امروز یک مستند میدیدم به نام Watching The World Without Eyes (تماشای دنیا بدون چشم). مستند در مورد پسری است که در سه سالگی چشمهایش را به خاطر سرطان از دست میدهد و از آن پس یاد میگیرد که با گوشهایش ببیند! او تنها کسی است که میتواند به سادگی حضور اجسام و حتی خصوصیات فیزیکی آنها مثل اندازه آنها را بدون لمس کردن و بدون چشم، تشخیص دهد. او میتواند بدون چشم، اسکیت بازی کند، فاصله بین دو اتومبیل را به خوبی تشخیص دهد و از بین آنها رد شود و …
او فاصله و اندازه اجسام را با صداهای کلیک کلیک که با دهانش در میآورد و منتظر بازتابش میماند، تشخیص میدهد.
او قدرت خارق العادهای دارد به طوری که همه او را تحسین میکنند و بارها و بارها با او مصاحبه شده است و خلاصه همه تحویلش میگیرند.
اعتماد به نفس او با توجه به این تحسینها، آنقدر بالا رفته است که هرگز نمیتواند باور کند که کاری را نمیتواند انجام دهد که بینایان میتوانند انجام دهند!
او نمیخواهد باور کند که هر چند که همه بگویند تو عالی و یکی هستی، اما بالاخره هیچ وقت گوشها جای چشم را نمیگیرند!
او آنقدر اعتماد به نقسش بالاست که نمیتواند به مدرسه استثناییها برود! میگوید آنجا برای معلولان است و من معلول نیستم!
از همه مهمتر اینکه او هرگز قبول نمیکند که عصای سفید به دست بگیرد تا چالهها را که بارتاب صوتی ندارند، تشخیص دهد. یا اگر از خیابان خواست عبور کند، ماشینها طبق قوانین بایستند تا او رد شود. اگر عصا به دست نگیرد و ماشین به او بزند، او مقصر خواهد بود!
کاری به این ندارم که مادرش نهایتاً او را پیش یک مربی میبرد که مثل پسرش است با این تفاوت که او عصا نیز به دست میگیرد و با ترکیبی از صدا و عصا زندگی راحتتری دارد و نهایتاً آن شخص به پسر میفهماند که عصا، محدودیت و معلولیت نیست، بلکه آزادی و مصونیت است… با عصا میتوان حتی به کوهنوردی هم رفت، که با صدا نمیتوان…
مربی در بین فیلم جمله قشنگی میگوید. وقتی پسر نابینا که حالا مملو از اعتماد به نفس است، اصرار میکند که من خودم همه چیز را میدانم و لازم به آموزش تو ندارم، مربی میگوید: هر کس که بگوید من چیزی برای یادگیری لازم ندارم، در واقع خودش را شدیداً محدود کرده و مانع دستیابی به فرصتهای بیشتر و بیشتر شده است.
من اسم این وضعیت را میگذارم: اعتماد به نفس کاذب! و خدا نکند که ما گرفتار این وضعیت شویم!
معمولاً این حالت زمانی پیش میآید که اطرافیان یک شخص مدام به او بگویند: تو بهترینی، تو عالیای، تو یکی هستی و خلاصه هندوانه زیر بغل شخص بگذارند…
به مرور، شخص آنقدر خود را بالا میپندارد که دیگر نمیتواند توصیه و پیشنهاد کسی را گوش کند! اعتماد به دیگران از بین میرود و شخص تصور میکند کسی بیش از او نمیداند!
در این وضعیت باید کلی زمان گذاشت و خرج کرد که به شخص فهماند، خیر، اینطورها هم که فکر میکنی نیست!
حقیقتش را بخواهید، شخصاً این وضعیت را بارها در خودم احساس کردهام! به طور مثال، از زمانی که زبان انگلیسی را با امانوئل (یکی از دوستان خارج از کشور) تمرین کردم و او و اطرافیان تأیید و تشویق کردند، چنان عتماد به نفس کاذبی وجودم را گرفته است که دیگر به هیچ مدرس و مکالمهکننده زبان انگلیسی در ایران اعتماد ندارم! و در مطالب قبلی گفتهام که اولین شرط یادگیری این است که به یاددهنده اعتماد داشته باشی. پس، همین باعث شده است که خیلی از اوقات نکاتی که از اشخاص میشنوم در ذهنم نماند! چون به آنها اعتماد نداشتهام و برایم مهم نبوده است!
در بحث کامپیوتر نیز همینطور! آنقدر برخی افراد آفرین آفرین گفتهاند، که گاهی اوقات تصور میکنم… بماند که چه تصور میکنم!
از اینها که بگذریم، در بحث دین نیز همینطور است!
گاهی اوقات برخی دانستهها و به طبع آن برخی تشویقها و تحویل گرفتنها، باعث میشود انسان تصور کند به چه مقام والایی دست یافته است! غافل از اینکه بعدها میفهمد یک گوسفندچران امی جایگاه و قرابتش به خدا بیشتر از او است!
در مورد خودم همیشه این اعتماد به نفس کاذب در دین دردسرساز بوده است! چرا که دائم باید مراقب باشم که نکند این اعتماد به نفس کاذب کار دستم دهد!
نکند خودم را با کناریام در صف نماز مقایسه کنم: من فلان چیز را میدانم و او نمیداند. من فلان کار مستحبی را انجام میدهم و او نمیدهد، من فلان طور هستم و او نیست و خلاصه کمکم از خودم فرشتهای یسازم که خودم به حال خودم غبطه بخورم!!!
نکند این اعتماد به نفس لعنتی باعث شود پای منبر هیچ کس ننشینم چون فکر میکنم این حاج آقایی که دارد خطبه میخواند، مخرج فلان حرف را بلد نیست! او فلان کلمه عربی را غلط ترجمه کرد، اما من میدانم!
نکند باعث شود با فلان پیرمرد بیسواد معاشرت نکنم، چون من کجا و او کجا!!!
که اگر اینطور باشد، آنوقت، من هم همچون آن نابینا، نیاز دارم که کسی یادم دهد که:
خیر، آنطورها که فکر میکنی نیست! باید یاد بگیری که یاد بگیری!
باید یاد بگیری که کنار آن پیرمرد نشستن هم میتواند تعلیم باشد. پای منبر آن حاج آقا نشستن هم بسی آموزنده خواهد بود. در فلان کلاس نشستن مفید خواهد بود. فلان مربی زبان شاید چیزهای خوبی بداند که تو هرگز نمیدانستی. فلان استاد رشته کامپیوتر هرچند که چیزهایی را نداند، اما خیلی از قضایا را میداند که به کار تو خواهند آمد…
گاهی اوقات فکر میکنم که انگار من نیز همچون آن نابینا نیاز دارم که این اعتماد به نفس کاذب را کسی از من بگیرد!
حالا شاید این جمله را بهتر درک میکنم:
بادبادک با باد مخالف اوج میگیرد…
کسی اینجا نیست با من مخالفت کند؟
دیدگاههای تازه