان!
حضرتِ آقا یک‌راست می‌روند سراغ دجال، کانال مورد علاقه‌شان «افق» است (کانال راست‌های روشنفکر). ایشان هم که الحمد لله از اوان نوجوانی (به خاطر آب‌تنی‌هایی که هر روز در نهر جلو مغازه‌مان داشتیم) گوش سمت چپشان را داده‌اند و راحتی را خریده‌اند… (خوابشان به سمت راست و به روی گوش راست است و در این حالت اگر دشمن با توپ‌های انگلیسی به وطن حمله کند هم حضرت آقا در خوابی که می‌بینند وقفه نمی‌افتد… گاهی با ترس و لرز دست‌هایم را بالا گرفته‌ام و از خدا چنین گوش‌ها و خوابی را طلب کرده‌ام!)
بنابراین، کمترین ولومی که آقا صلاح می‌دانند، ۴۰ درصد است و تا ۱۶ درصد که با گوش بنده‌ی سراپاتقصیر سازگار است، کمی (فقط کمی) فاصله دارد!

اعتراض کنی، می‌شوی ضدمشروطه و اعدامت واجب می‌شود! چهار تا انگ هم می‌چسباند: «تو با همه مشکل داری! (و اشاره دارد به همان مشروطه مشروعه [۱] که خدابیامرز فضل الله را به بهانه‌اش به دار آویختند!) تو هر وقت خواستی تلویزیون را روشن کن، اصلاً ساز و دهل بیاور، بزن، برقص! من که با تو مشکلی ندارم!؟» (و اینجاست که در دل از «خداوند سمیع» می‌خواهم گوش‌های این «عبد صَمی» را چنان شفا بدهد که صدای پای موری را بشنود، آن‌وقت، سحرها که مثل خرس خواب است، چنان «ولا الضالین» شفع و وتر را با هیبت بگویم که از ترسِ من و جهنم(!) از جا بپرد و بدون وضو، پشت سر من به جماعت بایستد!)

حقیر هم که از آن تی.وی فقط اخبارش را می‌خواستم، در نبودش به این رادیو که فقط سحرهای رمضان کاربرد دارد پناه آورده‌ام و حالا که می‌نویسم دارد سخنان سید را در جمع عشاق روح‌الله می‌خواند…
در نبود این‌ترنت و آن‌ترنت، هر کس مشغول کار خودش است و ظاهراً این برادر و آن برادر هم فهمیده‌اند که نبودش نعمت است و تمایلی به درست کردنش ندارند! ما هم که از خداخواسته، فرصت را برای مطالعه دروس غنیمت شمارده‌ایم و کارهای آن‌ لاین(!) را کمتر کرده‌ایم و آنچه می‌ماند را با مودم همراه انجام می‌دهیم.

باشد که این دجال‌ها یک روز دست از سر ما و خلق‌الله بردارند…

ــــــــــــــــــــــــــــ

[۱] اعتراض به اینکه باید از هر چیز، به طور صحیح و مشروع استفاده شود.

 

این چند روز داشتم کتاب «آشنایی با مشاهیر ادبیات معاصر ایران» را می‌خواندم که صحبت از جمالزاده و داستان کوتاه طنز و غیره شد و می‌دانی که اگر به من بگویی بیش از همه چه چیز را برای تنوع می‌پسندی، خواهم گفت: خواندن داستان‌های طنز امثال جمالزاده و دهخدا و… برگشتم به سال‌هایی که عشقم این‌ها بود و خاطره‌نویسی‌ام رنگ و بوی جمالزاده گرفته بود. عجب دوران باصفایی بود. یک بار دیگر این داستان‌هایم را مرور کردم:

اصلاح​خانه استاد!

حکایت اوقات فراغت ما!

مجید انگلیسی یاد می​گیرد!

روش‌های به «زا» آوردن «نازا» در قدیم!

خاک بر سرت عباس!

الهی، الپــــــول!

تصمیم دارم إن شاء الله، ۵۰ سال دوم عمرم(!) را به نویسندگی با این سبک و سیاق بگذرانم. البته این نیاز دارد که در جمع دوستان باشی که خاطرات اتفاق بیفتد و بتوانی به طنز بنویسی که فعلاً که ما گوشه‌ی عزلت اختیار کرده‌ایم و از جیب می‌خوریم! (منظورم از «از جیب» خواندن خاطرات گذشته است که سعی می‌کنم برخی از آن‌ها را از کتابچه «خاطرات ۱۱۸» اینجا درج کنم. خیلی باصفاست…)

به هر حال، نوشته بالا را برای رفع هوس نوشتم. هر چند که کمی باید می‌پختمش که فرصت نبود… باید کار مشتری را راه بیندازم.

Powered by WordPress
خروجی نوشته‌ها خروجی دیدگاه‌ها