امید من زندگی دست اندازهایی دارد که جز با دانش نتوان از آنها به سلامت عبور کرد… خود را به انواع دانش مجهز کن که هر یک در جایی دستت بگیرد…
____________
گاهی در فیلمها یا در زندگی دیگران مشکلاتی میبینم و خودم را جای آن شخص میگذارم، میبینم آیا من خودم را برای آن موقعیت آماده کردهام؟ مثلاً در فیلم ماه و پلنگ، دختر میآید پیش پدر و میپرسد چه کار کنم؟ از شوهرم طلاق بگیرم؟
خودم را جای آن پدر میگذارم… اگر (خدای ناکرده) یک روز دختر یا پسر من در چنین شرایطی قرار گرفت، آیا من میدانم چطور قضایا را از نظر روانی و علمی جمع و جور کنم که بهترین حالت رخ دهد؟
میبینم خیلی فرق خواهد بود بین آن شرایطی که قبلاً دربارهاش مطالعهی علمی داشتهام و شرایطی که آمادگی کسب نکردهام…
همین!
________
این روزها خیلی حرف برای نوشتن دارم اما واقعاً درگیر درسها شدهام و البته هرگز ناراحت و پشیمان نیستم. فوقالعادهترین روزهای عمرم را طی میکنم. روزهایی که الحمد لله هر لحظه بهتر و بهتر میشود…
فرصت برای پختهتر نوشتن، بسیار زیاد خواهد بود (اگر خدا بخواهد)
امید من، در زندگی تحت شرایطی، جملات خطرناکی به ذهنت میرسد، تو را التماس میکنم، التماس میکنم که آنها را در دل نگاه دار و به زبان نیاور، که آنچه به زبان آید عِقاب دارد…
ــــــــــــــــــ
چند سال بود یک چیز را در دنیا کشف کرده بودم و آن اینکه وقتی یک چیزهای خطرناک به ذهن انسان میرسد، خداوند فعلاً کاری با آنها ندارد (به نوعی، شاید آنها وسوسههای شیطان باشد) اما به محض اینکه «به زبان آمد» خداوند سریعاً روال عِقاب کردن را شروع میکند!
شاید بگویم صدها بار شده که این را تست کرده بودم اما چون اینها را یک نوع نظر شخصی میدانم جایی مطرح نمیکنم تا اینکه بفهمم نه، واقعاً همینطور است…
حرفش را به طور عجیب و مغرورانهای قطع کردم و گفتم: مگه ما کار بد هم میکنیم!؟
یک لحظه خودم چشمانم گرد شد! این چه حرفی بود!؟ چه شد که چنین فکری به ذهن آمد که بعد چنین جملهای به زبان آید!؟
یعنی مثلاً شما ممکن است در دل به خودتان کلی افتخار کنید و هزار فکر دیگر… اینها را خداوند عقاب نمیکند اما به محض اینکه میآیید یک جا و حتی فقط با خودتان صحبت میکنید و آن جمله را به زبان میآورید که مثلاً: ما هم کسی هستیم… میبینید پشت سر آن سریعاً عِقاب میشوید!
نمونه دیگر: مورد ۴ از مطلب «چند نمونه رمزگشایی» که به زبان آوردم که «اسمش این است که شازده معجون درست میکند، اما رسماً کاکائو و مغز گردو و کنجد و عسل و… را از من بیچاره برمیدارد، شیر را هم که یکی در میان زنگ میزند من سر راه بگیرم…»
یا مثلاً با خودتان فکر میکنید که: من بهتر از فلانی هستم… بعد یک جا به زبان میآورید که: فلانی؟ او باید بیاید پای درس ما… / یا به خاطر فشار زندگی مثلاً در ذهنتان به عدالت خدا شک میکنید، مشکلی نیست اما به محض اینکه در یک جمع بیان میکنید که: آره بابا، خدا اگر عدالت داشت که… / یا مثلاً در ذهنتان فکر میکنید که: این روزها پول حرف اول را میزند، مشکلی نیست، اما خدا نیاورد آن روز را که به زبان بیاورید که «آره بابا، این روزها پول حرف اول را میزند» خدا میداند خداوند آنقدر زندگی را بر شما سخت میگیرد تا به التماس از او بیفتید و بفهمید که نه، پول حرف اول را نمیزند، این خداوند است که حرف اول را میزند… (همین روزها دارد یک اتفاقاتی برای یکی از آشنایان میافتد که زمانی یکی از پولدارها به حساب میآمد اما من دیدم که جملات خطرناکی گفت و خدا میداند چند روز پیش با حالت گریه میگفت: پول نیاز دارم، پول! بدهکارم… چند جمله وحشتناکش اینها بود: با حالت مغرورانهای میگفت: روزی فلانقدر پول زیر دست من جا به جا میشه… میدونی فلانی چقدر از طرف ما پول بهش میرسه؟ من کلی بودجه برای مؤسسهاش جور کردهام! یا دائم میگفت: پولش رو میدم! و چند جمله دیگر که من وقتی میشنیدم، میلرزیدم که او چه فکر کرده!؟ یعنی فکر کرده پول همان کاری را میکند که خدا میکند؟ یعنی فکر کرده روزی دیگران دست اوست؟ و… حیف که نمیتوانم بیشتر باز کنم که شناخته شود)
یا مثلاً در ذهن فکر میکنید که فلان منبع درآمد قطعاً دیگر روزی من را تأمین میکند… بعد یک جا به زبان هم میآورید… حالا خدا آن منبع را آنقدر تنگ میکند که به التماس بیفتید…
یا مثلاً فکر میکنید عزت شما در ظاهر شما یا به دست دیگران است، تا اینجا مشکلی نیست اما اگر به زبان آوردید (یا عمل شما بیانگر این فکر بود) یک دفعه میبینید مثلاً مهمترین شخصی که برایش اهمیت قائل هستید را زمانی که شما در بدترین لباسها و ظاهر هستید، جلو شما قرار میدهد!
و صدها فکر و بیان دیگر که به طور لحظهای پیش میآید…
به هر حال، من این رابطه را کشف کرده بودم و حتی جالب است که این را تست هم میکردم. مثلاً یک فکر خطرناک را در ذهن ادامه میدادم و صبر میکردم که ببینم چوب میزند یا خیر. میدیدم، نه، انگار چوب نمیزند اما به محض اینکه حتی به شوخی به زبان میآوردم میدیدم محکم چوب زد… (البته این به این معنی نیست که هر نوع فکری مجاز است. گاهی برخی افکار هم گناه است)
حالا، دیروز (۶ آذر ۹۵) در برنامه سمت خدا استاد عابدینی جملهای گفت که مشخص کرد که این موضوع، دقیقاً یک روایت است. بشنوید:
خوب زندگی کردن، خیلی سخت است… خیلی باید مراقب بود. کلمه به کلمه حساب میشود…
خیلی درد و دلها دارم که دلم میخواهد بنویسم اما میترسم سوء تفاهم شود یا یکی به گوش سوژه مورد نظرم برساند و کدورتهایی پیش بیاید! مثلاً: یکی از خواهرهای من متأسفانه در بیان، ادب را نسبت به خدا رعایت نمیکرد. من مطلب «امید من! دل خدا را نشکن!» را با توجه به او نوشتم… وقتی ازدواج نکرده بود و خانهمان بود، روزی چند بار حرفهای خطرناک به زبان میآورد و من روزی چند بار به او میگفتم: منصوره! دل خدا را نشکن! اینها را به زبان نیاور! و او گوش نکرد که نکرد! 🙁 او به مرور زندگی عجیب و پرمصیبتی پیدا کرد که فقط یک نمونهی کوچکش همان بود که خداوند دختری را به او داد و بعد از چهار ماه با فجیعترین حالتِ ممکن، از او گرفت! (که در مطلب «نرگس از دنیا رفت» بدان اشاره کردم) دخترش به بیماریای دچار شد که از هر صدهزار کودک ۲۰ کودک به آن دچار میشوند! و از آن بدتر اینکه دیگر (تا این لحظه) به خاطر مشکلات نادر و عجیب، نتوانسته بچهدار شود و مصیبتهای دیگری که نمیتوانم و نباید بگویم… الان هم دارم این کلیپ را در تلگرام برایش میفرستم شاید مؤثر افتد (إن شاء الله)
آپدیت ۱ (۱۵ آذر ۹۵) :
در کتاب مبادی فقه و اصول، حدیثی دیدم به نام «حدیث رفع» که انتهای حدیث جمله جالبی دارد:
وُضِعَ عن امّتی تِسعُ خِصالٍ: الخَطاءُ، و النِّسیانُ، و ما لا یَعلَمونَ، و ما لا یُطیقُونَ، و ما اضطُرُّوا إلَیهِ، و ما استُکرِهُوا علَیهِ، و الطِّیَرَهُ، و الوَسوَسَهُ فی التَّفَکُّرِ فی الخَلقِ، و الحَسَدُ ما لم یَظهَرْ بلِسانٍ أو یَدٍ. (کافی، ج ۲، ص ۴۶۳، ح ۲)
[تکلیف و مسؤولیت نسبت به] نُه خصلت، از امّت من برداشته شده است: خطا، فراموشى، آنچه نمىدانند، آنچه توانش را ندارند، آنچه بدان ناچارند، آنچه به زور بدان وادار مىشوند، فال بد زدن، وسوسه تفکّر در آفرینش و حسادت تا زمانى که به زبان یا دست، آشکار نشود.
این جمله دقیقاً اشاره به همین موضوع دارد که برخی وسوسههای درونی طبیعی است اما اگر به زبان آورده شود، جریمه دارد!
آپدیت ۲: دیشب خواهر کوچکتر اینجا بود. گفت: حمید، خدا بگم با اون پیغامی که فرستادی چی کارت کنه!
پیغام آن روزِ من به او:
گفتم: چطور؟ گفت: آخه من صبح همون روز، کلی به خدا گلایه کردم و فحش دادم و از اینجور حرفها، بعد یک دفعه این پیغام که برام آمد اون شب انقدر گریه کردم که نگو! … فهمیدم این پیغام به خاطر اون حرفهام بوده…
در دلم گفتم: تو یک چشمه از رمزگشایی دیدهای، اینقدر گریه کردهای، اگر تو مخاطب وبلاگ من بودی و رمزگشایی را یاد میگرفتی چقدر از دنیا لذت میبردی و بابت این قضایا گریه میکردی!؟
امید من، اگر آنقدر خسته نیستی که برای شنیدن قرآن، به سختی جلو خوابت را بگیری، بکوش که با صدای قرآن بخوابی.
سوره الرحمن، بهترین پیشنهاد است. هم آنجا که میگوید «یُعرَفُ المُجرمون بسیماهُم، فیُأخذُ بالنّواصی و الأقدام…» اشکی میریزی و هم آنجا که میگوید: «و لمن خافَ مقامَ ربّه جنّتان…» امیدوار میشوی و آرامش مییابی و چه خوابی شود این خواب…
امید من، بکوش که هر چه زودتر (چه بسا ساعت ۲۲) به خواب بروی و کارها را به سحر منتقل کنی…
آن شب که خوابآلوده هستی، در ذکر، زیادهروی نکن و سریعتر به خواب برو.
دیدگاههای تازه