عید که رفته بودیم خانه خواهرم، به او گفتم: نیره! چرا خونهتون اینقدر لُخته!؟ حالا خوبه خودت هنرمندی! چهار تا از اون خطهایی که نوشتی یا تذهیبها و معرقهایی که کار کردی رو قاب کن بزن به در و دیوارش آدم روحیه بگیره!
گفت: حمید جان، زندگی مستأجری یعنی همین! تا بخوای به خونه دل ببندی و زینتش کنی، باید بار و بندیلت رو جمع کنی و بری خونه دیگهای! إن شاء الله چند ماه دیگه خونه خودمون آماده میشه، اونجا…
***
این را که گفت، دیدم عجب جمله جالبیست! در گوشی یادداشتش کردم که یک روز دربارهاش بنویسم.
فقط کافیست ما انسانها در دنیا به همین جمله دقت کنیم: در زندگی مستأجری تا بخواهی به خانه دل ببندی و زینتش کنی، باید بار و بندیلت را ببندی و به خانه دیگری بروی!
ما همه مستأجر این دنیاییم.
دل بستن و زینت کردن بماند برای خانه ابدی.
***
یاد آن جمله افتادم که معصومین فرمودند: در دنیا به شکل “تجافی” باشید. تجافی یعنی «نیم خیز بودن» یعنی در عین حال که نشستهای، اما آماده رفتن باش…
***
بزرگان دین را به ذهن میآورم، کسانی مثل امام خمینی، آیه الله بهجت و امثالهم را. چقدر زندگی ساده، اما زیبایی داشتند. خوش به حالشان که درک کردند که مستأجر این دنیایند و مستأجر، به خانه دل نمیبندد!
یکشنبه 27 می 2012 در 12:44 ق.ظ
سلام . دوستم ازتون یه میل بهم زد … ۱۵ کار قبل از ۲۰ سالگی … ولی من ۲۰ و رد کردم… همیشه آرزو داشتم این چیزایی که گفتید و یکی قبل از ۱۵ سالگیم بهم میگفت از برنامه ریزی برام حرف میزد و …. چرا الن باید این مطلب به دستم برسه نمیدونم…شاید من باید وسیله باشم و برم حسینیه محل و این و به بچه های گروهم که ۱۵ سال تا ۱۸ سال هستن بگم نمیدونم چرا اینقدر ناامید شدم…درهر صورت خوش به حالتون … احساس میکنم موفقید و از زندگیتون هم راضی … و این خودش کلیه …راست میگه خواهرتون باید بارو بندیل و ببندیم
یکشنبه 27 می 2012 در 4:22 ق.ظ
سلام . راستی الان یادم اومد بپرسم جواب دکترا اومد…چی کارکردین؟ امیدوارم قبول شده باشین
یکشنبه 27 می 2012 در 4:31 ق.ظ
سلام و ممنون از لطف شما.
در مورد دکترا باید عرض کنم که من فعلاً دانشجوى ارشد هستم.
دو سه سال دیگه إن شاء الله…
یکشنبه 27 می 2012 در 5:48 ق.ظ
تنها بک چیز میتونم بگم !
لایک !
یکشنبه 27 می 2012 در 1:25 ب.ظ
واقعا که همینطوره وبازهم کیف کردم با نوشتتون.رحمت خدابرپدرومادرتان.
سهشنبه 5 ژوئن 2012 در 5:55 ق.ظ
سلام
واقعا همینطوره که میفرمایید. اینقدر روز میگذره که حتی آدم به احساسش شک میکنه، همین پارسال که روز امتحان از تهران که سوار اتوبوس شدم فقط برف دیدم و بس، خدا خدا میکردم که به امتحان برسم، خدا کمک کرد رسیدم. میشد اصلا به امتحان نرسم، میشد دیر برسم که راهم ندن، خدا پدر بعضی مسئولین جهاد دانشگاهی ساوه رو بیامرزه که امتحانو دو ساعت دیرتر برگزار کردند. حالا من اون وسط بیام بگم آقا من مستاجرم، آقا آب دیشب قطع بود، آقا از مسجد محل آب آوردم ، اینا که برای دانشگاه دلیل نمیشه، اما خود خدا بلده چطوری درست کنه، خدا رو شکر امتحان رو با نمره خوبی هم قبول شدم.
این دنیا واقعا مثل برق و باد میگذره، همون روز موقع عصر که سمت تهران بودم جاده خشک خشک بود یه آفتاب حسابی هم داشت، باورتون میشه چندین بار بعد که مسیر ساوه-تهران رو تو اتوبوس بودم فقط چند مرتبشو یاد اون روز افتادم؟ واقعا تو این دنیا احساس هم مثل برق و باد میگذره انگار احساس اون روز فراموش شده بود. این دنیا محل گذره، واقعا هنوز نیمده باید رفت حالا چه بهتر که چیزای خوب یادمون میمونه.
خدا به این استادها و این جهاد دانشگاهی ساوه اجر بده.
ببخشید که یکم خصوصی سازی (-: شد، اما باید میگفتم:
هر چند که همه مستاجریم و در یک چشک به هم زدن باید نقل مکان کنیم اما صاحب خونه خوب و همسایه خوب را هیچ وقت نمیشه فراموش کرد.
چهارشنبه 6 ژوئن 2012 در 3:22 ق.ظ
سلام چرانمینویسید؟؟؟؟؟؟؟؟؟امیدوارم درصحت کامل باشید