دیشب به خاطر یک سری کار اعصابخردکن و فکر و خیالهای مختلف و … نتوانستم بیشتر از دو سه ساعت بخوابم.
ساعت ۷:۲۰ الارم گوشی به نشانه وقت رفتن به کنکور سراسری ۹۴ زنگ خورد که بیدار شدم اما تنظیم کردم که ۷:۳۰ زنگ بزند که یک Snooze داشته باشم. (Snooze به آن چند دقیقه خواب میگویند که شما بعد از بیدار شدن از خواب شبانه دوباره به آن میروید… علما میگویند این Snooze باعث میشود خستگی خواب از تن شما بیرون برود! و احساس کسالت نداشته باشید. من معمولاً اگر قرار است ۷:۳۰ بلند شوم، ۷:۲۰ کوک میکنم و وقتی بیدار شدم، تنظیم میکنم که ۱۰ دقیقه بعد زنگ بخورد و یک خواب کوتاه میگیرم) خلاصه، خوابیدن همانا و ساعت ۸:۳۰ از خواب پریدن همانا!!! (ظاهراً بلند شده بودم و گوشی را خاموش کرده بودم)
تصور کن! نیم ساعت از شروع کنکور گذشته بود! نمیدانستم چه کار کنم! طبیعتاً اولین چیزی که به ذهنم رسید، این بود که خدا احتمالاً دارد پیغام میفرستد که این یکی دیگر صلاح نیست… (حق هم دارد طفلی! اگر این هم قبول بشوم و بخواهم همزمان با زبان و دکترا بروم، باید ترمی حداقل ۱۰ میلیون تومان برساند!)
از طرفی، گفتم کنکور است، امتحانات دانشگاه که نیست! پنج دقیقه دیر کنی راه نمیدهند، دیگر فرصت از دست رفت… اما علاقهام به رشته روانشناسی نگذاشت بیخیال شوم! گفتم اگر شده میروم زار میزنم که راهم بدهند… و با یک سر و وضع افتضاح(!) (با صورتی که جای دستم رویش مانده بود و چشم راستم اصلاً نمیدید!) راه افتادم!
از شدت خستگی و استرس، اصلاً یادم رفته بود که مدرسه علی ابن ابیطالب (که هفتهای چند بار از جلوش رد میشوم) کجاست!! تمام کوچه پسکوچههای خیابان تهران را گشتم و پیدایش نکردم! آخر از یک جوان پرسیدم و خلاصه بعد از ۲۰ دقیقه گشتن پیدا کردم. حالا آنجا، کلی منت مسؤولین را بکش که آقا شما را به خدا اجازه بدهید… گفتند دستور است که ۸:۰۵ کسی را راه ندهیم… بعد از کلی کلاس گذاشتن (که آقا من خودم راهی دکترا هستم و دانشجوی زبان هستم و مدرس و…) بالاخره راهمان دادند! (جالب است که رفتم سر جلسه دیدم داماد خودمان مراقب است! گفتم: لامصب! کجا بودی که زودتر به دادم برسی!؟)
حیف شد. نیم ساعت بیشتر برای پاسخ به سؤالات عمومی که اصل شانسم بود نداشتم… اما خوب، از سؤالات عربی و انگلیسی شروع کردم و تقریباً همه را جواب دادم و بد نبود… سؤالات تخصصی را هم بهتر از هر زمان دیگر (به خصوصی ریاضی و آمار و منطق و فلسفه را) جواب دادم.
در مجموع، شاید بهتر از هر سال جواب دادم، ولی هر چند عاشق این رشته هستم (و هر طور شده دلم میخواهد درسهایش را بخوانم) اما به آن گوشزد خدا هم توجه دارم که اگر نشد، صلاح نیست. (تداخلهای امتحانات ممکن است استرس سنگینی تحمیل کند که سلامتی انسان را به خطر بیندازد و دردسرهای دیگر…)
ما حرکت میکنیم، هر چه خودش صلاح بداند، همان میشود…
پنجشنبه 11 ژوئن 2015 در 8:14 ق.ظ
سلام عجب روزی بوده!
پس خداروشکر بخیرگذشت… 🙂
موفق باشی
جمعه 12 ژوئن 2015 در 11:44 ب.ظ
سلام ولی من به نظرم دانشگاه رفتن وقت تلف کردنه شما خیلی واحدها رو پاس میکنی که واقعا به درد نمیخورن
چهارشنبه 15 جولای 2015 در 10:07 ق.ظ
من ک یک بار کنکور دادک واس کل عمرم گران مایه ام کافی بود،مگر بمیرم دوباره کنکور بدم.!!!!!! افرییییییین ب این همه پشتکار.