لیلی من، مرا جدی مگیر

لیلی من ۳ دیدگاه »

لیلی من، از تو بیش از همه، یک چیز را التماس می‌کنم و آن اینکه: مرا جدی مگیر!

اگر هر اشتباهی در رفتار من سر زد، التماست می‌کنم که زن باش و تو کوتاه بیا. من خودم را خوب می‌شناسم، من به مرور متوجه اشتباهم خواهم شد. خواهش می‌کنم تا زمانی که با هم همسفر هستیم، رفتارهای به ظاهر جدی‌ام (که اغلب به خاطر خستگی‌ست) را جدی مگیر و با یک لبخند از کنارش بگذر (همچون مادر مهربانم)… من بزرگواری تو را جبران خواهم کرد… (إن شاء الله)

مجنون تو، حمید رضا

_______________

* در دسته‌ی «لیلی من» برای همسر آینده‌ام (اگر همسری در کار باشد!) چیزهایی می‌نویسم. اینکه این بخش کمرنگ‌تر است شاید به خاطر سوء تفاهم‌هایی باشد که ممکن است پیش بیاید (که توضیح کاملش بماند روز دوم بعد از ازدواج!). علی‌الحساب: منظور از این لیلی، هیچ شخص خاصی نیست (و من در خانواده مشهورم به اینکه هرگز حتی به شوخی هم دروغ نمی‌گویم) من هنوز آن دختری که بتوانیم با هم همسفر باشیم تا بهشت را نیافته‌ام.

این نوع مطالب چون برای عموم مفید است منتشر می‌شود…

چون کُنَد رو سوی عبدی می‌کند … هر چه هست و نیست رو بر روی او

اشعار من, نکته هیچ دیدگاه »

چند روز پیش حاج آقای رنجبران در برنامه سمت خدا یک مثال جالب زد که چند دقیقه همینطور می‌گفتم: احسنت!

ما مدرس‌ها مثالش را بهتر درک می‌کنیم: وقتی داری جلو همه درس می‌دهی (یا صحبت می‌کنی)، همه، نگاهشان به توست. گاهی یک نفر از بیرون کلاس با تو کار دارد و یک لحظه نگاه تو به طرف او جلب می‌شود، می‌بینی همه دانشجوها هم نگاهشان جلب آن شخص می‌شود!

حالا تصور کن: تمام مخلوقات دنیا رو کرده‌اند به خداوند، اگر خداوند رو کند به یکی، همه به او رو می‌کنند!

گفتم این را شعر کنم که در ذهنم بهتر بماند:

یک جهان رویَش بُود در سوی او … منتظر بر یک نشانْ ابروی او

چون کند رو سوی عبدی می‌کند … هر چه هست و نیست رو بر روی او

 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

این مصراع «منتظر بر یک نشانْ ابروی او» یک پیش‌زمینه جالب دارد که امشب در روضه‌ی حاج آقای هاشمی‌نژاد شنیدم. در توجیه این قضیه که چرا حضرت علی اکبر بعد از مدتی که جنگید، به طرف خیمه‌ها آمد و به امام حسین (علیهما السلام) فرمود: «پدر، تشنگی دارد هلاکم می‌کند.» مگر ایشان نمی‌دانستند که آب در خیمه‌ها نیست؟ چرا این جمله را گفتند که احتمالاً دل امام حسین را آتش بزنند؟ گفتند: امام حسین وقتی علی اکبر در جنگ بود، در بالای یک بلندی ایستاده بود و تیرهایی که به سمت ایشان می‌آمد را با یک «نشان ابرو» منحرف می‌کرد که به او اصابت نکند. حضرت علی اکبر آمدند آن جمله را گفتند که یعنی: «پدر، خواهش می‌کنم نگاهت را از روی تیرها بردار و بگذار با عزت بمیرم نه از طریق تشنگی…» از آن روضه‌های جانسوز ایشان بود.

در وبلاگ جستجو کردم، دیدم در این چند سال چقدر روضه نقل کرده‌ام! به خصوص مطلب دوم را بخوان…:

گریه‌های عاشقانه و نه عاقلانه

جانسوزترین روضه حضرت زینب

فرزندم مرگ نزد تو چگونه است؟

آغاز روز با روضه ابا عبد الله

اولین باری که روضه خواندم!

امید من! گریه کن اما برای خودت…

از این واضح‌تر؟

اتفاقات روزانه, نکته یک دیدگاه »

چند روزی‌ست مودم برادر کوچک‌تر (که جدیداً من هم به خاطر ده مگابیتی بودن آن، خطم را تعطیل کرده‌ام و از آن استفاده می‌کنم) هر چند دقیقه یک بار خود به خود قطع و وصل می‌شود. اعصابمان را خرد کرد تا اینکه زنگ زدیم پشتیبانی و بعد از چند راهنمایی که قبلش من همه را خودم طی کرده بودم و جواب نداده بود، قرار شد کارشناس بفرستند بیاید خط را بررسی کند. امروز تماس گرفت خانه‌اید که بیاید؟ گفتم اگر قبل از اذان بیاید هستیم وگرنه نه. (من می‌خواستم بروم مسجد و نبودم)

از قضا گذاشت موقع نماز آمد. رفته بودم مسجد که حاج خانم زنگ زد که آقای کارشناس(!) آمدن، که البته من سر نماز بودم و قطع کردم. بنابراین زنگ زده بود به برادر کوچک‌تر و او گفته بود من الان خودم را می‌رسانم…

من از مسجد که آمدم دیدم ماشین اداره‌ی مجید دم در است. آمدم داخل و بعد از سلام و …، به او گفتم: ماشین اداره‌ست؟ گفت: آره. گفتم: چشمم روشن! هر چند که او ابتدا نفهمید و گفت: چی‌ش روشنه؟ با اخم خاصی که دارم (و همه از آن اخمم حساب می‌برند!) گفتم: «می‌گم چشمم روشن!» از آن چهره‌اش مشخص بود که طبق معمول که از این تیکه‌ها به او می‌آیم می‌خواهد بگوید و منتظر هم بودم که بگوید: «تو برو خودت رو درست کن به من کار نداشته باش» اما جلو آقای کارشناس خجالت کشید… (از شنیدن این چیزها باکی ندارم و حرفم را می‌زنم، معمولاً خودش بعداً می‌فهمد و می‌گوید ممنون که گفتی…)

گذشت تا اینکه موقع ناهار دیر و با حالت خستگی و عصبانیت آمد خانه. حاج خانم پرسید چرا دیر کردی؟ گفت: «بابا، ماشین اداره پدرم رو آورده. نیم ساعته تا روشن می‌کنی الکی گاز می‌خوره، هر چی ور می‌رم درست نمی‌شه».

گفتم: «عزیزم، از این واضح‌تر؟ من اگه جای تو بودم مثل برق ذهنم می‌رفت سمت این که ماشین اداره رو برای یه کار شخصی به کار گرفتم این بلا سرم آمد…»

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

* البته مجید خودش از من هم در این مسائل حساس‌تر است. یعنی مثلاً اگر امروز قرار است به عنوان واحد فرهنگی اوقاف ماشین اداره را بردارد و برود امامزاده‌ها سرکشی کند، اگر مادرم هم بخواهد بیاید، هرگز او را نمی‌برد، اما خوب، گاهی مثل امروز ممکن است شیطان حواسش را پرت کند که البته خدا و ما اینجا هستیم که حالش را بگیریم!!…

آیینه شکستن…

اتفاقات روزانه, نکته ۵ دیدگاه »

می‌دانی سخت‌ترین چیز در دنیا چیست!؟

اول فقط چند نمونه از پیغام‌هایی که در چند روز اخیر، فقط از طرف دانشجوها (و نه مشتری‌ها و کاربران سایت و…) به دستم رسیده را بخوان، بعد،‌ خواهم گفت:

http://download.aftab.cc/img/hamid/tarif1.png

http://download.aftab.cc/img/hamid/tarif2.png

http://download.aftab.cc/img/hamid/tarif3.png

یکی از دوستان شرکت کننده در دوره طراحی وب پیشرفته به صورت آنلاین که پروژه‌ای عالی تحویل دادند:

http://download.aftab.cc/img/hamid/tarif4.png

http://download.aftab.cc/img/hamid/tarif5.png

http://download.aftab.cc/img/hamid/tarif6.png

 

حالا اینکه مشتری‌های سیستم‌هایمان چه می‌گویند یا مثلاً امروز یکی تماس می‌گیرد و می‌گوید «مهندس، من بعد از جستجوی یک مطلب، از فلان طریق به قلان حاج آقا رسیدم و بعد از طریق ایشان با شما که در فلان دوره استاد ایشان بوده‌اید آشنا شدم، عکس شما را نشانم داد، گفتم این آقا که چند بار در مسجد کنار خودم نشسته! آقا من نمی‌دانستم چه دُری کنارم می‌نشسته!!» این‌ها را در نظر نگیر…

 

حالا می‌دانی سخت‌ترین کار دنیا چیست؟ اینکه جای من (و امثال من) باشی و خودت را نگیری و از آن بدتر، عاشق خودت نشوی!! یعنی گاهی احساس می‌کنم اگر فقط یک روز کسی جای من (و امثال من) باشد و این هندوانه‌ها که زیر بغل من است را زیر بغل او بگذارند، از سنگینی هندوانه‌ها کمرش می‌شکند!

دیروز به این تعریف و تمجیدها فکر می‌کردم، بعد بعضی مطالب سایت را جلوم گذاشته بودم و برای nمین بار می‌خواندم و چه به‌به‌ای می‌گفتم!! خط‌ها و نقاشی‌ها را نگاه می‌کردم و اصلاً بدتر از همه به بهانه حضور آقای هاشمی‌نژاد در شهر، چند شب است با مرشدمان بیشتر همنشین هستیم و کیف می‌کنیم که چنین رحمتی را داریم و خلاصه اواخر دیشب دیدم خیلی اوضاعمان خراب است! در رختخواب موبایل را برداشتم و دوباره داستان The Picture of Dorian Gray را که چند سال پیش کتاب انگلیسی‌اش را در کلاس‌های مکالمه می‌دادم بچه‌ها بخوانند و جلسه بعد با هم در موردش بحث کنیم را دوباره مرور کردم که کمی از این بادها بخوابد…

داستان جالبی است! نمی‌دانم خوانده‌ای یا نه؟ (اینجا را ببین و اگر شد انگلیسی‌اش را یک بار بخوان: تصویر دوریان گری)

داستان از این قرار است: پسر جوان بسیار زیبایی بود که عاشق و محو زیبایی خود بود! او سفارش داده بود یک تابلو از خودش کشیده بودند و هر روز محو تماشای آن تابلو می‌شد. اما به مرور متوجه شد که هر چه زمان می‌گذرد، او پیرتر می‌شود و از زیبایی‌اش کاسته می‌شود اما تصویر خودش در تابلو همچنان زیبا باقی مانده. به تصویر خودش حسودی‌اش می‌شود و آرزو می‌کند که ای کاش دنیا برعکس می‌شد و این تابلو پیر می‌شد و من زیبا و جوان باقی می‌ماندم. از قضا یک روز متوجه می‌شود که تصویر تابلو کمی پیرتر شده! می‌فهمد که آرزویش برآورده شده و او همانطور جوان باقی می‌ماند و تابلو دارد پیرتر و شکسته‌تر می‌شود.
به مرور او توسط یکی از دوستان نابابش به راه‌های خلافی کشیده می‌شود. هر کار زشتی که انجام می‌دهد، روی چهره‌اش در تصویر داخل تابلو نمایان می‌شود! تا جایی که مجبور می‌شود تابلو را ببرد در اتاق بالایی خانه و حتی روی آن یک پارچه بیندازد… او حتی به یک قتل هم دست می‌زند و این، چهره را بسیار زشت می‌کند تا جایی که او برای راحت شدن از شر آن تابلو و اینکه نکند یک روز خدمتکارها متوجه موضوع شوند، یک چاقو برمی‌دارد و در قلب مرد درون تصویر فرو می‌کند. در همان لحظه مستخدمان صدای جیغ وحشتناکی را می‌شنوند و به سوی اتاق دوریان گری می‌شتابند. آن‌ها تصویر ارباب خویش را در بوم نقاشی می‌بینند که در کمال جوانی و زیبایی است، آن‌چنانکه خود او را می‌دیدند، اما بر زمین جسد مردی نقش بسته است در لباس آراسته و کاردی در قلب، با پلیدترین و کریه‌ترین چهرهٔ قابل تصور؛ که تنها از انگشترانی که به دستش بود می‌شد هویت او را فهمید…

 

البته من خودم دوست دارم این داستان را اینطور در ذهن داشته باشم که دوریان گری از پیر شدن خودش و جوان ماندن تصویر داخل تابلو خشمگین می‌شود و چاقو را در قلب چهره‌ی تابلو فرو می‌کند.

به هر حال، این داستان برای من و امثال من، بسیار تکان‌دهنده و بیدارکننده است. هر بار که خودم از خودم خوشم می‌آید یاد این داستان می‌افتم و یاد آن عکس کریهی که در آن کتاب بود و در ذهنم نقش بسته و حالم از خودم به هم می‌خورد!!!

 

تصور کن، انسان ممکن است چقدر عاشق زیبایی‌های خودش شود! خیلی خطرناک است، خیلی خیلی… و مقاومت در برابرش، خیلی سخت است، خیلی خیلی…

به خصوص اینکه بعد از مدتی طبیعتاً آن زیبایی‌ها را از دست می‌دهد (و من نعمره ننکسه فی الخلق: و هر که را عمر می‌دهیم به مرور خلقتش را وارونه می‌کنیم و به سوی ضعف و ناتوانی می‌بریمش)، حالا که مقابل آینه قرار می‌گیرد و خودِ فعلی‌اش را می‌بیند، آینه را می‌شکند… همان شعر مشهور که می‌گفت:

آینه چون نقش تو بنمود راست – خود شکن آئینه شکستن خطاست

 

به هر حال، خدا إن شاء الله عاقبت من و شما را ختم به خیر کند.

 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

پی‌نوشت، دو سه ساعت بعد از نوشتن مطلب: بفرمایید، داغ داغ:

http://download.aftab.cc/img/hamid/tarif7.png

خدا وکیلی این‌ها را به شما می‌گفتند (آن هم هر روز، روزی چند بار!!) شما چه کار می‌کردید؟

باور می‌کنی امروز سحر می‌خواستم بروم وسط حیاط، داد بزنم: ای خدااااااااااااااااااااااا! چی از جونِ من می‌خوای!؟ بابا لامصب! دست از سر کچل من برندار! (یادی از اولین الهی‌نامه‌ام)

پی‌نوشت: نمی‌دانم رمزگشایی درستی‌ست یا خیر، اما حدس می‌زنم این تعریف‌ها و تمجیدها که این چند روز سیل‌آسا شده، یک نشانه باشد. چند روز پیش به او می‌گفتم: بیا و یک نشانه واضح نشانم بده که بفهمم این راهی که تنها تنها دارم می‌روم درست است… نمی‌دانم، شاید یک نشانه باشد، شاید هم نباشد!

آرزو میخواه لیک اندازه خواه!

خطاطی‌های من هیچ دیدگاه »

با این آرزوهای بلند و بالا که من دارم، وجود یک جمله در مقابل چشمانم که حکم یک نوع متعادل‌کننده را داشته باشد، لازم است! بنابراین از روی سرمشق‌های استاد امیرخانی این را با قلم درشت نوشتم و روی قفسه‌ها گذاشتم:

http://download.aftab.cc/img/hamid/aarezoo.jpg

البته این یکی را بیشتر می‌پسندم و خیلی بهتر از آب درآمده:

http://download.aftab.cc/img/hamid/aarezoo2.jpg

 

چند روز پیش دیدم برادر بزرگ‌تر کنار اسباب خطاطی من که نشسته، هوس کرده که یکی دو کلمه بنویسد. ببین چطور نوشته!! (بالایی از اوست و پایینی‌ها را من برایش غلط‌گیری کرده‌ام!!)

http://download.aftab.cc/img/hamid/ali_and_me.jpg

می‌خواستم بدهم خواهر هم زیر این‌ها بنویسد که سه نسل مختلف خطاطی را داشته باشیم!

باور می‌کنی من هم اولین خطهایی که (البته در سنین دوازده سیزده سالگی) نوشتم شبیه آن بالایی بوده!؟

 

 

یاد یک جمله از استاد افتادم: به دو عکس اول (آرزو میخواه) دقت کن. آن جمله دوم برای چند روز پیش است و جمله اول برای امروز. یعنی چند روز پیش من تقریباً «عالی» نوشته‌ام و امروز می‌شود گفت «بد». هر وقت هنرآموزها این گلایه‌ها را به استاد می‌کردند، ایشان می‌گفت: نستعلیق اسب سرکش است!

بیشتر منظورش این بود که اگر یک لحظه کمندش را رها کنی تمام است! باید شش دانگ حواست باشد…

یک منظورش هم این بود که اصلاً این خط آرام و قرار ندارد! یعنی واقعاً‌ نمی‌دانی چه موقع خوب می‌نویسی، چه موقع بد می‌نویسی؟ چطور آن خوب را نوشتی؟ چطور دوباره آن‌طور بنویسی!؟ اساتیدی که چند ده سال است می‌نویسند هم همینطورند. یعنی گاهی می‌بینی چقدر ضایع نوشته و گاهی چقدر لذیذ!

تا به حال سه تا خط (شبه‌تابلو) به در و دیوار زده‌ام. واقعاً عالی است که انسان هر بار خودش یک سری جمله بنویسد و به دیوار اتاقش بزند. نمی‌دانی چقدر لذت دارد.

برای تابلو بعد می‌خواهم جمله‌ای بنویسم که شک ندارم از لذت دلت می‌خواهد تو هم به دیوار اتاقت بزنی… صبر کن و ببین 😉

حنانه جان، زن بدون شوهر، سرکش می‌شود

حنانه جان ۷ دیدگاه »

حنانه جان، زن بدون شوهر به سرکشی و طغیان کشیده خواهد شد… هیچ کس (نه حتی پدر او) مانند شوهر نمی‌تواند زن را از منجلاب طغیان نجات دهد.

بر خود حرام بدان (و بر تو حرام باد) که خانه شوهر را به خاطر اخم او در برابر خودسری‌هایت رها کنی…

ندای زمان!

نقل قول‌ها (احادیث، روایات و ...) هیچ دیدگاه »

پیامبر(ص):

لیس من یوم الا و هو ینادی: یا ابن آدم : انا خلق جدید، انا حینما تعمل فی علیک شهید فاعمل فی خیرا اشهد لک له ؟ فانی لو مضیت لم ترنی.» و یقول الیل مثل ذلک. ( سیوطی به نقل از حافظ ابو نعیم.)

هیچ روزی نیست مگر اینکه ندا می‌کند: «ای فرزند آدم، من آفریده‌ی جدیدی‌ام و هر گاه که کاری در من می‌کنی گواه و شاهد توام. پس در من کار نیک انجام بده تا به آن کار بر تو گواهی دهم. که اگر بروم دیگر مرا نخواهی دید.»

یکی از کاربران قسمت سی و یکم این سخنرانی‌ها را پیشنهاد کرده که (هر چند که رائفی فعلاً خیلی جوان است اما) بدک نیست… این روایت را آنجا شنیدم.

سیدی! غَیبَتُک نَفَت رُقادی

نقل قول‌ها (احادیث، روایات و ...) هیچ دیدگاه »

مرثیه امام صادق (علیه السلام) در غیبت امام زمان (علیه السلام):

سیدی! غَیبَتُک نَفَت رُقادی و ضیَّقَت علیَّ مِهادی و ابْتَزَّتْ مِنّی راحَهَ فُؤادی

آقای من، غیبت تو خواب را از دیدگانم ربوده و راه نفس کشیدنم را تنگ کرده و آسایش و آرامش را از دلم زدوده

امید من، رقبایت را بر اساس دین و نزولی بچین!

امید نامه, نکته هیچ دیدگاه »

امید من، در هر کاری رقیبانی خواهی داشت. آن‌ها را بر اساس دین و به صورت نزولی بچین. هر که دین‌دارتر، زرنگ‌تر و با استعدادتر و یاری‌شده‌تر… او که بی‌دین است، با هر مدرک دنیایی که بود، در انتهای لیست جای ده…

فروش، وسط مصاحبه دکترا!

اتفاقات روزانه ۳ دیدگاه »

همانطور که اینجا گفته‌ام، امروز جلسه مصاحبه دکترا بود. یک اتفاق جالب که دلم می‌خواهد ثبتش کنم، این بود که شب قبلش گفتم بگذار این کاتالوگ‌های تستا و نمرا را پرینت بگیرم، همراه خودم ببرم. شاید به عنوان یک سند و نمونه کار مفید باشد. البته دو دل بودم که نکند نشان دادن این‌ها در برابر یک مقاله ISI و امثالهم نوعی بی‌کلاسی به حساب بیاید!؟

به هر حال، قبل از جلسه دل را به دریا زدم و همراه با پایان‌نامه و مدارک، این‌ها را هم دادم…

برخلاف تصورم، دیدم چقدر این کاتالوگ‌ها تأثیرگذار بود! می‌گفتند مهندس! از این‌ها بازم داری!؟

یعنی باور نمی‌کنید اگر بگویم در همین جلسه، سه تا از دکترها مشتری‌مان شدند!! 🙂 خیلی جالب بود!

حالا این وسط نمی‌توانستم خنده‌ام را کنترل کنم! مثل این پیرزن‌ها شده بودم که هر کجا می‌روند لیف‌هایشان را پهن می‌کنند و می‌فروشند!!!

یکی‌شان می‌گفت: مهندس! شماره موبایلت رو روی این کاتالوگ بنویس. یکی دیگرشان گفت: مهندس ایمیلت رو به من می‌دی؟ یکی‌شان هر دو را به نمایندگی گرفت، گفت: من گرفتم به همه می‌دم!!!
یکی‌شان که می‌گفت من اتفاقاً همین امروز عصر یک جلسه دارم که در مورد انتخاب یک سیستم مدیریت آزمون برای آن محل باید صحبت کنیم که خدا تو را رساند!!

بهشان گفتم: بد نیست بدانید یکی از پرسودترین مشتری‌های تستای ما همین سازمان مرکزی دانشگاه آزاد شماست! اگر از شما آزمون آنلاین گرفتند، با سیستم ماست!

 

به هر حال، این را کار دارم که آن ترفندی که سال‌ها پیش از یکی از دوستان یاد گرفته بودم اثر کرد! در یکی از پروژه‌ها که برای شهرمان انجام می‌دادیم، ایشان (که از گرافیست‌های برتر مسابقات ایران بود) یک پوستر بسیار زیبا برای پروژه طراحی کرده بود که امکاناتی که قصد داشتیم در پروژه باشد را در آن نوشته بود. بعد، به من گفت از این پوستر یک پرینت رنگی می‌گیری و پرس می‌کنی. بعد، هر اداره‌ای که برای درخواست امکانات و پول و … رفتی همان اول، این پوستر را می‌دهی به رئیس بعد شروع می‌کنی درخواست را مطرح می‌کنی. ما به پیشنهادش عمل کردیم. اگر بدانی چقدر جالب بود! مثل اینکه رئیس را جادو کرده باشیم! همان اول که آن پوستر زیبا را نشان می‌دادیم محو تماشای آن می‌شد و اکثرشان جمله‌شان این بود که: ما هر کمکی بخواهید می‌کنیم فقط آرم ما زیر این پوستر و پوسترهای آینده باشد!

من هم به تقلید از آن ماجرا این کاتالوگ‌ها را بردم و اثر کرد. فقط اگر می‌شد رنگی و با ابعاد A5 پرینت می‌گرفتم و چند نسخه می‌بردم دیگر معرکه می‌شد!

از این‌ها گذشته، دیدم چقدر این پرزنت کردن تأثیر دارد! تقریباً اولین باری بود که به نوعی داشتم محصولاتمان را پرزنت می‌کردم. دیدم اگر مثلاً یک انسان توانا برود در سازمان‌های مرتبط و با پوسترهای خوب و بیان عالی پرزنت کند، افراد زیادی هستند که احتمالاً مشتری خواهند شد!

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

(از تو چه پنهان می‌خواستم این‌ها را در همان مطلب صفحه اول سایت بنویسم و حتی نوشته بودم اما سحر که الان باشد به این فکر کردم که این دوستان آدرس سایت و … را از ما گرفتند، احتمال دارد وارد سایت بشوند و بخوانند و خوششان نیاید و کار دستمان بدهد! از آنجا حذف کردم و اینجا درج کردم)

امید من، سخت است و آسان…

امید نامه هیچ دیدگاه »

امید من، اگر بدانی زندگی در این دنیا چقدر سخت است، هرگز آرزوی آمدن به دنیا را نمی‌کنی و اگر بدانی پروردگارت چقدر همراهت است و این همراهی چقدر شیرین است، برای آمدن به دنیا لحظه‌شماری می‌کنی…

انتقاد

جملات مهم من, نقل قول‌ها (احادیث، روایات و ...) هیچ دیدگاه »

از این جمله که در این مطلب بود خیلی خوشم آمد:

http://aftab.cc/article/1307

با کمی تغییر اینجا می‌نویسم:

نود درصد کسانی که بر شما نقدی دارند، دلشان از جای دیگری پر است.

واقعاً جمله مهم و اساسی‌ای هست. قدرش را بدانید…

چند جمله مهم

جملات مهم من هیچ دیدگاه »

یک دسته ایجاد کرده‌ام که برخی جملات مهم که در مطالب مختلف به کار می‌برم را اینجا قرار دهم که بتوانم راحت‌تر پیدایشان کنم و به آن‌ها ارجاع دهم.

برخی‌هایش را فعلاً در این پست جمع می‌کنم:

«اگر نمی‌توانید شرایط را با هدفتان تطبیق دهید، حداقل هدفتان را با شرایط‌تان تطبیق دهید!» در مطلب «Dor ؛ نرم افزار کتاب‌خوان تدریجیِ دُر ؛ محصول جدید آفتابگردان، آماده دانلود!»

(این جمله از آن جملات مهم و یکی از عوامل موفقیت است. اینکه مثلاً تو نمی‌توانی از کامپیوتر دل بکنی و درس بخوانی، خوب مشکلی نیست درس خواندن را طوری تغییر بده که بشود با کامپیوتر انجام داد. نمی‌توانی یک وقت مجزا برای حفظ قرآن اختصاص دهی؟ خوب نماز که می‌خوانی قرآن را در آن تکرار کن تا حفظ شوی. و ده‌ها مثال دیگر…)

 

«دانستن چیزهای پراکنده و ناقص در مورد یک موضوع، ضررش بیشتر از ندانستن چیزی در مورد آن موضوع است!» در مطلب «خام‌گیاهخواری ایده‌ای دیگر در تغذیه»

(این هم از آن نکات مهم است! اصلاً اینکه بعضی بچه مذهبی‌ها وسواس در قرائت و وضو و … می‌گیرند اما مثلاً یک طلبه اینطور نمی‌شود به خاطر همین است…)

 

«دنیای آینده دنیای وب برای موبایل است» در مطلب «آپدیت ۳.۴ برای تستا»

تلقین

اتفاقات روزانه, اشعار من ۱۴ دیدگاه »

تقریباً بیست روز پیش (یعنی فردای عید فطر) سر نماز ظهر یک درد شدید در قلبم احساس کردم و خلاصه یک جوری شدم… تا شب با این درد طی شد و شب تا صبح هم درد نگذاشت بخوابم تا اینکه چون از آن جریان سنگ کلیه چشمم ترسیده بود، ساعت شش و نیم صبح بلند شدم رفتم اورژانس. برای دکتر جریان را گفتم، گفت: هیچ کاری‌ت نیست! گفتم چطور؟ گفت قلب‌درد مگر امان می‌دهد تو خودت ماشین سوار شوی بیایی اینجا؟ نیم ساعته می‌گیرد و می‌کشد و تمام! گفتم حالا شما نمی‌خواهی یک تستی چیزی روی ما انجام بدهی که مطمئن شویم چیزی نیست؟ یک نوار قلب نوشت و ما هم رفتیم گرفتیم… نگاه کرد، گفت قلبت از من هم سالم‌تر است! خلاصه ما آمدیم خانه اما همچنان درد در سمت چپ و بالای قفسه سینه احساس می‌شد، فردایش دوباره رفتم بیمارستان که یک متخصص قلب پیدا کنم که همه رفته بودند… به یک دکتر دیگر (همان که سنگ کلیه را تشخیص داده بود) در راه‌رو اورژانس نوار قلب را نشان دادم و جریان را گفتم، گفت: هیچ کاری‌ت نیست! گفتم پس این جریان درد چیست؟‌ گفت: از استرس کار و کار زیاد!

(نمی‌خواستم این را بگویم، در پرانتز می‌گویم، تو هم گوش‌هایت را بگیر: اگر زرنگ می‌بودی می‌فهمیدی که این جریان فردای آن روزی بود که این شعر را گفته بودم: که مُرد آن‌که به قلب او زدی صد گِز ؛ یادت هست؟ برو تو ز من میار اسمی ای ابلیس …. که مُرد آن که به قلب او زدی صد گِز / فقط همین را بگویم که قبل از رفتن به آن نماز که این قلب‌درد اتفاق افتاد، یک ایمیل که این روزها متأسفانه برای همه کیلو کیلو می‌آید آمده بود: آموزش ویدئویی مسائل زناشویی با مجوز از اداره ارشاد! با اینکه این نوع ایمیل‌ها را باز نکرده پاک می‌کنم و حتی چند فیلتر ایجاد کرده‌ام که اگر یک ایمیل حاوی کلماتی مثل «جنسی» بود اصلاً نمایش نداده حذفشان کند اما این «مجوز از ارشاد»ش مرا کنجکاو کرد که ببینم جریان چیست [یک هیچ به نفع کسی که این عنوان را انتخاب کرده بود]، وارد که شدم، احتمالاً شما هم دیده‌اید که چند عکس مات از ویدئو را هم گذاشته‌اند! من اگر می‌خواستم به آن شعر عمل کنم باید سریعاً از آن ایمیل خارج می‌شدم و پاکش می‌کردم اما کمی تعلل کردم و فقط یک بار اسکرول را به بالا برگرداندم! همین! هر چند به نظر کوچک اما برای کسی که روز قبلش بیاید به آن محکمی با آن شعر ادعای قهر با شیطان کند جای تنبیه دارد! / خودم می‌دانستم یک گوشتمالی است و طبیعی است که قلب، درد کند اما دکتر بگوید تو هیچ کاری‌ت نیست! این درد از آن دردها نیست که دکتر بفهمد… اما به هر حال، باید مراحل علمی را طی می‌کردم چون همچنان دنیا دنیای احتمالات است…*)

به هر حال، خیلی ترسیده بودم (به خصوص اینکه یک شب رفتیم قم و در برگشت از حرم درد قفسه سینه شروع شد و باید می‌ایستادم و استراحت می‌کردم که بتوانم چند قدم بروم) و الحمد لله بهانه‌ای شد که کارها را جمع و جورتر کنم و به چند نفر از دوستان دست‌اندرکار که تعدادی‌شان این مطلب را می‌خوانند ایمیل زدم و وصیت‌ها را در زمینه‌های مختلف کردم. (نمونه:)

vasiyat

و حتی آماده‌ی رفتن شده بودم: پست خصوصی‌ای که عمومی‌اش کردم: الهی! من آماده‌ام…

روزهای خوب و تجربه بسیار عالی‌ای بود و این را می‌شود از پست‌های ۲۰ روز اخیر فهمید… اینکه مثلاً بدانی احتمال دارد هر لحظه قلبت بایستد و بمیری، نگاهت به دنیا خیلی عالی می‌شود. دلت می‌خواهد همه کارهایی که یک عمر دلت می‌خواست انجام بدهی و کار و امثالهم اجازه نمی‌داد را انجام بدهی و بعد بمیری (فهمیدی جریان نقاشی و شعر و امثالهم چه بود؟)… آنقدر نسبت به بقیه مهربان می‌شوی! هیچ کدورتی از هیچ کس به دل نمی‌گیری! می‌گویی تو که قرار است چند روز دیگر بمیری دیگر این جدی‌گرفتن‌ها برای چه؟

خلاصه روزهای بسیار شیرینی بود. یعنی اگر از من بپرسی بهترین دوران عمرت کی بود قطعاً خواهم گفت از آن لحظه که آن درد سنگ کلیه مشاهده شد تا امروز! یعنی دوران زندگی‌ام دو قسمت شد: قبل از کشف سنگ و بعد از آن!!!! 🙂

زندگی‌ام را بسیار نرمال‌تر کردم. کارهای اضافه تعطیل. اولویت تفریح و ورزش و پیاده‌روی و… بالاتر، استفاده از ماشین و کامپیوتر و غیره، حداقل و خلاصه یک اتفاقاتی در این مدت افتاد که اگر بدانی می‌فهمی چه لذتی بردم…

 

به هر حال، هدف اصلی‌ام از پست اینجای ماجرا بود:

نهایتاً آن درد قلب بعد از چند روز فروکش کرد و چیزی که فهمیدیم این بود که استرس برنامه‌نویسی که به ویژه در انتهای ماه رمضان داشتم و ضعیف شدن به خاطر روزه گرفتن و یک اشتباه مهلک یعنی همان بیدار ماندن سی روزه تا طلوع خورشید (که بعداً خواهم گفت که ما از این شب زنده‌داری‌ها برداشت‌های غلط کرده‌ایم! خلاصه‌اش: احتمالاً ائمه مثلاً ساعت نه یا ده شب می‌خوابیدند و چند ساعت به سحر بیدار می‌شده‌اند و تا طلوع خورشید بیدار بوده‌اند و می‌دانی که یک ساعت خوابیدن قبل از ساعت ۱۲ معادل ۲ ساعت خوابیدن بعد از آن است و در حقیقت آن‌ها خواب کافی کرده بودند نه اینکه مثل ما انسان‌های این روزگار تازه ساعت ۲ شب می‌رویم به رختخواب…) همه این‌ها دست به دست هم داده بود و آن دردها را در قفسه سینه ایجاد کرده بود. بنابراین رفتم سراغ داروهای طب سنتی برای کاهش استرس. (استرس و اضطراب چیزی است که من و امثال ما سودایی‌ها به شدت از آن رنج می‌بریم و به همین دلیل هم ممکن است گوشه‌گیر شویم. یعنی همین که در یک جمع مثل مسجد قرار می‌گیرم، تمام وجودم پر از استرس می‌شود. چون جزئی‌ترین نگاه‌ها و افکار افراد دائماً دارد در ذهنم تحلیل می‌شود و همین مشکل ایجاد می‌کند. بنابراین سودایی‌ها ترجیح می‌دهند برای کاهش استرس از جمع‌ها بپرهیزند… که به جای این کار باید با مصرف موادی که سودا را کاهش می‌دهد دقت به جزئیات و فکر و خیال را در وجودشان کمتر کنند)

خلاصه، یک پیرمرد شریف در شهر پیدا کردیم که ظاهراً تجربه خوبی در داروهای گیاهی داشت. رفتم و جریان را گفتم. یک پودر هندی که ظاهراً ترکیبی از چند ماده بود داد و گفت سه قاشق مرباخوری‌اش را در یک لیوان آب مخلوط کن و کمی سکنجوین هم بریز و هر دوازده ساعت یک بار تا ده روز بخور بعد بیا به من بگو چطور شدی؟ همه ترس‌ها و اضطراب‌ها و تشویش‌ها را رفع می‌کند… من هر چقدر اصرار کردم که اسم این دارو چیست که بیایم در اینترنت در موردش جستجو کنم یا به کاربران معرفی کنم، فقط می‌دانست که یک ترکیب هندی است. (فله‌ای بود و رویش هیچ چیز ننوشته بود!)

حالا این‌جایش جالب است: وقتی این موضوع را مطرح کردم، یک خانم مسن اما فهمیده در عطاری نشسته بود (فکر می‌کنم منتظر دخترش بود که چیزی بخرد) تا این را شنید، گفت: آخه مگه استرس و اضطراب دارو داره؟ این‌ها از درون خودته. خودت اراده کن، اضطراب نداشته باش! (حالا کار نداریم که یک «پیک» بود یا نبود و یا درست می‌گفت یا خیر…)

ما به نسخه حاج آقا عمل کردیم و انصافاً من خودم فکر می‌کنم تأثیر خوبی داشت. اصلاً همین سکنجوین که ما در خانه‌مان به خاطر تنبلی (و کم‌سوادی و لجاجت در کم‌سواد ماندن نسبت به مسائل طبی) حاج خانم ۱۵ سال است از آن غافل شده‌ایم می‌دانی چقدر آرامش‌بخش است؟
حالا در این ده روز که این را می‌خوردم همه‌ش به آن جمله آن حاج خانم که در عطاری بود فکر می‌کردم و بعد، این می‌آمد به ذهنم که نکند اصلاً این پودر، یک چیز چرت است و آن حاج آقا دارد از همین گفته‌ی حاج خانم استفاده می‌کند. یعنی هر چیزی هم که می‌داد و می‌گفت این را بخور خوب می‌شوی، همین که انسان به خودش بقبولاند (تلقین کند) که این را اگر بخورم اضطرابم کم می‌شود، خوب، این خودش یک ترفند برای کاهش اضطراب است! یعنی شما آب هم که بخوری اما با این نیت و با این تلقین که اضطرابت را کاهش می‌دهد، خوب، کاهش می‌دهد…

حالا همه این جریانات را بگذار کنار هم و این شعر که دو روز است رویش کار می‌کنم را بخوان:

جوانی به پیری بنالید زین روزگار ………….. که دنیا ندارد دگر از برایم قرار

یکی قلب دارم همه پُر تپش ………….. که گویی همین است جوید جَهِش

نداری دوایی که برچیند این اضطراب؟ ………….. بنوشم همان و سریعاً شوم همچو آب؟

بگفتش بگیر این دوا و به ده شب بنوش ………….. همه درد و تشویش و ترسَت بیاید خموش

جوانک بنوشید دارو و لذت بِبُرد ………….. تو گویی که این ده نیامد به عمرش شِمُرد

چو ده شد بیامد به پیشِ مُراد ………….. که بیند چه بود آنچه او را بداد

بگفتا که ای پیر! دارو چه بود؟ ………….. که از ما همه درد و غم‌ها رُبود؟

بگفتا که دارو همی آب بود ………….. نه این آب، درمانِ اِرعاب بود

تو «خود» افکنی ترس، در دل، جوان ………….. پس از خود طلب کن دوا هر زمان

بباید که بیرون کنی از وجود اضطراب ………….. نه با نوش‌دارو و درمان که با انقلاب

برو یاد می‌کن خدا را و آرام باش** ………….. از آن پس تو شاهد بر این درد، فرجام باش

همین! 🙂

ــــــــــــــــــــــــــــــ

* مثلاً یک احتمال دیگر یعنی یک رمزگشایی دیگر این بود که می‌دانی که نیت کرده بودم که گشتی در رشته‌های پزشکی بزنم. حالا با این پیشفرض، زندگی را بررسی کن: یک دوره تکنسین داروخانه بروی که با داروها و انواع قضایا به صورت تئوری آشنا شوی، بعد یک سنگ کلیه بسیار خفیف که دو روزه مشکلش حل شد بگیری و به بهانه‌اش با انواع دستگاه پزشکی مثل سونوگرافی که هیچ وقت از نزدیک ندیده بودی و انواع آزمایشات که همیشه فقط اسمش را شنیده بودی و انواع دارو عملاً آشنا شوی!! بعد ادامه‌اش را خدا با یک قلب‌درد ساختگی به تو یاد بدهد با دستگاه‌های جالب نوار قلب و اکو و … آشنا شوی… این‌ها چقدر شکر دارد؟ (همانطور که یک مهندس نرم‌افزار برای تبحر در برنامه‌نویسی باید پروژه قبول کند و انجام دهد، یک پزشک هم باید کمی درد قبول کند و درمان کند تا تبحر یابد. می‌دانی این مدت چقدر از پزشکی و طب سنتی چیزها یاد گرفتم!؟)

** الا بذکر الله تطمئن القلوب…

جوید جهش: بیرون بپرد
همچو آب: آرام مثل آب
نیامد به عمرش شِمُرد: جزء عمرش به شمار نیامد
ارعاب: تلقین ترس و اضطراب
انقلاب: تغییر و تحول درونی
تو شاهد بر این درد، فرجام باش: شاهدِ پایانِ این درد باش…

لَنَا أَعْمَالُنَا وَ لَکُمْ أَعْمَالُکُمْ

آیات زیبا هیچ دیدگاه »

وَإِذَا سَمِعُوا اللَّغْوَ أَعْرَضُوا عَنْهُ وَ قَالُوا لَنَا أَعْمَالُنَا وَ لَکُمْ أَعْمَالُکُمْ سَلَامٌ عَلَیْکُمْ لَا نَبْتَغِی الْجَاهِلِینَ

و هرگاه سخن لغو و بیهوده بشنوند، از آن روی می‌گردانند و می‌گویند: «اعمال ما از آن ماست و اعمال شما از آن خودتان؛ سلام بر شما (سلام وداع)؛ ما خواهان جاهلان نیستیم!»

(سوره قصص)

Powered by WordPress
خروجی نوشته‌ها خروجی دیدگاه‌ها