الهی تو را شکر که مرا پس از علی آفریدی…

اشعار من, الهی نامه من هیچ دیدگاه »

الهی تو را شکر که همچون علی‌ای را آفریدی (علیه السلام) و تو را شکر که مرا در دورانی پس از علی آفریدی؛ که چه بی‌بار بود دنیای پیش از علی و تو را شکر که مرا با علی آشنا ساختی و تو را شکر که مرا در زمره محبان و متمسکین به ولایت علی قرار دادی و تو را شکر که در عالی‌ترین مکان علمی، علی را به من شناساندی و تو را شکر که مرا مفتخر کردی که بگویم من ارشد علی‌شناسی دارم و تو را شکر که چشمانم و گوش‌هایم و حافظه‌ام را با کلام علی نورانی و پرانرژی ساختی.

من چه خواهم جز علی در دو جهان، بی‌خبران؟

از تو پرسند بگو هیچ نخواهم به سِوای دگران

۱۳ رجب ۱۴۴۵ – میلاد علی بن ابی طالب علیه السلام

۵ / ۱۱ / ۱۴۰۲

من عبور کودکان از کودکی را دیده‌ام

اشعار من, امید نامه ۴ دیدگاه »

امید من،

من عبور کودکان از کودکی را دیده‌ام … نوجوانی پرتلاطم، چابَکی را دیده‌ام

من گذار نوجوان از نوجوانی دیده‌ام … بر شتابِ رفتنِ عمر جوان خندیده‌ام

من به پیری بررسیدن از جوانی دیده‌ام … پس زوال عمر آدم در جهان فهمیده‌ام

من ز پا افتادگی از بعدِ پیری دیده‌ام … من ز جای خالیِ افتادگان گرییده‌ام

من چو با چشمانِ خود، رفتِ زمان را دیده‌ام … رخت خوابِ تنبلی در هر زمان برچیده‌ام

___________

دو روز است درگیر تکمیل این شعرم که بالاخره تمام شد. با کمک خواهر و داماد، کم‌کم دارد وزن‌های شعرهایم درست‌تر می‌شود. (البته که عجله‌ای در حافظ شدن ندارم!!!!)

چون کُنَد رو سوی عبدی می‌کند … هر چه هست و نیست رو بر روی او

اشعار من, نکته هیچ دیدگاه »

چند روز پیش حاج آقای رنجبران در برنامه سمت خدا یک مثال جالب زد که چند دقیقه همینطور می‌گفتم: احسنت!

ما مدرس‌ها مثالش را بهتر درک می‌کنیم: وقتی داری جلو همه درس می‌دهی (یا صحبت می‌کنی)، همه، نگاهشان به توست. گاهی یک نفر از بیرون کلاس با تو کار دارد و یک لحظه نگاه تو به طرف او جلب می‌شود، می‌بینی همه دانشجوها هم نگاهشان جلب آن شخص می‌شود!

حالا تصور کن: تمام مخلوقات دنیا رو کرده‌اند به خداوند، اگر خداوند رو کند به یکی، همه به او رو می‌کنند!

گفتم این را شعر کنم که در ذهنم بهتر بماند:

یک جهان رویَش بُود در سوی او … منتظر بر یک نشانْ ابروی او

چون کند رو سوی عبدی می‌کند … هر چه هست و نیست رو بر روی او

 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

این مصراع «منتظر بر یک نشانْ ابروی او» یک پیش‌زمینه جالب دارد که امشب در روضه‌ی حاج آقای هاشمی‌نژاد شنیدم. در توجیه این قضیه که چرا حضرت علی اکبر بعد از مدتی که جنگید، به طرف خیمه‌ها آمد و به امام حسین (علیهما السلام) فرمود: «پدر، تشنگی دارد هلاکم می‌کند.» مگر ایشان نمی‌دانستند که آب در خیمه‌ها نیست؟ چرا این جمله را گفتند که احتمالاً دل امام حسین را آتش بزنند؟ گفتند: امام حسین وقتی علی اکبر در جنگ بود، در بالای یک بلندی ایستاده بود و تیرهایی که به سمت ایشان می‌آمد را با یک «نشان ابرو» منحرف می‌کرد که به او اصابت نکند. حضرت علی اکبر آمدند آن جمله را گفتند که یعنی: «پدر، خواهش می‌کنم نگاهت را از روی تیرها بردار و بگذار با عزت بمیرم نه از طریق تشنگی…» از آن روضه‌های جانسوز ایشان بود.

در وبلاگ جستجو کردم، دیدم در این چند سال چقدر روضه نقل کرده‌ام! به خصوص مطلب دوم را بخوان…:

گریه‌های عاشقانه و نه عاقلانه

جانسوزترین روضه حضرت زینب

فرزندم مرگ نزد تو چگونه است؟

آغاز روز با روضه ابا عبد الله

اولین باری که روضه خواندم!

امید من! گریه کن اما برای خودت…

تلقین

اتفاقات روزانه, اشعار من ۱۴ دیدگاه »

تقریباً بیست روز پیش (یعنی فردای عید فطر) سر نماز ظهر یک درد شدید در قلبم احساس کردم و خلاصه یک جوری شدم… تا شب با این درد طی شد و شب تا صبح هم درد نگذاشت بخوابم تا اینکه چون از آن جریان سنگ کلیه چشمم ترسیده بود، ساعت شش و نیم صبح بلند شدم رفتم اورژانس. برای دکتر جریان را گفتم، گفت: هیچ کاری‌ت نیست! گفتم چطور؟ گفت قلب‌درد مگر امان می‌دهد تو خودت ماشین سوار شوی بیایی اینجا؟ نیم ساعته می‌گیرد و می‌کشد و تمام! گفتم حالا شما نمی‌خواهی یک تستی چیزی روی ما انجام بدهی که مطمئن شویم چیزی نیست؟ یک نوار قلب نوشت و ما هم رفتیم گرفتیم… نگاه کرد، گفت قلبت از من هم سالم‌تر است! خلاصه ما آمدیم خانه اما همچنان درد در سمت چپ و بالای قفسه سینه احساس می‌شد، فردایش دوباره رفتم بیمارستان که یک متخصص قلب پیدا کنم که همه رفته بودند… به یک دکتر دیگر (همان که سنگ کلیه را تشخیص داده بود) در راه‌رو اورژانس نوار قلب را نشان دادم و جریان را گفتم، گفت: هیچ کاری‌ت نیست! گفتم پس این جریان درد چیست؟‌ گفت: از استرس کار و کار زیاد!

(نمی‌خواستم این را بگویم، در پرانتز می‌گویم، تو هم گوش‌هایت را بگیر: اگر زرنگ می‌بودی می‌فهمیدی که این جریان فردای آن روزی بود که این شعر را گفته بودم: که مُرد آن‌که به قلب او زدی صد گِز ؛ یادت هست؟ برو تو ز من میار اسمی ای ابلیس …. که مُرد آن که به قلب او زدی صد گِز / فقط همین را بگویم که قبل از رفتن به آن نماز که این قلب‌درد اتفاق افتاد، یک ایمیل که این روزها متأسفانه برای همه کیلو کیلو می‌آید آمده بود: آموزش ویدئویی مسائل زناشویی با مجوز از اداره ارشاد! با اینکه این نوع ایمیل‌ها را باز نکرده پاک می‌کنم و حتی چند فیلتر ایجاد کرده‌ام که اگر یک ایمیل حاوی کلماتی مثل «جنسی» بود اصلاً نمایش نداده حذفشان کند اما این «مجوز از ارشاد»ش مرا کنجکاو کرد که ببینم جریان چیست [یک هیچ به نفع کسی که این عنوان را انتخاب کرده بود]، وارد که شدم، احتمالاً شما هم دیده‌اید که چند عکس مات از ویدئو را هم گذاشته‌اند! من اگر می‌خواستم به آن شعر عمل کنم باید سریعاً از آن ایمیل خارج می‌شدم و پاکش می‌کردم اما کمی تعلل کردم و فقط یک بار اسکرول را به بالا برگرداندم! همین! هر چند به نظر کوچک اما برای کسی که روز قبلش بیاید به آن محکمی با آن شعر ادعای قهر با شیطان کند جای تنبیه دارد! / خودم می‌دانستم یک گوشتمالی است و طبیعی است که قلب، درد کند اما دکتر بگوید تو هیچ کاری‌ت نیست! این درد از آن دردها نیست که دکتر بفهمد… اما به هر حال، باید مراحل علمی را طی می‌کردم چون همچنان دنیا دنیای احتمالات است…*)

به هر حال، خیلی ترسیده بودم (به خصوص اینکه یک شب رفتیم قم و در برگشت از حرم درد قفسه سینه شروع شد و باید می‌ایستادم و استراحت می‌کردم که بتوانم چند قدم بروم) و الحمد لله بهانه‌ای شد که کارها را جمع و جورتر کنم و به چند نفر از دوستان دست‌اندرکار که تعدادی‌شان این مطلب را می‌خوانند ایمیل زدم و وصیت‌ها را در زمینه‌های مختلف کردم. (نمونه:)

vasiyat

و حتی آماده‌ی رفتن شده بودم: پست خصوصی‌ای که عمومی‌اش کردم: الهی! من آماده‌ام…

روزهای خوب و تجربه بسیار عالی‌ای بود و این را می‌شود از پست‌های ۲۰ روز اخیر فهمید… اینکه مثلاً بدانی احتمال دارد هر لحظه قلبت بایستد و بمیری، نگاهت به دنیا خیلی عالی می‌شود. دلت می‌خواهد همه کارهایی که یک عمر دلت می‌خواست انجام بدهی و کار و امثالهم اجازه نمی‌داد را انجام بدهی و بعد بمیری (فهمیدی جریان نقاشی و شعر و امثالهم چه بود؟)… آنقدر نسبت به بقیه مهربان می‌شوی! هیچ کدورتی از هیچ کس به دل نمی‌گیری! می‌گویی تو که قرار است چند روز دیگر بمیری دیگر این جدی‌گرفتن‌ها برای چه؟

خلاصه روزهای بسیار شیرینی بود. یعنی اگر از من بپرسی بهترین دوران عمرت کی بود قطعاً خواهم گفت از آن لحظه که آن درد سنگ کلیه مشاهده شد تا امروز! یعنی دوران زندگی‌ام دو قسمت شد: قبل از کشف سنگ و بعد از آن!!!! 🙂

زندگی‌ام را بسیار نرمال‌تر کردم. کارهای اضافه تعطیل. اولویت تفریح و ورزش و پیاده‌روی و… بالاتر، استفاده از ماشین و کامپیوتر و غیره، حداقل و خلاصه یک اتفاقاتی در این مدت افتاد که اگر بدانی می‌فهمی چه لذتی بردم…

 

به هر حال، هدف اصلی‌ام از پست اینجای ماجرا بود:

نهایتاً آن درد قلب بعد از چند روز فروکش کرد و چیزی که فهمیدیم این بود که استرس برنامه‌نویسی که به ویژه در انتهای ماه رمضان داشتم و ضعیف شدن به خاطر روزه گرفتن و یک اشتباه مهلک یعنی همان بیدار ماندن سی روزه تا طلوع خورشید (که بعداً خواهم گفت که ما از این شب زنده‌داری‌ها برداشت‌های غلط کرده‌ایم! خلاصه‌اش: احتمالاً ائمه مثلاً ساعت نه یا ده شب می‌خوابیدند و چند ساعت به سحر بیدار می‌شده‌اند و تا طلوع خورشید بیدار بوده‌اند و می‌دانی که یک ساعت خوابیدن قبل از ساعت ۱۲ معادل ۲ ساعت خوابیدن بعد از آن است و در حقیقت آن‌ها خواب کافی کرده بودند نه اینکه مثل ما انسان‌های این روزگار تازه ساعت ۲ شب می‌رویم به رختخواب…) همه این‌ها دست به دست هم داده بود و آن دردها را در قفسه سینه ایجاد کرده بود. بنابراین رفتم سراغ داروهای طب سنتی برای کاهش استرس. (استرس و اضطراب چیزی است که من و امثال ما سودایی‌ها به شدت از آن رنج می‌بریم و به همین دلیل هم ممکن است گوشه‌گیر شویم. یعنی همین که در یک جمع مثل مسجد قرار می‌گیرم، تمام وجودم پر از استرس می‌شود. چون جزئی‌ترین نگاه‌ها و افکار افراد دائماً دارد در ذهنم تحلیل می‌شود و همین مشکل ایجاد می‌کند. بنابراین سودایی‌ها ترجیح می‌دهند برای کاهش استرس از جمع‌ها بپرهیزند… که به جای این کار باید با مصرف موادی که سودا را کاهش می‌دهد دقت به جزئیات و فکر و خیال را در وجودشان کمتر کنند)

خلاصه، یک پیرمرد شریف در شهر پیدا کردیم که ظاهراً تجربه خوبی در داروهای گیاهی داشت. رفتم و جریان را گفتم. یک پودر هندی که ظاهراً ترکیبی از چند ماده بود داد و گفت سه قاشق مرباخوری‌اش را در یک لیوان آب مخلوط کن و کمی سکنجوین هم بریز و هر دوازده ساعت یک بار تا ده روز بخور بعد بیا به من بگو چطور شدی؟ همه ترس‌ها و اضطراب‌ها و تشویش‌ها را رفع می‌کند… من هر چقدر اصرار کردم که اسم این دارو چیست که بیایم در اینترنت در موردش جستجو کنم یا به کاربران معرفی کنم، فقط می‌دانست که یک ترکیب هندی است. (فله‌ای بود و رویش هیچ چیز ننوشته بود!)

حالا این‌جایش جالب است: وقتی این موضوع را مطرح کردم، یک خانم مسن اما فهمیده در عطاری نشسته بود (فکر می‌کنم منتظر دخترش بود که چیزی بخرد) تا این را شنید، گفت: آخه مگه استرس و اضطراب دارو داره؟ این‌ها از درون خودته. خودت اراده کن، اضطراب نداشته باش! (حالا کار نداریم که یک «پیک» بود یا نبود و یا درست می‌گفت یا خیر…)

ما به نسخه حاج آقا عمل کردیم و انصافاً من خودم فکر می‌کنم تأثیر خوبی داشت. اصلاً همین سکنجوین که ما در خانه‌مان به خاطر تنبلی (و کم‌سوادی و لجاجت در کم‌سواد ماندن نسبت به مسائل طبی) حاج خانم ۱۵ سال است از آن غافل شده‌ایم می‌دانی چقدر آرامش‌بخش است؟
حالا در این ده روز که این را می‌خوردم همه‌ش به آن جمله آن حاج خانم که در عطاری بود فکر می‌کردم و بعد، این می‌آمد به ذهنم که نکند اصلاً این پودر، یک چیز چرت است و آن حاج آقا دارد از همین گفته‌ی حاج خانم استفاده می‌کند. یعنی هر چیزی هم که می‌داد و می‌گفت این را بخور خوب می‌شوی، همین که انسان به خودش بقبولاند (تلقین کند) که این را اگر بخورم اضطرابم کم می‌شود، خوب، این خودش یک ترفند برای کاهش اضطراب است! یعنی شما آب هم که بخوری اما با این نیت و با این تلقین که اضطرابت را کاهش می‌دهد، خوب، کاهش می‌دهد…

حالا همه این جریانات را بگذار کنار هم و این شعر که دو روز است رویش کار می‌کنم را بخوان:

جوانی به پیری بنالید زین روزگار ………….. که دنیا ندارد دگر از برایم قرار

یکی قلب دارم همه پُر تپش ………….. که گویی همین است جوید جَهِش

نداری دوایی که برچیند این اضطراب؟ ………….. بنوشم همان و سریعاً شوم همچو آب؟

بگفتش بگیر این دوا و به ده شب بنوش ………….. همه درد و تشویش و ترسَت بیاید خموش

جوانک بنوشید دارو و لذت بِبُرد ………….. تو گویی که این ده نیامد به عمرش شِمُرد

چو ده شد بیامد به پیشِ مُراد ………….. که بیند چه بود آنچه او را بداد

بگفتا که ای پیر! دارو چه بود؟ ………….. که از ما همه درد و غم‌ها رُبود؟

بگفتا که دارو همی آب بود ………….. نه این آب، درمانِ اِرعاب بود

تو «خود» افکنی ترس، در دل، جوان ………….. پس از خود طلب کن دوا هر زمان

بباید که بیرون کنی از وجود اضطراب ………….. نه با نوش‌دارو و درمان که با انقلاب

برو یاد می‌کن خدا را و آرام باش** ………….. از آن پس تو شاهد بر این درد، فرجام باش

همین! 🙂

ــــــــــــــــــــــــــــــ

* مثلاً یک احتمال دیگر یعنی یک رمزگشایی دیگر این بود که می‌دانی که نیت کرده بودم که گشتی در رشته‌های پزشکی بزنم. حالا با این پیشفرض، زندگی را بررسی کن: یک دوره تکنسین داروخانه بروی که با داروها و انواع قضایا به صورت تئوری آشنا شوی، بعد یک سنگ کلیه بسیار خفیف که دو روزه مشکلش حل شد بگیری و به بهانه‌اش با انواع دستگاه پزشکی مثل سونوگرافی که هیچ وقت از نزدیک ندیده بودی و انواع آزمایشات که همیشه فقط اسمش را شنیده بودی و انواع دارو عملاً آشنا شوی!! بعد ادامه‌اش را خدا با یک قلب‌درد ساختگی به تو یاد بدهد با دستگاه‌های جالب نوار قلب و اکو و … آشنا شوی… این‌ها چقدر شکر دارد؟ (همانطور که یک مهندس نرم‌افزار برای تبحر در برنامه‌نویسی باید پروژه قبول کند و انجام دهد، یک پزشک هم باید کمی درد قبول کند و درمان کند تا تبحر یابد. می‌دانی این مدت چقدر از پزشکی و طب سنتی چیزها یاد گرفتم!؟)

** الا بذکر الله تطمئن القلوب…

جوید جهش: بیرون بپرد
همچو آب: آرام مثل آب
نیامد به عمرش شِمُرد: جزء عمرش به شمار نیامد
ارعاب: تلقین ترس و اضطراب
انقلاب: تغییر و تحول درونی
تو شاهد بر این درد، فرجام باش: شاهدِ پایانِ این درد باش…

امید من، بر تو باد تفکر

اشعار من, امید نامه, نکته هیچ دیدگاه »

امید من، دقایقی قبل از اذان (نیمی از ساعت) به مسجد، این محل مبارک و عظیم که بلاشک بهترین مکان برای تفکر است، برو… جایی آرام بنشین و ابتدا مرور کن این روایت زیبا را: «کانَ أکثرُ عبادهِ أبی‌ذر، التّفکُّر» (اکثر عبادت ابوذر، تفکر بود)

و حالا بیندیش… به هر چه خواستی بیندیش… کودکی را دیدی؟ کودکی‌ات را یاد کن، چه بودی؟ جوانی را دیدی؟ جوانی‌ات را یاد کن، چه هستی؟ پیرمردی را دیدی؟ پیری‌ات را یاد کن، چه خواهی شد؟ به نعماتی که داری بیندیش، آنچه می‌خواهی را وارسی کن که صلاح است یا خیر؟

تفکر کن، تفکر کن، تفکر ………… که آدم آمده‌ست بهرِ تفکر

تفکر میوه‌اش باشد تذکر ………… تذکر ای امید من، تذکر*

 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

* یا به جای مصراع آخر:
تذکر کن، تذکر کن، تذکر

آقا برای رکابت مرا بساز…

اشعار من یک دیدگاه »

آقا برای رکابت مرا بساز … نه، رکاب نه، غلامت مرا بساز

آقا مرا ببخش، اشتباه شد … بَل غلام نه تُرابت مرا بساز

امید من، کار می‌کن اما به‌مقدار

اشعار من, امید نامه هیچ دیدگاه »

امید من، کار مایه‌ی سرور آدمی‌ست اما چو از حد گذشت، نقمت آورد.

قَد جَعَلَ الله لِکُلِّ شیئٍ قدراً

امیدا شنو زین پدر این نوا …. که کار آدمی را بُوَد شادزا

نباید که عاقل بُوَد بیش از حد …. به کاری که زایل شود این سِزا

گلِ محبوبِ من آفتابگردان است…

اشعار من, نقاشی‌های من ۵ دیدگاه »

اگر می‌خواهید به قدرت خدا پی ببرید، یک نقاشی بکشید و سعی کنید آن‌را رنگ کنید!!

بیش از چهار ساعت طول کشید تا این‌را که چند روز پیش کشیده بودم:

http://download.aftab.cc/img/94/my_sunflower_painting_grayscale.jpg

رنگ کنم و تبدیل کنم به این:

http://download.aftab.cc/img/94/my_sunflower_painting.jpg

 

 

بدون قلم نوری واقعاً سخت است! تصور کن چند هزار کلیک کرده‌ام!! آخرش هم آن چیزی که می‌خواستم نشد! اما برای شروع بد نیست! (اگر از دوستان کسی در مورد یک قلم نوری عالی که هیچ Delayای نداشته باشد اطلاعات دارد لطفاً من را خبر کند)
در این چند روز پنج شش نرم‌افزار مختلف (مثل Paper ، Adobe Draw ، Drawing Task ، Sketchbook ، Adobe Shape و…) را روی تبلت و گوشی تست کردم اما هیچ کدام همان فتوشاپ خودمان نمی‌شود!

 

هر چند در اولین پست این وبلاگ یعنی «Follower یعنی چه و چرا این نام؟» توضیح داده بودم که چرا «آفتابگردان» گل مورد علاقه‌ام و نام انتخابی برای کانون است اما این شعر که بین‌الطلوعین امروز برای عکس بالا گفتم پاسخ بهتری است:

گلِ محبوبِ من آفـــتــابگردان است
همان که در پیِ محبوب، همیشه گردان است

نکند روی، مگر به سوی معشوقش
همان که نورِ سَمـــاءُ و زمینِ چرخـــــان است *

 

* والله نور السماوات و الارض

 

چند هفته بیشتر فرصت ندارم که یک مرور داشته باشم بر هنرهایی که سال‌ها پیش کلاس‌هایش را می‌رفتم… حدوداً هفت هشت سال داشتم که در کانون فرهنگی بزرگی که در شهر بود کلاس نقاشی می‌رفتم. هر بار که نقاشی‌ام را می‌بردم کلاس، استاد فدایی (که معرف حضور دوستان همشهری هست، استاد اول شهر ما) می‌برد نقاشی را یکی یکی به مسؤولین کانون نشان می‌داد، می‌گفت: باور می‌کنید این را یک بچه‌ی هفت ساله کشیده!؟ 🙂 یک عکس مولانا برای جلد تحقیق خواهرم کشیده بودم، انگار که مولانا دارد از تابلو می‌آید بیرون!!!
آنقدر بابای خدابیامرز ما خرج بوم و رنگ روغن و گواش ما کرده بود که دیوانه شده بود!

رفته بودم قلم و مرکب بخرم، این بوم‌ها و رنگ‌ها را دیدم دوباره آن حس‌ها زنده شد! اما ترجیح می‌دهم فعلاً به دلایلی که در آینده (إن شاء الله و به شرط حیات!!) معلوم خواهد شد به صورت دیجیتالی رنگ‌آمیزی نقاشی را کار کنم…

بخوان «وَ إِن‌یَّکاد» و فوتی کن…

اشعار من هیچ دیدگاه »

یک چیزی کشف کردم: بین‌الطلوعین بلاشک بهترین زمان برای شعر سرودن است! چه چیزهای خوبی به ذهن می‌رسد!

بین الطلوعین امروز و در پی برخی بحث‌ها در مورد چشم‌زخم و … (که برخی دوستان در جریان هستند) این به ذهنم آمد:

بخوان «وَ إِن‌یَّکــــاد» و فوتی کن ……………………….. به یوسف و پیشگیری از هُبوطی کن

چاه بس است برایش مَکُن تو زندانی‌ش …………….. بیا و ذکرْ بر این ورد، چو طــوطی کن

هبوط: تنزل پیدا کردن، از بالا به پایین افتادن. اشاره دارد به آن آیه «قُلْنَا اهْبِطُوا مِنْها جَمیعاً» که به آن‌ها گفتیم از بهشت به زمین فرود آیید…
البته حبوط هم می‌شد به کار برد (و دلم بیشتر این حبوط را می‌پسندد)… حبوط: از دست دادن چیزی، ضرر / به یاد آورنده‌ی آن آیه‌ی «أُولَـئِکَ الَّذِینَ حَبِطَتْ أَعْمَالُهُمْ»

یوسف: منظور هر کسی که حسن چشم‌گیری دارد.

ذکر: یاد
ورد: چیزی که زیاد بر لب باشد

بیار باده…

اشعار من, خطاطی‌های من ۸ دیدگاه »

امروز رفتم یک سری قلم درشت و یک مرکب قرمز گرفتم، چه حالی داد درشت‌نویسی!

فعلاً این را با مرکب مشکی نوشتم… خودم می‌دانم که حالا حالاها کار دارد تا آنی بشود که باید… فقط خوبی‌اش این است که اوضاع قطعاً بهتر خواهد شد! 🙂

برای دیدن نمای بزرگ روی عکس کلیک کن:

baadeh_large

 

این را که می‌نوشتم، همه‌ش به خاطر این «باده»اش استغفرالله می‌گفتم! می‌نوشتم «بیار باده» و در دل می‌گفتم «نیار باده!!» که ما اهلش نیستیم!! بعداً به خودم می‌گفتم: بابا! این باده اون باده نیست! حالا این ماجرای کش‌مکش ظاهر و باطن را به شعر درآوردم! (برای شروع بد نیست!!)

شاعری بدیدم بدین نوا شاد است:
بیار باده که بنیاد عمر بر باد است

هَما منعِ ساقی نمودم بدین
که آهسته یا رادمردِ نادیده دین!

نیار باده که ما نِی‌ایم باده‌بنوش!
که باده می‌بَرَد از عقل و گوش، هوش

ندا داد: کِای مسکینِ ظاهربین!
به باطن درآ باده را جواهر بین!

همانی بکردم که ساقیِ مِیْ  گفت
و آنی بدیدم که عالَمی می‌گفت:

«بیار باده که بنیاد عمر بر باد است
بیا که قصر امل سخت سست بنیاد است»*

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

* این بیت از حافظ است…

که مُرد آن‌که به قلب او زدی صد گِز

اشعار من هیچ دیدگاه »

فکر کنم بد نشد! نوعی قهر با شیطان و توبه در این آخرین شب رمضان، به ویژه توبه از نگاه حرام که گفته‌اند تیری است از سمت شیطان به قلب مؤمن:

برای هر که بمیرم برای تو هرگز!

هنوز جای نگهِ تو می‌کُنَد گِز گِز

برو تو ز من میار اسمی ای ابلیس

که مُرد آن که به قلب او زدی صد گِز

* انصافاً توبه جانانه‌ای‌ست: برو تو ز من میار اسمی ای ابلیس / که مُرد آن که به قلب او زدی صد گِز

* ترسم از این است که عاشق‌هایی که در عشقشان شکست خورده‌اند از این دوبیتی سوء استفاده کنند! مثل آن «من به خال لبت….»

* ترسیدم مصراع اول به ذهن دیگران هم رسیده باشد، جستجو کردم، ظاهراً دست اول است!

* اینکه «نگه تو» گفته شده در حالی که ما نگاه کرده‌ایم، هم این موضوع را می‌رساند که این نگاه «نگاه شیطان» و «نگاه شیطانی»ست و هم اینکه اشاره دارد که وقتی ما گناه می‌کنیم یعنی مورد توجه و نگاه شیطان قرار گرفته‌ایم….

* چقدر این «مُرد» به‌جا و قشنگ به کار رفته: هم نوعی راحت کردنِ خیال شیطان است که آن تیرهایی که به قلب من زدی اثر کرد و من مُردم، حالا که خیالت راحت شد دست از سرم بردار، و هم نوعی آغاز زندگیِ دوباره بعد از توبه است… (اون آدمی که به دام تو می‌افتاد، مُرد)

__________________

گِز: تلفظ خاصی از «گَز»: در لغت‌نامه دهخدا آمده:

گز. [ گ َ ] (اِ) نوعی تیر بی پر و پیکان که دو سر آن باریک و میان آن گنده میباشد و بدان بازی کنند. (برهان ) (غیاث ). و بدان بازی کنند و این قسم تیراندازی را گزاندازی گویند. (آنندراج ). معراض . تیر بی پر. (صراح اللغه ) :

هزار دل شده در هر گزی بیندازد / کسی نخاست چو آن سرو در گزاندازی

سیفی (از آنندراج ).

– امثال :

به یک گز دو فاخته زدن .

شبِ مُزد است و ما را خواب بُرده

اشعار من یک دیدگاه »

به سَرم زده کمی وارد شعر و این‌جور قضایا شوم! شاخه شعر را راه‌اندازی می‌کنیم ببینیم چه می‌شود! از خواهر بزرگ‌تر (که از هر انگشتش دو سه هزار هنر می‌ریزد و بارها مقام‌های برتر شعر در شهر و استان را کسب کرده و ارشد ادبیات هم که هست) کمک می‌گیرم شاید آن منظوری که مد نظرم هست را بشود با شعر، بهتر بیان کرد…

علی الحساب، امشب در رخت‌خواب استارت می‌زنیم در حالی که از اول رمضان تا به حال حتی یک شب رخت‌خواب در حیاط نینداخته بودم چون تا سحر و طلوع خورشید نمی‌خوابیدم (و برنامه‌نویسی یا خطاطی می‌کردم و در عوض صبح و عصر خواب بودم) (توجه: نمی‌دانم کار درستی بود یا نه، این اواخر کمی معده‌دردی که عاملش ناخوابی بود ظاهر می‌شد). به هر حال، برایم جالب بود که در این آخرین شب (شب مزد) چرا اینقدر خوابم گرفته که آمده‌ام بخوابم!؟ ظاهراً شیطان کم‌کم دارد دست و پایش باز می‌شود:

شب مُزد است و ما را خواب بُرده

تو گو رؤیای ما را آب برده

 تو رُوْ یا رب یکی دیگر به “پا” کن

 که ما را ظاهراً ارباب بُرده!!

________________________

ارباب: کنایه از شیطان و تلمیح به آن روایت که شیطان گوش شخص را می‌گیرد که خواب بماند و برای سحر بیدار نشود… یک ویدئوی جالب هم خارجی‌ها ساخته‌اند که دیدنش بد نیست:

http://yourl.ir/sobh

تو گوُ: گویی (می‌شد نوشت «بگو رؤیای ما را آب برده» اما به نظرم این بهتر است)

منظور از رؤیا: سی شب بیدار مانده‌ایم به امید و رؤیای مزد… انگار رؤیایمان را آب برده که می‌خواهیم بخوابیم!
پی‌نوشت بعد از نیم‌ساعت: عجب! برادر کوچک‌تر به چه نکته‌ای اشاره کرد: برعکس، شب جمعه که شعر کراهت داره شعرگفتن‌ت گرفته!؟

راست می‌گه‌ها!

 باور کن فردا عید است!! (دلیل؟ چون ظاهراً شیطان از امشب دست به کار شده!!)

بدبختی، تازه این شعر را هم داشتم کامل می‌کردم:

برای هر که بمیرم برای تو هرگز!

هنوز جای نگهِ تو می‌کُنَد گِِز گِِز

____

در فکرم که جریان این کراهت و گرفتن حس شعر در این شب چه بود!؟ منطق علمی‌اش چیست!؟ نوعی مبارزه با خواست طبیعی نفس؟

Powered by WordPress
خروجی نوشته‌ها خروجی دیدگاه‌ها