تقریباً بیست روز پیش (یعنی فردای عید فطر) سر نماز ظهر یک درد شدید در قلبم احساس کردم و خلاصه یک جوری شدم… تا شب با این درد طی شد و شب تا صبح هم درد نگذاشت بخوابم تا اینکه چون از آن جریان سنگ کلیه چشمم ترسیده بود، ساعت شش و نیم صبح بلند شدم رفتم اورژانس. برای دکتر جریان را گفتم، گفت: هیچ کاریت نیست! گفتم چطور؟ گفت قلبدرد مگر امان میدهد تو خودت ماشین سوار شوی بیایی اینجا؟ نیم ساعته میگیرد و میکشد و تمام! گفتم حالا شما نمیخواهی یک تستی چیزی روی ما انجام بدهی که مطمئن شویم چیزی نیست؟ یک نوار قلب نوشت و ما هم رفتیم گرفتیم… نگاه کرد، گفت قلبت از من هم سالمتر است! خلاصه ما آمدیم خانه اما همچنان درد در سمت چپ و بالای قفسه سینه احساس میشد، فردایش دوباره رفتم بیمارستان که یک متخصص قلب پیدا کنم که همه رفته بودند… به یک دکتر دیگر (همان که سنگ کلیه را تشخیص داده بود) در راهرو اورژانس نوار قلب را نشان دادم و جریان را گفتم، گفت: هیچ کاریت نیست! گفتم پس این جریان درد چیست؟ گفت: از استرس کار و کار زیاد!
(نمیخواستم این را بگویم، در پرانتز میگویم، تو هم گوشهایت را بگیر: اگر زرنگ میبودی میفهمیدی که این جریان فردای آن روزی بود که این شعر را گفته بودم: که مُرد آنکه به قلب او زدی صد گِز ؛ یادت هست؟ برو تو ز من میار اسمی ای ابلیس …. که مُرد آن که به قلب او زدی صد گِز / فقط همین را بگویم که قبل از رفتن به آن نماز که این قلبدرد اتفاق افتاد، یک ایمیل که این روزها متأسفانه برای همه کیلو کیلو میآید آمده بود: آموزش ویدئویی مسائل زناشویی با مجوز از اداره ارشاد! با اینکه این نوع ایمیلها را باز نکرده پاک میکنم و حتی چند فیلتر ایجاد کردهام که اگر یک ایمیل حاوی کلماتی مثل «جنسی» بود اصلاً نمایش نداده حذفشان کند اما این «مجوز از ارشاد»ش مرا کنجکاو کرد که ببینم جریان چیست [یک هیچ به نفع کسی که این عنوان را انتخاب کرده بود]، وارد که شدم، احتمالاً شما هم دیدهاید که چند عکس مات از ویدئو را هم گذاشتهاند! من اگر میخواستم به آن شعر عمل کنم باید سریعاً از آن ایمیل خارج میشدم و پاکش میکردم اما کمی تعلل کردم و فقط یک بار اسکرول را به بالا برگرداندم! همین! هر چند به نظر کوچک اما برای کسی که روز قبلش بیاید به آن محکمی با آن شعر ادعای قهر با شیطان کند جای تنبیه دارد! / خودم میدانستم یک گوشتمالی است و طبیعی است که قلب، درد کند اما دکتر بگوید تو هیچ کاریت نیست! این درد از آن دردها نیست که دکتر بفهمد… اما به هر حال، باید مراحل علمی را طی میکردم چون همچنان دنیا دنیای احتمالات است…*)
به هر حال، خیلی ترسیده بودم (به خصوص اینکه یک شب رفتیم قم و در برگشت از حرم درد قفسه سینه شروع شد و باید میایستادم و استراحت میکردم که بتوانم چند قدم بروم) و الحمد لله بهانهای شد که کارها را جمع و جورتر کنم و به چند نفر از دوستان دستاندرکار که تعدادیشان این مطلب را میخوانند ایمیل زدم و وصیتها را در زمینههای مختلف کردم. (نمونه:)
و حتی آمادهی رفتن شده بودم: پست خصوصیای که عمومیاش کردم: الهی! من آمادهام…
روزهای خوب و تجربه بسیار عالیای بود و این را میشود از پستهای ۲۰ روز اخیر فهمید… اینکه مثلاً بدانی احتمال دارد هر لحظه قلبت بایستد و بمیری، نگاهت به دنیا خیلی عالی میشود. دلت میخواهد همه کارهایی که یک عمر دلت میخواست انجام بدهی و کار و امثالهم اجازه نمیداد را انجام بدهی و بعد بمیری (فهمیدی جریان نقاشی و شعر و امثالهم چه بود؟)… آنقدر نسبت به بقیه مهربان میشوی! هیچ کدورتی از هیچ کس به دل نمیگیری! میگویی تو که قرار است چند روز دیگر بمیری دیگر این جدیگرفتنها برای چه؟
خلاصه روزهای بسیار شیرینی بود. یعنی اگر از من بپرسی بهترین دوران عمرت کی بود قطعاً خواهم گفت از آن لحظه که آن درد سنگ کلیه مشاهده شد تا امروز! یعنی دوران زندگیام دو قسمت شد: قبل از کشف سنگ و بعد از آن!!!! 🙂
زندگیام را بسیار نرمالتر کردم. کارهای اضافه تعطیل. اولویت تفریح و ورزش و پیادهروی و… بالاتر، استفاده از ماشین و کامپیوتر و غیره، حداقل و خلاصه یک اتفاقاتی در این مدت افتاد که اگر بدانی میفهمی چه لذتی بردم…
به هر حال، هدف اصلیام از پست اینجای ماجرا بود:
نهایتاً آن درد قلب بعد از چند روز فروکش کرد و چیزی که فهمیدیم این بود که استرس برنامهنویسی که به ویژه در انتهای ماه رمضان داشتم و ضعیف شدن به خاطر روزه گرفتن و یک اشتباه مهلک یعنی همان بیدار ماندن سی روزه تا طلوع خورشید (که بعداً خواهم گفت که ما از این شب زندهداریها برداشتهای غلط کردهایم! خلاصهاش: احتمالاً ائمه مثلاً ساعت نه یا ده شب میخوابیدند و چند ساعت به سحر بیدار میشدهاند و تا طلوع خورشید بیدار بودهاند و میدانی که یک ساعت خوابیدن قبل از ساعت ۱۲ معادل ۲ ساعت خوابیدن بعد از آن است و در حقیقت آنها خواب کافی کرده بودند نه اینکه مثل ما انسانهای این روزگار تازه ساعت ۲ شب میرویم به رختخواب…) همه اینها دست به دست هم داده بود و آن دردها را در قفسه سینه ایجاد کرده بود. بنابراین رفتم سراغ داروهای طب سنتی برای کاهش استرس. (استرس و اضطراب چیزی است که من و امثال ما سوداییها به شدت از آن رنج میبریم و به همین دلیل هم ممکن است گوشهگیر شویم. یعنی همین که در یک جمع مثل مسجد قرار میگیرم، تمام وجودم پر از استرس میشود. چون جزئیترین نگاهها و افکار افراد دائماً دارد در ذهنم تحلیل میشود و همین مشکل ایجاد میکند. بنابراین سوداییها ترجیح میدهند برای کاهش استرس از جمعها بپرهیزند… که به جای این کار باید با مصرف موادی که سودا را کاهش میدهد دقت به جزئیات و فکر و خیال را در وجودشان کمتر کنند)
خلاصه، یک پیرمرد شریف در شهر پیدا کردیم که ظاهراً تجربه خوبی در داروهای گیاهی داشت. رفتم و جریان را گفتم. یک پودر هندی که ظاهراً ترکیبی از چند ماده بود داد و گفت سه قاشق مرباخوریاش را در یک لیوان آب مخلوط کن و کمی سکنجوین هم بریز و هر دوازده ساعت یک بار تا ده روز بخور بعد بیا به من بگو چطور شدی؟ همه ترسها و اضطرابها و تشویشها را رفع میکند… من هر چقدر اصرار کردم که اسم این دارو چیست که بیایم در اینترنت در موردش جستجو کنم یا به کاربران معرفی کنم، فقط میدانست که یک ترکیب هندی است. (فلهای بود و رویش هیچ چیز ننوشته بود!)
حالا اینجایش جالب است: وقتی این موضوع را مطرح کردم، یک خانم مسن اما فهمیده در عطاری نشسته بود (فکر میکنم منتظر دخترش بود که چیزی بخرد) تا این را شنید، گفت: آخه مگه استرس و اضطراب دارو داره؟ اینها از درون خودته. خودت اراده کن، اضطراب نداشته باش! (حالا کار نداریم که یک «پیک» بود یا نبود و یا درست میگفت یا خیر…)
ما به نسخه حاج آقا عمل کردیم و انصافاً من خودم فکر میکنم تأثیر خوبی داشت. اصلاً همین سکنجوین که ما در خانهمان به خاطر تنبلی (و کمسوادی و لجاجت در کمسواد ماندن نسبت به مسائل طبی) حاج خانم ۱۵ سال است از آن غافل شدهایم میدانی چقدر آرامشبخش است؟
حالا در این ده روز که این را میخوردم همهش به آن جمله آن حاج خانم که در عطاری بود فکر میکردم و بعد، این میآمد به ذهنم که نکند اصلاً این پودر، یک چیز چرت است و آن حاج آقا دارد از همین گفتهی حاج خانم استفاده میکند. یعنی هر چیزی هم که میداد و میگفت این را بخور خوب میشوی، همین که انسان به خودش بقبولاند (تلقین کند) که این را اگر بخورم اضطرابم کم میشود، خوب، این خودش یک ترفند برای کاهش اضطراب است! یعنی شما آب هم که بخوری اما با این نیت و با این تلقین که اضطرابت را کاهش میدهد، خوب، کاهش میدهد…
حالا همه این جریانات را بگذار کنار هم و این شعر که دو روز است رویش کار میکنم را بخوان:
جوانی به پیری بنالید زین روزگار ………….. که دنیا ندارد دگر از برایم قرار
یکی قلب دارم همه پُر تپش ………….. که گویی همین است جوید جَهِش
نداری دوایی که برچیند این اضطراب؟ ………….. بنوشم همان و سریعاً شوم همچو آب؟
بگفتش بگیر این دوا و به ده شب بنوش ………….. همه درد و تشویش و ترسَت بیاید خموش
جوانک بنوشید دارو و لذت بِبُرد ………….. تو گویی که این ده نیامد به عمرش شِمُرد
چو ده شد بیامد به پیشِ مُراد ………….. که بیند چه بود آنچه او را بداد
بگفتا که ای پیر! دارو چه بود؟ ………….. که از ما همه درد و غمها رُبود؟
بگفتا که دارو همی آب بود ………….. نه این آب، درمانِ اِرعاب بود
تو «خود» افکنی ترس، در دل، جوان ………….. پس از خود طلب کن دوا هر زمان
بباید که بیرون کنی از وجود اضطراب ………….. نه با نوشدارو و درمان که با انقلاب
برو یاد میکن خدا را و آرام باش** ………….. از آن پس تو شاهد بر این درد، فرجام باش
همین! 🙂
ــــــــــــــــــــــــــــــ
* مثلاً یک احتمال دیگر یعنی یک رمزگشایی دیگر این بود که میدانی که نیت کرده بودم که گشتی در رشتههای پزشکی بزنم. حالا با این پیشفرض، زندگی را بررسی کن: یک دوره تکنسین داروخانه بروی که با داروها و انواع قضایا به صورت تئوری آشنا شوی، بعد یک سنگ کلیه بسیار خفیف که دو روزه مشکلش حل شد بگیری و به بهانهاش با انواع دستگاه پزشکی مثل سونوگرافی که هیچ وقت از نزدیک ندیده بودی و انواع آزمایشات که همیشه فقط اسمش را شنیده بودی و انواع دارو عملاً آشنا شوی!! بعد ادامهاش را خدا با یک قلبدرد ساختگی به تو یاد بدهد با دستگاههای جالب نوار قلب و اکو و … آشنا شوی… اینها چقدر شکر دارد؟ (همانطور که یک مهندس نرمافزار برای تبحر در برنامهنویسی باید پروژه قبول کند و انجام دهد، یک پزشک هم باید کمی درد قبول کند و درمان کند تا تبحر یابد. میدانی این مدت چقدر از پزشکی و طب سنتی چیزها یاد گرفتم!؟)
** الا بذکر الله تطمئن القلوب…
جوید جهش: بیرون بپرد
همچو آب: آرام مثل آب
نیامد به عمرش شِمُرد: جزء عمرش به شمار نیامد
ارعاب: تلقین ترس و اضطراب
انقلاب: تغییر و تحول درونی
تو شاهد بر این درد، فرجام باش: شاهدِ پایانِ این درد باش…
دیدگاههای تازه