برگ درختان زرد…

امید نامه, نکته ۶ دیدگاه »

امید من!

بیهوده تلاش مکن! خداوند به حرف تو از افتادن برگ درخت در پاییز جلوگیری نمی‌کند…

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

چند روز است برگ‌های گل‌هایم یکی یکی دارد زرد می‌شود و می‌ریزد! دست به دعا برداشته‌ام که خدایا جلوش را بگیر!!! دقیقاً مثل حاج خانم که دارد به مجید می‌گوید: دیروز با عتاب به خدا گفته‌ام که اگر خاله‌تان (که دارد وارد سال دوم مبارزه با سرطان می‌شود) با آن بچه‌هایش که برای امام حسین اینقدر زحمت می‌کشند را خوب نکند، که را خوب کند!؟ اصلاً بیماری باید برای آن‌ها باشد که امام حسین را نمی‌شناسند و دین ندارند و … چه معنی دارد که یک شیعه بیمار شود!؟

بهترین خریدار؛ بهترین صاحب‌کار

الهی نامه من, امید نامه ۴ دیدگاه »

امید من،
در این سال‌های گذشته از عمرم، خداوند را بهترین مشتری یافته‌ام! چه گران می‌خرد چیزهای ارزان آدمی را!
او را «اهل معامله» یافتم… هر گاه که با او معامله کردم، سود کردم… سودها کردم!

نوجوان که بودم اینطور با او قرارداد بستم:
تعهدات پیمانکار:
تا حد توان، هر چه صاحب‌کار گفت، بگوید «چشم».
امضا: حمید رضا نیرومند

تعهدات صاحب‌کار:
تا حد صلاح، هر چه پیمانکار خواست فراهم کند.
امضا: خدا

و چه صاحب‌کار وفادار و مهربانی که چشم بر روی عهدشکنی‌های این پیمانکار بی‌وفا بست و قرارداد را فسخ نکرد!

روزهای سخت، خیلی سخت

اتفاقات روزانه ۷ دیدگاه »

دو ماه گذشته (مهر و آبان ۹۳) را شاید بشود سخت‌ترین دوران کاری‌ام دانست!! خیلی سخت! (و این روال حداقل یک ماه دیگر نیز ادامه دارد)
هر روز، ساعت ۷ صبح بیدار شوی، خودت را به کلاس درس برسانی و ساعت ۹ شب برگردی خانه!
حالا تازه مصیبت‌های پشتیبانی محصولات و صد کار دیگر شروع شود!
معده دردت هم مثل هر سال در فصل پاییز شروع شود و مجبور هم باشی غذاهای لعنتی بیرون از خانه را بخوری!!
مطالعات غیردرسى‌ات تعطیل شود، عشقت (نماز جماعت!) تقلیل یابد و گاهی حتی نتوانی نماز اول وقت بخوانی و چه بسا از عظمت این مصیبت‌ها درد معده‌ات تشدید شود!
ده‌ها مطلب که روزانه مطالعه می‌کردی را آرشیو کنی برای بعد، نتوانی درس‌های انگلیسی‌ات را خوب بخوانی، نرسی یک مطلب خوب بنویسی…
چشم‌هایت از شدت کار فقط طی یک ماه، شاید یک شماره ضعیف‌تر شده باشد و متنی که قبلاً راحت می‌خواندی را نتوانی بخوانی!
گاهی آنقدر خسته باشی که احساس کنی قلبت دارد از کار می‌افتد! (مثل همین حالا که بعد از ۱۳ ساعت تدریس روی سجاده‌ی نماز عشا دراز کشیده‌ام و می‌نویسم و منتظرم که نیمه شب نزدیک شود و وتیره و کمیلم را بخوانم و بخوابم!!)
چند بار در این دو ماه یواشکی به حاج خانم وصیت‌هایم را کرده‌ام که اگر من مردم در فلان فایل ویدئویی برای مجید همه چیز را توضیح داده‌ام، فایل را به او بده و….

و این حالا تازه اول راهی است که قبل از انتشار نمرا ۳ پیش‌بینی‌اش را برای حاج خانم کرده بودم! راهی که اگرچه برای خیلی‌ها ممکن است آرزو باشد اما برای من راه خطرناکی به نظر می‌رسد!
من برای این درگیری‌ها آفریده نشده‌ام! من برنامه‌ها دارم که بعید است با این روال به آن‌ها برسم!
علی الحساب قرار کرده‌ام که دو دانشگاه که دانشجویان بُنجُل‌تری دارد و بی‌سوادی‌شان اعصابم را خرد می‌‌کند ترم بعد حذف کنم و بنشینم روی آرزوهایم کار کنم… (البته اگر مثل این ترم چهار تا دانشگاه دیگر وسوسه‌ام نکنند! مثل دانشگاه خودم (آزاد شهرمان) که اگر این ترم خالی می‌بودم، دعوتشان را می‌پذیرفتم…)

خیلی دوران حساسی است… می‌دانم که این حماقت‌ها بعداً پشیمانم می‌کند اما باز هم نمی‌توانم دل بکنم! دقیقاً مثل معتادی که می‌داند اعتیادش خطرناک است و نمی‌تواند دل بکند!
دائم یاد آن صحنه می‌افتم که یکی از دوستان که مدرس زبان بنده هم بود (و از ۸ صبح تا ۱ شب کلاس می‌رفت!!) یک روز که بحث تدریس زیاد و فشار کاری‌ام بود، رفت از داخل کابینت آشپزخانه‌ی مؤسسه‌اش یک نایلون پر از قرص و کپسول و … آورد و جلو صورت من گرفت و گفت: حمید! اوج اوجش می‌شوی من با این همه قرص اعصاب و معده و …!! حالا اگر خواستی، ادامه بده!!! هم‌او یک بار گفت در جوانی برای اینکه کل دیکشنری را مطالعه و حفظ کنم آنقدر به خودم فشار آوردم که چشم‌هایم به عینک رسید! یا یاد چند نفر از دوستانم می‌افتم که با کارشان ازدواج کرده‌اند و مجرد ماندند… (و احساس می‌کنم من هم کم‌کم دارم به این نتیجه می‌رسم که نیازی به زن ندارم!)
همه این‌ها به انضمام حدود ده پروژه مختلف که با دانشجوهای مختلف پیش می‌بریم و بیشتر از ۳۰ ایمیل که در روز باید جواب بدهم و خیلی چیزهای دیگر که وقت و حوصله‌ی گفتنش را ندارم باعث شده این روزها کار خیلی خیلی پیچیده شود! (حالا جالب است که حدود ده دانشجو در کارهای سایت و حتی کارهای شخصی‌ام کمک می‌کنند!! اگر آن‌ها نبودند چه می‌شد!؟)

نمی‌دانم اشتباهم در آن بود که ۲۸ سال در دلم به خدا می‌گفتم: الهی! هر چه صلاح است پیش بیاور… اما مدتی پیش به شوخی چیزی را از دل گذراندم که شاید حکایت از تغیییر خواسته‌ام می‌داشت!!! موضوع آنقدر پیچید که باید بگویم این روزها از لحاظ معنوی، از جیب می‌خورم!! (هر چند که از لحاظ مادی، وضع بهتر از هر زمانی‌ست)

خیلی چیزها هست که باید برای آینده‌ام ثبت کنم اما اگر بدانی با چه چشم‌های خواب‌آلودی، خمیازه‌کنان می‌نویسم 🙁

فقط خدا کند عاقبتش خیر باشد… إن شاء الله…

امید من، دست به تیغ مبر…

امید نامه ۳ دیدگاه »

امید من،
اکنون که می نویسم، شب تاسوعا است و گوشه ای در حسین خانه نشسته ام و به صورت جوانانی که عبور می کنند نگاه می کنم.
پسرم، خیلی فرق است بین آن ها که توفیق محاسن داشته اند و آن ها که ریششان و شاید ریشه شان را با تیغ زده اند.
پسرم، هرگز برای محاسنت دست به تیغ مبر. محاسن زیبا و منظم، زینت مرد است.
آن ها را هر چقدر خواستی کوتاه کن اما با تیغ مزن.
پدر بزرگت از قول ملای زمان جوانی اش، به ما می گفت ریش هاتان باید حداقل تا حدی باشد که از دو قدمی سبزه به نظر برسید. فکر می کنم معیار خوبی ست.
برایت زیبایی ها را آرزو می کنم، پسرم.

حنانه جان، قلبم را ملرزان

حنانه جان ۴ دیدگاه »

حنانه جان، گاهی که به قلبت نگاه می‌کنم، قلبم می‌لرزد. می‌گویم نکند حنانه‌ام لحظه‌ای، فقط لحظه‌ای به قلبش خطور کند که حجاب ظاهر و باطنی که برگزیده، ممکن است او را از یک خیر باز بدارد!! چه می‌دانم مثلاً تصورات بی‌ارزشی همچون این‌که: ممکن است بدون همسر بمانم!! یا شغل مناسبی گیرم نیاید!!
دخترم، ما گاهی تا سال‌ها و چه بسا قرن‌ها و نسل‌ها، تاوان یک تصمیم نادرستمان را می‌دهیم.
حنانه جان، تو مختاری، اما من دلم نمی‌خواهد به حکم “الطیبون لالطیبات … و الخبیثون للخبیثات” آن پسر معتادِ بی‌نمازِ بدکردار برای تو باشد!
__________________________
یک روز به تاسوعای ۹۳ مانده، در اتاق اساتید هستم و به لطف عدم حضور دانشجوها فرصتی دست داد که یادداشتی داشته باشم.

Powered by WordPress
خروجی نوشته‌ها خروجی دیدگاه‌ها