میگویند راه خوب و راه بد، هر دو یک اشتراک دارند و آن اینکه: اگر در سرازیری بیفتی، سرعتت زیاد خواهد شد!
معتقدم پایان این سرازیریها احتمالاً دو نوع مختلفِ این مصراع خواهد شد:
رسد آدمی به جایی که به جز خدا نبیند
رسد آدمی به جایی که به جز هوا نبیند!
و معتقدم که اگر خداوند به انسان رو کند، جاذبه الهی موجب میشود که انسان سرعت بگیرد در رسیدن به او و اگر رو برگرداند، انسان را گرفتار هوای نفس خویش خواهد کرد و دافعه الهی و جاذبه هوای نفس، انسان را به ناکجا آبادی میکشاند که هر چه بگذرد، سرعتش در آن مسیر منحرف، بیش از گذشته خواهد شد.
گروه دوم، آنقدر گرفتار هوا میشوند که در حالی که عیان است که به ناکجاآباد میروند و خود را بدبخت میکنند، اما متوجه نمیشوند! به قول خدا، صُمٌّ بُکمٌ عمیٌ فهم لایبصرون. (کور و کر و گنگ شدهاند! و نمیبینند!)
جالبترین نکته این است که: این گروه برای خود فلسفههای بسیار میچینند و خود را با الفاظ مختلف سرگرم میکنند و دلشان را به این و آن خوش میکنند که به خود دلداری بدهند که: نه، راه تو درست است!! و تو میبینی که به گروه اول، بسیار میخندند و آنها را کودن میدانند!
مثل کسی که برای رسیدن به مقام اول شجاعت، خود را از پرتگاهی بلند، پایین انداخته و در حالی که هر لحظه شتابش به سمت نابودی و بدبختی بیشتر میشود، به گروهی که بالای پرتگاه ایستادهاند، میخندد که: بدبختها! شما ترسو هستید!
در بین راه هم احتمالاً خود را با لقبهایی مثل شجاعت و آزادی و … دلداری میدهد که فکر نابودی، کمتر آزارش دهد.
حکایت آنچه این روزها و ماهها در کشورمان رخ میدهد، احساس میکنم که همین حکایت است. دیوانهای اعلام کرده است که پایین این پرتگاه، پر است از سکه (آن هم سکههای سبز!)، پر است از آزادی، عدم وجود دیکتاتور و بسیاری چیزهای خوب دیگر! (دیوانه است دیگر! گناهی که ندارد) و او برای رسیدن به آنها، میخواهد هر چه زودتر به آن پایین برود. بقیه که عقل و گوش و چشمشان به جز هوا نبیند و قادر به تشخیص دیوانه از سالم نیست، به دنبال او خود را از پرتگاهی بلند، پایین انداختهاند و به آنها که در بالای پرتگاه ایستادهاند، با صدای بلند میخندند. گروهی از آنها که بالای پرتگاه هستند، دست گروهی از اینها را گرفتهاند و مدام گوشزد میکنند که: بابا! آن اولی دیوانه بود، کجا میروید؟ و اینها داد میزنند، فحش میدهند، توهین میکنند، دست آن بالاییها را آتش میزنند که: رهایم کن! بگذار بروم و برسم به آنچه میخواهم، تو مانع پیشرفت منی!
و سرانجام … میروند به سمت پرتگاه.
در راه نیز با القابی مثل «آزادی»، «رونق اقتصادی»، «روشنفکری»، «کلاس»، «برتری فکری» و … به یکدیگر دلداری میدهند.
در اواسط پرتگاه، یکی که با شتاب بیشتری از کنار دیگران عبور میکند، کف میزنند برایش و میگویندش که: آفرین!، که تو از همه ما روشنفکرتر و باکلاستر و آزادتری! (او هم لابد دلگرمتر میشود، بدبخت!)
در حین راه، گروهی، ممکن است با دیدن انتهای پرتگاه، به خود آیند و خود را نزدیک به بدبختی ببینند، اما چه میشود کرد؟! کار از کار گذشته است، با خود میگویند: وارد راهی شدهایم که باید تا پایان برویم! برگشت، ندارد! میروند در جمع بقیه افراد، جلسه میگیرند، با هم میخوانند، شادی میکنند، خیلی شادی میکنند، میروند و میآیند که فکر نابودی، کمتر آزارشان دهد.
و اما در بین راه، دیوانههایی هستند که مدتها قبل، خود را پایین انداختهاند، لباسشان (یکیشان مرد است، اما لباس زنانه به تن دارد انگار!) به یک شاخه درخت گیر کرده است و هنوز مانده است تا به پایان برسند، دیوانههای بعدی را که از کنارشان عبور میکنند، تشویق میکنند، آفرین میگویند و هل میدهند به سمت پرتگاه.
آنها که آن بالا هستند اما، نه میخندند و نه میتوانند کاری و صحبتی کنند. در حالی که چشمشان میبیند هنوز، مات و مبهوت به پایین پرتگاه مینگرند و این عده را میبینند که چه تلاشی برای سریعتر رسیدن به انتهای سنگی پرتگاه میکنند و متعجبانه این جمله از ذهنشان عبور میکند که:
دیدگاههای تازه