تا بوده همین بوده و تا هست همین هست

امید نامه هیچ دیدگاه »

امید من! اگر تصور مى کنى که زمانى بوده است که جنگ با شیطان آسان تر بوده است، در اشتباهى و اگر تصور مى کنى زمانى خواهد بود که جنگ با شیطان آسان تر خواهد بود، باز هم در اشتباهى!

گریه هاى خوب، گریه هاى بد!

الهی نامه من هیچ دیدگاه »

الهى! مخواه که گریه هایم همه براى شرم از گناه باشد که گریه اى ارزشمند است که براى پشیمانى از ترک اولى باشد…

دنیا همچون آب شور دریاست

امید نامه ۷ دیدگاه »

امید من، این سخن از معصوم را با خطى خوش تهیه کن و مقابل میز کارت قرار ده:
دنیا همچون آب شور دریاست! هر چقدر بخورى، تشنه تر مى شوى…

امید من! مباد که تصور کنى با رسیدن به فلان لذت، فلان راحتى، فلان مال، هَوَست مى خوابد و دیگر ادامه نمى دهى! که بسى خیال خام است! آن ها که چند ویلا و شرکت و خانه و باغ دارند، بیشتر از آن فقیر، طمع مال و منال دارند!!

گاهی باید برای یافتن پاسخ یک سؤال، یک سال صبر کرد!

نکاتی برای بچه حزب اللهی‌ها, نکته هیچ دیدگاه »

سال گذشته (۹۱) که حجه الاسلام هاشمی‌نژاد مهمان شهرمان بود، یک داستان تعریف کرد که ابهامات و سؤالاتی در ذهنم ایجاد شد که خدا می‌داند از سال گذشته تا به حال ذهن من را درگیر نگه داشته بود… جالب است که امسال (۹۲) ناخواسته جواب آن ابهاماتم در مورد آن داستان را در سخنرانی امشبشان گرفتم!! 🙂

اتفاق جالبی بود!

(اینکه سؤال و جواب چه بود، بماند!)

طعم بعد از گناه

الهی نامه من هیچ دیدگاه »

الهى! طعم گناه، شیرین است اما طعم بعد از آن، تلخ!
الهى! اگر یاد یک گناه افتادم، طعم بعد از آن را سریعاً در ذهنم زنده کن تا مباد که اشتیاقى براى چشیدنش در من به وجود آید…

مرضی به نام «توسعه»!

اتفاقات روزانه, نکته ۵ دیدگاه »

نمی‌دانم این چه مرضی‌ست که انسان دلش می‌خواهد دائم کارش را توسعه دهد!؟

هر چقدر فکر می‌کنم که چه لزومی دارد مثلاً شخصی که یک شرکت دارد و از آن، مخارج کامل زندگی‌اش فراهم می‌شود، به فکر شعبه دوم، خط تولید سوم، شرکت چهارم و امثالهم باشد، به نتیجه نمی‌رسم!

در کار خودم هم مانده‌ام! هر روز فکرهای جدید به ذهنم می‌رسد و نمی‌دانم چرا دست به انجامشان می‌زنم!؟ دائم فکر می‌کنم که:
– آیا این، حب مال بیشتر است؟ بعد می‌گویم: اگر اینطور است، خیلی از این کارها مثل همین savehseda.ir که یک هفته است بسیاری از وقتم را گرفته یا مثلاً بحث تهیه عکس ۳۶۰ درجه از کل شهر یا سانا یا مثلاً راه اندازی دوره‌های آنلاین یا پروژه‌های کوچک و بزرگ دیگر، نه تنها هیچ درآمد مالی ندارد، بلکه کلی هم خرج روی دستم گذاشته! پس چرا با این همه اشتیاق انجامشان می‌دهم؟)
– آیا برای رسیدن به لذت انجام آن‌هاست؟ (نمی‌دانم، شاید! اما وقتی دردسرهای بعدی را بررسی می‌کنم می‌بینم انصافاً نمی‌ارزد! یعنی نبودن آن‌ها ممکن است لذت بیشتری نصیبم کند)
– آیا نیت خدایی در آن دخیل است؟ یعنی مثلاً یک رئیس شرکت، شرکت‌هایش را توسعه می‌دهد که کارگران بیشتری داشته باشد و افراد بیشتری را روزی بدهد؟ (می‌بینم خدایی‌اش خدا جایی نگفته آنقدر کارتان را توسعه دهید که فرصت برای خواندن چند آیه قرآن در روز و مطالعه و تفکر در آفرینش و غیره نباشد!)
– آیا… آیا؟ خلاصه کلی فکر و خیال می‌کنم که واقعاً چه لزومی دارد خودم را دائم درگیر نگه دارم و هر روز به فکر توسعه باشم؟

مثلاً روزانه چندین پیشنهاد وسوسه کننده می‌آید که موجب می‌شود به «توسعه کارها» فکر کنم. مثلاً یکی از مشتری‌ها پیغام داده‌اند:

ضمنا دارم سعی میکنم این سیستم رو به عربی و کردی ترجمه کنم.
هر وقت تمام شد فایل های ترجمه رو براتون ارسال می کنم. دارم این سیستم رو تو کشور عراق ترویج می دم
با دو تا کالج هم صحبت کردم و سیستم رو آزمایشی براشون نصب کردم.
اگر موفق بشم نمرا ۳ رو ازتون میخرم و به اینا می فروشم

این را که خواندم ترس برم داشت که اگر یک روز کار آنقدر وسیع شود که به زبان‌های مختلف ترجمه شود و ما مثلاً نیاز باشد به زبان عربی هم پشتیبانی داشته باشیم چه می‌شود!؟

یا مثلاً دیروز بررسی‌هایم نشان داد که خیلی‌ها با جستجوهای خارجی وارد سایت testa.cc می‌شوند! این یعنی تستا می‌تواند در خارج هم خریدار داشته باشد! بعد نشسته‌ام کلی بررسی کرده‌ام که چطور خرید آنلاین خارجی راه اندازی کنم؟ چطور تنظیم کنم که اگر کسی از خارج وارد سایت شد، سایت به زبان خارجی نمایش داده شود؟

یا مثلاً این پیشنهاد وسوسه کننده:

احتراما پیرو مذاکره تلفنی درخصوص تفاهم نامه با شرکت ما در تهران با حضرتعالی به استحضار می رساند:
برای گام اول ارائه محصولات دو شرکت در تهران و ساوه و اینکه در حوزه فعالیت های همدیگر بتوانیم خدماتی متقابل داشته باشیم اعلام آمادگی می نماییم
در صورت امکان اگر بتوانید یک بار به تهران تشریف بیاورید و از محل شرکت ما و پرسنل و نرم افزار و توانمندی ما بازدید نمایید و به هر نحو که بتوانیم حداقل در حوزه مالی و افزایش تجارت هر دو شرکت بهره مند گردیم

نمی‌دانم کار تا کجا پیش می‌رود!‍؟
همین‌قدر که فعلاً با چراغ خاموش حرکت کرده‌ایم، آنقدر درگیر مشتری‌ها شده‌ام که فرصتی برای یک مطالعه یا حتی کار روی پایان‌نامه ارشد نمانده 🙁 حالا اگر یک روز چراغ‌ها را روشن کنیم چه می‌شود؟

اما نهایتاً به این نتیجه رسیده‌ام که «توسعه» هم باید به لیست شهوت‌ها اضافه شود! انسان دائم دلش می‌خواهد کارش را بیشتر توسعه دهد. آنقدر پیش می‌رود که یک وقت خبردار می‌شود که تمام زندگی‌اش درگیر کار و پول و شغل شده است! باید با آن مقابله کرد…

دلم برات تنگ شده!

کمی خنده ۲ دیدگاه »

داداشه رفته تو دستشویى بیرون بیا هم نیست! داد زدم مى گم: حاجى! بیا بیرون دیگه!
مى گه: ها؟ ریخت؟
مى گم: په! نه په، چند دقیقه ندیدمت، دلم برات تنگ شده!! بى تاب دیدنتم!!

دردسری به نام «شرطی شدن»!

اتفاقات روزانه هیچ دیدگاه »

همیشه یک سری خوراکی در کشو میز داشتم که چون دم دست بود، دائم در حال خوردن بودم! چند هفته است که تصمیم گرفتم از خودم دور کنم به طوری که اگر بخواهم مثلاً یک مشت تخمه بردارم باید چند قدم بردارم و بروم طرف قفسه‌ها…

روی آن‌ها هم یک پارچه سبز انداخته‌ام که چشمم کمتر به آن‌ها بیفتد که وسوسه بشوم و برم بخورم!!

حالا بدبختانه، به پارچه سبز، «شرطی» شده‌ام!!! هر کجا پارچه سبز می‌بینم فکر می‌کنم پشتش خوراکی است و دهانم آب می‌افتد!!!!!!!!!

بدى در برابر بدى

اتفاقات روزانه ۲ دیدگاه »

گاهى اوقات فکر مى کنم حضور برخى افراد بد در جامعه، چندان هم بد نیست!
مثلاً زمانى که در ١١٨ کار مى کردم، یک همکار جوان بى ادب داشتیم که هر وقت یک خانم زنگ مى زد و مثلاً مى گفت: یه آقا همه ش به من زنگ مى زنه و مزاحم مى شه یا فحش مى ده، ما شماره آن آقا را مى گرفتیم و مى دادیم به این همکارمان! یک خط ایرانسل ناشناس داشت (آن زمان که ایرانسل کپى شناسنامه و غیره نمى خواست) با آن خط زنگ مى زد به آن مزاحم و خدا مى داند پشت سر هم چنان فحش هاى رکیکى با صداى بلند، به او مى داد که من از خجالت گوش هایم را مى گرفتم!!! 🙂 هر بار مى گفت: حرف نزن! فعلاً فقط گوش کن!!! ما از خنده مى ترکیدیم! 🙂
آن بنده خدا تا هفت جدش هم به غلط کردن مى افتاد که دیگر مزاحم کسى بشود!
حقیقتش، من شماره آن همکار را گرفتم و بعدها فقط شماره مزاحمى که مى خواستم حالش گرفته شود را sms مى کردم و مى نوشتم: فلانى! لطفاً از خجالت ایشون دربیا!! و باور کنید جواب مى داد!!!
حتى چند بار خواستم خودم هم این ماجرا را تست کنم!!!!!!! اما دیدم انصافاً با روحیاتم جور در نمى آید!

یاد آن قضیه افتادم که نقل کرده اند که موقع آمدن امام، یکى از خفن هاى تهران رفته بوده روى کاپوت ماشین حامل امام و پشت سر هم به خواهر و مادر شاه فحش مى داده!! راننده امام اقدام مى کند که بگوید: جلو امام فحش نده! ظاهراً امام مى گوید: بذار راحت باشه، داره به زبان خودش عبادت مى کنه:)

حالا، از وقتى این همسایه دیوانه ما (چند روز پیش) داد و بیداد راه انداخت که ماشین را جلو خانه ما پارک نکنید، بعضى اهالى بد تر از خودش (که حیا اجازه نمى داد صدایشان را بالا ببرند) دست به دست هم داده اند که هر طور شده پدرش را در بیاورند که خانه اش را بفروشد و از این محل برود!!
امروز صبح از خواب پریدیم و دیدیم یک سر و صداى وحشتناک در کوچه راه افتاده! رفتیم دیدیم آن همسایه آمده جلو خانه شان را جارو کند و یک گرد و خاک غلیظ راه انداخته. یکى دیگر از همسایه ها آمده بیرون و داد و بیداد که: نکبت!! واسه چى بلدى بگى ماشین جلو خونه ما نزنید مزاحم ما مى شید اونوقت عقلت اونقدر نمى رسه که یه کم آب بپاشى که این وضع رو واسه خونه و زندگى مردم درست نکنى!؟ نگاه کن تو رو خدا!!! خاک بر سر بى عقلت!! 🙂 حاج اکبر! کجایى!؟ بیا بیرون چهار تا لیچار هم تو بارِ این کن!!!! 🙂
نمى دانم چرا یک لحظه از این نوع برخورد این بد با آن بد خوشحال شدم! (حقیقتش خیلى خوشحال شدم!!)
من از آن ها هستم که معتقدم باید با هر کس با زبان حال خودش صحبت کرد!!

کظم غیظ

اتفاقات روزانه یک دیدگاه »

دو سه روزی می‌شود که تصمیم نهایی در مورد عرضه سیستم‌های جدید مثل نمرا ۳ را گرفته‌ام و با توجه به اینکه بعد از کلی دو دو تا چهار تا کردن، به این نتیجه رسیدم که پایان‌نامه، ارجحیت دارد و همینطور از خستگی ناشی از Over Flow شدن در کدنویسی(!) حوصله دست به کد شدن را ندارم، تولید سیستم جدید را شاید تا تعطیلات عید (که ذهنم کاملاً آزاد باشد) به تأخیر انداخته‌ام.

بنابراین، دیشب ۱۲ شب تا یک، وقتم آزاد بود و دوباره کتاب «معراج السعاده» را که تا اواسط آن خوانده بودم دست گرفتم. فصل «کظم غیظ» و مشکلات و مصیبت‌های رعایت نکردن آن و غیره بود. از قضا با اینکه همیشه یکی دو صفحه می‌خواندم، دیشب تقریباً کل آن فصل را خواندم، اما خدا می‌داند در حین خواندن فصل در ذهنم بود که من آدم عصبانی‌ای نیستم، چرا باید بخوانم؟ بعد دوباره به خودم می‌گفتم: ایراد ندارد، یک جمله جدید هم که داشته باشد خوب است و از قضا با دقت خواندم…

خوابیدیم… صبح، ساعت ۱۰ زنگ خانه به صدا درآمد. معمولاً اگر این ساعت زنگ بخورد یعنی ماشین من احتمالاً جا نبوده و آخر شب پشت ماشین همسایه پارک کرده‌ام و حالا او می‌خواهد برود و طبق معمول، ماشین را جا به جا می‌کنم و می‌رود… اما هر چه فکر کردم دیدم دیشب ماشین را یک گوشه پارک کرده‌ام که هیچ مزاحمتی (واقعاً هیچ مزاحمتی برای هیچ کس) ندارد اما با این حال رفتم دم  در.

تا در را باز کردم، دیدم بابای دختر همسایه که چندی پیش شوهر آن دختر ماشین را خط خطی کرده بود و فیلمش را گرفته بودیم، از شهرستان برای دیدن دخترش آمده و از جریان مطلع شده. با توجه به اینکه اهل یک منطقه از ایران هستند که چندان هوش بالایی ندارند و … (بگذریم) دیدم با داد و بیداد شروع کرد:

شما ماشینتان را جلو خانه دختر من پارک می‌کنید، حالا اگر یک اتفاقی بیفتد و سنگی روی آن بیفتد یا یک نفر رد شود خط بکشد، دختر من مقصر است!؟ (ما تا آخر دعوا نتوانستیم به این پدر پیر بفهمانیم که فیلم یعنی چه!! و در فیلم مشخص است که شوهر دختر شما خط کشیده و ربطی هم به دختر شما ندارد! (ظاهراً دختر به پدر گفته بود از وقتی این اتفاق افتاده ما خجالت می‌کشیم از خانه بیرون برویم!))

خلاصه، من هیچ چیز نمی‌گفتم، فقط لبخند می‌زدم تا او صحبت‌هایش تمام شود! و او از این لبخند من عصبانی‌تر می‌شد و صدایش را بالاتر می‌برد.

کم کم تمام همسایه‌ها ریختند بیرون. مادر ما هم آمد و اون هم یک معرکه گرفت! (از کم‌سوادی مادرم گاهی دیوانه می‌شوم!!! او هم باید مثل من چند دقیقه به این آقا نگاه می‌کرد تا خجالت بکشد اما او هم مثل آن پیرمرد هر چه دهانش می‌آمد گفت!!)

بعد برادر کوچک‌تر آمد و او از همه عصبی‌تر!!!

خلاصه یک معرکه‌ای شد که تمام همسایه‌های کوچه‌های اطراف هم ریختند به کوچه ما!! برادر کوچک‌تر نیامده زنگ زد ۱۱۰ !!

و من یک گوشه ایستاده بودم و با اینکه طرف اصلی دعوا من بودم، اما هیچ چیز نمی‌گفتم! فقط گاهی دست روی سینه پیرمرد می‌گذاشتم و آرام می‌گفتم: حاجی! آرام باش، قانون همه چیز را مشخص کرده…

۱۱۰ هم آمد، دو جوان ناشی که آن‌ها از همه بی‌سوادتر بودند!

وسط یک مشت بی‌سواد گیر کرده بودم که فقط صدایشان را بالاتر می‌بردند!

همسایه می‌گفت: این‌ها نباید جلو دیوار ما پارک کنند! ما نبودیم که خط کشیدیدم! دوربین گذاشتن غیرقانونی است! زن و بچه من امنیت ندارند!!!!

جوان پلیس هم برای اینکه قال قضیه کنده شود می‌گفت: حاجی راست می‌گه! آقا! ماشین رو از اینجا بردارید قضیه تمام بشه بره!!!!!

به جوان‌های پلیس گفتم، عزیز، شما که اینجا قاضی نیستید؟ دعوای بدنی هم که نیست؟ پس، بفرمایید بروید، اجازه دهید ما از طریق قانون شکایت می‌کنیم و مشکل را رفع می‌کنیم.

خلاصه بعد از نیم ساعت دعوا و اعصاب خردی که خدا می‌داند به من ذره‌ای هم فشار نیامد (به جز از دست مادر و برادرم که هم‌کلام آن دیوانه‌ها شدند) و در حالی که ذره‌ای صدایم بالا نرفت، کنترلم را حذف کردم و هیچ بد و بیراهی نگفتم، آمدم داخل و گشتی در اینترنت زدم، این صفحه:

آیا «پارک = پنچری» قانونی است؟

و این صفحه:

آیا نصب دوربین مدار بسته در کوچه غیرقانونی است؟

را پرینت گرفتم، بخش‌هایی که نوشته:

آیا پارک کردن در کوچه و مقابل ساختمان دیگر افراد کاری مجاز است یا خیر؟ پاسخ این است که اگرچه در برخی معابر و به اشتباه این عرف وجود دارد که پارک کردن در کنار دیوار همسایه هم نوعی تجاوز به حقوق مالکانه اوست، اما چنین حقی صورت قانونی نداشته و همسایه مذکور حق اعتراض به این امر را ندارد.

و:

اما آیا این برخورد قانونی، برخوردی است که امروزه در شهر وجود دارد؟ حجم عظیمی از تابلوها و اعلان هایی که رانندگان را از پارک بازمی دارد (که کار درستی است) اما برای این کار، از تهدید به پنجر کردن یا آسیب رساندن به خودرو استفاده می کنند.

روشن است استفاده از چنین کاری، مربوط به دوران ماقبل مدرن است که دولتی در جامعه وجود نداشته است، وگرنه با وجود دولت و نهادهای قضایی، دیگر اجرای قانون و صدور حکم توسط خود شهروند، معنایی نداشته و در صورت هرگونه آسیب به خودرو، حق اعتراض و پیگرد قانونی برای مالک خودرو محفوظ است.

را با ماژیک هایلایت کردم و رفتم دم در خانه همسایه، در را زدم. پدر پیر آمد دم در: خیلی مؤدبانه گفتم: حاج آقا! لطفاً از باسوادهای خانه بخواهید این دو مطلب را برایتان بخوانند. دوباره شروع به داد و بیداد کرد که: من به تو می‌گویم مزاحم ما نشو، برای من قانون می‌نویسی؟ (خنده‌ام گرفته بود و نمی‌دانستم چه کار کنم!) خدا را شکر شوهر دخترش از بیرون رسید، برگه را دادم، گفتم: عزیز، لطفاً این رو خودتون و برای حاج آقا بخونید…  و در رفتم!!!

وقتی برگشتم خانه، یک دفعه نگاهم به کتاب «معراج السعادت» افتاد!!! یاد دیشب افتادم! چشمانم اینطور شد! http://aftab.cc/modules/Forums/images/smiles/icon_eek.gif

شاخ درآودده بودم! انگار باز هم دستی در کار بود: بعد از چند ماه بروی سراغ یک کتاب، دقیقاً فصل کظم غیظ و کنترل عصبانیت بیاید و آن وقت شب بخوانی، دقیقاً در شبی که صبح آن یک دعوای شدید (که در عمرت تجربه نکرده‌ای) پیش بیاید! این‌ها را چه می‌شود نامید!؟

اگر خدا بخواهد…

اتفاقات روزانه, فیلم‌هایی که می‌بینم ۳ دیدگاه »

داشتم سری مستند «رؤیای سیاه» (در مورد منافقین) را گوش می‌کردم که یک نکته جالب که تا به حال به آن دقت نکرده بودم توجهم را جلب کرد!

دقت کرده‌اید که بمب‌گذاری‌ای که برای ترور آیه الله خامنه‌ای انجام شد، در ۶ تیر ۶۰ اتفاق افتاد و آن بمب‌گذاری که منجر به شهادت دکتر بهشتی و ۷۲ تن از اعضای حزب جمهوری اسلامی شد، در ۷ تیر ۶۰ اتفاق افتاد؟

آقای خامنه‌ای به دلیل مجروحیت نتوانست در آن جلسه حزب شرکت کند…

چقدر جالب! اگر خدا بخواهد یکی زنده بماند و سکان دینش را حفظ کند، ببینید چطور برنامه می‌چیند!؟ می‌دانید اگر آن اتفاق نمی‌افتاد و آقای خامنه‌ای مجروح نمی‌شد، چه می‌شد؟

انصافاً بعید بود این انقلاب بعد از رحلت امام به جایی برسد…

این را چه می‌شود نامید؟

اتفاقات روزانه, نکته یک دیدگاه »

چند شب پیش یک مسجد رفته بودم که احساس کردم روحانی در قرائتش عبارت «إنا أعطیناک الکوثر» را طوری تلفظ می‌کند که «أ» در «أعطیناک» تلفظ نمی‌شود. یعنی ناخواسته، الف را به الف وصل تبدیل کرده بود و می‌گفت: إناعطیناک الکوثر».

یادش به خیر، زمانی که سیزده چهارده ساله بودم شب‌ها یک کلاس قرآن پیش یک پیرمرد ۸۰ و اندی ساده (که مرحوم شد) می‌رفتم و ایشان تأکید خاصی داشت که همزه‌ای که همزه وصل نیست باید به صورت چکشی تلفظ شود یعنی «أ» در «أعطیناک» باید کاملاً واضح بیان شود.

بعد یک دفعه سر نماز به این فکر فرو رفتم که اصلاً این همزه چه موقع وصل می‌شود و چه موقع نمی‌شود؟ اصلاً نوع غیروصل را چه می‌نامند؟ باید یک کتاب پیدا کنم که ببینم مواقعی که الف به صورت وصل یا غیروصل می‌آید را لیست کرده باشد…

بعد از نماز آمدم در ماشین نشستم و طبق معمول، ضبط را روشن کردم که ادامه سخنرانی‌های آیه الله مجتهدی را بشنوم که دقیقاً از اینجا شروع شد: بشنوید:

http://download.aftab.cc/uc/users/hamid/2013-08-26-mojtaheddi-tehrani.m4a

جالب است که چندین و چند بار این اتفاق افتاده! اصلاً انگار این ضبط و رادیویی که سحرها معمولاً روشن می‌کنم، تبدیل شده به یک بلندگوی پاسخگوی ابهامات ذهن من! مثلاً مدتی پیش که یک مطلب نوشتم و ناخواسته با آبروی یک مؤمن بازی کردم، در مسجد به این فکر بودم که واقعاً این کار گناه بود؟ چطور جبران کنم؟ و از این جور سؤالات که به ذهنم می‌آمد…
به محض اینکه آمدم و در ماشین نشستم و ضبط را روشن کردم، ادامه سخنرانی‌های استاد عابدی در مورد بردن آبروی مؤمن و خطر بسیار عظیم آن بود. جملاتش در گوشم هر بار زمزمه می‌شود: گاهی اوقات انسان به دیگران صدمه مالی می‌زند. خوب، این مشکل بزرگی نیست. به هر حال، با همان مقدار یا کمی مقدار بیشتر جبران می‌کند و حلالیت می‌طلبد. اما گاهی اوقات انسان به آبروی دیگران صدمه می‌زند. این، دیگر مقدار و اندازه ندارد که جبران شود. اگر این شخص در دنیا حلالیت نطلبد و رضایت شخص را نگیرد، در قیامت، شخصی که چنین صدمه‌ای به او وارد شده، می‌تواند بگوید: از تو راضی نمی‌شوم مگر اینکه تمام ثواب‌هایت را به من بدهی! و چه بسا بگوید: از تو راضی نمی‌شوم مگر اینکه تمام گناهان من را به دوش بکشی!
باور کنید به محض اینکه این را شنیدم داشتم از حال می‌رفتم.

جالب است که همان شب‌ها، سحر بعد از اذان، رادیو فرهنگ که هر بار یک داستان آموزنده تعریف می‌کند، داستانش چیزی با این مضمون بود: در زمان‌های قدیم، در یک شهر، یک انسان نادان بود که بر اساس شنیده‌های غلط مردم که درست هم نبود، در مورد یکی از دانایان شهر قضاوت کرد و چیزهایی پشت سر او گفت… به گوش دانا رسید… دانا از او پیش داروغه شکایت کرد. نادان را گرفتند و آوردند… نادان پس از شنیدن نظرات دانا، پی به اشتباه بودن حرف‌هایش برد و پشیمان شد، اما چه فایده؟ این پشیمانی تا لحظه مرگش هرگز او را رها نکرد!!
خدا می‌داند که این «نادان» در این داستان، من بودم و من آن سحر فهمیدم که تا پایان عمرم باید در داغ آن جریان بسوزم تا من باشم که چنین غلطی نکنم.
بگذریم که یک نامه بلند بالا برای آن بنده خدا نوشتم و تمام این جریانات را هم گفتم و برایش نوشتم که: من ثوابی ندارم که در روز قیامت به شما بدهم حالا با این وضع چطور بار گناهان شما را هم به دوش بکشم؟
و او دقیقاً مثل آن داستان برای اینکه راضی شود، فقط خواست من بروم و توضیحاتش را بشنوم و من شنیدم و پشیمان شدم و این پشیمانی احتمالاً تا آخر عمر با من خواهد بود…

اما از چند شب پیش تا به حال دارم به این فکر می‌کنم که این اتفاقات مثل همین جریان همزه قطع، در چه بحثی می‌گنجد؟

– یک اتفاق ساده است؟
– شانس؟
– حس ششم؟ (یعنی چون حس ششم من می‌داند که قرار است در مورد چه چیزی در ضبط بحث شود، قبل از آن این چیزها به ذهنم خطور می‌کند؟)
– عنایت و کمک خدا و همان بحث «علّمَهُ الله ما لَم یَعلم»؟
– حتی به این فکر کردم که دست شیطان در کار است؟ (مثلاً بخواهد با این اتفاقات چیزهایی به انسان القا کند و بعد، دردسرهای بعدی مثل غرور و امثالهم؟)

خلاصه که این جریانات را چه می‌شود نامید و چطور می‌شود مطمئن بود که مخاطبش تو هستی و این، خوب است یا بد؟ و از این جور ابهامات…

بل هم أضل

اتفاقات روزانه, نکته هیچ دیدگاه »

دلم مى خواهد به آن همسایه مان بگویم:
حداقل از آن سگى که به منزل آورده اى خجالت بکش که سحرها بلند مى شود و ذکر خدا مى گوید و تو خوابى!

خوب خوردن، خوب خوابیدن هم دارد!

نکاتی برای بچه حزب اللهی‌ها, نکته هیچ دیدگاه »

ما فقط یک شب خوب خوردیم، خوب هم خوابیدیم! و نماز شبمان قضا شد! من مانده ام آن ها که هر شب، خوب مى خورند چه کار مى کنند!؟
_______________
دیشب یک دل سیر، پیتزا و چیپس و سبزى و سالاد و نوشابه خوردم

Powered by WordPress
خروجی نوشته‌ها خروجی دیدگاه‌ها