با روانشناسی، پای دررفته جا نمی‌افته!

اتفاقات روزانه, نکته هیچ دیدگاه »

عجب حکایتی‌ست این بچه‌داری!

سه روز پیش بود که مهدی رضای ما (خواهرزاده گرام که سه سال سن دارد) گریه‌کنان وارد خانه می‌شود. مادرش از بچه‌هایی که با او بازی می‌کرده‌اند، می‌شنود که داشته می‌دویده، پایش به چهارچوب درب حیاط گیر می‌کند و زمین می‌خورد.

بعد از اینکه گریه مهدی تمام می‌شود، می‌گوید پایش درد می‌کند. خواهر ما هم احتمال می‌دهد که ضرب دیده باشد و این چیزها طبیعی است.

تا شب، مهدی هرگز راه نمی‌رود و مدام بیان می‌کند که پایش درد می‌کند، اما هیچ اثری از گریه یا ناراحتی در چهره‌اش نیست.

شب که آمدند خانه ما، مهدی رضا از راه رفتن خودداری می‌کرد و برای جا به جایی ما را صدا می‌زد.
قضیه کمی حساس شد. بنابراین، رو آوردند به دکتر. از پای بچه عکس گرفتند، هیچ علامتی که مشخص کند مثلاً پا مو یا ترک برداشته، نمی‌بینند.

کم‌کم با توجه به اینکه احساس درد در چهره بچه نبود و دکتر هم تأیید کرد که اتفاقی نیفتاده، ذهن‌های روانشناس ما ایرانی‌ها فعال شد و ذهن به این سمت رفت که: نکند مهدی از این وضع خوشش آمده! یعنی اینکه ما او را حمل می‌کنیم و او سوار بر ما می‌شود. یا اینکه نکند مهدی ترسیده!

طی این سه روز کم کم به صورت پلنگی همه جا می‌رفت، اما پایش را زمین نمی‌گذاشت.
البته پایش را تکان می‌داد و گاهی هم زمین می‌گذاشت، اما حاضر به راه رفتن دائمی نبود.

موضوع کمی جالب شد! ما همه فکر می‌کردیم که مهدی حاضر نیست دیگر راه برود! (از این اتفاقات در بچگی رخ می‌دهد. مثلاً یک بچه از ترس دیگر حاضر نمی‌شود صحبت کند که باید کم کم دوباره به زبان آوردش)

ما هم خانوادگی شروع کردیم به روانشناسی کردن!!

باور نمی‌کنید چه کارهایی انجام دادیم! برخی از کارها:
– یک کتاب داستان گران قیمت و زیبا برایش خریدیم و وارد اتاق شدیم. مهدی از خوشحالی پرواز می‌کرد (اما راه نمی‌رفت! 🙂 ) کتاب را روی تاقچه گذاشتیم و نسشتیم. بچه ابتدا درخواست کرد که کتاب را برایش بیاوریم، اما گفتیم باید خودت راه بروی و تا آنجا بروی و کتاب را برداری. اما هرگز حاضر به این کار نشد! کم کم گریه افتاد به طوریکه انصافاً دل انسان کباب می‌شد، اما ما مصر بودیم که باید راه بروی و خودت برداری!

آنقدر گریه کرد و جیغ کشید تا بالاخره کتاب را به او دادیم، اما در کمال تعجب، کتاب را چهل تکه کرد!

– من یک فیلم با عنوان «علم بچه‌ها یا Science of Babies» دارم که مهدی خیلی آن را دوست دارد. فرصت را غنیمت شماردم و به جای تماشای کارتون که هر روز یک ساعت پیش من جیره دارد، آن را گذاشتم. فیلم را به جاهایی منتقل کردم که بچه‌ها با گرفتن از دیوار و صندلی، کم‌کم شروع به راه رفتن می‌کنند و در این مدت من هرگز صحبت نمی‌کردم. مشاهده می‌کردم که مهدی چند بار به پاهایش نگاه کرد. شاید در این فکر بود که ای کاش می‌توانستم راه بروم…

– خواهرم دستش را می‌گرفت و یادش می‌داد که چطور کم کم راه برود در حالی که روی پای چپش خیلی فشار نیاورد.

– مادر ما که هنوز خرافات عهد جاهلیت از سرش بیرون نرفته، بردش و برایش تخم مرغ شکاندند!!!

و خلاصه، طی این دو-سه روز هر راهی که به ذهنمان می‌رسید، طی کردیم که شاید مهدی حاضر شود راه برود، اما بنده خدا هرگز راه نرفت.

تا اینکه امشب بالاخره ذهن‌ها طرف حاج آقایی که پای در رفته را جا می‌اندازد چرخید.

همین الان از آنجا می‌آیند. خواهرم می‌گفت به محض اینکه پای بچه را لمس کرد، گفت: بله، در رفته است!

حواس مهدی را پرت کرده بودند و در یک حرکت تاکتیکی پایش را جا انداخته بودند. بچه هم از درد ضعف کرده بوده، داغ شده بوده و جیغ می‌زده است. فعلاً پایش را با تخم مرغ بسته‌اند و انگار خطر رفع شده است. (حالا که خون جریان پیدا کرده، بچه احساس خارش در پایش می‌کند!) به نظر می‌رسد کمی آرام‌تر شده. إن شاء الله فردا پس فردا نتیجه‌اش مشخص می‌شود.

اما انصافاً در بسیاری از امور زندگی، ما درد را نشناخته‌ایم و برایش نسخه پیچیده‌ایم. هر چه هم نسخه را اعمال می‌کنیم، جواب نمی‌گیریم!!
مگر می‌شود با روانشناسی پای دررفته را جا انداخت؟!

آقای موسوی! چند می‌گیری گریه کنی؟

اتفاقات روزانه, کمی خنده, کمی سیاست ۱۳ دیدگاه »

با حضور محسنی اژه‌ای در اخبار ده و نیم شبکه دو (یکشنبه ۲۲ شهریور ۸۸) و لو رفتن جریان آن دختر شهید ساختگی که گفته می‌شد دستگیر شده، مورد آزار و اذیت واقع شده، پایین تنه‌اش با اسید  سوزانده شده (و از قضا انگار فقط آقای کروبی و آقای موسوی پایین‌تنه این دختر مظلوم را دیده‌اند) و در نهایت مخفیانه(!) دفن شده و از طرف آقای موسوی برای این دختر (که البته بعداً مشخص شد دختر شهید نبوده، زنده هم پیدا شده و تماس هم با خانواده داشته،) مجلس ختمی گرفته شده و آقای موسوی در این مجلس حاضر شده و دلش برای آن مرحومه سوخته و اشک هم ریخته، نمی‌دانم چرا با شنیدن این قضایا، یاد فیلم «چند می‌گیری گریه کنی» افتادم!

http://www.cinemaema.com/parameters/cinemaema/images/news/chandmigiri1137827741big.jpg

تصور کنید! برای یک مشت دلار، سید و دار و دسته‌اش حاضرند برای قبری که مرده در آن نیست گریه کنند! حالا احتمالاً اگر واقعاً کسی مرده باشد، فکر می‌کنم حاضر باشند مفتی بیایند و خودکشی کنند!

خلاصه، این دار و دسته، کیس (case) مناسبی هستند برای مواقعی که یک بی‌کس و کار می‌میرد و هیچ کس نیست مراسم کفن و دفن و ختم و هفت را با شکوه برگزار کند و گریه هم کند! آن هم به رایگان! 🙂

از شوخی گذشته، از دیشب تا به حال دارم در ذهن مملکتی را تصویر می‌کنم که امثال کروبی و موسوی رئیس‌جمهور آن شده باشند!!!

تأثیر تکنولوژی بر مدت زمان سخنرانی‌ها!

اتفاقات روزانه, کمی خنده هیچ دیدگاه »

امروز از طریق یکی از دوستان دعوت شده بودیم به یک جلسه به صرف یک سخنرانی!

اطراف سخنران محترم پر بود از MP3 Playerها و گوشی‌هایی که در حال ضبط افاضات ایشان بودند.

سخنران هم که دیده بود خیلی خاطرخواه دارد، احتمالاً حسابی جوگیر شده بود و فراموش کرده بود که افرادی مثل من بدبخت برای اینکه رفیقشان نگوید که از جلسه خوشش نیامد، مجبور است تا آخر جلسه بنشیند 🙁

از یک ساعت و نیم که گذشت، در دل شروع کردم فحش دادن به آن MP3 Playerها و گوشی‌ها و آن تکنولوژی که این‌ها را بنیان نهاد!!

قدیم‌ها یک نوار کاست بود که خیلی زور می‌زد، یک ساعت روی خودش تحمل حرف‌ها را داشت! سخنران هم طوری تنظیم می‌کرد که نیم ساعتش در یک طرف نوار باشد و احتمالاً تا بخواهند نوار را برگردانند، کمی صحبت‌های نه چندان مهم می‌داشت و اگر مجلس، مذهبی می‌بود، مردم چند باری صلوات می‌فرستادند و دیگر مردم مطمئن بودند که در دقیقه ۵۹، مطمئناً فقط یک دقیقه تا پایان سخنرانی مانده است!

اما حالا چه؟ کافی است سخنران بداند که دستگاه مربوطه، با فرمت MP3 صدا را ضبط می‌کند!! 🙂

اینطور که من محاسبه کردم، یک ساعت سخنرانی با بهترین کیفیت و با فرمت MP3 می‌شود ۳۰ مگابایت. حالا تصور کنید یک حافظه یک گیگابایتی، می‌تواند ۳۴ ساعت سخنرانی روی خودش تحمل کند! یعنی اگر یک سخنران پیدا شود که بگوید من بیست شبانه روز پشت سر هم بدون آب و غذا سخنرانی خواهم کرد، شما تمام صحبت‌هایش را بر روی یک DVD (دو لایه دو رو) رایت خواهید کرد و به خورد ملت خواهید داد!!!

بارها شده است که گفته‌ام: خدایا! تو را بر نعمت «خستگی» شکر! که اگر نبود، این انسان چنان می‌تاخت تا نماند از او مگر پوستی و استخوانی! 🙂

سوء تفاهم

داستان هیچ دیدگاه »

این داستان را در کتاب «داستان‌های کوتاه» گردآوری شده توسط دکتر هادی کیانور خواندم.

داستان جالبی‌ست. گفتم شما هم بی‌نصیب نمانید:

در شهری دوهمسایه به خوبی در کنارهم زندگی می‌کردند.همسایه‌ی سمت راست گیاه چسبان زیبائی کاشته بود که رنگ‌ها و برگ‌های زیبای آن چشم همه را خیره می‌کرد. روزها گذشت تا اینکه گیاه سر بر آورد و از دیوار بالا رفت و به مرز میان دیوار همسایه چپی رسید، در این زمان همسایه سمت راستی به خاطر احترام به همسایه خود با قیچی آنها را سر برید واجازه نداد از مرز دیوار عبور کرده به حیاط همسایه چپی وارد شوند، چون می ترسید همسایه‌شان از این برگ‌ها ناراحت شود و اعتراض کند. همسایه چپ که سر شاخه‌های چسبان را نگاه می‌کرد در دل به خساست همسایه راستی دشنام می‌گفت و ناراحت بود از اینکه هر هفته سر برگ‌ها جدا می‌شود و به حیاطش وارد نمی‌شوند تا او هم از زیبایی برگ‌ها لذت ببرد.
سا ل‌ها به این منوال گذشت بدون اینکه آن دوهمسایه  خواسته‌های خود را بیان کنند و همدیگر را درک کنند.

-=-=-=-=-

حقیقتاً بسیاری از مشکلات ما با همدیگر، به خاطر سوء تفاهم‌ها و خیال‌بافی‌هایی است که بعد از یک اتفاق برامان پیش می‌آید.

شاید تنها راه حل آن، “صحبت” باشد. باید با همدیگر در مورد موضوعاتی که در ذهنمان سؤال و شک و ابهام است صحبت کنیم.

پی‌نوشت:
این روزها به خاطر بلاتکلیفی، کمی سردرگم هستم و دل و دماغ آپدیت کردن بخش‌های مختلف سایت را ندارم. امیدوارم با مشخص شدن وضعیتم در آموزش و پرورش، کمی رویه‌مند‌تر شوم.

Powered by WordPress
خروجی نوشته‌ها خروجی دیدگاه‌ها