تقریباً از اول خرداد شب ها در حیاط مى خوابیم.
چند وقتى بود که به آسمان نگاه مى کردم و مى گفتم امسال چقدر آسمان، بى ستاره شده!
امروز تازه متوجه شدم که چشمانم به خاطر استفاده بیش از حد و نادرست از کامپیوتر، ضعیف شده و از نعمت دیدن ستاره ها محروم شده ام!
***
تازه مى فهمم چرا خیلى ها ستاره هاى زندگیشان را نمى بینند! چه کرده اند با چشمهاى دلشان!؟
دیروز روز رحلت (شهادت) حضرت زینب (سلام الله علیها) بود.
مادرمان طبق معمول که هر چه از مجالس وعظ یاد گرفته باشد، گلچین میکند و برایمان تعریف میکند، امروز تعریف میکرد که: حمید! فلان روضهخوان یک روضه خواند که تا مرز غش کردن رفتم. میگفت:
بعد از عاشورا، حضرت زینب از بس به یاد عاشورا میافتاد و گریه میکرد، حالت افسردگی وخیمی پیدا کرد. همسرش عبد الله، او را نزد حکیم برد. حکیم با دیدن وضع ایشان به عبد الله گفت: او را به محیطی شاد مثل باغ پر گل و باصفا ببر تا شاید روحیهاش عوض و شاد شود.
عبد الله به پیشنهاد حکیم، حضرت زینب را به باغی پر گل و باصفا برد. اما تا نگاه ایشان به گلها افتاد، شروع کرد به گریه کردن.
عبد الله گفت: حکیم گفت بیاورمت به گلستان تا شاید غم عاشورا را فراموش کنی، حالا چه شد که دوباره گریان شدی؟
حضرت زینب فرمود: عبد الله! اگر به این گلهای زیبا و شاداب، در این آفتاب سوزان سه روز آب ندهی، چه میشود؟
عبد الله گفت: فدایت شوم، مشخص است، چرا این سؤال را میپرسی؟
[مادرمان اینجا که رسید زد زیر گریه و با حالت گریان، کوتاه گفت:] حضرت زینب گفت: عبد الله! به خدا قسم گلهای حسین سه روز تشنه ماندند!
عبد الله! بوستان هم فایده ندارد. تنها چیزی که از داغ من میکاهد این است که بالین مرا در آفتاب سوزانی قرار دهی تا همدرد حسین باشم.
*********
به خدا قسم من ظهر امروز، همان لحظه که شنیدم، خواستم این ماجرا را در وبلاگ ثبت کنم، اما در دلم به اصل ماجرا شک کردم. گفتم: احتمال دارد کسی بگوید ما به گلهایمان هر ۵ روز یک بار آب میدهیم و هیچ اتفاقی نمیافتد! پس این، مثال درستی نیست و آنقدرها متناسب نیست! و اگر هم درست باشد، چندان جانسوز نیست.
همین الان یعنی امشب، خواهرم که پریروز همراه شوهرش از شمال برگشته بودند (تعطیلات سه روزه ۱۳ و ۱۴ و ۱۵ خرداد را شمال بودند)، آمده بودند خانهمان. یک دفعه گلهای باغچه را که دید گفت: مامان! اگه بدونی چه بلایی سر گلدونی که بهم دادی اومد!! تو مگه نگفته بودی اینا آفتاب میخوان؟ من قبل از حرکت گذاشتمشون توی آفتاب و رفتیم شمال. (مامانمان گفت: دختر! نه اینکه مستقیم بذاری توی آفتاب، منظورم نور آفتاب بود) خواهرم ادامه داد: وقتی برگشتیم، دیدم مثل پودر شدن!!
خدا میداند تا این را شنیدم، ناخودآگاه یاد قضیه ظهر افتادم. چشمانم درشت شد و اشکهایم درآمد. دویدم داخل و یک دل سیر گریه کردم!
خودم را چقدر لعنت کردم که به آن ماجرا و به آن حرف حضرت زینب شک کردم. چه میخواست بگوید حضرت زینب با این صحنه!؟
انگار دقیقاً در گوشم زمزمه میکرد که:
فلانی! به خدا قسم گلهای ما در آفتاب سوزان کربلا بودند!
فلانی! شک نکن که گلهای ما سه روز تشنه بودند!
فلانی! شک نکن که بعد از سه روز تشنگی، نایی برایشان نمانده بود!
نمیدانم میتوانید تصور و باور کنید که این صحنهها تماماً معنا دارد؟ دقیقاً همان شب، دقیقاً گل، دقیقاً آفتاب سوزان این روزها، دقیقاً سه روز، دقیقاً صحبتهای خواهر و مادر زمانی مطرح شود که برخلاف همیشه، من در حیاط و در جمعشان نشسته باشم!
عید که رفته بودیم خانه خواهرم، به او گفتم: نیره! چرا خونهتون اینقدر لُخته!؟ حالا خوبه خودت هنرمندی! چهار تا از اون خطهایی که نوشتی یا تذهیبها و معرقهایی که کار کردی رو قاب کن بزن به در و دیوارش آدم روحیه بگیره!
گفت: حمید جان، زندگی مستأجری یعنی همین! تا بخوای به خونه دل ببندی و زینتش کنی، باید بار و بندیلت رو جمع کنی و بری خونه دیگهای! إن شاء الله چند ماه دیگه خونه خودمون آماده میشه، اونجا…
***
این را که گفت، دیدم عجب جمله جالبیست! در گوشی یادداشتش کردم که یک روز دربارهاش بنویسم.
فقط کافیست ما انسانها در دنیا به همین جمله دقت کنیم: در زندگی مستأجری تا بخواهی به خانه دل ببندی و زینتش کنی، باید بار و بندیلت را ببندی و به خانه دیگری بروی!
ما همه مستأجر این دنیاییم.
دل بستن و زینت کردن بماند برای خانه ابدی.
***
یاد آن جمله افتادم که معصومین فرمودند: در دنیا به شکل “تجافی” باشید. تجافی یعنی «نیم خیز بودن» یعنی در عین حال که نشستهای، اما آماده رفتن باش…
***
بزرگان دین را به ذهن میآورم، کسانی مثل امام خمینی، آیه الله بهجت و امثالهم را. چقدر زندگی ساده، اما زیبایی داشتند. خوش به حالشان که درک کردند که مستأجر این دنیایند و مستأجر، به خانه دل نمیبندد!
امید من!
اگر امروز حال خوشی داشتی، چشمانت را خوب باز کن، گوشهایت را تیز کن، خواهی فهمید که علاوه بر خدا، شیطان نیز آنروز نزدیکتر شده است تا تمام زحماتت را به باد دهد!
امید من!
خط کشی به دست بگیر و مشکلاتت در زندگی را اندازه بگیر… چه اندازه شد؟
بدان که به همان اندازه از خدا و اسلام فاصله گرفتهای!
دیدگاههای تازه