یه نگاه به حیاط، یه نگاه به خودم!

کمی خنده دیدگاهتان را بیان کنید

یه رفیق داشتم، از بس بچه​ها می​گفتن “چاق شدی، چاق شدی” خیلی بهش برخورده بود! از اون بچه​های حساس روزگار بود.
یه شب بچه​ها بهش پیشنهاد دادن که: فلانی! خوب روزا برو یه کم بدو، آب کن!
اعصابش از دست خودش ریخت به هم و گفت:
برو بابا! امروز خیر سرم ساعت کوک کردم ساعت شش بلند شم، برم دور حیاط بدوم… بلند شدم، آمدم بیرون، یه نگاه به حیاط کردم، یه نگاه به خودم، دوباره رفتم افتادم خوابیدم!! Mr. Green
حالا شده جریان ما!
از بس این مادر گرام غذای دیشب و پس​پری​شب و غذای سردخانه​ای به ما داده، اعصابم خرد شد! در اوج عصبانیت تصمیم گرفتم از این به بعد خودم آشپزی کنم!
آمدم اینترنت، یه سرچ کردم دنبال سایت آشپزی.
یه سایت توپ پیدا کردم، رفتم چند تا غذای ساده​ش رو باز کردم، یه نگاه به لیست «مواد لازم» کردم، یه نگاه به خودم، رفتم همون غذای دیشب رو خوردم!! Crying or Very sad خنده به تمام معنا

این خاطره در تاریخ ۵ خرداد ۸۷ در توئیتربلاگم ثبت شده. داشتم مرور می‌کردم، گفتم اینجا هم باشه بد نیست…

دیدگاهتان را بیان کنید

*

Powered by WordPress
خروجی نوشته‌ها خروجی دیدگاه‌ها