لباس استقلالی و دل پرسپولیسی!

دین من، اسلام, نقل قول‌ها (احادیث، روایات و ...), نکته ۴ دیدگاه »

چند روز پیش در یکی از برنامه‌های احکام که از تلویزیون پخش می‌شد، یک جوان نامه فرستاده بود و سؤال کرده بود که:

من نمازهایم سر وقت است، قرآن می‌خوانم، در مجالس روضه شرکت می‌کنم و حتی نماز شب می‌خوانم، اما حقیقتش را بخواهید، تیپی که می‌زنم با جوانان مذهبی هم‌خوان نیست، آیا مشکلی دارد؟

من تا به حال ندیده بودم کسی به این زیبایی جواب این سؤال را بدهد! سؤالی که بارها دیده‌ام در بین جوانان مذهبی مطرح شده است!
حاج آقایی که برای پاسخگویی آورده بودن، گفت:

من از این جوان یک سؤال می‌پرسم: فرض کنید مسابقه استقلال و پرسپولیس باشد. نیمی از ورزشگاه پر از طرفداران استقلال و نیمی پر از طرفداران پرسپولیس.
شما مثلاً طرفدار پرسپولیس باشید. حالا اگر لباس آبی بپوشید و بخواهید بروید بین پرسپولیسی‌ها بنشینید، چه اتفاقی می‌افتد؟
همه ناراحت می‌شوند و احتمالاً اعتراض می‌کنند! حالا شما هی بیایید داد بزنید که بابا! من دلم با پرسپولیس است! 🙂

جواب جالب و ارزشمندی بود. می‌دانید که هیچ چیز مثل مثال نمی‌تواند در پاسخگویی تأثیر داشته باشد. چیزی که ما دائماً در قرآن می‌بینیم:

مَثَل خوردن گوشت برادر مرده
تشبیه انفاق به دانه گندم
مَثَل چراغ و چراغدان
مَثَل تجارت مجاهدان
مَثَل زمین نرم و زمین شوره زار
مثل نور الهى
مَثَل کور و بینا، کر و شنوا
مَثَل سراب و ظلمات
علت مثال زدن قرآن
مَثَل یاران رسول اللّه صلى اللّه علیه و آله و سلّم
مَثَل مگس
مَثَل زنان بد و شوهران خوب
مَثَل باغ حاصلخیز
مَثَل بناى محکم و بناى سست
مَثَل سگ هار
و ده‌ها مثل دیگر که در این دانشنامه آمده است.

و خوشبختانه طلاب ما نیز از این شیوه به خوبی استفاده کرده‌اند.

گذشته ار این‌ها، یادم می‌آید که زمانی که نوجوان بودیم، تیم فوتسال پرسپولیس برای مسابقه با تیم شن سای ساوه به شهرمان آمده بود. ما هم که آن زمان پرسپولیسی محض(!) بودیم، بلند شدیم که برویم بازی را ببینیم.

دیدم هواداران پرسپولیس پشت دروازه پرسپولیس جمع شده‌اند. ما هم هیجان زده شدیم و گفتیم برویم آنجا، غافل از اینکه سوئیت‌شرتی که به تن داشتم، رنگ آبی داشت:

قبل از ورود به آن محوطه، یک ارتفاع بود که پله می‌خورد تا به آنجا وارد شوی، چند نفر را دم پله‌ها گذاشته بودند و من نمی‌دانستم این‌ها چه چیز را بررسی می‌کنند! جایتان خالی! چنان ما را هل دادند که از آن ارتفاع افتادیم و تمام استخوان‌های پایین تنه‌مان جیغ کشید! از آن موقع شد که از هر چه تیم و رنگ و طرفدار و طرفداری است بیزار شده‌ام!

 

الهی! تو بیا و رنگ ظاهرمان را مبین که سیاه است، قلبمان را ببین…

خدایا! غلط کردم!

خاطرات, نکته ۶ دیدگاه »

هر وقت تلویزیون را نگاه می‌کنم که گشته‌اند یک مشت دختر و پسر زیبا و مظلوم(!) را گیر آورده‌اند و دست به دست هم داده‌اند که بدبختشان کنند، یاد یک ماجرا می‌افتم.

زمانی که دانشجو بودیم، در گروه ما یک پسر بود که انصافاً برای خودش یوزارسیفی بود! همه مات و مبهوت زیبایی این پسر بودند.

هر چند من خیلی مواظبم که اعصاب خدا را با خواسته‌های مسخره و نابه‌جا خرد نکنم، اما یک روز که از جلو ما رد شد، فقط یک لحظه، باور کن فقط یک لحظه از ذهنم عبور کرد که: خدایا! چی می‌شد ما رو هم مثل این خوشگل می‌آفریدی!؟

چشمتان روز بد نبیند!

همان روز، امتحان داشتیم. خانم استاد همه را از جایشان بلند کرد و جا به جا کرد که دوستان کنار هم نباشند که تقلب کنند. کلاس شلوغ بود و ما صاف افتادیم تنگ دل این آقا.

به خدا قسم، وقتی نفس می‌کشید، تا شعاع یک متری دور او از بوی بسیار بسیار بدی که دهان او می‌داد کسی نمی‌توانست نفس بکشد!

بیشترین چیزی که من را آزاد می‌دهد، بوی بد دهان اطرافیانم است.

باور کن چنان بویی را هرگز استشمام نکرده بودم.

بدبختانه هر بار، یواش و با صدایی پر از نفس، یک سؤال هم می‌پرسید!

هرگز فراموش نمی‌کنم که از ابتدا تا انتهای آزمون در حالی که بغض کرده بودم و ممنون بودم از این تذکر خدا، با بندهای انگشتانم تسبیح می‌گفتم: خدایا! غلط کردم! خدایا! غلط کردم! خدایا! غلط کردم!…

 

گاهی اوقات از بیرون یک ساختمان به آن نگاه می‌کنیم و می‌گوییم عجب بنای زیبایی است. ای کاش می‌شد مال من می‌بود. اما وقتی داخل می‌شویم، می‌بینیم، بنا پر است از تارهای عنکبوت. سقف آن نم داده است و بسیار زشت می‌نماید. همه چیز خراب است و نه آنطور که از بیرون می‌نمود.

گاهی اوقات یکی را از دور می‌بینیم و احتمالاً با خود می‌گوییم: خوش به حالش. ای کاش من هم آنطور بودم. خوش به حال فلانی چقدر مایه‌دار است. خوش به حالش چقدر زیباست. خوش به حالش چقدر صدایش خوش است. خوش به حالش فلان جور است. ای کاش من هم جای او بودم.
اما نمی‌دانیم که او از درون چقدر نازیباست. چه زندگی ضایعی دارد. با چه مشکلات عدیده‌ای دست و پنجه نرم می‌کند!

اگر آن‌ها را نشانمان دهند، عقب عقب می‌رویم. فرار می‌کنیم و آرزویمان را پس می‌گیریم.

شخصاً به حال هیچ احدالناسی از هیچ لحاظ، غبطه نمی‌خورم (به خصوص بعد از آن مصیبت!)، مگر یک گروه از انسان‌ها: آن‌ها که متقی‌تر باشند. (أکرمکم عند الله أتقاکم)
در حقیقت همان «اسوه‌های حسنه». پیامبر و ائمه و اولیای خدا ارزش غبطه خوردن دارند نه یک انسان زیبا و خوش صدا و حتی بسیار دانشمند و فهیم و …
من معتقدم اگر معنویت را کنار بگذاریم، انسان‌ها از نظر مادیات در شرایط کاملاً یکسان قرار دارند به همین دلیل است که این چیزها در آخرت در نظر گرفته نمی‌شود.
اگر یکی زیبایی دارد، با بوی بد دهانش نمی‌داند چه کند. اگر یکی صدای زیبا دارد، صورت زیبا ندارد. اگر یکی مال بسیار دارد، فرزند فلج دارد. اگر یکی هر روز می‌رود خارج از کشور، می‌بینی سواد ندارد و لذت سواد داشتن را نمی‌چشد. اگر یکی مدرک بالا دارد، غرور دارد و بی‌ادب است. اگر یکی کار بسیار دارد، می‌بینی خودش حالش از زندگی پرمشغله‌اش به هم خورده است. اگر یکی پوست سفید دارد، می‌بینی دلش سیاه است. در عوض یکی پوستش سیاه است و دلش سفید. اگر مردی زن زیبا دارد، آن زن بهانه‌گیر است. اگر زنی مرد زیبا دارد آن مرد خسیس است و خلاصه اگر همه چیز را کنار هم بگذاریم، می‌بینیم انصافاً هیچ کس چیزی از دیگری بیشتر ندارد! همه در دنیا مساوی‌اند مگر آن‌ها که بر معنویت خود افزوده باشند.

آموزش رفع تشویش و اضطراب

دین من، اسلام یک دیدگاه »

روزهای جمعه، ساعت ۷، شبکه ۴، برنامه‌ای با حضور استاد ابراهیمی، فیلسوف ایرانی پخش می‌شود.

امروز حدیثی خواند که برایم جالب بود. مجبور شدم «المنجد» را نصب کنم تا حدیث را پیدا کنم. بعداً در اینترنت هم جستجو کردم و در نهایت پیدایش کردم (در این صفحه موجود است). البته متوجه شدم که ایشان حدیث را تا حدودی اشتباه خواندند، اما به هر حال، مضمون کلی، جالب بود. شما هم بخوانید:

قال النبى صلى الله علیه و آله و سلم : إنَّه لَیَغانُ عَلى قَلبى و إنّى لأستغفِرُ الله فى کُلِّ یومٍ سَبعینَ مَرّه .
پیامبر عظیم الشأن اسلام صلى الله علیه و آله و سلم مى‌فرماید:
بر قلب من اضطراب و شوریدگی حائل مى‌شود و من براى رفع آن روزى هفتاد مرتبه استغفار مى‌کنم.

کلمه یغان را هر چه در المنجد و … گشتم، نتوانستم به طور دقیق معنی کنم. یک جا گفته اضطراب، یک جا گفته حجاب و استاد ابراهیمی می‌گفتند وسوسه و فکرهای نامربوط.

می‌دانید که حرف «ل» در ابتدای «یغان» برای تأکید است. شاید به این معنی که شک نکنید که بر قلب منِ پیامبر نیز وسوسه و اضطراب حایل می‌شود و شاید به این معنی که «بسیار حائل می‌شود».

حدیث جالبی است. به خصوص اگر «وسوسه» را در نظر بگیریم، برای درمان بیماری وسواس فکری مناسب است.

هر کدام از معانی را که برایش بگیریم، مهم نیست، اهمیت هفتاد بار استغفار را می‌رساند.
حالا نمی‌دانم منظور پیامبر از این استغفار به جز آن استغفاری است که در نماز شب باید هفتاد بار گفته شود یا خیر، همان است. این را باید از یکی بپرسم.
به هر حال، باید برایش یک برنامه بچینیم.

آموزش تولید هورمون شادی!

اعتقادات خاص مذهبی من, دین من، اسلام, نکاتی برای بچه حزب اللهی‌ها, نکته ۳ دیدگاه »

امروز از نماز جماعت ظهر برمی‌گشتم که یکی از دوستان که ارادت خاصی به هم داریم را دیدم. این اتفاق هر دو سه ماه یک بار می‌افتد. او می‌آید خانه مادرش و ما سر راه همدیگر را می‌بینیم.

تقریباً همکار به حساب می‌آییم. یعنی او نیز مدرس است، اما با این تفاوت که ایشان مؤسسه خصوصی دارند. البته صبح‌ها تا ظهر در یک شرکت مشغول است و بعد از ظهر تا آخر شب در مؤسسه‌اش.
اینطور که با هم کار کرده‌ایم و در جریان کارهایش هستم، در مسائل دینی کمی کاهل است. نمی‌دانم شاید خدا دلیلش را بپذیرد که من صبح تا شب کلاس هستم و وقت نماز خواندن ندارم، نمی‌توانم به خاطر فشار کاری روزه بگیرم، وقت ندارم در مسجد و مجالس وعظ شرکت کنم و …

به هر حال، بعد از یک ماچ و بوسه غلیظ، شروع کرد احول‌پرسی.

طبق معمول گفتم: عالی‌ام، احوالاتم از این بهتر نمی‌شود. شما چطوری؟

گفت: والا حمید جان، یک افسردگی شدید گرفته‌ام. برایم دعا کن.

گفتم: نگو که به هر کسی افسردگی می‌آید به جز تو! (البته سال‌هاست که با نگاه به قیافه‌اش می‌توانم دردهایش را بشمارم، اما عادت ندارم به کسی جمله منفی بگویم، پس نگفتم که از قیافه‌ات پیداست)
گفتم: مگر در این تعطیلات عید، مسافرت نرفته‌ای؟

گفت: چرا، اتفاقاً جای شما خالی، در دیار ترکیه بودیم.

گفتم: خوب، پس باید احوالاتت از ما هم بهتر باشد.

گفت: نه حمید جان، فایده ندارد، دکتر می‌گوید هورمون‌های سروتونین مغزم که مسؤول ایجاد حس شادی است، به حداقل رسیده.
مجبورم قرص مصرف کنم.

گفتم: هم تو و هم من می‌دانیم که تدریس، شهوتی دارد که هیچ چیز دیگر ندارد. انسان دلش می‌خواهد دقیقه به دقیقه عمرش را با کلاس‌هایی که بر می‌دارد، پر کند!
باید بتوانی بر این شهوت غلبه کنی. به خودت فشار نیاور، خوشی لحظه‌ای که از تدریس کسب می‌کنی ارزش ندارد که یک عمر افسرده زندگی کنی.

خلاصه، پس از دقایقی صحبت خداحافظی کردیم و این خداحافظی در حالی بود که من خجالت کشیدم بگویم: فلانی! یک روز نماز جماعت با من به مسجد بیا تا آنقدر هورمون شادی در مغزت تولید شود که در برگشت از مسجد، انرژی در تنت و همینطور لبخند بر لبانت باشد طوری که مردم فکر کنند که دیوانه شده‌ای!! 🙂

اعتماد به نفس کاذب!

نکته ۴ دیدگاه »

امروز یک مستند می‌دیدم به نام Watching The World Without Eyes (تماشای دنیا بدون چشم). مستند در مورد پسری است که در سه سالگی چشم‌هایش را به خاطر سرطان از دست می‌دهد و از آن پس یاد می‌گیرد که با گوش‌هایش ببیند! او تنها کسی است که می‌تواند به سادگی حضور اجسام و حتی خصوصیات فیزیکی آن‌ها مثل اندازه آن‌ها را بدون لمس کردن و بدون چشم، تشخیص دهد. او می‌تواند بدون چشم، اسکیت بازی کند، فاصله بین دو اتومبیل را به خوبی تشخیص دهد و از بین آن‌ها رد شود و …
او فاصله و اندازه اجسام را با صداهای کلیک کلیک که با دهانش در می‌آورد و منتظر بازتابش می‌ماند، تشخیص می‌دهد.

او قدرت خارق العاده‌ای دارد به طوری که همه او را تحسین می‌کنند و بارها و بارها با او مصاحبه شده است و خلاصه همه تحویلش می‌گیرند.

اعتماد به نفس او با توجه به این تحسین‌ها، آنقدر بالا رفته است که هرگز نمی‌تواند باور کند که کاری را نمی‌تواند انجام دهد که بینایان می‌توانند انجام دهند!
او نمی‌خواهد باور کند که هر چند که همه بگویند تو عالی و یکی هستی، اما بالاخره هیچ وقت گوش‌ها جای چشم را نمی‌گیرند!
او آنقدر اعتماد به نقسش بالاست که نمی‌تواند به مدرسه استثنایی‌ها برود! می‌گوید آنجا برای معلولان است و من معلول نیستم!

از همه مهم‌تر اینکه او هرگز قبول نمی‌کند که عصای سفید به دست بگیرد تا چاله‌ها را که بارتاب صوتی ندارند، تشخیص دهد. یا اگر از خیابان خواست عبور کند، ماشین‌ها طبق قوانین بایستند تا او رد شود. اگر عصا به دست نگیرد و ماشین به او بزند، او مقصر خواهد بود!

کاری به این ندارم که مادرش نهایتاً او را پیش یک مربی می‌برد که مثل پسرش است با این تفاوت که او عصا نیز به دست می‌گیرد و با ترکیبی از صدا و عصا زندگی راحت‌تری دارد و نهایتاً آن شخص به پسر می‌فهماند که عصا، محدودیت و معلولیت نیست، بلکه آزادی و مصونیت است… با عصا می‌توان حتی به کوهنوردی هم رفت، که با صدا نمی‌توان…
مربی در بین فیلم جمله قشنگی می‌گوید. وقتی پسر نابینا که حالا مملو از اعتماد به نفس است، اصرار می‌کند که من خودم همه چیز را می‌دانم و لازم به آموزش تو ندارم، مربی می‌گوید: هر کس که بگوید من چیزی برای یادگیری لازم ندارم، در واقع خودش را شدیداً محدود کرده و مانع دستیابی به فرصت‌های بیشتر و بیشتر شده است.

من اسم این وضعیت را می‌گذارم: اعتماد به نفس کاذب! و خدا نکند که ما گرفتار این وضعیت شویم!

معمولاً این حالت زمانی پیش می‌آید که اطرافیان یک شخص مدام به او بگویند: تو بهترینی، تو عالی‌ای، تو یکی هستی و خلاصه هندوانه زیر بغل شخص بگذارند…

به مرور، شخص آنقدر خود را بالا می‌پندارد که دیگر نمی‌تواند توصیه و پیشنهاد کسی را گوش کند! اعتماد به دیگران از بین می‌رود و شخص تصور می‌کند کسی بیش از او نمی‌داند!

در این وضعیت باید کلی زمان گذاشت و خرج کرد که به شخص فهماند، خیر، اینطورها هم که فکر می‌کنی نیست!

حقیقتش را بخواهید، شخصاً این وضعیت را بارها در خودم احساس کرده‌ام! به طور مثال، از زمانی که زبان انگلیسی را با امانوئل (یکی از دوستان خارج از کشور) تمرین کردم و او و اطرافیان تأیید و تشویق کردند، چنان عتماد به نفس کاذبی وجودم را گرفته است که دیگر به هیچ مدرس و مکالمه‌کننده زبان انگلیسی در ایران اعتماد ندارم! و در مطالب قبلی گفته‌ام که اولین شرط یادگیری این است که به یاددهنده اعتماد داشته باشی. پس، همین باعث شده است که خیلی از اوقات نکاتی که از اشخاص می‌شنوم در ذهنم نماند! چون به آن‌ها اعتماد نداشته‌ام و برایم مهم نبوده است!
در بحث کامپیوتر نیز همینطور! آنقدر برخی افراد آفرین آفرین گفته‌اند، که گاهی اوقات تصور می‌کنم… بماند که چه تصور می‌کنم!

از این‌ها که بگذریم، در بحث دین نیز همینطور است!
گاهی اوقات برخی دانسته‌ها و به طبع آن برخی تشویق‌ها و تحویل گرفتن‌ها، باعث می‌شود انسان تصور کند به چه مقام والایی دست یافته است! غافل از اینکه بعدها می‌فهمد یک گوسفندچران امی جایگاه و قرابتش  به خدا بیشتر از او است!
در مورد خودم همیشه این اعتماد به نفس کاذب در دین دردسرساز بوده است! چرا که دائم باید مراقب باشم که نکند این اعتماد به نفس کاذب کار دستم دهد!
نکند خودم را با کناری‌ام در صف نماز مقایسه کنم: من فلان چیز را می‌دانم و او نمی‌داند. من فلان کار مستحبی را انجام می‌دهم و او نمی‌دهد، من فلان طور هستم و او نیست و خلاصه کم‌کم از خودم فرشته‌ای یسازم که خودم به حال خودم غبطه بخورم!!!
نکند این‌ اعتماد به نفس لعنتی باعث شود پای منبر هیچ کس ننشینم چون فکر می‌کنم این حاج آقایی که دارد خطبه می‌خواند، مخرج فلان حرف را بلد نیست! او فلان کلمه عربی را غلط ترجمه کرد، اما من می‌دانم!
نکند باعث شود با فلان پیرمرد بی‌سواد معاشرت نکنم، چون من کجا و او کجا!!!

که اگر اینطور باشد، آن‌وقت، من هم همچون آن نابینا، نیاز دارم که کسی یادم دهد که:
خیر، آن‌طورها که فکر می‌کنی نیست! باید یاد بگیری که یاد بگیری!
باید یاد بگیری که کنار آن پیرمرد نشستن هم می‌تواند تعلیم باشد. پای منبر آن حاج آقا نشستن هم بسی آموزنده خواهد بود. در فلان کلاس نشستن مفید خواهد بود. فلان مربی زبان شاید چیزهای خوبی بداند که تو هرگز نمی‌دانستی. فلان استاد رشته کامپیوتر هرچند که چیزهایی را نداند، اما خیلی از قضایا را می‌داند که به کار تو خواهند آمد…

گاهی اوقات فکر می‌کنم که انگار من نیز همچون آن نابینا نیاز دارم که این اعتماد به نفس کاذب را کسی از من بگیرد!

حالا شاید این جمله را بهتر درک می‌کنم:
بادبادک با باد مخالف اوج می‌گیرد…
کسی اینجا نیست با من مخالفت کند؟

ساحل دریا

نکته یک دیدگاه »

مادرم مى گفت: حمیدم به ساحل مرو که نخواهى یافت مگر شیطان را.
من رفتم و نیافتم مگر خدا را… فأینَما تُوَلّوا فَثَمَّ وجهُ الله.
(بین الطلوعین سوم فروردین ٩٠ – سارى – فرح آباد)

مسلمان بودن

نکاتی برای بچه حزب اللهی‌ها, نکته یک دیدگاه »

امید من!
طورى رفتار مکن که خلق الله تصور کنند مسلمان بودن یعنى تو بودن! و آن گاه نخواهند که مسلمان باشند چون نخواهند که تو باشند!!

دریا

اتفاقات روزانه, خاطرات یک دیدگاه »

به خواب هم نمى دیدم که یک روز در حالى وبلاگ نویسى کنم که دو قدمى ام دریا نشسته باشد!
چقدر زیباست…
از خودش زیباتر، صدایش است!
باید باشید و ببینیدش…
بین الطلوعین دومین روز سال است و همه خوابند جز من و دریا و من شک ندارم که خدا هم اینجاست…
و عنده مفاتح الغیب لا یعلمها الا هو و یعلم ما فی البر و البحر…

Powered by WordPress
خروجی نوشته‌ها خروجی دیدگاه‌ها