خدایا ما حال نداریم به راه راست هدایت شویم!

کمی خنده, نقل قول‌ها (احادیث، روایات و ...), نکته هیچ دیدگاه »

در یکی از انجمن‌های اینترنتی یکی از کاربرها در امضای اینترنتی‌اش نوشته بود:

ایستادن به رفتن، نشستن به ایستادن و خوابیدن به نشستن اولویت دارد
————————————
بارالها، ما حال نداریم به راه راست هدایت شویم. خودت راه راست را به سوی ما کج کن

——————————————————
اگر حس کار کردن به شما دست داد کمی صبر کنید تا این حس از شما بگذرد

خنده به تمام معنا

رفیقی ۶۰ ساله دارم که صدایش می‌کنیم «حاج حسن».

هر هیأت امناء مسجد و مؤسسه خیریه که در شهرمان هست، حاج حسن احتمالاً یکی از اعضای ثابت آن است!

روحیات جالبی دارد که در سن ۶۰ سالگی، او را از یک جوان ۲۳ ساله مثل من جوان‌تر و شاداب‌تر نشان می‌دهد.

یکی از جالب‌ترین روحیات او، شوخی با خداست!

این جمله «خدایا ما حال نداریم به راه راست هدایت شویم» را که دیدم، یاد حاج حسن، افتادم.

هر بار که همدیگر را در مسجد یا یک مجلس می‌بینیم، یک چشمه از کاریکلماتورهایش رو می‌کند!

– اولین باری که خواست من را به یکی از دوستانش معرفی کند، گفت:

فلانی! ایشون آقای نیرومنده، بچه‌ی کم بدی نیست! (ما هم می‌گفتیم: خواهش می‌کنم، لطف دارید!)

– یک بار که یک نفر حسابی از الطاف خدا صحبت می‌کرد، حاج حسن آخر صحبت‌هاش گفت: بله… خدای خوبی داریم، حضرت عباس نگهدارش!!!! 🙂

– یک بار که می‌گفتم نگران فلان چیز هستم، آخر صحبت‌هام، خیلی جدی گفت: فلانی! تا خدا زنده‌ست، غمت نباشه!!! 🙂

خلاصه، هر بار که می‌بینمش، یک چیز در آستین دارد که با آن بخنداندمان.

به نظرم این‌ها ترفندهای جالبی است که به دور از هر نوع گناه، دوست را شاد می‌کند و می‌خنداند.

شاد باشید…

دلتنگ فرمانده!

خاطرات هیچ دیدگاه »

نزدیک به پنج ماه از اولین روز اعزام می‌گذرد، روزی که شاید سخت‌ترین روز عمرم بود.

حالا بعد از ماه‌ها بیش از هر چیز، دلتنگ یک نفر شده‌ام: دلتنگ فرمانده!

باورکردنی نیست که چه فرمانده‌ی به یادماندنی‌ای داشتیم!

گاهی اوقات یکی می‌گوید صورت یکی نورانی بود، انگار اهل بهشت بود و امثالهم… و ما هم می‌خندیم به این حرف‌ها، اما من شاید برای اولین بار بود که نورانی بودن و اهل بهشت بودن را در این جوان دیدم و تجربه کردم.

جاذبه و دافعه‌اش آنقدر هماهنگ و زیبا بود که روز آخر، بچه‌های گروهان‌های دیگر که شاید فقط یکی دو بار با او برخورد داشتند، آمده بودند و با ایشان دید و بوسی و خداحافظی می‌کردند! در حالی که فرمانده ما بود…

بارها بعد از اتمام دوره آموزشی دلم برایش تنگ شده و به فکر حرکات و سکناتش افتاده‌ام و آرزو کرده‌ام که قسمت شود که دوباره با او برخورد داشته باشم.

جالب است که با اینکه سن زیادی نداشت و درجه‌اش از همه فرمانده گروهان‌ها و حتی از سربازهای زیر دستش کمتر بود، آنقدر از خود قابلیت نشان داده بود که سروان‌ها و سرهنگ‌ها و سردار پادگان احترام خاصی برایش قائل بودند.

هرگز یادم نمی‌رود روزهای اول را که ابتدا دافعه‌اش را به ما نشان داد! دلمان می‌خواست سر به تنش نباشد! اما به مرور جاذبه‌اش چنان جذبمان کرد که حالا دلتنگ رویش شده‌ایم 🙂

هر کجا هست، خدا نگهدارش…

Powered by WordPress
خروجی نوشته‌ها خروجی دیدگاه‌ها