چه آورده‌ای در این روز؟

داستان, صداها یک دیدگاه »

بشنو و لذت ببر: (لینک)

فقط امید خدا باش…

داستان, نکته ۳ دیدگاه »

چند روز پیش، حاج آقای یک مسجد یک داستان گفت، خیلی چسبید! می‌گفت:

زمانی که برادرهای حضرت یوسف خواستند او را به چاه بیندازند، حضرت یوسف با حالت خاصی می‌خندید. برادرها پرسیدند: به چه می‌خندی؟ گفت: به خودم! یک بار که جمعِ شما برادرانم را دیدم، در دلم گفتم: الحمد لله برادرهای زیاد و قدرتمندی دارم. اگر یک روز لازم باشد، زور بازوی آن‌ها به دادم می‌رسد… حالا می‌بینم با همان زور بازوی برادرهایم دارم به ته چاه می‌روم! خداوند می‌خواست به من بگوید: به هر کسی و چیزی جز من توکل کنی، عاقبتش همین می‌شود!

خیلی خیلی جالب بود…

خدایا از من بکاه و به او بیفزاى

داستان, نکته هیچ دیدگاه »

جوانک مملو از غرور دانشش شده بود.
یک روز با مادر پیرش بر سر موضوعى بحث مى کرد. سادگى و کم سوادى مادر خونش را به جوش آورد… در اوج عصبانیت گفت: نمى فهمى دیگر! نمى فهمى! عقلت کم است! من مانده ام چطور از تو با این عقل کم، من با این همه عقل به دنیا آمده ام؟

مادر با صدایى آهسته که انگار دلش نمى خواست بگوید، گفت: آخر آن وقت که تو را باردار بودم، به خدا گفتم: خدایا! از عقل من بکاه و به عقل فرزندم بیفزاى…

و جوانک… اشک از چشمانش جارى شد…

مباد فرزندم که فخر بفروشی

خاطرات, داستان, نکاتی برای بچه حزب اللهی‌ها هیچ دیدگاه »

شاید سنین ۱۵ سالگی بود که هر وقت بابای خدابیامرزمان می‌دید که علاقه شدیدی به مسجد و منبر پیدا کرده‌ایم، خودش برامان منبر می‌رفت و بین صحبت‌هایش هر بار این داستان را گوشزد می‌کرد. می‌گفت:

***

دو برادر بودند که در خانه‌ای زندگی می‌کردند.

اولی که در طبقه بالایی بود، صبح تا شب مشغول عبادت و راز و نیاز بود.

دومی که در طبقه پایینی بود، صبح تا شب مشغول عیاشی و معصیت بود.

سال‌ها به همین صورت گذشت و این دو همچنان به کار خود مشغول، تا اینکه یک روز پایینی با خود گفت: ما سال‌هاست که عیاشی و معصیت می‌کنیم و به جایی و چیزی نرسیدیم، بگذار سری به برادرمان بزنیم، شاید او وضع بهتری داشته باشد. برخاست و رفت به سمت طبقه بالا. از آن طرف، برادر عابد که از عبادت ظاهری و پوچ خسته شده بود، با خود گفت: سال‌هاست که عبادت می‌کنیم و به جایی نرسیده‌ایم، بگذاری سری به برادرمان بزنیم، شاید او وضع بهتری داشته باشد. برخاست و رفت به سمت طبقه پایین.

در بین پله‌ها، عزرائیل جان هر دو را گرفت در حالی که بالایی به دین پایینی از دنیا رفت و پایینی به دین بالایی!

***

می‌گفت: مراقب باش پسرم که مبادا به بنده‌ای هر چند گناهکار، فخر بفروشی که هم‌او ممکن است روزی به بهترین اعتقاد و همین تو به دین دیگر از دنیا بروی!

مردم همه مست اند!!

داستان, کمی خنده, نکته یک دیدگاه »

یکی را دیدم که مستی بسیار می‌کردی و دائم ندا می‌دادی که: این روزها مردم همه مستی می‌کنند و خدا از یادها رفته است.
ایام دگر، هم او را بدیدم که توبه کردندی و زان پس ندا می‌کردی که: مردم مسلمان‌تر از ماقبل گشته اند! ! !

سوء تفاهم

داستان هیچ دیدگاه »

این داستان را در کتاب «داستان‌های کوتاه» گردآوری شده توسط دکتر هادی کیانور خواندم.

داستان جالبی‌ست. گفتم شما هم بی‌نصیب نمانید:

در شهری دوهمسایه به خوبی در کنارهم زندگی می‌کردند.همسایه‌ی سمت راست گیاه چسبان زیبائی کاشته بود که رنگ‌ها و برگ‌های زیبای آن چشم همه را خیره می‌کرد. روزها گذشت تا اینکه گیاه سر بر آورد و از دیوار بالا رفت و به مرز میان دیوار همسایه چپی رسید، در این زمان همسایه سمت راستی به خاطر احترام به همسایه خود با قیچی آنها را سر برید واجازه نداد از مرز دیوار عبور کرده به حیاط همسایه چپی وارد شوند، چون می ترسید همسایه‌شان از این برگ‌ها ناراحت شود و اعتراض کند. همسایه چپ که سر شاخه‌های چسبان را نگاه می‌کرد در دل به خساست همسایه راستی دشنام می‌گفت و ناراحت بود از اینکه هر هفته سر برگ‌ها جدا می‌شود و به حیاطش وارد نمی‌شوند تا او هم از زیبایی برگ‌ها لذت ببرد.
سا ل‌ها به این منوال گذشت بدون اینکه آن دوهمسایه  خواسته‌های خود را بیان کنند و همدیگر را درک کنند.

-=-=-=-=-

حقیقتاً بسیاری از مشکلات ما با همدیگر، به خاطر سوء تفاهم‌ها و خیال‌بافی‌هایی است که بعد از یک اتفاق برامان پیش می‌آید.

شاید تنها راه حل آن، “صحبت” باشد. باید با همدیگر در مورد موضوعاتی که در ذهنمان سؤال و شک و ابهام است صحبت کنیم.

پی‌نوشت:
این روزها به خاطر بلاتکلیفی، کمی سردرگم هستم و دل و دماغ آپدیت کردن بخش‌های مختلف سایت را ندارم. امیدوارم با مشخص شدن وضعیتم در آموزش و پرورش، کمی رویه‌مند‌تر شوم.

تربیت گاو!

داستان ۲ دیدگاه »

می‌گویند استادی، در مجلسی بود که دید یکی از شاگردان قدیمی‌اش که حالا به مقامی رسیده بود، وارد مجلس شد.

شاگرد که مست مقام بود، استاد را تحویل نگرفت. سلام نکرد و انگار نه انگار…

مجلس که تمام شد، از قضا مقابل در، شاگرد و استاد رو در رو شدند. شاگرد اجباراً سخن را شروع کرد:

– استاد! کجایید؟ چه کار می‌کنید؟

استاد گفت: هنوز مثل گذشته مشغول تربیت گاو هستم!!

—–

این جریان را در یادداشت‌هایم دیدم که گفتم بد نیست ارسال کنم…

Powered by WordPress
خروجی نوشته‌ها خروجی دیدگاه‌ها