الهی، تو را سپاس… چه عظیملطفی نمودی که ما را فرشته نیافریدی! که چه لطفی دارد بیاختیار، پاک بودن!؟
و چه لذتی دارد، گناه، توانستن و نکردن… تو را سپاس که ما را در حسرت این لذت نگذاشتی… تو را سپاس…
الهی، تو را سپاس… چه عظیملطفی نمودی که ما را فرشته نیافریدی! که چه لطفی دارد بیاختیار، پاک بودن!؟
و چه لذتی دارد، گناه، توانستن و نکردن… تو را سپاس که ما را در حسرت این لذت نگذاشتی… تو را سپاس…
امید من، تلاشت را کن که در مسیر هدایت باشی، آنگاه از هر چه آمد، با کمال میل استقبال کن. هرگز در برابر «ما وَقَع» مقاومت مکن که گفتهاند «الخیر فی ما وقع»…
گاهی صلاح است که اینطور باشد که هست. ریزبینانه نگاه کن که آنچه اکنون هست چه ربطی به آنچه فکر میکنی باید باشد دارد؟ بعد خواهی فهمید که آنچه هست باید میبود تا آنچه باید باشد باشد…
ـــــــــــــــــــــــــــــــ
گاهی یک کاری پیش میآید که احساس میکنم کار اضافه و مزاحم است، چقدر جوش میخورم که اگر این کار نبود، به آن کاری که باید انجام میدادم میرسیدم… بعد که میروم این کار اضافه را انجام دهم، میبینم چه جالب! این کار، چقدر نکات جالبی در بر داشت که در آن کار، بسیار مفید است! میبینم این جوش خوردن برای چه بود؟ برای اینکه فکر میکنیم خودمان بهتر از خدا میتوانیم تصمیم بگیریم که الان باید چه کار کنیم!!! مثل همین حالا که یک مشتری که توانایی انجام یک کار ساده را نداشت، مجبور شدم نهایتاً اطلاعات کنترل پنل سایت را بگیرم و کار خودم را متوقف کنم و آن کار که وظیفه ما نیست را انجام دهم. بعد که وارد کنترل پنل سایتش شدم و رفتم که آن کار را انجام دهم، یک سری مشکلات پیش آمد که برای رفع کردنش یک خروار اطلاعات جدید کسب کردم تا حدی که جیب اطلاعاتمان برای امروز پر شد!! حتی جالب است که یک چیزهایی فهمیدم که خودش میتواند یک سوژه احتمالی برای تز دکترا باشد!! حالا اگر این کار نمیبود، من میخواستم چه کار کنم؟ روی کارهای مرتبط با دکترا کار کنم!! و صدها نمونه دیگر… به همین دلیل است که قبلاً گفته بودم:
ما چه میفهمیم این دنیا چه خبر است!؟
حنانه جان، یک زن باید یک زن را الگو و هدف خود قرار دهد و نه یک مرد را… که اگر یک مرد را الگو قرار دهی و نتوانی به او برسی (که بسیار محتمل است)، ناامید خواهی شد…
میخواهم برای دوستانی که یک وقت با خواندن مطالبم وسوسه میشوند که در چند رشته درس بخوانند، اعتراف کنم: اعتراف به اینکه واقعاً سخت و چه بسا محال است!
یعنی چند روز است یک حس و حال بدی پیدا کردهام که نگو و نپرس! دلیل؟ Multi-tasking!! یعنی چندکاری!
۱- درسهای وحشتناک دکترا! (درسهایی که هر کدام یک خروار کار میخواهند و کمتر از ۱۴ بگیری مردود و اگر معدل کمتر از ۱۶ بگیری مشروطی! آن هم با مصیبتهای رفت و آمد به شهر دیگر که اگر نروم لابد میخواهند به خاطر غیبت نمره کم کنند و اگر بروم، خستگیهایش اعصابم را خرد میکند! از طرفی، دکترا ظاهراً جدیتر از آن چیزی است که فکرش را میکردم!! وقتی وارد کلاسی میشوم که همه ۳۶ سال به بالا هستند، احساس میکنم کمی زود برای دکترا اقدام کردهام! حوصله این نوع کارهای کاملاً تحقیقاتی را ندارم!)
۲- نُه درس تخصصی در رشته مترجمی زبان! (هر کتاب انگلیسیاش را که نگاه میکنی هنگ میکنی! حالا تصور کن همزمان با آن امتحانات دکترا بخواهی در این ۹ درس هم شرکت کنی!)
۳- حدود ۱۰ درس که باید این ترم تدریس کنم و تماماً درسهایی است که قبلاً تدریس نکردهام و این یعنی خودم باید حداقل روز قبلش کلی مطالعه کنم که کم نیاورم!
۴- شونصد سفارش و پروژه و کار که هر لحظه به آنها اضافه میشود…
۵- خیلی مسائل دیگر!!!
خلاصه، خواستم اعتراف کنم که نمیشود همزمان در دو جا و دو مقطع تحصیل کرد. از این کارها نکنید که سلامتیتان مثل سلامتی من به خطر میافتد…
یکی از سؤالاتی که ممکن است پرسیده شود این است که چرا خدا هر چه میخواست بگوید به خود انسانها نگفت؟ چرا پیامبر لازم است؟
پیش از این در مطلب «چرا خدا آیاتش را مستقیماً به خود ما نازل نکرد؟» یک دلیل برای این موضوع ذکر کرده بودم اما چندی پیش یک اتفاق جالب در یکی از کلاسهایم افتاد که میتواند یک دلیل دیگر برای این سؤال باشد:
من معمولاً در کلاسهایی که بدانم یک بحث سنگین است، یکی از شاگردهای برتر کلاس که گیرایی بهتری دارد یا خارج از این کلاس و در دورههای آزاد یا در سایت بیشتر با او کار کردهام را موظف میکنم که چند جلسه اضافه برای بچههای کلاس بگذارد و درس را دوباره برای بچهها بگوید…
خیلی عجیب است که بسیاری از دانشجوهای ضعیف با این کلاسها راه میافتند و درس را متوجه میشوند! یعنی من که آن شاگرد زرنگ را آموزش دادهام وقتی درس میدهم، متوجه نمیشوند اما شاگرد من که توضیح میدهد متوجه میشوند!
چند بار به فکر فرو رفتهام که دلیل این موضوع چیست؟ خودم و خودشان شک نداریم که تدریس من بد نیست (چون همان شاگرد زرنگ تدریس من را تأیید میکند)… پس دلیل چیست؟
یکیشان یک بار یک جمله گفت که خیلی مهم بود: گفت: استاد، بازم با آقای فلانی کلاس اضافه میذارید؟ آخه شما سطح بالا صحبت میکنید اما ایشون مباحث رو در سطح ما میگن ما بهتر متوجه میشیم…
راست میگفت، من در کلاس فرضم بر این است که آنها فلان درس که پیشنیاز است را خوب پاس کردهاند و مباحث جلسات قبل را کار کردهاند و همه چیز آمادهی بیان مبحث جدید است، من نمیتوانم و فرصتش نیست و اکثر اوقات در شأن من نیست که سطح مباحث را پایین بیاورم… من باید سرفصلهای تعیین شده را بگویم… اما آن شاگرد زرنگ چون در بین آنها بوده، میداند که مثلاً فلان مبحث را آنها خوب پاس نکردهاند پس احتمالاً اول آنرا میگوید، بعد مبحث جدید را یا دانشجوها حتی اگر سادهترین مشکل را داشته باشند زمان کافی برای پاسخ به آنها را دارد…
به هر حال، به محض اینکه آن دانشجو این را گفت یاد دلیل حضور پیامبران در جامعه افتادم! اگر خداوند میخواست مستقیماً با ما انسانها صحبت کند، احتمالاً ما (به خاطر کمکاریها و سطح پایینی که داریم و مقصر خودمان هستیم) هیچ چیز از صحبتهایش نمیفهمیدیم! پیامبران حکم همان شاگرد زرنگهای کلاس را دارند که موظفند صحبتهای خدا را بگیرند و به خاطر ظرفیت و استعداد بالاتر، بفهمند و حالا در سطح مردم جامعه و زمانشان بیان کنند.
فکر میکنم دلیل جالب و قانعکنندهای است.
پریشب خواب عجیبی دیدم: خواب دیدم در باغ مش تقی هستیم، علی یک ران گوسفند آورده که کباب کنیم.
به محض اینکه از خورجین موتور بیرون آورد، از دور دیدم حدود ۲۰ سگ سفید و برخی قهوهای حمله کردند سمت علی و گوشت.
علی دوید داخل انباری باغ و در را بست، من عبور سگها که مثل برق از کنارم گذشتند و به علی رسیدند را به صورت بادمانند دیدم.
به هر حال، همینطور جلو در انباری پارس میکردند و ولکن نبودند.
علی یک تکه گوشت از یک سوراخ پرت کرد بیرون، یک نقطهی دور، همه هجوم آوردند سمت آن، اما تا آمد بیرون، دوباره حمله کردند سمت علی. این بار رفت بالای درخت و همان ترفند را اجرا کرد اما باز تا آمد پایین دوباره حمله کردند سمت گوشت، پرید آن طرف دیوار باغ و دوباره از یک سوراخ یک تکه برایشان پرت کرد، اما دوباره میآمدند سمت او…
دوباره رفت داخل انباری گوشت را قایم کرد و خودش بدون گوش آمد بیرون و در را قفل کرد و رفت جایی… من دیدم تعدادی از سگها به شکل آدم درآمدند و در را باز کردند و رفتند داخل سمت گوشت… دویدم جلوشان بایستم اما نهایتاً وقتی دیدم فایده ندارد، گوش را پرت کردم جلوشان که بخورند و شرش و شرشان کم شود…
این خواب را دیدم اما وقتی صبح بیدار شدم، چیزی یادم نبود.
رفتم با حاج خانم صبحانه بخورم… او صبحانهاش را خورد و رفت که برای ناهار فکری کند، یک نایلون گوشت از یخچال آورد بیرون و گفت: علی دیشب (که از سفر شمال برگشته) گوشت نذری آورده، میخوام یک آبگوشت واسهتون درست کنم…
تا این را گفت یک دفعه یاد آن خواب افتادم! چشمانم گرد شد و خیره شدم به او!
گفت: چیزی شده؟
جریان خواب را گفتم… اما حاج خانم که هر کجا پای منافعش در میان باشه، وحی منزل هم بیاید کار خودش را میکند، گفت: «إن شاء الله که خیره» و آبگوشتش را بار کرد…
من ناهار، محض احتیاط از گوشت نخوردم اما از آبش که انصافاً از همه آبگوشتهایی که خورده بودم بیمزهتر بود خوردم..،
شب علی آمد، گفتم: علی، این گوشت از کجاست؟ جریانش چیست که من همچنین خوابی دیدم و بعدش همچین اتفاقی افتاد؟
گفت: از همان دوست شمالیام است… مادرش تا صبح بالای سر گوسفند قرآن میخواند… گفتم: همان دوستت که اهل تسننه؟ گفت: آره!
سریعاً آمدم در اینترنت جستجو کردم، دیدم بله، ظاهراً خوردن گوشتی که ذبحش توسط اهل کتاب باشد حرام است!
آخرش هم نفهمیدم دلیل اصلی چه بود، به هر حال گفتم: لطفاً محض احتیاط ببر شرکت بین دوستانت پخش کن…
ثبت میکنیم: امشب اولین شبی بود که توفیق داشتم نماز شب را به طور کامل بخوانم؛ یعنی همه ۱۱ رکعت، با طلب مغفرت برای همسایهها و هفتاد استغفرالله و سیصد بار العفو…
برنامهریزی بلندمدتم جواب داد. ده سال فقط سه رکعت نماز شفع و وتر را آن هم شبها قبل از خواب میخواندم، ۵ سال پیش به این طرف، به لطف عظیم امام رضا (علیه الاف التحیه و الثناء) توفیق سحرخیزی را کسب کردم و آن نمازها را با یکی دو تا نافله بیشتر، قبل از اذان صبح خواندم، از ماه رمضان به این طرف توفیق بود که همهی ۱۱ رکعت را قبل از اذان صبح بخوانم (اما فقط ۷ بار استغفرالله و هفت بار العفو میگفتم) و تازه امشب این ظرفیت را کسب کردم که کل نماز شب را بخوانم و خسته نشوم…
باز هم کار دارد تا این کاملخواندن تثبیت شود… باید چند بار «شل کن، سفت کن» راه بیندازم (یعنی یکی در میان کامل بخوانم و نخوانم) تا نهایتاً روح و جسم آماده شود.
بخشهایی از این کتاب «چهار اثر از فلورانس» واقعاً عالیست؛ مثلاً این بخش را بخوان:
(یک زن به فلورانس میگوید همسرم در حالی که من او را بسیار زیاد دوست داشتم مرا ترک کرده)…
من به او گفتم که افراد انجمن برادری و اخوت در هندوستان هرگز به یکدیگر نمیگویند «صبح به خیر» بلکه از این کلمات استفاده میکنند: «من به خدای درون تو سلام و درود میفرستم»
آنها به خدای درون انسان سلام میکنند و همینطور به خدای درون حیوانات وحشی جنگل درود میفرستند و آنها هرگز آسیب و صدمهای نمیبینند زیرا فقط خدا را در هر موجود زندهای مشاهده میکنند من به آن زن گفتم: (به جای کینهورزی) به خدای درون این مرد سلام کن و بگو من فقط خدای درون تو را میبینم و من تو را میبینم همانگونه که خدا تو را میبیند، کامل و بی عیب و نقص… (بگذریم که بعداً این زن هم به شوهر رؤیاییاش میرسد)
در کل، نگاه جالبیست. باعث میشود نگاه و محبت انسان به دیگران خاصتر شود…
دیدگاههای تازه