امشب یکی از دردناکترین شبهای عمرم بود و هست 🙁
چند روزی بود که خبر میرسید که خالهمان مریض شده. ابتدا فکر کردیم سرماخوردگی و مریضیهای شایع است. خودش هم همینطور فکر میکرد… به مرور خبرهای عجیبتری رسید. از جمله اینکه تعادلش را نمیتواند حفظ کند و کمکم تا دیشب دیگر به طور کامل از پا افتاد. امشب با مادر گرام بلند شدم رفتم خانهشان که خیر سرم به خودش و سه پسرخاله و یک دخترخالهام روحیه بدهم!
با روحیهای شاد وارد شدم: کجاست این خالهی لوس ما!؟ 🙂 الحق که عذرا (مادربزرگم) سه تا دختر تحویل جامعه داد، یکی از یکی لوستر!
بلند شو خاله! این چه وضعیه!؟
نگاه کن! نگاه کن! چه جدی گرفته!
خلاصه کلی فیلم بازی کردم که مثلاً روحیهاش شاد شود.
تمام بچههای خاله بغض کرده بودند و احساس میکردم دلشان میخواهد زار زار گریه کنند.
تمامشان از بچههای مسجد هستند، بنابراین با اینکه چند روز از عاشورا میگذرد، اما تماماً لباس و شلوار مشکی به تن کرده بودند، خانه تاریک و خلاصه حسابی خانه بوی مرگ گرفته بود! یکی یکی و یواشکی وادارشان کردم لباسهای روشن بپوشند، برقها را روشن کردهام، دامادمان که بسیار شوخ و خوشطبع است را وادار کردهام کمی از خاطرات خندهدارش بگوید و فیلم بازی کند که روحیهشان عوض شود و الحمد لله تأثیر هم داشت، اما وقتی نشستم کنار پسرخاله بزرگتر و آهسته از زیر زبانش بیرون کشیدم که: دکتر چه گفته؟ و گفت میگویم اما به کسی نگو: سرطان کبد دارد!، انگار که یک پارچ آب یخ رویم ریختند! به کما فرو رفتم! نمیدانستم باید چه کار کنم! یک بغضی کردم که تا چند دقیقه میدانستم اگر صحبت کنم گریهام میگیرد. باورم نمیشد بهترین خالهام و بهترین خاله دنیا که شاید در حد مادر، گردن ما حق دارد سرطان گرفته باشد 🙁 تازه فهمیدم چرا اینقدر ضعیف و شکسته شده. (با اینکه کمتر از ۵۰ سال سن دارد)
فقط شوهر و پسر بزرگش میدانستند و دکتر به بقیه نگفته بود چه خبر است… شوهر خالهام انگار داشت از داخل میترکید! خیلی شب وحشتناکی بود و هنوز هم هست…
با اینکه سعی کردم جلو خودم را بگیرم و بهشان امید بدهم و بگویم چیز خاصی نیست و إن شاء الله شنبه که آزمایش تأییدیه را میگیرند بگویند چیز خاصی نیست، اما حسابی پکر شدهام 🙁
در این شرایط انسان تازه به یاد خدا میافتد و میفهمد همه چیز به دست اوست. تازه به فکر شفا و ائمه میافتد. تازه میفهمد این بار که خدا را میخواند با دفعات قبل فرق دارد! فکر میکند قبلیها همه فقط لفظ بوده و این بار دارد ازته دل خدا را میخواند. تازه باد غرورش میخوابد و احساس میکند چقدر ضعیف است!
نمیدانم آیا با شیمیدرمانی و یا برداشتن بخشی از کبد مشکل رفع خواهد شد یا خیر. إن شاء الله که به خیر بگذرد… یا شافی.