دفترچه راهنما!

اتفاقات روزانه, اعتقادات خاص مذهبی من, نکته ۲ دیدگاه »

از حدود ده روز پیش تا به حال که ماشین خریده‌ام، دفترچه راهنمای آن‌را دانلود کرده‌ام و روزانه چند صفحه‌اش را مطالعه می‌کنم و نکات مهمش را جدا می‌کنم که پرینت بگیرم و همیشه جلو چشمم باشد که یادم نرود…

امروز از خودم خجالت کشیدم! گفتم اینقدر که برای مراقبت از ماشین حساس هستم و روزانه دفترچه راهنمایش را مطالعه می‌کنم، آیا دفترچه راهنمای انسان و انسانیت (قرآن، نهج البلاغه، صحیفه سجادیه و دیگر کت اخلاقی) را حساس هستم که مطالعه کنم، نکات مهمش را یک جا جمع کنم و همیشه جلو چشمم بگذارم؟ (خدایی‌اش نه!) و حال آن‌که ارزش ماشین کجا و ارزش نفس کجا؟

وقتی از کارگر پمپ بنزین سؤال می‌کردم: آقا! به نظر شما هر بنزینی می‌شه توی باک این ماشین ریخت؟ و او توضیح می‌داد که هر از چند گاهی سوپر بزن یا اینکه هر چند باک، در یک باک مکمل بنزین بریز، به این فکر کردم که همانقدر هم حواسم هست که در باک وجودم چه چیزی می‌ریزم؟ (شاید به همین خاطر است که دوباره بعد از چند سال این مجموعه را دوباره دارم می‌شنوم: بیش از ۱۰ ساعت سخنرانی دکتر خدادادی در مورد غذاهای قرآنی – زندگی سالم با غذای سالم)

تقریباً هر روز با یک لونگ ظاهر و باطن ماشین را تمیز می‌کنم. آیا همانقدر به ظاهر و باطن این نفس می‌رسم؟

به محض اینکه می‌بینم یک جزء از ماشین خراب می‌شود (مثل سنسور دنده عقب که گاهی درست است و گاهی خراب) به متخصص مراجعه می‌کنم و نشان می‌دهم و تعمیر می‌کنم. آیا همانقدر حساس هستم که اگر وجودم با مشکلی مواجه شد به متخصص نشان دهم و تعمیرش کنم؟ (والله نه!)

خیلی حساسم که ماشین بوی خوشی بدهد. به این فکر می‌کردم که همانقدر حساس هستم که ظاهر و باطن وجودم بوی خوشی بدهد؟

خلاصه، این ماشین هر چند تا چند روز شدیداً دنیایی‌ام کرده بود اما انگار می‌شود آن هم عاملی باشد برای معنوی‌تر شدن… (خدا خیرش دهد!!!)

فرق شیعه و سنى

دین من، اسلام ۴ دیدگاه »

سنى مى گوید اگر یک شیعه بکشى به بهشت مى روى و شیعه مى گوید اگر یک سنى را شیعه کنى به بهشت مى روى…
این است فرق این دو مذهب! یکى گریزان از مباحثه و استدلال و دیگرى عاشق مباحثه و استدلال…

اگر انفاق نکنی…

Uncategorized ۵ دیدگاه »

در خانه، همه وسایل و خوراکی‌های من از بقیه جداست و دو برادر و مادر و بقیه (مثل خواهرها که اینجا می‌آیند) می‌دانند که حق ندارند به آن‌ها دست بزنند.

مثلاً من خودم یک بسته از بهترین پنیر و خرما و عسل و خامه و امثالهم را می‌خرم و در یخچال می‌گذارم. هیچ کس حق ندارد از آن‌ها بخورد… (دلیل آن هم این است که انسان بسیار دقیق و منظمی هستم و مثلاً می‌دانم امشب می‌توانم نان و پنیر و خرما بخورم. اگر بیایم ببینم مثلاً برادرم خورده و تمام شده، برنامه‌ریزی‌هایم به هم می‌ریزد و هیچ چیز مثل به هم خوردن برنامه‌ریزی‌ام من را دیوانه نمی‌کند)

اما عجیب است که در اکثر این موارد آنقدر این خوراکی‌ها می‌ماند تا یا کپک می‌زند یا مزه کهنگی می‌گیرد! مثلاً معمولاً همان قدر پنیری که بقیه می‌خواستند بخورند و از ترس من نخورده‌اند، کپک می‌زند و دور می‌ریزم! یا امروز دیدم تخمه‌ای که در کمدم قایم کرده‌ام چقدر طعم کهنگی گرفته! اما هر وقت برادر کوچک‌تر تخمه می‌آورد، می‌گذارد وسط و تا انتها همه می‌خورند و چه طعم تازه‌ای دارد!

نمی‌دانم روش من درست‌تر است یا روش برادران. هر کدام مزایا و معایبی دارد…

مثلاً آن‌ها به دلیل اینکه اگر بخواهند اینقدر دست و دل بازی کنند، خرجشان بالا می‌رود، هفته‌ای یک بار بیشتر تخمه نمی‌خرند و نمی‌خورند اما من قبل و بعد از هر وعده باید یک مشت تخمه (به خاطر نمکی که دارد و توصیه اسلام به خوردن نمک بعد از غذا) بخورم و همان بسته‌ای که آن‌ها یک شبه تمام می‌کنند، برای من حداقل ده روز طول می‌کشد. اما در عوض تخمه من کم کم طعم کهنگی می‌گیرد و بارها شده همانطور می‌گذارم روی کابینت و می‌گویم هر کس خواست این‌ها را بخورد وگرنه بریزید دور!
آن‌ها شاید ماهی یک بار هم خامه نگیرند، چون عادت دارند که به یک باره با هم بخورند، اما من هر روز خامه می‌خورم چون یک بسته را چند قسمت می‌کنم و اینطوری هزینه‌ای ندارد… خامه آن‌ها همیشه تازه است و خامه من معمولاً اواخرش خشک می‌شود. و همه خوراکی‌های دیگر همینطور…

احساس می‌کنم نه روش من درست است و نه روش آن‌ها.  به قول خدا:

و لا تجعل یدک مغلوله إلی عنقک و لا تبسطها کل البسط فتقعد ملوماً محسوراً

دستت را (به نشانه خساست) به گردنت آویزان نکن و آنقدر هم باز نکن که رنج دیده و گرفتار شوی… (در انفاق میانه‌رو باش)

حمد بى جا

اتفاقات روزانه, نکته ۲ دیدگاه »

یکی از آشنایان در ساعت ۹:۳۰ :
مهندس! اوضاع خیلی خرابه! به خدا آدم می‌مونه مردم چطور با این گرونی‌ها زندگی می‌کنن!؟ حالا از ما بگذر که هم من و هم زنم کارمند دولتیم و از دو جا حقوق می‌گیریم!؟ آخه اون بدبخت بیچاره‌ها چه گناهی کردن!؟ آدم دلش برای اونا می‌سوزه!

همان آشنا در ساعت ۹:۵۰ :
حالا فعلاً یه ماشین بخر، چند ماه دیگه گرون می‌شه، می‌فروشی یه بهتر می‌خری. مگه مال من نبود؟ پژو رو خریدم، الحمد لله قیمت‌ها رفت بالا، بعد از دو ماه با یک میلیون سود فروختم!

باور کن دلم می‌خواست از این حمدی که گفت، یک دل سیر گریه کنم!
یاد آن داستان مشهور در بین عرفا افتادم که به یکی گفتند: کل بازار در آتش سوخت اما مغازه تو سالم مانده. گفت: الحمد لله!
وقتی به خود آمد، از خودش خجالت کشید! گفته‌اند تا سال‌ها بابت آن حمد بی‌جا “استغفر الله” می‌گفت!

خدایا گریه نکن!

نقل قول‌ها (احادیث، روایات و ...), نکته هیچ دیدگاه »

کودکی در زیر باران، خطاب به خدا:

خدایا! اینقدر گریه نکن! ما قول می‌دیم انسان‌های خوبی بشیم…http://aftab.cc/modules/Forums/images/smiles/icon_cry.gif

مرکبی از دست گرگ

اتفاقات روزانه, خاطرات ۶ دیدگاه »

حدود ۲۰ روز پیش بود که تب خرید یک ماشین در من داغ شد! هر چند قبلاً چند بار اقدام‌هایی کرده بودم و همه به دلایل مختلف (مثل زدن رأیم توسط مادر) با شکست مواجه شده بود، اما این بار برای اینکه اعصابم (مثلاً) راحت شود، دل را به دریا زدم و گفتم باید قال قضیه را بکنم!

در این ۲۰ روز، از این نمایشگاه به آن نمایشگاه، از این دلال به آن دلال، از این سایت به آن سایت رفتم و برگشتم… و در این مدت با انواع انسان‌های گرگ آشنا شدم!

صاحب نمایشگاهی که بالای سردر نمایشگاهش نوشته «نمایشگاه حاج داوود…» و وقتی داخل می‌روی می‌بینی ظاهر مذهبی‌ای دارد، آستین‌هایش را بالا زده و آماده وضو و نماز است. می‌گویی: حاج آقا! من اگر یک تیبا نقره‌ای بخواهم تا کی به دستم می‌رسانید؟ می‌گوید: فردا بیا سوار شو برو، خوبه!؟ می‌گویی: واقعاً؟ می‌گوید: آقا به حرف ما شک نکن!

خوشحال می‌شوی، چون به انسان‌های مذهبی اعتماد داری، خیلی زود می‌روی مدارک و پول را آماده می‌کنی و می‌آیی پای معامله. می‌گوید: اجازه بدهید تماس بگیرم تهران ببینم چه خبر است! ده جا تماس می‌گیرد و هیچ کدام تیبا نقره‌ای ندارند. با نمایندگی تماس می‌گیرد و بعد از صحبت‌هایی می‌گوید: طی دو سه روز آینده ماشین شما می‌رسه. می‌گویم: حاج آقا! شما فردا را رساندید به دو سه روز، چه ضمانتی هست که حتماً به دستمان برسد؟ می‌گوید: نهایتاً یک هفته… اگر بیشتر از ده روز شد، روزی ۱۰۰ هزار تومان از من بخواه، خوبه؟

هر چند از ترفندش شاخ درمی‌آوری، اما می‌گویی به جهنم، ۱۰ روز هم شود، مشکلی نیست. قبول می‌کنی… چک و مدارک را می‌دهی…
از فردا تا ده روز هر روز تماس می‌گیری: حاج آقا! ماشین ما می‌رسه إن شاء الله؟ می‌گوید: جناب نیرومند، حقیقتش هنوز در نمایندگی ثبت نشده. ماشین تیبا روی سایت قرار نمی‌گیره!
ده روز می‌گذرد و می‌بینی هنوز سفارش تو ثبت نشده و وقت هم دارد می‌گذرد…

پول را از گرگ اول می‌گیری…

به نمایشگاه گرگ دیگری می‌روی… یک ۲۰۶ سال ۸۹ را ۲۰ میلیون قیمت می‌دهد. با یک گرگ آشنا تماس می‌گیری که قیمت مناسب است؟ او تو را به گرگ دیگری پاس می‌دهد. با آن گرگ تماس می‌گیری، می‌گوید: آقا جان! آن ماشین ۱۸ تومان بیشتر نمی‌ارزد! اگر می‌خواهی ۲۰ تومان بدی، بده به من یک پرشیای توپ دارم که هم با کلاس‌تر است و هم برای سال ۹۰ است و خوش قیمت هم هست و خلاصه، عروسک!

خلاصه همان لحظه می‌آید سراغت،‌ با ماشین گشتی می‌زنی، در ماشین آنقدر از آن تعریف می‌کند که بالاخره رأیت را برای خرید می‌زند. وقتی موافقت کردی، حالا شروع می‌کند: فقط سمت چپش رنگ شده که اونم اونقدر قشنگ رنگ شده که هیچ کس نمی‌فهمه… مانتیورش نمی‌دونم چرا کار نمی‌کنه، باید ببری نشون بدی. دو جاش مالیده که هیچ مشکلی نیست فردا می‌دم برات مثل روز اولش رنگ کنن.

به هر حال، می‌گویی این‌ها مشکلات مهمی نیستند، باز هم می‌ارزد… هنگام عقد قولنامه، هم او و هم گرگ آشنا حضور دارند. گرگ آشنا قبل از تجمع می‌گوید: این دلال، گرگ‌ترین گرگی است که تا به حال دیده‌ام! اگر گفت: ۲۰ میلیون و ۲۰۰ خریدم، بدون که ۱۹ میلیون خریده! من در ده‌ها معامله‌اش شاهد بوده‌ام، جلو چشم من ماشین خرید ۱۶ میلیون، به مشتری گفت ناموساً ۱۷ و دویست خریدم! هر چی گفت باور نکن! خلاصه با کلی گرگ‌بازی قیمت را تمام می‌کند.  (اگر گرگ آشنا همراهم نبود، بعید می‌دانم به همین راحتی‌ها از پس این گرگ برمی‌آمدم!) پول را که می‌گیرد، برای اینکه رفیق شوی و فردا او را به دیگری هم معرفی کنی، برایت یکصد جوکِ … از گوشی‌اش می‌خواند که روده‌هایت بالا بیایند! ساعت ۱۱ شب است و معامله تمام می‌شود. به خاطر قلیان و سیگار زیادی که قبل از جلسه، در باغ‌های اطراف شهر کشیده، سردرد شدیدی دارد بنابراین یک کپسول سردرد می‌خورد. بعد از آن دوست دخترش تماس می‌گیرید. به او می‌گوید: عزیزم! آماده‌ای؟ دختر بدبخت، از پشت گوشی با صدایی بسیار وسوسه انگیز می‌گوید: بله عزیزم… به خاطر او هم که شده جوک خواندن را رها می‌کند و می‌رود…

فردای عقلد قولنامه (یعنی امروز) باطری می‌خوابد! ماشین روشن نمی‌شود. تماس می‌گیری: آقا باطری خوابیده! با لحنی که انگار تو را نمی‌شناسد، می‌گوید: خوب، چی کار کنم؟ وقتی به شما تحویل دادم مگه درست نبود؟ چون می‌دانی گرگ است، کوتاه می‌آیی… ۲۳۰ هزار تومان پیاده می‌شوی! وقتی درها را با دزدگیر می‌بندی، خود به خود باز می‌شود! تماس می‌گیری، می‌گوید: ببر فلان جا نشون بده، درست می‌کنن!

خلاصه، در این نمایشگاه‌ها با انواع گرگ آشنا می‌شوی.

دیروز عباس آقا، دوست معنوی و دوست داشتنی‌ام را اتفاقاً موقع تحویل از نقاش دیدم و سوارش کردم. گفتم: عباس آقا! من همیشه به انسان‌ها اعتماد داشتم و همه را انسان می‌پنداشتم. اما در این ۲۰ روز نمی‌دانی چه‌ها دیدم!

داستان جالبی تعریف کرد:

روزی حضرت سلیمان خواست به بازار برود و انگشترش را بفروشد. به خدا گفت: خدایا! امروز که به بازار می‌روم، شیطان را به بازار راه نده تا با خیال راحت و بدون کلک آن‌را بفروشم و خدا قبول کرد. وقتی به بازار پا گذاشت، دید هیچ کس در بازار نیست!!! گفت: خدایا! چه شد!؟ خدا گفت: تو گفتی شیطان را راه مده! سلیمان! بدان که اولین نفری که به بازار پا می‌گذارد شیطان است و آخرین نفری که از آن خارج می‌شود شیطان است!

خلاصه که عجیب روزهایی بود!

****

در همین روزها و در حین درگیری با انواع گرگ‌ها، وقتی صبح امروز از یکی از دوست‌داشتنی‌ترین دوستان (که این مطلب را خواهد خواند 😉 ) یک بسته هدیه از پست تحویل بگیری حاوی یک نهج البلاغه، یک صحیفه سجادیه و یک دیوان حافظ بسیار بسیار بسیار خوش اندازه و زیبا که انگار برای ماشینت خریده که وقتی در صف بنزین و در ترافیک و منتظر هستی به آن‌ها نگاهی بیندازی و یک عطر خوش‌بو که متناسب با ذائقه سودایی‌ات برایت تهیه کرده، چه احساسی به تو دست می‌دهد؟

****

در مورد ماشین، هر چند همیشه اوائل خرید یک ماشین کارکرده دردسرها و خرج‌هایی (در حد ۵۰۰ هزار تومان) داری و این، قیمت این پرشیا را به ۲۱ میلیون رساند، اما فکر می‌کنم مشکل حاد دیگری نداشته باشد و احتمالاً با خیال آسوده از آن استفاده کنیم. (إن شاء الله)

جریمه نفس!

اعتقادات خاص مذهبی من, عادات من, نکاتی برای بچه حزب اللهی‌ها, نکته ۳ دیدگاه »

گاهی اوقات که کوتاهی یا خدای ناکرده گناهی ازم سر می‌زند، تصمیم می‌گیرم که خودم را جریمه کنم.
بعد در اینکه چه جریمه‌ای در نظر بگیرم گیر می‌کنم!
مثلاً می‌گویم: بر تعداد نمازهای نافله در روز بعد بیفزایم! بعد با خودم می‌گویم: این که نشد جریمه! می‌ترسم لذت بیشتری نصیبم شود و از فردا بدتر شوم! یعنی بیشتر گناه کنم که بعد بیشتر نافله بخوانم که لذت بیشتری ببرم!
یا تصمیم می‌گیرم به قول شهید رجایی، فردایش روزه بگیرم!؟ بعد می‌گویم: روزه هم مطمئناً به دلم می‌نشیند و از آن گناه خوشنود می‌شوم که باعث شد لذت بیشتری ببرم!

نه، این نوع جریمه خوب نیست!

می گویم: برعکس عمل می‌کنم! یعنی فردا برای عذاب روحم، هیچ نماز نافله‌ای نمی‌خوانم و به نماز جماعت نمی‌روم!
بعد دوباره می‌بینم این هم که از لحاظ دینی و عقلی توصیه نمی‌شود! شیطان احتمالاً همین را می‌خواهد!

نه، این نوع جریمه هم خوب نیست!

می‌گویم: بگذار به خدا بگویم: خدایا! این جسمم خیلی پر رو شده! یک مریضی‌ای چیزی بده تا نای گناه کردن نداشته باشد!
بعد می‌بینم که در روایات داریم که مؤمنی به مریضی شدیدی گرفتار شده بود. یکی از معصومین گفت: چطور شد که به این مصیبت گرفتار شدی؟ گفت: از خدا خواستم اگر گناهکارم در همین دنیا به عذاب گناهانم دچارم کند. معصوم فرمود: این چه دعایی‌ست!؟ همیشه بگو: ربنا آتنا فی الدنیا حسنه و فی الآخره حسنه و قنا عذاب النار (پروردگارا! در دنیا و آخرت به من نیکی عطا کن و مرا از عذاب جهنم دور بدار)

نه، این نوع جریمه هم خوب نیست!

کمی در اینترنت جستجو می‌کنم، می‌بینم جایی یافت نمی‌شود که به برخی جریمه‌ها برای نفس اشاره کرده باشد.

خلاصه آخرش هم نمی‌فهمم باید چطور این نفس یاغی را جریمه کنم!؟

البته در نهایت، معمولاً می‌گویم: بگذار کمی خودم را سرزنش کنم… می‌بینم بد نیست، شروع می‌کنم حسابی به خودم توسری می‌زنم. به یاد خودم می‌آورم که می‌توانم چه باشم و الان کجا هستم! یاد نوجوانی‌ام می‌افتم که به خاطر محافظت بیشتر، روحیاتم بسیار بهتر بود و حالا غبارآلود شده است… این روش بد نیست، با تکبرم جور در می‌آید! تکبرم را که بشکنم، به خودم می‌آیم! (با توجه به مطلب آیا خداوند متکبر است؟ به نظر می‌رسد یکی از بهترین موارد برای جریمه کردن نفس این است که به یاد آوری که تو بزرگ‌تر (متکبرتر) از آن هستی که به هر کاری دست بزنی)

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

توجه: جریمه‌های نوع اول مثل نافله بیشتر و روزه و صدقه‌های سنگین هم طبق رفتار اولیای دین، بسیار مؤثر بوده. نفس انسان حب شدیدی به نشستن و خوردن و جمع مال و مسائل دنیایی دارد و جریمه‌اش این است که از آن‌ها دل بکنی. اما متأسفانه یا خوشبختانه همانطور که گفتم، این خدای کریم کاری می‌کند که آخرش این‌ها تبدیل به لذت روحت شود، اما به هر حال، روش خوبی به نظر می‌رسد…

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

پی‌نوشت ۱:

امروز (یعنی فردای نوشتن این مطلب) دو اتفاق جالب افتاد! اول اینکه از این لیست خیلی خوشم آمد:

http://iranata.com/2012/12/2-golden-lists.html
روی کاغذی نوشتم و خواستم به کاغذهایی که در سمت راست میزم چسبانده‌ام و گهگاه به آن‌ها نگاهی می‌اندازم اضافه کنم که یک دفعه نگاهم به کاغذی افتاد که مدتی پیش از یکی از فایل‌های سخنرانی‌های آیه الله مجتهدی تهرانی یادداشت کرده بودم که شاگرد ایشان قبل از سخنرانی ایشان از روی یکی از کتب طلاب می‌خواندند:

بعد از هر گناه چگونه جبران کنیم؟

– عزم بر توبه
– مصر باشد که دیگر مرتکب آن نشود.
– از عقاب آن خائف باشد.
– به آمرزش آن امیدوار باشد.
– بعد از گناه، دو رکعت نماز بخواند.
– بعد از آن نماز، هفت مرتبه «استغفر الله» و صد مرتبه «سبحان الله العظیم و بحمده» بگوید و صدقه بدهد.
– یک روز روزه بگیرد.

نمی‌دانم چرا این کاغذ از یادم رفته بود!! خیلی جالب شد!

اتفاق دیگر اینکه متوجه شدم یکی دیگر از راه‌های تذکر و جریمه روح این است که انسان صلب توفیق‌هایی که بعد از گناه رخ می‌دهد را شناسایی کند و از صلب توفیق‌های بیشتر بترسد. مثلاً اگر همیشه قبل از نماز صبح بیدار می‌شدی و چند رکعت نافله شب می‌خواندی، به خاطر یک گناه، ممکن است خواب بمانی و طوری بیدار شوی که وقت تنگ شده باشد و فقط بتوانی یک رکعت نماز وتر بخوانی…

پی‌نوشت ۲: تشویق نفس؟

از دیشب که این مطلب را نوشته‌ام به «جایزه دادن به روح» فکر می‌کنم! اگر توانستی از یک گناه چشم بپوشی، چه جایزه‌ای باید به روح خود بدهی؟ درباره این یکی انصافاً چیزی مطالعه نکرده‌ام! باید بیشتر جستجو و تحقیق کنم. اما خودم معمولاً یک لبخند و یک چشمک به خودم می‌زنم و همانطور که هنگام گناه، نفسم را سرزنش می‌کنم، این بار چند «آفرین» به خودم می‌گویم 🙂

Powered by WordPress
خروجی نوشته‌ها خروجی دیدگاه‌ها