اولین تذهیب

خطاطی‌های من, نقاشی‌های من هیچ دیدگاه »

چند روز پیش گفتم بگذار یک بار هم که شده یک چیز شبیه تذهیب کار کنیم ببینیم چطور است… واقعاً حوصله و دقت و هنر خاصی می‌خواهد!

فقط ۱۵ ساعت درگیر نقاشی و رنگ‌آمیزی این طرح بودم: (برای دیدن عکس‌ها در ابعاد بزرگ‌تر روی آن‌ها کلیک کن)

http://download.aftab.cc/img/hamid/ya-amir94.jpg

 هر چند ابزار مخصوص تذهیب را نداشتم اما به عنوان اولین بار، بد نیست… تا ببینم اگر بشود ابزارش را تهیه کنم و هر بار یک کارهایی از این دست انجام دهم. حداقلش این است که مثل این طرح، در حین کار، یک جامعه کبیره با صدای زیبای حاج مهدی سماواتی و یک ناحیه مقدسه با صدای زیبای میرداماد می‌شنوی و اگر طرح هم لذت‌بخش نبود، از آن دعاهای محشر لذت می‌بری.

ترکیب رنگش خوب نشد (البته بعد از چند روز و بعد از اینکه به دیوار زدم، تازه به دلم نشسته و عاشقش شده‌ام) و از طرفی با ماژیک خطاطی رنگ کردم، ظریف نشد. وسط گل‌ها را با ماژیک طلایی که از خیلی قدیم داشتم و دارد خشک می‌شود طلایی کردم اما در عکس برق نمی‌زند!!

کلاً با سیاه و سفید بیشتر حال می‌کنم:

http://download.aftab.cc/img/hamid/ya-amir94-grayscale.jpg

یا شاید بهتر بود اصلاً رنگ نمی‌کردم و فقط خط‌ها را با خودکار مخصوص تذهیب پررنگ می‌کردم:

http://download.aftab.cc/img/hamid/ya-amir94-grayscale2.jpg

 

برای اینکه گل‌ها تقارن و نظم داشته باشد باید یک سری تذهیب را با دقت نگاه کنم…

مسیحا

نقاشی‌های من هیچ دیدگاه »

برای ثبت‌نام دکترا که رفته بودم قم، رفتم پاساژ قدس برای خرید یک سری لوازم خطاطی. علاوه بر خرید چند قلم درشت، گلدون جاقلمی بسیار زیبا، خط کش چلیپا، دواتی که هوا نکشد و مرکب خشک نشود (دوات یعنی جای مرکب) و یک سری خرت و پرت دیگر، یک کتاب طراحی به نام «راهنمای کامل طراحی» (از جیووانی سیواردی) هم خریدم. کتاب کاملی به نظر می‌رسد، هر چند که به پای سه چهار سری ویدئوی آموزش طراحی که دارم نمی‌رسد…

به هر حال، همان روز شور نقاشی گرفته بودم، بنابراین از خواهر زاده دوم (مسیحا) یک عکس گرفتم و شروع کردم نقاشی‌اش را از روی عکس کشیدن.

هر چند کمی ناشبیه به مسیحا است اما یک ارث‌هایی از مسیحا برده! البته به گفته خواهر، شبیه است فقط صورت را کمی کشیده‌تر کشیده‌ام…

به هر حال، چه مسیحا باشد چه نباشد، به عنوان اولین نقاشی چهره بعد از سال‌ها، بد نیست. (به خصوص اینکه می‌خواستم به هیچ وجه از پاک‌کن استفاده نکنم)

masiha94

 

شور کتاب درسی

اتفاقات روزانه هیچ دیدگاه »

امروز در حالی که هنوز کلاس‌ها شروع نشده، رفتم کتاب‌های درس‌های مترجمی زبان را گرفتم! عجیب‌تر اینکه با اینکه رشته روانشناسی قبول نشدم، اما کتاب‌های ترم اول این رشته را هم گرفتم!!! (من پُرروتر از این حرف‌ها هستم!! احتمالاً در فراگیر پیام نور که چند ماه دیگر است این رشته را انتخاب کنم!)

کتاب‌ها را می‌گذارم که ببینی چه درس‌های شیرینی داریم:

http://aftabgardan.persiangig.com/img/books941.jpg

از بچگی، چیزی که بیش از همه ذوقش را داشته‌ام، خرید کتاب‌های درسی بوده!!

باور کن در دوران راهنمایی و دبیرستان، از ابتدای تابستان تا لحظه‌ای که کتاب‌ها را بیاورند، هر دو سه روز یک بار می‌رفتم لوازم‌التحریری که سر راه مغازه بابا بود، می‌گفتم آقا کتاب‌ها نیامد!؟ خدا می‌داند، دیوانه شده بود از بس من رفته بودم مغازه‌اش!! یعنی یک بار می‌خواست جاچسبی که جلوش بود را پرت کند سمت من و داد بزند: لامصب! هنوز نیااااااامدددده ?

می‌گفتم: من باید اولین نفری باشم که کتاب‌ها را می‌گیرد!

به خاطر همان جریان‌ها هم با دو تا پسر جوانی که آنجا کار می‌کردند دوست شدم و هنوز هم من را که می‌بینند یاد آن سماجت‌ها و اذیت‌ها می‌افتند و لبخند بامغنایی می‌زنند ?

الهی، راه دراز است…

الهی نامه من هیچ دیدگاه »

الهی راه دراز است و راهی، در آغاز. پس او را بنواز و آتشی در وجودش انداز که از نیمه‌ی راه، نگردد باز.

اگر جنبه نداری…

امید نامه, نکته هیچ دیدگاه »

امید من، هر کاری جنبه خاص خودش را می‌طلبد. اگر جنبه کاری را نداری، آن‌را رها کن…

ـــــــــــــــــــــ

یک آشنا داریم که وقتی یک چیز سیاسی می‌خواند یا می‌شنود، چون پشت‌صحنه‌های سیاست را خیلی دیده، اعصابش به شدت خرد می‌شود به طوری که ممکن است طرف مقابلش را بزند! حالا با این شرایط، هر روز باید اخبار و روزنامه و حتی سایت‌های فیلتر شده‌ی سیاسی را هم دنبال کند! اعصابش آنقدر ضعیف شده که با ساده‌ترین مسائل داد و بیداد می‌کند و همین قضایا باعث دیابت و انواع و اقسام بیماری در او شده! به او گفتم: عزیزم، سیاست جنبه می‌خواد! وقتی جنبه‌ش رو نداری چرا اینقدر مصرانه پیگیرش هستی؟

استخاره با رادیوی جادویی!

اتفاقات روزانه, صداها یک دیدگاه »

فردا باید بروم ثبت‌نام دکترا. صبح که رفتم ۵ میلیون و ۴۰۰ هزار تومان برای شهریه ثابت به حساب عابربانکم منتقل کنم که فردا برایشان کارت بکشم، پایم کمی لرزید!

از آن طرف تا شب فکر و خیال و استرس که آیا دکترا صلاح است یا خیر؟ دقیقاً همان حال و هوایی که برای ارشد داشتم:

برای ارشد بخوانم یا نخوانم؟ (یا: چگونه درست تصمیم بگیریم؟)

یکی از دلایل ترس و اضطرابم این بود که ممکن است دکترا ناخواسته، بین من و دانشجوها و دیگران و حتی افراد خانواده، فاصله بیندازد!

دلیل دیگر و اصلی این بود که: نکند نوعی حرص به حساب بیاید!؟ این همه تلاش و حرص برای یک علم دنیوی؟

و صدها فکر دیگر…

حاج خانم از صبح چند بار می‌گوید استخاره کن… حقیقتش را بخواهی ترسیدم استخاره کنم! گفتم الان یک آیه منفی می‌آید و ما هم که تصمیم جدی داریم که برویم، بعد یک موج منفی ایجاد می‌کند…

خلاصه در این افکار و با بدترین حالت استرس که تجربه کرده بودم، غروب رفتم ماشین را برداشتم و رفتم مسجدی که یکی از دوستان که در دانشگاه دوران کارشناسی‌ام کار می‌کرد آنجا نماز می‌خواند (سپرده بودم که یک ریزنمرات از دانشگاه بگیر و بیاور مسجد، من می‌آیم نماز می‌گیرم) و نماز و قرآن و غیره و خلاصه خداحافظی کردم و آمدم سوار ماشین شدم و طبق معمول رادیو معارف را روشن کردم…

باور می‌کنی موضوع برنامه امروزشان درباره علم و دانش به خصوص علم دنیوی بود؟

تا روشن کردم، صحبت‌های رهبر را پخش کرد که: العلم سلطان من وجده صال و من لم یجده صیل علیه… و کارشناس این جملات را می‌گفت:

قرار نیست هر کس به سمت علم دنیوی رفت از دین دور شود و قرار هم نیست که کسی که به سمت علم دین رفت حتماً دین‌دار واقعی باشد…

حیف شد که دیر گوشی را روشن کردم که بزنم ضبط شود. اما تا همین حدش هم عالی است: بشنو و به خصوص از صحبت‌های امام که به خدا قسم مثل آبی بود بر آتش وجودم، لذت ببر:

از اینجا دانلود کن و بشنو

(اضافاتش را حذف نکردم… لحظه‌ای که برنامه تمام می‌شود، لحظه‌ای است که رسیده‌ام خانه!!!)

آمدم خانه، حاج خانم گفت: بین دو تا نماز استخاره کردی؟ گفتم: استخاره کردم بشنو ببین جوابش چی آمد!!

 

ظاهراً خدا راضی‌ست…

یک «بسم الله» گفتم و با خیال راحت می‌روم که ثبت‌نام کنم.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

باور کن این رادیو-ضبط ماشین ما جادویی‌ست ها! می‌دانی من چقدر چیزهای عجیب از این رادیو دیده‌ام؟ فقط چند نمونه‌اش را در این وبلاگ گفته‌ام:

این را چه می‌شود نامید؟

حکایت دین و دنیای ما…

در فتح یک کوه، انرژی تمام نمی‌شود، اراده تمام می‌شود‍!

اتفاقات روزانه, جملات مهم من, نکته هیچ دیدگاه »

در سفری که امسال به شمال داشتیم، رفتیم که یکی از کوه‌های رشته کوه‌های سبلان را فتح(!) کنیم.

چهار نفر بودیم. همان ابتدا، یک نفرمان گفت که من نمی‌آیم، شما بروید…

در اواسط راه، یک نفر دیگرمان برید!

چند صد قدم بیشتر به فتح کوه نمانده بود که من نگاهی به قله کردم و در دلم گفتم: خوب، تا اینجا آمدیم، بس است دیگر! حالا چه فرقی می‌کند از همین‌جا برگردیم یا تا آن بالا برویم و بعد برگردیم؟ داشتم کم‌کم انصراف می‌دادم که اراده‌ام را جمع کردم و گفتم این یک آزمایش است. اگر در همین آزمایش کوچک کم بیاورم، آن‌وقت چطور به طور مثال یک پروژه را به پایان برسانم؟ اصلاً چطور زندگی را درست به پایانش برسانم؟

چیزی که برایم جالب بود این بود که انرژی کافی برای ادامه دادن داشتم (نشان به آن نشان که بالاخره تا قله رفتم) اما چیزی که مانع می‌شد، اختلال در اراده بود! همه آن‌هایی که به بالا نرسیدند هم انرژی کافی داشتند اما اراده‌شان با کمرنگ شدن یا ناچیز دانسته‌شدن هدف کم شده بود.

به هر حال، به قله رسیدیم و چه لذتی بردیم! چقدر حیف می‌بود که وسط راه جا می‌زدم!

hamid_sabalan

ببین کمپ کجاست و ما کجاییم!!؟

کوهنوردی خیلی درس‌های دیگری دارد؛ از جمله اینکه: بین ما چهار نفر، آن کسی که تجربه کوهنوردی‌های بسیار زیادی را داشت از همه زودتر به قله رسید در حالی که در ابتدا و در بین راه، همیشه عقب‌تر از همه بود و به آرامی و با حوصله راه می‌آمد! او خیلی خوب می‌دانست که از کجاها عبور کند که با کمترین انرژی پیش برود…

به هر حال، کوهنوردی شاید بهترین چیزی است که تا به حال تجربه کرده‌ام.

زمانی که بچه‌های مسجد و پایگاه را اردو می‌بردیم کوهنوردی، بهترین اردوها از آب درمی‌آمد! دو دسته می‌شدیم، یک دسته زیر نظر من و یک دسته زیر نظر یکی از دوستان بزرگ‌تر از من و قرار می‌گذاشتیم که برویم دشمن فرضی که بالای کوه است را محاصره و غافلگیر کنیم. حال و هوای خاصی داشت. بی‌سیم‌های بسیج را هم می‌بردیم و با هم با بی‌سیم در ارتباط بودیم و یک حال و هوای جنگی ایجاد می‌کردیم که نگو و نپرس!! (ایمانِ۴، ایمانِ۵، ما در صد متری دشمن هستیم. با فریاد «یا حسین» به دشمن حمله می‌کنیم…!!!!)

بعد که می‌آمدیم، یک نماز جماعت (ظهر) می‌زدیم (امام جماعت نداشتیم، بنابراین، من خودم پیش‌نماز می‌ایستادم)، بعد می‌رفتیم ناهار. ببین چه غذایی تعبیه کرده بودیم؛ غذای مورد علاقه من: یک سیب زمینی و یک تخم‌مرغ پخته، یک گوجه‌ی خرد شده، یک خیارشور، کمی مغزگردو و… یک صفایی داشت که هنوز حال و هوایش در مغزم است!

 

خلاصه، فکر می‌کنم کسانی که با پروژه‌های کاری درگیر هستند، باید هر بار به کوهنوردی بروند که اراده‌شان محکم شود…

امید من، در دنیا همچون بانکدار زندگی کن…

امید نامه, نکته هیچ دیدگاه »

امید من،

در دنیا همچون یک بانکدار زندگی کن. اگر یک مشتری میلیاردها تومان پول به او بدهد، ذره‌ای خوشحال نخواهد شد و اگر میلیاردها تومان پول از او بگیرد، ذره‌ای ناراحت نخواهد شد، چون صاحب آن پول‌ها نیست!

 

ـــــــــــــــــــــ

مثال بسیار جالبی بود که از رادیو شنیدم. (دکتر رفیعی بیان کردند)

الهی، شکر بر انتخابت…

الهی نامه من یک دیدگاه »

الهی تو را سپاس که زمان را به صاحب الزمان سپردی، که به خوب کسی سپردی…

هر چه از دوست رسد نیکوست

اعتقادات خاص مذهبی من, روحیات من, لیلی من یک دیدگاه »

با یکی که خیری از زن ندیده بود، در مورد زیبایی‌های دنیا و دین صحبت می‌کردم. از روی حسادت گفت: ایشاالله خدا یه زن آپارتی (بی‌حیا) بهت بده، بعد ببینم حالت چطور خواهد بود!؟

گفتم: اگر زن آپارتی بده، آزمایشه و اگر نده (و زن مؤمنه بده) رحمته… عزیزم، ما روی خدا رو کم کردیم… 🙂

الهی، من من را بکش!

الهی نامه من, خطاطی‌های من هیچ دیدگاه »

الهی، خسته‌ام، من من را بکش!

آپدیت:

نوشتنش واجب بود!

http://aftabgardan.persiangig.com/img/hamid/man_e_man_ra_bekosh.jpg

تقریباً بد نشد… خودم خوشم آمد!

بعد از این همه تمرین، نوشتمش:

http://aftabgardan.persiangig.com/img/hamid/man_e_man_ra_bekosh_scratch.jpg

امید من، اگر طلبه شدی…

امید نامه, نکاتی برای بچه حزب اللهی‌ها, نکته یک دیدگاه »

امید من، اگر طلبه شدی،

اولاً بدان که بزرگ‌ترین ظلم یک طلبه به مخاطبانش آن است که حسابرسی را برای بندگان، ساده و آسان جلوه دهد! همین می‌شود که بنده‌ای با استعدادِ به خدا رسیدن، به نماز و روزه‌ای و به قرآنی اکتفا کرده است!

ثانیاً التماست می‌کنم که به جای دعوت مردم به اسلام، آن‌ها را به مطالعه (مطالعه صحیح) دعوت کن، آن‌ها خودشان راه اسلام را پیدا خواهند کرد…

چه کسی گفته است منفی مثبت را جذب می‌کند؟

آیات زیبا, امید نامه هیچ دیدگاه »

امید من، دروغ گفت هر که گفت منفی مثبت را جذب می‌کند! تو بر این باور باش که منفی، منفی را جذب می‌کند و مثبت مثبت را…

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

یک روان‌شناس اگر این جمله را بگوید، همه او را سردست می‌گیرند:

وَأَمَّا الَّذِینَ فِی قُلُوبِهِم مَّرَضٌ فَزَادَتْهُمْ رِجْسًا إِلَىٰ رِجْسِهِمْ وَمَاتُوا وَهُمْ کَافِرُونَ

امّا کسانى که در دل‌هایشان بیمارى شکّ و نفاق است، پلیدى و گمراهى بر پلیدى و گمراهى پیشینشان مى‌افزاید و در حال کفر خواهند مرد.

سوره التوبه

آیه ۱۲۵

برای پیشرفت، باید در برابر بیش‌رفت ایستاد!

امید نامه, جملات مهم من ۲ دیدگاه »

امید من، گاهی برای پیشرفت باید در برابر بیش‌رفت بایستی…

ـــــــــــــــــــــــ

چند شب پیش یک جلسه با یک بنده خدایی داشتیم و ایشان تلاش می‌کرد که ما را متصل کند به یکی از اقوام کله‌گنده‌اش در تهران و حرفش این بود که «فرصت خوبی برای پیشرفت است!»

حرف‌ها و توضیحات وسوسه‌کننده‌اش که تمام شد، گفتم: از آشنایی با ایشان قطعاً خوشحال خواهم شد اما حقیقتش را بخواهید من موافق توسعه کارهایمان نیستم. من از دنیا یک زندگی ساده در یک اتاق دوازده متری می‌خواهم که هر وقت خواستم کار را تعطیل کنم و بروم به تفریح و مسجدم برسم… اگر قرار بود به این ماسماسک‌ها دل خوش کنم، از بهترین جاهای این مملکت پیشنهاد همکاری داشته‌ام… و یک سری چیزهای دیگر که فعلاً نمی‌شود گفت…

به هر حال، معتقدم یکی از بزرگ‌ترین دام‌ها در راه پیشرفت، همین بیش‌رفت است! اینکه در یک زمینه آنقدر بیش بروی که تمام وقت و فکرت را مشغول کند و ده‌ها زمینه دیگر که می‌توانستی پیش بروی را از دست بدهی…

اگر بدانی چطور پشت صحنه از بیش‌رفت‌ها در هر بخش از مجموعه جلوگیری می‌کنم… مثل حالا که با اجازه‌ات یک ماه (تا ابتدای مهر) می‌رویم به خاموشی سوم وبلاگ. دلیل؟ خوب، مشخصاً دارم اینجا بیش‌رفت می‌کنم، باید یک جاهای دیگری در این یک ماه پیشرفت کنم و از طرف دیگر، اینجا دارد خیلی شلوغ می‌شود و می‌دانی که من از شلوغی فراری‌ام! 😉

(پست‌ها در این مدت خصوصی خواهد بود تا إن شاء الله یک ماه دیگر ببینیم چه می‌شود. فعلاً خداحافظ دوستان)

من عبور کودکان از کودکی را دیده‌ام

اشعار من, امید نامه ۴ دیدگاه »

امید من،

من عبور کودکان از کودکی را دیده‌ام … نوجوانی پرتلاطم، چابَکی را دیده‌ام

من گذار نوجوان از نوجوانی دیده‌ام … بر شتابِ رفتنِ عمر جوان خندیده‌ام

من به پیری بررسیدن از جوانی دیده‌ام … پس زوال عمر آدم در جهان فهمیده‌ام

من ز پا افتادگی از بعدِ پیری دیده‌ام … من ز جای خالیِ افتادگان گرییده‌ام

من چو با چشمانِ خود، رفتِ زمان را دیده‌ام … رخت خوابِ تنبلی در هر زمان برچیده‌ام

___________

دو روز است درگیر تکمیل این شعرم که بالاخره تمام شد. با کمک خواهر و داماد، کم‌کم دارد وزن‌های شعرهایم درست‌تر می‌شود. (البته که عجله‌ای در حافظ شدن ندارم!!!!)

Powered by WordPress
خروجی نوشته‌ها خروجی دیدگاه‌ها