یه رفیق داشتم، از بس بچهها میگفتن “چاق شدی، چاق شدی” خیلی بهش برخورده بود! از اون بچههای حساس روزگار بود.
یه شب بچهها بهش پیشنهاد دادن که: فلانی! خوب روزا برو یه کم بدو، آب کن!
اعصابش از دست خودش ریخت به هم و گفت:
برو بابا! امروز خیر سرم ساعت کوک کردم ساعت شش بلند شم، برم دور حیاط بدوم… بلند شدم، آمدم بیرون، یه نگاه به حیاط کردم، یه نگاه به خودم، دوباره رفتم افتادم خوابیدم!!
حالا شده جریان ما!
از بس این مادر گرام غذای دیشب و پسپریشب و غذای سردخانهای به ما داده، اعصابم خرد شد! در اوج عصبانیت تصمیم گرفتم از این به بعد خودم آشپزی کنم!
آمدم اینترنت، یه سرچ کردم دنبال سایت آشپزی.
یه سایت توپ پیدا کردم، رفتم چند تا غذای سادهش رو باز کردم، یه نگاه به لیست «مواد لازم» کردم، یه نگاه به خودم، رفتم همون غذای دیشب رو خوردم!!
—
این خاطره در تاریخ ۵ خرداد ۸۷ در توئیتربلاگم ثبت شده. داشتم مرور میکردم، گفتم اینجا هم باشه بد نیست…
دیدگاههای تازه