ای کاش میشد هیچ وقت پایانترم و موقع امتحان و نمره رد کردن نشود!!!
نمیدانی چه فشاری به من و هر مدرس دیگری میآید!
برگه حدود ۵۰۰ نفر را باید تصحیح کنی، پنل تکالیفشان، حضور و غیابشان، کارنامهی ترمهای قبلیشان را بررسی کنی، چهره و رفتارشان در کلاس را به یاد بیاوری و نهایتاً یک نمره بدهی.
بعد، مثل امروز، فقط حدود ۱۰۰ اعتراض به نمره در پنل چهار دانشگاه مختلف ثبت شده که هر کدام را که باز میکنی، جگرت آتش میگیرد!! استاد، ترم آخریم، از راه دور میآییم، پول شهریه ترم بعد را نمیتوانیم بدهیم، شوهرم دیگر اجازه نمیدهد دانشگاه بیایم، مادرم مریض است، بیماری قبلی دارم و ۸۰ درد دل دیگر!
از طرفی، این ترم حالم از خودم به هم خورده! در دانشگاهها کنکور را برداشتهاند و هر کسی از راه رسیده وارد شده! اصلاً دو تا عدد را نمیتواند جمع کند، حالا من باید به او برنامهنویسی شیئگرا یا گرافیک کامپیوتری (با آن مباحث پیچیدهاش) درس بدهم!! آنوقت اگر آمار افتادهها یا حذفیها زیاد بشود، لابد باید جواب هم پس بدهم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! (البته خدا را شکر دانشگاهها خودشان میدانند چه چیزی تحویل ما دادهاند و جرأت اعتراض ندارند!)
اینکه آخر ترم میفهمی یک ترم داشتی با دیوار صحبت میکردی باعث میشود از تدریس در این سطح نفرت پیدا کنی.
حالا، از این اعصابخردیها که میگذری، میرسی به پیغام پسغامها:
فقط شرح امروز را میگویم:
صبح، در خیابان: دو تا از دانشجوها که در به در دنبال من بودند، خیلی اتفاقی من را دیدند! وسط خیابان گریه و التماس که استاد اخراج میشویم و فقط همین درس مانده و غیره… به زور توانستهام از شرشان خلاص شوم!
ظهر، به محض بیرون رفتن برای نماز ظهر: همسایه روبهرویی کمین کرده بود. پرید بیرون و برای بار دوم طی یک هفته اخیر: آقای نیرومند، فلان دانشجو شاگرد داماد ماست! ظاهراً با اینکه سفارشش را کرده بودم اما انداختهایدش! گفتم: بله، برگه را سفید تحویل داده و هیچ راهی نداشت… حالا شما خیر پدرتان هم که شده یک راهی پیدا کنید!!! (به خدا قسم، باور میکنی به خاطر یک سری مسائل خطرناک که ممکن است پیش بیاید، احتمالاً مجبورم به او نمره بدهم!؟ البته بعد از اینکه کلی آن دانشجو را دواندم و به اندازه کل ترم مجبورش کردم که درس بخواند… فعلاً گفتهام بگو به من یک ایمیل بزند تا راه را نشانش دهم!!)
عصر، بعد از بیرون آمدن از یک مؤسسه: یک نفر دنبال من آمده تا ماشین. بالاخره جلوم را گرفته: فلانی! من نامزد فلان دانشجو هستم. او دارد اخراج میشود و … (نهایتاً توانستم ۹.۷۵ بدهم که مشروط و اخراج نشود)
مغرب، در مسجد: یکی از دوستان برادرمان آمده کنار من و بعد از حدود ده نفر دیگر که به خاطر او زنگ زدهاند و واسطه فرستادهاند: فلانی، فلان دانشجو مسؤول فلان بخش است، کارش گیر فلان درس است…
بعد از نماز، در خانه: مادر گرام: حمید، نبودی، پسرعمو آمده بود! (ده سال است که او خانه ما نیامده!) آن کاغذ را بردار، نام یک دانشجو را نوشته، مستخدم یک مدرسه است، نمره میخواهد…
از ساعت ۱۰ تا ۱:۳۰ شب که الان باشد، جواب حدود ۱۰۰ اعتراض را بعد از بررسی مجدد برگه و وضعیت دادهام و حدود ۳۰ ایمیل را پاسخ دادهام. ببین من چه دیوانهای هستم!!! (آدم عاقل میآید به همه نمرههای خوب میدهد، استاد محبوب هم میشود، اعصابخردی هم ندارد!!)
از یک طرف نمیتوانم خودم را راضی کنم که نمره کشکی بدهم که ترمهای بعد بگویند: ما که نخواندیم و برگه سفید دادیم، قبول شدیم… و برای درسهای دیگر هم همینطور… از آن طرف وقتی فکر میکنم دوباره قرار است با این همه خرج، این همه راه را بروند و بیایند و دوباره سر این کلاس بنشیند و آخرش هم نه این درسها به دردشان میخورد و نه حتی مدرکش!، دلم میسوزد…
از جنبه دیگرش، دائم یاد آن حدیث میافتم که: به دیگران آسان بگیرید تا خدا به شما آسان بگیرد!
نکند فردا خدا به همین سختی که من مو از ماست میکشم بخواهد به پروندهام رسیدگی کند و بگوید: یادت هست به بندههای من چقدر سخت میگرفتی!؟ بعد به فکر فرو میروم که اصلاً ربطی به این قضیه دارد؟
نمیدانم والله…
خلاصه که این دو سه روز نمیدانی چه عمری از من کم شد! غلط بکنم دیگر اینقدر خودم را درگیر تدریس کنم… حالا ببین!
دیدگاههای تازه