إن شاء الله ظهور نزدیک است…

اتفاقات روزانه, نکته هیچ دیدگاه »

دیروز در ماشین سخنرانی استاد پناهیان را گوش می‌کردم که صحبت‌هایی در مورد امام زمان شد. طبیعتاً دلم چیزهایی خواست…

نمی‌دانم به آن ربط داشت یا توهمات ناشی از خورد و خوراک بود، اما به هر حال دیدم یک گروه در حال دویدن به سمت یک شبه‌نور هستند، یک طلبه دستش یک پرچم بود که رویش نوشته شده بود: 

مردمان کرببلا لازم نیست | إن شاء الله ظهور نزدیک است 

نمی‌دانم چرا به این خوبی این جمله یادم مانده!؟ و حتی پرچمش هم یادم هست که جمله بالا را با قرمز نوشته بود و جمله پایین را با سبز.

به هر حال، خواستم فقط این شعر را اینجا ثبت کنم که یادم بماند و هر بار زمزمه کنم: 

 مردمان کرببلا لازم نیست | إن شاء الله ظهور نزدیک است

 (ظاهراً اشاره دارد به «آزمایش» که چند باری به ذهن من و خیلی‌های دیگر رسیده که در مورد کربلا، می‌گوییم «یا لیتنی کنت معک»… حالا می‌گوید، کرببلا لازم نیست، این آزمون را به زودی با ظهور پس خواهید داد!)

دلیل شکر!؟

اتفاقات روزانه, نکته یک دیدگاه »

این روزها هر بار که “خدایا شکرت” می گویم سریعاً بررسی می کنم که دلیل این رضایت و شکر چه بود؟ به خاطر این که امروز درآمد خوبی داشتم؟
متأسفم که بگویم خیلی از اوقات می بینم بله، این آرامش و رضایت به خاطر درآمد خوب بود!! و وای بر من…

از خود راضی

امید نامه هیچ دیدگاه »

امید من،
بکوش از خود راضی شوی نه ازخودراضی شوی!

خاموشی موقت ۲

درباره وبلاگ و وب‌سایت ۴ دیدگاه »

از دفعه قبل که «خاموشی موقت» داشتم چند ماهی می‌گذرد.

احساس می‌کنم یک خاموشی دیگر نیاز دارم. (خاموشیِ خونم کم شده!!)

دلیل: مثل دفعه قبل، خودم هم نمی‌دانم! شاید به این خاطر که یک سری برنامه و … دارم که نیاز دارم ذهنم آزادتر باشد! شاید هم دلایل دیگر!

به هر حال، دوستان عزیز، تا انتهای سال از خدمت شما مرخص می‌شوم و إن شاء الله اگر عمر و صلاح بود، ابتدای سال بعد خدمتتان خواهم رسید. 🙂

موفق باشید 😉

موسم نمره دهی!

اتفاقات روزانه یک دیدگاه »

باز هم موسم امتحانات و نمره‌دهی رسید و مصیبت شروع شد!

آدم نمی‌داند به حرف که گوش کند!؟

شب یلدا دایی‌ام می‌گفت: دایی جون! به همه نمره بده! من خودم شاید اگر آقای فلانی، دبیرمون، در دبیرستان بهم نمره می‌داد، درس رو ول نمی‌کردم! الان هر وقت می‌بینمش حالم ازش به هم می‌خوره! همه‌ش نفرینش می‌کنم!

آدم می‌بیند خدایی‌ش راست می‌گوید! من خودم از چند استادم بیزار بودم و تقریباً هنوز هستم چون ناجوانمردانه نمره دادند و یا مثلاً ۵ سال پیش یک دانشجو داشتم که اوج استعداد بود! استعدادش را ترم‌های قبل بهم ثابت کرده بود اما یک ترم دیدم کلاس‌ها را نصفه و نیمه آمد و نهایتاً نمره قبولی نگرفت. دلیلش را پرسیدم، فهمیدم که مشکلات خانوادگی داشته (پدر و مادرش می‌خواستند از هم جدا شوند). با توجه به آن پیش‌زمینه که از اون داشتم و ترم آخر هم بود، به او گفتم چون می‌دانم استعدادش را داشته‌ای ولی مشکل داشته‌ای نمره قبولی می‌دهم و نمره دادم که معطل آن درس نشود…

باور می‌کنی ۵ سال است هر عید و عزایی که باشد با پیامک من را یاد می‌کند!؟ منتظرم زودتر از همه پیامک او برسد!

***

از آن طرف، می‌بینم نمره الکی ندادن، باعث شده بسیاری از دانشجویانی که انداخته‌امشان ترم‌های بعد بترسند یا به غیرتشان بربخورد و آنقدر مطالعه کنند که روی من را کم کنند! باور کن! مثلاً این ترم، افرادی که ترم‌های قبل انداخته بودم آنقدر خودشان را به آب و آتش می‌زدند که من خجالت‌زده شدم! و البته که نهایتاً خودشان از تلاششان لذت می‌برند و راضی می‌شوند.

از این که بگذریم، اصلاً قانون و وجدان و دین اجازه نمی‌دهد که یکی که برگه سفید تحویل می‌دهد را قبول کنی!

 

خلاصه، نهایتاً به این نتیجه می‌رسم که سخت‌گیر باشم هر چند که اگر ببینم شرایط یکی اضطراری است و تلاشش را کرده اما بیشتر از این دیگر نمی‌تواند، راه بیایم…

این سخت‌گیری هم شرینی‌ها و دردسرهای خودش را دارد!

همان می‌شود که اول ترم به همه‌شان می‌گویم: اگر دانشجوی خوب و درس‌خوانی باشید، نهایتاً معتقد خواهید بود که نیرومند بهترین استاد عمرتان بود! اما اگر دانشجوی تنبل و از-زیر-کار-در-رو باشید، آنقدر اذیتتان می‌کنم که معتقد خواهید شد که نیرومند بدترین استاد عمرتان بود! (در حد کابوس!!)

مثل این دانشجوی شاگرد اول (و ده‌ها نمونه دیگر که همه را در ایمیلم، برچسب زده‌ام) که بنده‌ی خدا نمی‌داند من اینترنت را به اسم و فامیل خودم حساس کرده‌ام که هر کجا صحبتی در موردم بشود به من اطلاع داده شود! و در توئیترش هر بار چیزهایی در مورد من می‌نویسد:

niroomand-opinion

و یا از آن طرف، آن دانشجوی … که چند وقت پیش یک نامه نوشته بود و بی‌انصاف، چه چیزها که پشت سر من نگفته بود!! تا یک هفته در کما بودم! (بماند که خلق الله ما را می‌شناسند و مسؤولین، خودشان جواب نامه را داده بودند و نوبت به من نرسید که با اینکه اسم و فامیلش را ننوشته بودم، اما بگویم که آن دانشجو کیست و چرا آن نامه را نوشته!)

***

از این بحث که بگذریم، این رفتار را انسان‌ها نسبت به خدا نیز دارند: هر کس که بیشتر تلاش می‌کند و هر چه خدا گفت گوش می‌کند، از او بیشتر راضی می‌شود و دائم از او تشکر می‌کند. اما کسی که دائم به فکر فرار از زیر بار مسؤولیت است و می‌خواهد آزاد باشد، می‌شود مثل این کاربر و شاید صد نفر مثل او که با جستجو وارد این مطلب شده‌اند «یا خدایی وجود ندارد و یا اگر هست، کر است!» معتقد می‌شود که:

خدایی ک پیامبرا و این آخوندا واسه ما تعریف کردن اصلا وجود نداره کسی ک اسمشو گذاشتید خدا  ن میشنوه ن میبینه ن کسی رو بدبخت میکنه و ن کسی رو خوشبخت چون اصلا وجود نداره ک بخواد این کارا رو بکنه شماهام وقتتونو بااین خدای خیالیتون تلف نکنید…

یا این یکی:

واقعا نظراتی ساده لوحانه داشتید. اولا چرا خدا جبرا ما را خلق کرده؟ ثانیا به فرض مثال که این سختی ها به خاطر اجر اخروی باشه، چرا باید اجبارا در این امتحانا قرار بگیریم؟؟ مثل استادی که اجبارا امتحانی سخت از شاگرد می گیرد و می گوید اگر قبول شده جایزه و اگر نه عذابی سخت… لعنت به خدایی که انتزاع ذهن است و هیچ هویت واقعی ندارد…

عقب بودن یا نبودن!؟

امید نامه ۳ دیدگاه »

امید من، تو عقب هستی و نیستی… پس بجنب و نگران مباش!

بیکاری…

امید نامه, نکته یک دیدگاه »

امید من،
گاهی بیکار نشستن و انرژی گرفتن برای انجام کارهای بزرگ، بهتر از مشغول نگاه داشتن خود با کارهای کوچک است…
از بیکاری فرار نکن!

باید رفت به پابوس…

نکته ۲ دیدگاه »

زمانی که با کارهای اداری و گرفتن بودجه و امکانات برای مسجد و پایگاه و … درگیر بودیم، تا وقتی می‌نشستیم و دورادور پیغام و نامه می‌دادیم، هیچ چیز گیرمان نمی‌آمد! اما وقتی یک روز بلند می‌شدیم می‌رفتیم دیدار رئیس و مشکل را مطرح می‌کردیم، همان جا دستور را صادر می‌کرد و تمام!  (دولتی‌ها خوب می‌فهمند چه می‌گویم)
حالا حکایت ما و رئیسمان (آقا سید رضا) همین است! دو سه سال است نرفته‌ایم پابوس و از دور نامه و پیغام و پسغام داده‌ایم، هیچ چیز گیرمان نیامده! هر سال که حضورش می‌رسیدیم، چنان دستمان را پر می‌کرد که تا سال بعدش کیفمان کوک بود!
فایده ندارد، باید رفت به پابوس …

گاهی فکر می‌کنم این‌ها که می‌روند پابوس پدرانش (آقا سید حسین و آقا سید علی [علیهم السلام]) چه پذیرایی‌ای می‌شوند!
اللهم ارزقنا …

مقایسه

امید نامه, نکته یک دیدگاه »

امید من، خودت را با هیچ کس جز خودت مقایسه مکن … مگر نشنیده‌ای: لا یکلف الله نفساً الا وسعها!؟

___________
هر انسانی نسبت به شرایط زندگی‌اش شرایطی خواهد داشت، فرزند امام بودن و امامزاده شدن عجیب نیست … همانطور که فرزند “بوش پدر” بودن و “بوش فرزند” شدن عجیب نیست!

این بحث جای بحث، بسیار دارد اما فعلاً دستانم یخ زده و بیشتر نمیتوانم بنویسم!
(از امتحان گرامر که عالی دادم، نیم ساعته برگشتم، ننه‌م تازه خوابش برده، تا صبح سه تا پسر برای انواع نماز و سر کار رفتن و غیره درها رو باز و بسته میکنن، اونم دائم از خواب میپره! اگه برم تو باز از خواب میپره، توی حیاط قدم میزنم یه کم بخوابه، من هم چند تا مطلب بنویسم بعد برم تو … اگر این سرما بذاره! … ۵ سال پیش یکی از دوستان عزیزم در ۱۱۸ وقتی ساعت ۱۲ شب تعطیل می‌شدیم، با عجله می‌رفت و می‌گفت: ببخشید من باید زود برسم خونه، یه بار پرسیدم چرا؟ گفت باید قبل از خوابیدن مادرم که مریض احواله بخوابیم که بیدارش نکنیم، اگر بعدش بشه باید برم خونه پدربزرگم که اون اذیت نشه. هیچ وقت این گفته ش یادم نمیره! یاد اون داستان هم افتادم که شما هم حتماً شنیده‌اید … بعداً خواهم گفت)

آخرین جمله بابا

نکاتی برای بچه حزب اللهی‌ها, نکته ۳ دیدگاه »

آخرین جمله‌ای که از بابای خدابیامرز شنیدم و بعد از آن دیگر همدیگر را ندیدیم هیچ وقت یادم نمی‌رود!

سال ۸۲، عصر یک روز تابستانی بود و کمی مانده بود به اذان مغرب و داشتم می‌آمدم مسجد. خداحافظی کردم که بیایم، از پشت صدایم کرد و گفت: حمید، بابا، گردنت رو صاف کن. مذهبی بودن به کج کردن گردن نیست…

با اینکه جمله کوتاهی بود اما دقیقاً مثل آن جمله که در مطلب «تأثیر» گفتم خیلی مهم بود! آنقدر که یک مسیر برای زندگی باشد… (فلانی! هوا این روزها سرده، این لباس رو پوشیدی مواظب باش سرما نخوری!)

هر بار که در مساجد یک جوان را می‌بینم که اوائل کارش است و موقع نماز یا حتی راه رفتن، گردنش را به نشانه خضوع کج می‌کند، یا مثلاً موقع رکوع، فکر می‌کند هر چه بیشتر تا شود خضوعش بیشتر است و… آن جمله در گوشم زمزمه می‌شود: حمید، بابا، گردنت رو صاف کن. مذهبی بودن به کج کردن گردن نیست…

پاسخ ناخواسته‌ی علی

اتفاقات روزانه, خاطرات ۲ دیدگاه »

چند روز پیش در مطلب « ترسناک ترین جمله ای که یک دانشجو در مورد کار پاره وقت و موقت باید بداند» در مورد برادر بزرگ‌ترمان (علیرضا) نوشته بودم که:

یک خاطره خصوصی بگویم: زمانی بود که من به برادر بزرگ‌ترم نگاه می‌کردم و در ذهنم می‌آمد که او درس را ادامه نداد اما چسبید به سوپرمارکت بابا و در عوض خانه و ماشینش را خرید و کلی پول دارد… اما سریعاً سرم را تکان می‌دادم که این فکرها من را گول نزند! چند سال نگذشت که او از آن شغل بیزار شد و رفت شرکت، در یک کار که صبح تا شب سر کار است و هر شب ناله می‌کند و شاید درآمد کل ماهش به اندازه چند روز من نباشد و ماشبن و خانه بهتر را هم من خریدم و او حالا پشیمان شده و می‌خواهد درس بخواند اما با اینکه دو بار در دانشگاه ثبت‌نامش کردیم که برود، اما دیگر نمی‌تواند که بخواهد!

***

علی یک عادت عجیب از بچگی داشت و آن اینکه هر وقت به هر دلیلی دپرس می‌شد، می‌رفت در یک اتاق می‌نشست و هر چه در دل داشت روی کاغذ می‌نوشت! (مثلاً بابای خدابیامرز در یک مقطعی از اواخر عمرش با رفتارهای مربوط به دوران جوانی علی به مشکل برمی‌خورد. مثلاً علی چند روز می‌گذاشت می‌رفت با دوستانش شمال و بابا در مغازه، دست تنها می‌ماند و طبیعتاً وقتی علی برمی‌گشت به او می‌توپید که تو غیرت نداری… یا امثال این مسائل…) معمولاً هم نوشته‌هایش را می‌گذاشت در شمعدانی جهاز مادر… من هم معمولاً پشت سرش می‌رفتم این برگه‌ها را می‌خواندم و چون می‌دانستم خودش بی‌سلیقه است و چیزی را نمی‌تواند نگه دارد، برای اینکه برای آینده بماند برمی‌داشتم می‌آوردم وسط نوشته‌های خودم می‌گذاشتم! (گاهی هم مثلاً حاج خانم در حال جارو کردن متوجه می‌شد که یکی از آن‌ها زیر فرش است، چون می‌دانست خوراک من از این چیزهاست، من را صدا می‌زد: حمید!)

امروز داشتم این سررسید الهی‌نامه را یک مرور می‌کردم که بگذارم سر جایش دیدم یکی از آن برگه‌های علی که پشت فاکتور فروش مغازه(!) چیزهایی نوشته آمد جلو چشمم:

ali_letter

ادامه‌اش در حد یکی دو جمله در پشت برگه است: و هیچ پشت و پناهی ندارد. پدرم اصلاً به فکر خودش نیست. هر روز به اندازه یکسال پیر می‌شود.

(این نامه برای حدوداً ۱۵ سال پیش است یعنی علی ۱۵ – ۱۶ ساله بوده)

نمی‌دانم دو سه روز بعد از آن مطلب، این را دیدن چه حکمتی دارد؟

واقعاً گاهی ما از دل دیگران خبر نداریم و چه فکرهایی در موردشان می‌کنیم…

برنامه‌نویسی!

ترفندهای من, خاطرات هیچ دیدگاه »

هر چند قلباً دوست ندارم، اما در بعضی کلاس‌ها (به فراخور بحث) گاهی اوقات به خاکی می‌رویم!

دانشجوها می‌دانند که منظور از «به خاکی رفتن» یعنی صحبت‌های غیردرسی… (در مورد زندگی، هدف…)

اما خوب، به خودشان هم آن خاطره را گفته‌ام: یک دبیر شیمی داشتیم که زیاد به خاکی می‌رفت. یک بار یکی از بچه‌ها به شوخی گفت: آقا زیاد به خاکی می‌روید! گفت: آخر، می‌دانم که ده سال بعد شماها فقط همان چیزهایی که در خاکی گفتم را یادتان خواهد ماند، بقیه را فراموش می‌کنید!

انصافاً راست می‌گفت! من که شاگرد اول کلاس بودم از آن همه فرمول شیمی هیچ چیز (یعنی واقعاً هیچ چیز!!) یادم نیست اما از خاکی‌ها حداقل این خاطره یادم هست!!!!

به هر حال، معمولاً بعد از این کلاس‌ها منتظرم که یک دانشجو یا حضوری بیاید یا ایمیل بزند و در مورد زندگی و دین و … سؤال کند! مثل این دانشجو که احتمالاً همین مطلب را زودتر از همه خواهد خواند!

namaaz

(و البته من معمولاً مثل پاسخ بالا، جواب سربالا می‌دهم… به دلایل مختلف! از جمله: دوست ندارم مرجع این نوع سؤالات قرار بگیرم! یا گاهی مثل این دانشجو، دلم می‌خواهد خیلی بیشتر از اینها تشنه شود… همینطور الکی که نمی‌شود!! یک بار که ببینم خودش آمده همان مسجدی که یک بار برای رفع مشکلش با هم قرار گذاشتیم، بعد، وارد فازهای بعدی می‌شوم! و گاهی می‌گویم ایجاد اشتیاقش با من اما پاسخگویی به سؤالات شرعی(!)اش با علمای مرتبط… هر کسی به اندازه خودش…)

به هر حال، چند روز پیش بعد از کلاس برنامه‌نویسی پیشرفته، که بحث‌هایی در این مورد شد، از کلاس آمدم بیرون، دیدم یک دانشجو پشت سرم می‌دود… خودش را رساند و با یک حالت مظلومانه‌ای گفت: استاد می‌خوام برام یه برنامه بنویسید! با توجه به اینکه دانشجوی نسبتاً تنبلی بود، گفتم لابد یک استاد دیگر تکلیف داده، می‌خواهد من بنویسم که تحویل آن استاد بدهد… سریعاُ گفتم: برو پسر!!! دوربین مخفیه!؟ سر کاریم!؟ یعنی من اینقدر… بله؟
حرفم را قطع کرد و گفت: نه استاد، یه برنامه واسه زندگی‌م!

یک دفعه وسط راهرو خشکم زد! خیلی جالب و موذیانه(!) سؤالش را مطرح کرد و این اوج استعدادش را می‌رساند! (همانطور که بعداً در امتحانات عملی فهمیدم چقدر با استعداد است… اما … اما امان از رفیق ناباب)

و من؟

او را هم پیچاندم!! 🙂

امید من، گاهی خودت را تنها ببین…

امید نامه هیچ دیدگاه »

امید من،

گاهی چشمانت را ببند و اینطور به دنیا نگاه کن: تو تنها انسان این دنیا هستی و هر که بوده است… و هست… و خواهد بود فقط برای تو آفریده شده است. هر موجودی در این دنیا آن انسانی که تو فکر می‌کنی نیست، او یا نماینده خداست و یا نماینده شیطان. پدر، مادر، خواهر، دوست، فرزند…
از سمتی از صحنه، شیطان (که به جذب تو نیاز دارد) نمایندگان خود را می‌فرستد که جذب او شوی و از سمت دیگر خداوند (که عاشق جذابیت توست) نمایندگان خود را می‌فرستد… و تمام نگاه خدا به توست و تمام نگاه شیطان به تو. چشمانت را (زود*) باز کن… حالا خود دانی! این دنیا و تو و خدا و شیطان…

ــــــــــــــــــــــــ

یاد آن الهی که سال‌ها پیش (۸۶) نوشته بودم افتادم! چقدر گشتم تا پیدایش کردم:

elaahi-on-my-way

خدا خیرش دهد این مطلب را! گشتی در دفترهای دستنویس زدم. انصافاً با دست نوشتن و خصوصی و برای دل نوشتن کجا و اینترنتی و برای خلق الله نوشتن کجا!
اما به هر حال، خواندن نوشته‌های قدیمی چه لذتی دارد!

* صلاح نیست چشمانت در این افکار، بیش از حد بسته بماند…

تزریقات! (ترفند من در تزریق دین!)

ترفندهای من, کمی خنده ۳ دیدگاه »

عاشق این ویدئو هستم:

لینک دانلود:

http://jamtube.jamnews.ir/detail/Video/18423/142

 

بیش از همه با دو گروه انسان درگیرم: ۱- دانشجو ۲- کاربر اینترنتی

معتقدم تزریق دین به این دو گروه، دردش از آمپول هم بیشتر است! اگر بخواهی مثل دکترهای معمولی دین را به آن‌ها تزریق کنی از دین می‌ترسند و بیزار می‌شوند و  هر وقت اسمش بیاید فرار و گریه می‌کنند!

بنابراین مجبوری مثل این دکتر عمل کنی! ابتدا کمی آماده‌سازی نیاز دارد، بعد تزریق کن و مهم‌تر از همه، بعد از آن است! سریعاً حواسش را به چیزی پرت کن که علاقه دارد!

حیف که دانشجو اینجاست وگرنه بیشتر وارد جزئیات می‌شدم… (در کل دوست ندارم برخی ترفندهایم لو برود چون احتمال دارد تأثیرش را از دست بدهد)

مطالب آفتابگردان را نگاه کن! هر کجا که دین تزریق کرده‌ام، اگر دُزِ آمپول بالا بوده، سریعاً (گاهی حتی چند دقیقه) بعد از آن، از لیست مطالب علمی و خنثی و جالب که برای این روزها کنار گذاشته‌ام یکی را ارسال می‌کنم که درد تزریق احساس نشود!!!!

و جالب است که به مرور بدنش به این تزریقات عادت می‌کند حالا…

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پی‌نوشت: ناگفته نماند که ما خودمان تزریقی هستیم!!!

جشن پایانِ ترمی سخت!

اتفاقات روزانه هیچ دیدگاه »
​​به مناسبت آخرین روز تدریس در ترم ۹۳۱: هیپیپ هوراااااااااااااااااااااا!! (باورم نمی‌شه من هنوز زنده‌ام!)
photo
از چند دانشگاه به بهانه‌های مختلف گریختم و غلط بکنم دیگر از این غلط‌ها بکنم!!!
finished
Powered by WordPress
خروجی نوشته‌ها خروجی دیدگاه‌ها