نیاسر کاشان

نظرات و پیشنهادات من, نکته ۲ دیدگاه »

یکی از آشنایان تعریف می‌کرد که در نیاسر کاشان، قبرها طوری ساخته می‌شود که بالای آن یک تورفتگی کوچک (چاله) ایجاد شده… هر کس می‌آید برای شخص فاتحه بخواند، به خیر او یک مشت دانه پرنده (مثلاً گندم) در آن چاله محل می‌ریزد که پرنده‌ها بیایند بخورند و ثوابش به آن مرده برسد!

کار جالبی‌ست نه؟

اگر از دوستان کسی یک عکس از این قبرها دارد یا می‌رود می‌گیرد بگذارد، می‌خواهیم فرهنگ‌سازی کنیم…

تو باید بهتر از این باشی…

نظرات و پیشنهادات من, نکته ۳ دیدگاه »

مدت‌هاست که دنبال یک فرصت می‌گشتم که بنشینم این سه جمله را روی یک کاغذ طرح قدیمی که با این ترفند ساخته می‌شود با نرم افزار میرعماد بنویسم و به دیوار مقابلم بزنم…

you_must_be_better

بد نیست انسان دائم این جملات را با خود تکرار کند…

اگر خواستید، فایل فتوشاپی این نوشته را از اینجا دانلود کنید.

آغاز روز با روضه ابا عبد الله

اتفاقات روزانه, نظرات و پیشنهادات من, نکاتی برای بچه حزب اللهی‌ها هیچ دیدگاه »

عید فطر امسال با خانواده رفتیم مشهد و چند روزی آن‌جا بودیم.

الحمد لله در بین این بیش از ۱۰ باری که به مشهد رفته‌ام، این سفر بهترین سفر بود.

صبح‌ها این سعادت را داشتم که نیم ساعت قبل از اذان خودم را به حرم برسانم و تا طلوع آفتاب آنجا باشم.

یک موضوع جالب که متوجه آن شدم، این بود که بازاری‌ها و مشهدی‌های اصیل، بین الطلوعین در مسجدی که فکر می‌کنم مسجد گوهرشاد باشد جمع می‌شدند و پیرغلامانشان یکی یکی روضه می‌خواندند و دعا می‌کردند و برخی‌شان وعظ هم می‌کردند تا آفتاب طلوع کند. بعد، راهی کار (و یا منزل) می‌شدند.

یعنی روزشان را با روضه و گریه بر اباعبدالله شروع می‌کردند…

تصور کنید، روزی که با گریه بر حسین شروع شود، آن‌روز چقدر نورانی خواهد بود؟ آیا انسان در آن روز با کسی درشتی خواهد کرد؟ حق کسی را خواهد خورد؟ به کسی ظلم خواهد کرد؟ دهان به هر بدگویی خواهد گشود؟

وقتی از مجالس روضه (مثل مجالسی که هر سال با حضور حجه الاسلام هاشمی‌نژاد در شهرمان برگزار می‌شود) بیرون می‌آیم و در آن مجلس اشک ریخته‌ام، آنقدر با دیگران مهربان می‌شوم، آنقدر احساس خوبی دارم که دلم می‌خواهد هر روز این مجالس باشد و بروم روحم را در آن‌ها تصفیه کنم و بعد بروم دنبال کارهایم.

این ایده مشهدی‌ها برایم جالب بود.

تصور کنید چه زندگی ایده‌آلی می‌شود اگر انسان شب‌ها کمی زودتر بخوابد، مثلاً نیم ساعت قبل از اذان بلند شود و چند رکعت نماز شب بخواند، بعد از نماز صبح یک سخنرانی از حجه الاسلام هاشمی‌نژاد گوش دهد و کمی اشک بریزد تا طلوع آفتاب. بعد از آن به سر کار برود یا حتی کمی بخوابد و بعد کار را شروع کند.

من عاشق این نوع زندگی هستم…

دارم تمرین می‌کنم، امیدوارم خدا بخواهد و موفق شوم…

دورى و دوستى

امید نامه, نظرات و پیشنهادات من یک دیدگاه »

امید من! اگر کسى را دوست دارى و مى خواهى همیشه او را در کنارت داشته باشى، از او کمى فاصله بگیر… چرا که هر چه بیشتر به او نزدیک گردى، “کمى فاصله گرفتن” از او، برابر خواهد بود با “بسیار دور شدن” از او و این “بسیار دور شدن”ها رابطه را سریع تر و بدتر قطع خواهد کرد.
_______
با یکى از دوستانم ١۵ سال است که دوست عادى هستم و دوستیمان همچنان ادامه دارد و با یکى از دوستانم یک سال دوست هر لحظه اى بودم و به خاطر چند “بسیار دور شدن”، دیگر دوست نیستم!

دلیل عقب ماندگی اکثر بچه‌های مذهبی

نظرات و پیشنهادات من, نکاتی برای بچه حزب اللهی‌ها ۴ دیدگاه »

وقت زیادی را صرف مجالس و محافل مذهبی می‌کند.

به او می‌گویم این همه وقت در مسجد و هیأت و امثالهم چه کار می‌کنی؟

می‌گوید: ثواب جمع می‌کنم.

می‌گویم: در کل ایران و دنیا یک PDF خوب از قرآن و نهج البلاغه که زیر آن معنی جملات عربی موجود باشد وجود ندارد، بنشین یک PDF خوب از قرآن یا نهج البلاغه بساز که همه بتوانند روی همه دستگاه‌ها راحت مطالعه کنند.

می‌گوید: اصلاً حوصله‌اش را ندارم!

***

فکر کرده‌ایم می‌توانیم سر خدا را هم شیره بمالیم! فکر کرده‌ایم خدا نمی‌داند برای لذت خودمان می‌رویم به این مجالس! می‌رویم زیارت(!)، می‌رویم مکه(!) و نه برای رضای خدا!!

بزرگ‌ترین آفت دین اسلام «اکتفا» است. به این اکتفا کنی که مسلمانی و از آن شرابخور وضعیت بهتری داری!

اسلام پر است از روایات و احادیثی که اگر مواظب نباشی و با دقت نخوانی، تو را دچار آفتی به نام اکتفا می‌کند! هر کس فلان کار را کند، بهشت به او واجب می‌شود. هر کس فلان کار را کند، در بهشت در کنار پیامبر می‌نشیند…
هر چند نیم نگاهی به این روایات داری، اما باید حواست باشد که اگر یک سست‌ایمان از وقت خود بهتر استفاده کند و خدمتی به خلق کند، آنگاه …

هفت خط!

اعتقادات خاص مذهبی من, دین من، اسلام, نظرات و پیشنهادات من, نکاتی برای بچه حزب اللهی‌ها, نکته ۴ دیدگاه »

احتمالاً می‌دانید که در گذشته بر روی جام شراب هفت خط می‌گذاشتند که به ترتیب از بالا به پایین عبارت بودند است از: خط جور، خط بغداد، خط بصره ، خط ازرق ، خط ورشکر، خط کاسه گر و خط فرودینه. هر کس که می‌توانست تا هفتمین خط، شراب بنوشد (و فکر می‌کنم از حال نرود) “هفت خط” می‌شده است و همه از او به نیکی(!) یاد می‌کرده‌اند!!

حالا چند روزی هست که به این فکر می‌کنم که می‌شود از این ترفند به صورت مثبت استفاده کرد. به این صورت که مثلاً من یک کاغذ در کنار میز کارم نصب کرده‌ام و هر روز که می‌گذرد و در آن روز گناه کبیره مرتکب نمی‌شوم، یک خط روی آن می‌زنم. اگر بتوانم هفت روز خودم را کنترل کنم، یک “هفت خط” به تمام معنا خواهم شد!!

خیلی سخت خواهد بود، چون یک گناه مثل غیبت یا تهمت باعث می‌شود که خط‌ها را پاک کنم و دوباره از صفر شروع کنم 🙁

به هر حال، تمرین خوبی‌ست…

به مرور که هفت خط شدم، باید بروم سمت ایده اسلام.

اسلام “چهل خط” شدن را هنر می‌داند!

در روایات داریم که اگر کسی چهل روز گناه نکند، خداوند حکمت را از قلبش به زبانش جاری می‌کند.

وای که چه می‌شود اگر روزی بشود انسان چهل روز گناه مرتکب نشود! باور کنید اگر برای من این اتفاق بیفتد، روز چهلم از خوشحالی ذوق‌مرگ می‌شوم 🙂

وُتیره

دین من، اسلام, نظرات و پیشنهادات من, نکاتی برای بچه حزب اللهی‌ها, نکته ۹ دیدگاه »

مدت‌ها بود که در مسجد محله، دو نفر را می‌دیدم که نسبت به بقیه کمی نورانی‌تر و عجیب‌تر بودند! هر وقت این‌ها را می‌دیدم، به فکر فرو می‌رفتم که این‌ها چه کار می‌کنند و چطور زندگی می‌کنند که اینطور نورانی شده‌اند. (باور کنید تمام مسجد علاقه و احترام عجیبی برای این دو نفر قائل هستند)

چند وقت پیش یک شب که با حاج خانم (مادر گرام) مطرح کردم، گفت: خوب چند روز زیر نظر بگیرشان و ببین که چه کاری می‌کنند که بقیه انجام نمی‌دهند؟

ما هم از فردای آن روز نشستیم صف آخر نماز و زیر نظر گرفتیمشان. حتی در محله هم گاهی که می‌دیدمشان کمی کنجکاوتر بودم که ببینم رفتار و کردارشان چطور است!
مثلاً شاید متوجه می‌شدم که به این خاطر که به فقرای محله سرکشی می‌کنند یا شاید شغل خاصی دارند و بیشتر مراعات می‌کنند اینطور هستند…
یک روز که یکی‌شان داشت در وضوخانه با گوشی در مورد خرید و فروش و غیره صحبت می‌کرد، یواشکی رفتم کنارش و خودم را مشغول وضو کردم که ببینم چه کاره است!! (خدا من را ببخشد! 🙂 ) فهمید شغل خاص و عجیبی هم ندارد.

خلاصه بعد از چند شب زیر نظر گرفتن، متوجه شدم که حداقل در مسجد، تنها فرقی که با بقیه دارند این است که علاوه بر اینکه به شدت خوش‌برخورد و خوش‌اخلاق هستند، بعد از نماز عشا یک کتاب دعای خاص را برمی‌دارند و یک نماز نشسته می‌خوانند و بعد کمی دیرتر از بقیه می‌روند.

با حاج خانم در میان گذاشتم، گفت: مطمئناً نماز وتیره می‌خوانند. گفتم مادر من! نمازشان زودتر از این حرف‌ها تمام شد! مگر نباید در آن نماز سوره انعام را بخوانند؟ می‌دانی چقدر طول می‌کشد؟ گفت: در نماز وتیره سوره واقعه را می‌خوانند نه انعام را! آن سوره هم که آیه‌هایش بسیار کوتاه است و زود تمام می‌شود! (جالب است که از نوجوانی اسم این نماز را شنیده بودم، اما همیشه فکر می‌کردم در این نماز باید سوره انعام را خواند و با خودم می‌گفتم کی حوصله دارد در نماز، یک ختم انعام کند!؟ )

فردا شب وقتی نماز را می‌خواندند از بالای سرشان آهسته رد شدم و دزدکی نگاه کردم ببینم چه سوره‌ای را می‌خوانند!؟ دیدم ای دل غافل! حاج خانم راست می‌گفت! سوره واقعه را می‌خوانند!

آمدم خانه و گفتم بگذار یک بار این نماز را بخوانیم ببینیم چه حس و حالی دارد!

پسر! عجب سوره‌ای‌ست این سوره واقعه! و عجب نمازی می‌شود وتیره با این سوره!

عجب کیفی داشت! 🙂

بسی غصه خوردم که چرا زودتر خواندنش را شروع نکردم!

اگر از نوجوانی آن‌را می‌خواندم شک ندارم که وضعیتم بسیار بهتر از این می‌بود!

انصافاً لازم است که پس از یک روز با انواع و اقسام اتفاقات و احتمالاً در معرض گناه قرار گرفتن‌ها، خود را با این سوره بسنجی!

واقعه شما را بر سر یک سه راهی می‌گذارد و مختارید که یکی را انتخاب کنید:

کُنتُمْ أَزْوَاجًا ثَلَاثَهً ﴿۷﴾
و شما (در روز واقعه) سه گروه خواهید بود!

فَأَصْحَابُ الْمَیْمَنَهِ مَا أَصْحَابُ الْمَیْمَنَهِ ﴿۸﴾
(نخست) سعادتمندان و خجستگان (هستند)؛ چه سعادتمندان و خجستگانی!

وَأَصْحَابُ الْمَشْأَمَهِ مَا أَصْحَابُ الْمَشْأَمَهِ ﴿۹﴾
گروه دیگر شقاوتمندان و شومانند، چه شقاوتمندان و شومانی!

وَالسَّابِقُونَ السَّابِقُونَ ﴿۱۰﴾  أُولَٰئِکَ الْمُقَرَّبُونَ (۱۱)
و (سومین گروه) پیشگامان پیشگامند، آنها مقرّبانند!

اینکه در معرفی سه گروه، ابتدا میمنه و بعد مشئمه و بعد، السابقون را می‌گوید می‌شود حدس زد که به خاطر تعداد افراد در هر گروه است. یعنی بیشترین افراد در گروه اصحاب میمنه هستند و بعد اصحاب مشئمه و کمترین افراد در گروه السابقون السابقون.
عجیب است که در ادامه، خدا ابتدا شروع به بیان حالات و اوصاف «السابقون السابقون» می‌کند تا دهان انسان را حسابی آب بیندازد!
می‌دانید کجا بیشتر از همه آتشم می‌زند؟
آنجا که بعد از معرفی گروه «السابقون السابقون» می‌گوید:
ثُلَّهٌ مِّنَ الْأَوَّلِینَ وَقَلِیلٌ مِّنَ الْآخِرِینَ

تا می‌آیید دلتان را خوش کنید که شاید نعمت «السابقون السابقون» بودن نصیبتان شود، می‌گوید: گروه زیادی از این افراد از امت‌های نخستین و گروه کمی، از امت آخرین هستند!

اعمالت را در روز و در کل عمر، بررسی می‌کنی و می‌بینی انصافاً لیاقت بودن در گروه السابقون را نداری (و چه بسا میمنه هم نباشی). آتش می‌گیری از اینکه جزء این گروه نیستی. دلت می‌خواهد یک بار دیگر متولد شوی و اشتباهاتت را کنار بگذاری و تمام سعی‌ت را کنی تا در این گروه جا بگیری… اما چه فایده که گذشته قابل برگشت نیست.

دلت می‌خواهد داد بزنی: خدایا! چه گناهی کرده‌ام که در جمع آخرین قرار گرفته‌ام و باید سهمیه‌مان از السابقون السابقون کمتر باشد؟ چه گناهی کرده‌ام که در زمانی متولد شده‌ام که هر کجا گام می‌گذاری اگر مراقب نباشی به بدترین گناهان دچار می‌شوی؟ در زمان نخستین کجا بود تلویزیون پرفساد؟ کجا بود اینترنت پرفسادتر؟ کجا بود حکمرانی شهوت و مادیت در دنیا؟

(بگذریم، بغض، امانم را بریده و بیشتر نمی‌توانم توضیح دهم)

واقعاً سوره عجیبی‌ست و وای بر من که تا به حال قدرش را نمی‌دانستم و وای بر من که سوره‌های دیگر را هم زمانی که دیر شده باشد درک خواهم کرد!

اگر توانستید، نماز وتیره را حداقل شب‌های جمعه، بعد از نماز عشا و چه بهتر که هر شب، تجربه کنید. با خودتان فکر کنید که در کدام گروه هستید؟ اوصاف هر گروه را بخوانید و ببینید چه وضعیتی خواهید داشت؟
حالا می‌فهمم که آن دو نفر چرا نورانی‌تر بودند! انصافاً اگر کسی هر شب این نماز را بخواند و نفسش را مراقبت کند و دائم زار بزند که خدایا مرا جزو «السابقون السابقون» قرار ده، نورانی‌تر از بقیه نخواهد شد؟

اگر خواستید بخوانید، دقت کنید که اولاً نشسته است.  ثانیاً می‌توانید به جای نافله عشا بخوانید و دیگر نیازی به نافله عشا نیست. ثالثاً در رکعت اول بعد از حمد، این سوره را می‌خوانید و در رکعت دوم، سوره توحید را.

توضیح ویکی پدیا در مورد این نماز

وظیفه شناسی خودکار

نظرات و پیشنهادات من, نکاتی برای بچه حزب اللهی‌ها, نکته یک دیدگاه »

معمولاً در مساجد، موقعی که باید همه صلوات بفرستند، چندان صدایم را بلند نمی‌کنم و خیلی آهسته صلوات می‌فرستم. سال‌ها بود که نمی‌دانستم چرا اینطور است! هر چند دوست داشتم بلند صلوات بفرستم، اما چندان حساسیت نداشتم و آهسته می‌فرستادم.

این چهار باری که برای امتحانات به کرمانشاه می‌رفتم، ظهرها یا شب‌ها به یک مسجد می‌رفتیم که تعداد نمازگزاران، کم بود و همان‌ها هم که بودند انگار نه انگار که باید بعد از آیه «إن الله و ملائکته یصلون علی النبی…» و یا موقع گفتن «أشهد أن محمد رسول الله» صلوات بفرستند. وقتی مکبر بعد از نماز این آیه را می‌خواند، هیچ کس به خودش زحمت نمی‌داد کمی بلند صلوات بفرستد!

آنجا ناخودآگاه می‌دیدم که من دارم از همه بلندتر صلوات می‌فرستم!! من و دوستم دوتایی صدایمان مسجد را پر می‌کرد!

این قضیه برایم جالب بود! چرا در شهر خودمان و در مسجدی که آنقدر شلوغ می‌شود که گاهی مردم در آن جا نمی‌شوند و مجبورند برگردند خانه‌شان، من احساس مسؤولیتی در مورد بلند صلوات فرستادن ندارم، اما اینجا از همه بلندتر صلوات می‌فرستم!!

وقتی کمی در ذهنم بررسی کردم، دیدم این موضوع، فقط اینجا نبوده!

ما ناخودآگاه متوجه مسؤولیتمان می‌شویم و بدون هیچ اهرمی دست به کار می‌شویم!

مثلاً از منزل ما، کسی لازم نیست به “علی” (برادر بزرگ‌تر) بگوید که این وظیفه توست که آب شیرین بگیری و بیاوری، چون فقط اوست که ماشین دارد. یا مثلاً اگر آنتن تلویزیون خراب شود، “مجید”، (برادر کوچک‌تر) خود به خود می‌داند که این وظیفه اوست که باید به بالای پشت‌بام برود و آنتن را اصلاح کند. چون کوچک‌ترین عضو خانواده است و روی پشت بام رفتنش برای همسایه‌ها چندان عیب نیست. یا مثلاً من خود به خود و بدون تأکید کسی می‌دانم که باید قبوض را من از طریق اینترنت پرداخت کنم، چون به هر حال، با اینترنت بیشتر سر و کار دارم…

خلاصه، به نظر می‌رسد انسان‌ها خیلی از اوقات وظایف خود را بهتر از زمانی که به آن‌ها بگویی می‌شناسند و عمل می‌کنند. چه بسا اگر کسی به آن‌ها بگوید چه کار کنند، حس لجبازی انسان‌ها مانع از پذیرش و انجام مسؤولیت می‌شود!

***

در بحث تبلیغات دینی گاهی اوقات لازم است شما خودتان را کنار بکشید تا حس مسؤولیت دیگران برانگیخته شود! هر چه شما بیشتر برای آن‌ها تعیین تکلیف کنید، بیشتر لجبازی می‌کنند!

در خانه دانشجویی که در کرمانشاه می‌رفتم، احساس می‌کردم این سه دوستی که نماز نمی‌خواندند و یا مسائلی را رعایت نمی‌کردند، بیشتر به خاطر تأکیدهای دائم دوست مذهبی من بود! او آنقدر به آن‌ها تأکید کرده بود که آن‌ها از همه دین و مسائل دینی بیزار شده بودند! او آنقدر خشک مذهبی بود که حتی من را هم مجبور می‌کرد گاهی برخی مسائل را انجام ندهم که نکند شبیه او بشوم!!

اینکه گاهی می‌گوییم اگر جنگ شود، مگر این جوانان سوسول امروزی به جنگ می‌روند یا خیر؟ یک سؤال کاملاً اشتباه است که از آشنا نبودن شخص با «وظیفه شناسی خودکار» نشأت می‌گیرد!

کافی‌ست شیپور جنگ زده شود تا ببینی خود به خود همه وظیفه‌شناس می‌شوند و بدون اینکه هیچ فراخوانی داده شود، صف‌ها را پر می‌کنند. همه می‌فهمند که باید جان خود را فدای ارزش‌هایشان کنند…

***

گاهی باید کنار کشید… 😉

فکر و خیال!!

اتفاقات روزانه, درباره وبلاگ و وب‌سایت, نظرات و پیشنهادات من ۵ دیدگاه »

از آن آدم‌هایی هستم که به شدت اتفاقات اطرافم که به من ربط داشته باشد را زیر نظر دارم. شاید بسیاری از خستگی‌های ذهنی‌ام به خاطر همین است!

کوچک‌ترین رفتار دیگران در قبالم بسیار مرا به فکر فرو می‌برد.

– نکند به او برخورده!
– نکند بد صحبت کردم!
– نکند خوب تدریس نکردم!
– نکند اینطور فکر کند! نکند آن‌طور فکر کند…
– فلانی فلان‌جور نگاه کرد، فکر می‌کنم به خاطر فلان رفتارم بود!؟ یا شاید نه، به خاطر آن یکی رفتار!؟
– مطمئنم به خاطر فلان رفتارم فلان فکر را خواهد کرد و احتمالاً فردا فلان‌طور خواهد شد!

و خلاصه هزار فکر و خیال دیگر!

جالب است که اکثر اوقات به این نتیجه می‌رسم که اصلاً قضیه آن‌طور که فکر می‌کردم نبوده و چه بسا صد و هشتاد درجه معکوس بوده است!

مثلاً در یکی از مؤسسات قرار بود یک درس خاص به من سپرده شود. یک روز خیلی اتفاقی از زبان یکی از دانش‌جوها شنیدم که درس ایکس قرار است با فلان مربی تشکیل شود. از همان لحظه اول که در کلاس بودم شروع کردم به فکر و خیال تا حدود یک هفته!! باور کنید هزار دلیل و منطق برای خودم ساختم که به خاطر آن‌ها آن درس را به من نداده‌اند و به فلانی سپرده‌اند.
بعد از یک هفته فکر و خیال و خودخوری، کاشف به عمل آوردم که اصلاً آن دوره ربطی به دوره مورد نظر من نداشته و به خاطر یک تشابه اسمی این سوء تفاهم رخ داده و دوره مربوط به من همچنان پا برجا خواهد بود.

یا مثلاً امروز که دلیل اصلی نوشتن این مطلب بود:
مطالبی که در صفحه اول سایت می‌نویسم معمولاً توسط سایت‌های مختلف که از طریق RSS سایت در خبرخوان‌های خود مطلب را می‌خوانند، بین کاربرانشان لینک داده می‌شود و معمولاً تعداد کلیک‌هایش زیاد است.
حدود دو هفته بود که می‌دیدم این اتفاق نمی‌افتد و آن‌طور که باید نیست!
دو هفته است که فکر و خیال می‌کنم!!!
نکند فلان مطلب باعث شده به مدیر فلان سایت بربخورد چون در بخش نظرات یک جمله نوشته بود که نشان از عصبانی بودنش داشت!! (حالا جالب است که بنده خدا شاید هیچ قصدی نداشت، فقط خیلی مؤدبانه سلام کرده بود و گفته بود فلانی! ممنون که به سایت ما لینک داده‌ای این لینک از سایت ما هم جالب است که بد نیست به کاربرانت معرفی کنی. من این جمله را نماد این گرفته بودم که دارد طعنه می‌زند که چرا بدون اجازه به فایل روی سایت ما لینک دادی!)

یا فکر و خیال می‌کردم که لابد کلاً فید سایت ما را از سایت‌های مورد علاقه‌شان به خاطر فلان مطلب پاک کرده‌اند.

خلاصه کلی فکر و خیال تا اینکه امروز یکی از کاربران ایمیل زد که: فید سایت شما چند روز است که آپدیت نمی‌شود و اخبار جدیدتان در آن نمایش داده نمی‌شود در حالی که من می‌بینم روی صفحه اول سایت موجود است!!
تا این را خواندم برق از چشمانم پرید!!
یک وااااااااااااااااااااااای کشیدم و محکم کوبیدم به پیشانی‌ام!
RSS را چک کردم دیدم اصلاً از یک خط از کدها، خطای برنامه‌‌نویسی می‌گیرد! و این یعنی اینکه بخش اطلاع‌رسانی اخبار خراب بوده و هر مطلبی که می‌نوشتم به دست مشترکین فید نمی‌رسیده!!
تازه یادم افتاد دو هفته پیش یک تغییر در لینک‌های مقالات در کل سایت داده بودم که انگار در این فایل سهواً یک پرانتز را از جا انداخته بودم 🙁

تمام آن فکر و خیال‌ها یادم می‌آمد و به خودم می‌خندیدم!!

 

دیگر تصمیم گرفته‌ام که در مورد هیچ اتفاقی تا زمانی که مطمئن نشده‌ام، به هیچ وجه فکر و خیال نکنم!! آن‌قدر صبر می‌کنم تا دلیلش مشخص شود و بعد در موردش فکر خواهم کرد. دنیا ارزش این همه فکر و خیال و نگرانی الکی را ندارد!

تنزل خواسته‌ها (چطور دیگران باعث پس‌رفت شما می‌شوند)

نظرات و پیشنهادات من, نکته ۶ دیدگاه »

امشب فرصتی دست داد که به هیأت خودمان بروم و همراه با زنجیرزنان هیأت، گشتی در شهر و تکایای دیگر بزنم.

حقیقتش تا اواسط راه که رفتم، پشیمان شدم و برگشتم خانه.

از بس اوضاع، وحشتناک بود!

– خیلی‌ها که حتی کمتر از ۲۰ سال داشتند تا سنین بالاتر در کمال تعجب آنقدر سیگار می‌کشیدند که خیلی از تکایا از بوی بد سیگار قابل تحمل نبود. تا چند دقیقه جایی می‌ایستادی می‌دیدی بوی سیگار امانت نمی‌دهد!

– فقط جلو هیأت ما بیش از ۱۰۰ گوسفند را جلو چشمان آن همه جوان و کودک که آماده تماشا و الگوگیری هستند قربانی کردند! به خصوص گاوها که تماشاچی بیشتری داشتند و بسیار هولناک‌تر کشته می‌شدند. تصور کنید، با آن چاقوی تیز چنان زیر گلوی گاو کشید که با یک ضربه، سر، تقریباً به طور کامل جدا شد! پیش از این گفته‌ام که در همین محله سر چندین انسان بی‌گناه توسط همین افرادی که سال‌های قبل، اینطور گوسفند و گاو را می‌کشتند و با همین نوع چاقوها، بریده شده است!
وقتی ترس از چاقو و بریدن سر، ریخت، طبیعی‌ست که فردا آن چاقو را زیر گردن یک انسان هم می‌گذارند. بی‌خود نیست که می‌گویند: زن به قصاب ندهید. قصاب، بی‌رحم است.

– خون این گوسفندها همه جا را گرفته بود و کسی نبود که زمین را بشوید که این همه انسان با پای خونی وارد مسجد و حسینیه نشوند.

– شوخی‌ها و حرف‌های زشت و موبایل‌ها و غیره بماند.

>> من انسان خوش‌بینی هستم. بنابراین، خیلی گشتم که اشکی یا نشانه‌ای از تغییر یا بهبودی ببینم، نشد که نشد.

به این فکر می‌کردم که هیئاتی مثل برخی هیأت‌های شهر ما شاید اگر نباشد امام حسین راضی‌تر باشد!

تصور کنید دو جوان در دو جمع قرار بگیرند: یکی در جمع افرادی که همه معتاد و خلافکار باشند و حالا به نام امام حسین و به کام خودشان دور هم جمع شده‌اند. او با آن‌ها نشست و برخواست می‌کند و اوضاع وحشتناک آن‌ها را می‌بیند. فکر می‌کنید نهایت آرزوی او چه خواهد بود؟ شاید این: خدایا مراقبم باش که گمراه نشوم! (مثل برخی جوانان غربی که شاید بزرگ‌ترین آرزویشان این باشد که الکلی و اهل زنا نشوند! چون همه افراد اطرافشان هستند…)

یکی دیگر در جمع انسان‌هایی است که نور از زندگی‌شان می‌بارد. آرزوهای بسیار دست بالایی دارند: دیدار با امام زمان، حفظ قرآن، رسیدن به مقامات عالی علمی و عملی… حالا حداقل آرزوی آن جوان که در این جمع است، چه خواهد بود؟

 

شاید حالا بتوان درک کرد که چرا امام علی (علیه السلام) یکی از بدترین عذاب‌ها را در دعای کمیل اینچنین بیان می‌کند:

وَ جَمَعْتَ بَیْنى وَ بَیْنَ اَهْلِ بَلاَّئِکَ وَ فَرَّقْتَ بَیْنى وَ بَیْنَ اَحِبّاَّئِکَ وَ اَوْلیاَّئِکَ

که مرا با اهل بلا در یکجا جمع کنی و بین من و احبا و اولیایت فاصله اندازی 🙁

اندر حکایت پول! (ویژه جوانان سنین ۱۸ تا ۲۵ سال)

دین من، اسلام, نظرات و پیشنهادات من, نکاتی برای بچه حزب اللهی‌ها هیچ دیدگاه »

امروز داشتم یک فیلم‌نامه را می‌خواندم!
فیلم‌نامه‌ای که خودم چهار سال پیش (سال ۸۵) نوشته بودم.
خوب چه کار کنم؟! خودم عاشق نوشته‌های خودم هستم، با خواندن آن‌ها آرام می‌شوم…

فیلم‌نامه‌ای به نام: الهی، الپــــــول!
فیلم، ماجرای جوانی است که که مثل همه جوان‌هاست!!
موافقید شما هم این فیلم را بخوانید؟
روی لینک زیر کلیک کنید:

الهی، الپــــــول! [اندر حکایت “پول بهتر است یا ثروت”!]

توقف!

نظرات و پیشنهادات من, نکته هیچ دیدگاه »

عباس آقا (همان دوست ۶۰ ساله من) معتقد است یکی از آفت‌های علم می‌تواند این جمله باشد:

بس است!

می‌گوید مرگ انسان زمانی است که بگوید «بس است»

یک مهندس به محض اینکه لیسانس را گرفت، در همان حد علمی متوقف شود.
یک دکتر به محض اینکه توانست یک مطب نان و آب دار راه بیندازد، در همان متوقف شود.
یک فوق دیپلم‌دار هم به محض اینکه توانست با این مدرک شغلی به دست آورد، بگوید: بس است!
یک طلبه به محض اینکه مدرک حوزوی گرفت و امام جماعت یک مسجد شد و شغلی هم به دست آورد، در همان حد علمی ساکن شود.
یک میان‌سال به محض اینکه به پیری رسید، متوقف شود…
و خلاصه یک انسان تصور کند در همین حد که هست، از خیلی‌ها بهتر است، پس احتمالاً بس است دیگر!

احساس می‌کنم این یک ظلم است به خودمان و به «علم».

از طرفی، به نظر می‌رسد توقف در علم حالتی در آدمی ایجاد می‌کند که شروع مجدد علم‌آموزی را سخت می‌کند…

گاهی اوقات هم دلایلی برای توقفمان می‌آوریم تا موضوع را توجیه کنیم (موجه جلوه دهیم) که یکی از مهم‌ترین‌های آن‌ها می‌تواند این باشد که به طور مثال در این موضوع خاص بیشتر از این علم پیشرفت نکرده است. یکی از دوستان، چند سال پیش به من می‌گفت: “فلانی! کامپیوتر، دیگر چیزی برای گفتن برای ما ندارد!” 🙂

حتی اگر این موضوع درست هم باشد، اما دلیلی برای توقف نیست.
نباید علم را محدود به یک موضوع کرد.
شاید نیاز باشد که در جنبه‌های مختلف تلاش کرد.

چه عیبی دارد یک دکتر، بعد از اینکه احساس کرد به اندازه کافی در زمینه تخصصش می‌داند، به سراغ علم کامپیوتر برود؟
یک مهندس کامپیوتر سراغ علوم قرآنی برود، یکی عالم قرآن سراغ فراگیری زبان انگلیسی برود…
و خلاصه توقفی در کار نباشد…

این نکته هم دور از نظر نماند که متأسفانه بسیاری از افراد، تصور می‌کنند علم آموزی همان دستیابی به مدارک بالاتر و بالاتر است. احساس می‌کنم مدرک‌گرایی، بزرگ‌ترین ظلم به علم است. انسان می‌تواند فقط سواد خواندن و نوشتن داشته باشد، اما چنان عالم است که جمله جمله‌ای که می‌گوید یک دنیا علم است.

رسد آدمی به جایی که به جز هوا نبیند!

کمی سیاست, نظرات و پیشنهادات من, نکته ۲ دیدگاه »

می​گویند راه خوب و راه بد، هر دو یک اشتراک دارند و آن اینکه: اگر در سرازیری بیفتی، سرعتت زیاد خواهد شد!

معتقدم پایان این سرازیری​ها احتمالاً دو نوع مختلفِ این مصراع خواهد شد:

رسد آدمی به جایی که به جز خدا نبیند

رسد آدمی به جایی که به جز هوا نبیند!

و معتقدم که اگر خداوند به انسان رو کند، جاذبه الهی موجب می​شود که انسان سرعت بگیرد در رسیدن به او و اگر رو برگرداند، انسان را گرفتار هوای نفس خویش خواهد کرد و دافعه الهی و جاذبه هوای نفس، انسان را به ناکجا آبادی می​کشاند که هر چه بگذرد، سرعتش در آن مسیر منحرف، بیش از گذشته خواهد شد.

گروه دوم، آنقدر گرفتار هوا می​شوند که در حالی که عیان است که به ناکجاآباد می​روند و خود را بدبخت می​کنند، اما متوجه نمی​شوند! به قول خدا، صُمٌّ بُکمٌ عمیٌ فهم لایبصرون. (کور و کر و گنگ شده​اند! و نمی​بینند!)

جالب​ترین نکته این است که: این گروه برای خود فلسفه​های بسیار می​چینند و خود را با الفاظ مختلف سرگرم می​کنند و دلشان را به این و آن خوش می​کنند که به خود دلداری بدهند که: نه، راه تو درست است!! و تو می​بینی که به گروه اول، بسیار می​خندند و آن​ها را کودن می​دانند!

مثل کسی که برای رسیدن به مقام اول شجاعت، خود را از پرتگاهی بلند، پایین انداخته و در حالی که هر لحظه شتابش به سمت نابودی و بدبختی بیشتر می​شود، به گروهی که بالای پرتگاه ایستاده​اند، می​خندد که: بدبخت​ها! شما ترسو هستید!

در بین راه هم احتمالاً خود را با لقب​هایی مثل شجاعت و آزادی و … دلداری می​دهد که فکر نابودی، کمتر آزارش دهد.

حکایت آنچه این روزها و ماه​ها در کشورمان رخ می​دهد، احساس می​کنم که همین حکایت است. دیوانه​ای اعلام کرده است که پایین این پرتگاه، پر است از سکه (آن هم سکه​های سبز!)، پر است از آزادی، عدم وجود دیکتاتور و بسیاری چیزهای خوب دیگر! (دیوانه است دیگر! گناهی که ندارد) و او برای رسیدن به آن​ها، می​خواهد هر چه زودتر به آن پایین برود. بقیه که عقل و گوش و چشمشان به جز هوا نبیند و قادر به تشخیص دیوانه از سالم نیست، به دنبال او خود را از پرتگاهی بلند، پایین انداخته​اند و به آن​ها که در بالای پرتگاه ایستاده​اند، با صدای بلند می​خندند. گروهی از آن​ها که بالای پرتگاه هستند، دست گروهی از این​ها را گرفته​اند و مدام گوشزد می​کنند که: بابا! آن اولی دیوانه بود، کجا می​روید؟ و این​ها داد می​زنند، فحش می​دهند، توهین می​کنند، دست آن بالایی​ها را آتش می​زنند که: رهایم کن! بگذار بروم و برسم به آنچه می​خواهم، تو مانع پیشرفت منی!

و سرانجام … می​روند به سمت پرتگاه.

در راه نیز با القابی مثل «آزادی»، «رونق اقتصادی»، «روشنفکری»، «کلاس»، «برتری فکری» و … به یکدیگر دلداری می​دهند.
در اواسط پرتگاه، یکی که با شتاب بیشتری از کنار دیگران عبور می​کند، کف می​زنند برایش و می​گویندش که: آفرین!، که تو از همه ما روشنفکرتر و باکلاس​تر و آزادتری! (او هم لابد دلگرم​تر می​شود، بدبخت!)
در حین راه، گروهی، ممکن است با دیدن انتهای پرتگاه، به خود آیند و خود را نزدیک به بدبختی ببینند، اما چه می​شود کرد؟! کار از کار گذشته است، با خود می​گویند: وارد راهی شده​ایم که باید تا پایان برویم! برگشت، ندارد! می​روند در جمع بقیه افراد، جلسه می​گیرند، با هم می​خوانند، شادی می​کنند، خیلی شادی می​کنند، می​روند و می​آیند که فکر نابودی، کمتر آزارشان دهد.
و اما در بین راه، دیوانه​هایی هستند که مدت​ها قبل، خود را پایین انداخته​اند، لباسشان (یکیشان مرد است، اما لباس زنانه به تن دارد انگار!) به یک شاخه درخت گیر کرده است و هنوز مانده است تا به پایان برسند، دیوانه​های بعدی را که از کنارشان عبور می​کنند، تشویق می​کنند، آفرین می​گویند و هل می​دهند به سمت پرتگاه.

آن​ها که آن بالا هستند اما، نه می​خندند و نه می​توانند کاری و صحبتی کنند. در حالی که چشمشان می​بیند هنوز، مات و مبهوت به پایین پرتگاه می​نگرند  و این عده را می​بینند که چه تلاشی برای سریع​تر رسیدن به انتهای سنگی پرتگاه می​کنند و متعجبانه این جمله از ذهنشان عبور می​کند که:

به کجا چنین شتابان؟

رابطه بیکاری با افکار پلید!

اتفاقات روزانه, ترفندهای من, نظرات و پیشنهادات من یک دیدگاه »

گاهی اوقات که مجید (برادر کوچک‌تر) اواخر شب، بحث‌های فلسفی(!) و سنگین را که خودش هم از آن‌ها سر در نمی‌آورد، با حاج خانم و خواهر گرام ما، شروع می‌کند، من در این اتاق، صحبت‌هایشان را دنبال می‌کنم که ببینم چیزی از این بین دستگیرم می‌شود یا خیر! (که معمولاً خیر!)

قبلاً هم گفته‌ام که معتقدم حاج خانم (مادر ما) یک روانشناس بی‌نظیر است.

در این مواقع، خیلی با حوصله حرف‌ها را گوش می‌کند و خودش هم در بحث شرکت می‌کند، اما به محض اینکه احساس کند بحث دارد منحرف می‌شود، خیلی زیرکانه بحث را به هم می‌زند تا این افکار در ذهن فرزندانش جدی نشود که بخواهد به عمل منتهی شود!

مثلاً اگر امروز، مجید از مرگ یکی از آشنایان خبردار شده باشد، جملاتی شبیه به این با حاج خانم خواهد گفت:

– مامان! فلانی که توی مشهد با هم بودیم یادت هست؟
– آره، خوب؟
– یادته چه جوان خوش تیپ و رعنایی بود؟
– آره، خوب؟
– بنده خدا، رفته بوده فلان شهر، یک موتوری بهش می‌زنه، پرتش می‌کنه توی خیابون. همون لحظه یه پرایدی میاد از روش رد می‌شه و …
می‌بینی مامان؟ آدم این همه زندگی می‌کنه، کلی برنامه ریزی واسه آینده و زن و بچه‌ش داره، آخرش چی؟
– واقعاً که زندگی خیلی بی‌معنی…
به محض اینکه بخواد بگه «بی معنی است» هنوز “است” را نگفته، حاج خانم وسط می‌پرد و می‌گوید:
– خوبه! خوبه! بسه! بلند شو برو یه کم میوه بیار بخوریم…
بعد که این جمله را گفت و حواس مجید را پرت کرد، با لحنی اعتراض آمیز خواهد گفت:
خوب، همه انسان‌ها می‌میرند، دلیل نمی‌شه که زندگی نکرد و امید و آرزو نداشت! یکی با تصادف، یکی اونقدر پیر می‌شه که آرزوی مرگ می‌کنه…

یا مثلاً گاهی اوقات بحث‌ها به این جمله می‌رسد که: مامان! دلم می‌خواد بزنم به کوه و دشت! برم یه جایی که هیچ کس نباشه، خودم خونه بسازم، خودم غذام رو تهیه کنم و …
حاج خانم، این مواقع چنین جوابی می‌دهد:

بسه! بلند شو جمع کن این بحث‌ها رو، برو یه کتاب بیار بخون! این فکرها همه از بیکاریه! آدم که سرش شلوغ باشه، حوصله فکر کردن به این موضوعات رو هم نداره!

کمی که در بحر این جمله می‌روم، احساس می‌کنم عجب حقیقتی‌ست!
امروز یکی از آن روزهای پر مشغله بود که آنقدر کارهایم در هم رفته بود که فرصت نکردم قبل از رفتن به دانشگاه، حمام بروم! اتفاقاً وقتی این را به حاج خانم گفتم، گفت: پس این حمام رفتن‌های هر روز این جوان‌های امروزی هم از روی بیکاریه! 🙂

از اینگونه افکار، بسیار به سراغ من و همه جوانان می‌آید:
– از زندگی سیر شده‌ام!
– احساس می‌کنم زندگی، پوچ است!
– فکر می‌کنم به آخر خط رسیده‌ام!
– از فلان کار و فلان راه خسته شده‌ام!
و افکاری از این دست…

اما انصافاً وقتی بررسی می‌کنم می‌بینم این افکار زمانی به سراغ انسان می‌آیند که از کار فارغ است و به قول حاج خانم، بیکار است.

یک جوان مکانیک را در نظر بگیرید که از صبح زود تا آخر شب آنقدر کار کرده است که وقتی به خانه می‌رسد، حوصله خوردن شام را هم ندارد! هیچ گاه فرصت نمی‌کند که بنشینید با حوصله(!) به این فکر کند که آینده چه می‌شود؟ او به کجا خواهد رسید؟ زن به او می‌دهند؟ از پس زندگی بر می‌آید؟ که بعدش بخواهد به این نتیجه برسد که عجب زندگی سختی داریم!
اما یک جوان در همان سنین، را در نظر بگیرید که دانشجو است و در نتیجه در روز، اوقات فراغت بسیاری دارد. مدام با این افکار کلنجار برود!

چیزی که واضح است، این است که یکی از مهم‌ترین عوامل بیکاری، بلاتکلیفی است! یعنی جوان، می‌خواهد، اما نمی‌داند باید چه کار کند؟! مثلاً شخصی در سن من (بعد از دانشگاه، یعنی حدوداً ۲۲ سالگی) از دانشگاه فارغ التحصیل شده است، اما هنوز نمی‌داند قرار است چه کاره شود که بخواهد در زمینه آن، کار کند و در اصطلاح، بیکار نباشد! آیا کار دولتی خواهد یافت؟ وارد شرکت می‌شود؟ کارش با تحصیلش ارتباط خواهد داشت؟ کار آزاد خواهد داشت؟
آمار روانشناسی نشان می‌دهد که این افکار، بیش از هر سن، در سنین ۱۸ تا ۳۴ سالگی به سراغ انسان‌ها می‌آید! یعنی دقیقاً زمانی که انسان بلاتکلیفی‌اش شروع می‌شود تا زمانی که زندگی‌اش روی ریل می‌افتد و کسب و کارش تعیین می‌شود.

حالا باید کار کند تا زنده بماند!

یک انسان را در نظر بگیرید که دور و برش پر است از مگس! باید یک مگس‌کش در دست بگیرد و این مگس‌ها را از خود دور کند یا بکشدشان. کار، دقیقاً حکم این مگس‌کش را دارد که انسان را از شر افکار پلید(!) نجات می‌دهد.

منظور از کار، همان «سرگرم بودن» است و البته اگر یک کار خوب و مفید باشد که چه بهتر. باور کنید باید افکار و ضرب المثل‌های این قدیمی‌های ما را با آب طلا جایی نوشت. همین ضرب المثل: ” اگر بیکاری، آب بریز توی هاون و بکوب! ” دقیقاً خطر بیکار بودن را هشدار می‌دهد. یعنی آب در هاون کوبیدن بهتر از بیکار بودن است. (هرچند در ادبیات، «آب در هاون کوبیدن» را به کار بیهوده تعبیر می‌کنند که من با آن مخالفم)

الان که ساعت نزدیک به ۱۲ شب است، وقتی روز را بررسی می‌کنم، بیشتر به رابطه بیکاری با این نوع افکار پی می‌برم. کمتر مورد هجوم آن افکار همیشگی قرار داشتم. کمتر نگران آینده بودم، کمتر، از مسائل خسته می‌شدم و خلاصه، بیکار نبودم!

-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-

قبول دارم که ممکن است بعضی‌ها بگویند کاری نیست که انجام دهیم. شاید در پست‌های بعدی، چند نوع کار که می‌تواند هم سر انسان را گرم کند و هم برای آینده‌اش مفید باشد، معرفی کنم. شما هم اگر چیزی به ذهنتان رسید، لطفاً در بخش نظرات، دیگران را در جریان بگذارید…

فرهنگ آموزش

اتفاقات روزانه, نظرات و پیشنهادات من ۲ دیدگاه »

امروز داشتم یکی از ویدئوهای آموزشی Making it Look Great 5 را می‌دیدم. (در این مجموعه شما یاد می‌گیرید که چطور در نرم‌افزار After Effects جلوه‌های ویژه حیرت انگیز تولید کنید…)

شاید باور نکنید، اما من طی این سال‌ها نزدیک به صد سری آموزشی به زبان انگلیسی دانلود و گوش کرده‌ام.

خیلی عجیب است، اکثر صحبت‌های تاتورهای آن‌ها (آموزش دهنده‌ها) با جملاتی شروع می‌شود که روح انسان را از این رو به آن رو می‌کند!

من با افراد انگلیسی زبان دوست بوده و چت کرده‌ام، در کمال تعجب، آن‌ها هم ابتدای صحبتشان را با این نوع جملات شروع می‌کنند!

من چند جمله ابتدایی این ویدئو که الان در پشت پنجره مرورگرم است را می‌نویسم:

It’s a beautiful Sunday morning… at least where I’m standing. Even though I wish you all the best I really hope that it’s raining outside for you, because that way you can sit back and relax and enjoy this next video I’m going to show you.

So anyway, you’re watching “Making it look great #5” My name is Maltaannon and in this video I’m going to show you…

انصافاً به جملات شیرین و جذابی که با لحنی شاد به کار برده دقت کنید!
[ترجمه]الان صبح یک روز یکشنبه‌ی زیباست… حداقل در جایی که من هستم. با اینکه بهترین‌ها را برایتان آرزو می‌کنم، اما امیدوارم بیرون اتاقی که شما هستید، باران ببارد! چون در اینصورت شما می‌توانید با خیال راحت تکیه دهید و از ویدئوی بعدی که می‌خواهم به شما نمایش دهم لذت ببرید.

به هر حال، شما در حال تماشای مجموعه “Making it look great” شماره پنج هستید. من مالتانن هستم و قصد دارم در این وبدئو…[/ترجمه]

واقعاً لذت بردم!

مثلاً افرادی که با آن‌ها چت کرده‌ام، چنین جملاتی را برای آغاز انتخاب می‌کنند:

Hi Hamid, It’s a beautiful sunny morning here. I know the sun will be shining where you are.

– سلام حمید! اینجا یک روز آفتابی بسیار زیبا را داریم. می‌دانم که هر کجا تو باشی خورشید می‌درخشد.

Hi Hamid, Feeling very good. How are you?

– سلام حمید! من احساس خیلی خوبی دارم (خیلی خوبم)، تو چطوری؟

I think it’s morning there so good morning to you.

– فکر می‌کنم اونجا صبح باشه، پس صبحت بخیر.

تا به حال یک ویدئوی آموزشی ایرانی با این لحن ندیده‌ام! اکثراً یک متن خشک را به یک خانم خوش صدا اما بی‌سلیقه می‌دهند که از رو بخواند!

فکر می‌کنم باید یک فرهنگ‌سازی درباره آموزش‌های ویدئویی انجام شود. کمی از حالت خشک و رسمی خارج شویم و با جملاتمان آموزش بیننده را ترغیب به «همراهی تا پایان»، نماییم.

شخصاً خیلی دلم می‌خواهد چنین برخوردی با آموزش بیننده (چه یک آموزش بیننده مجازی و چه یک دانشجو و …) داشته باشم اما هنوز به طور کامل موفق نشده‌ام، انصافاً خیلی خضوع می‌خواهد 🙂

Powered by WordPress
خروجی نوشته‌ها خروجی دیدگاه‌ها