دیروز روز رحلت (شهادت) حضرت زینب (سلام الله علیها) بود.
مادرمان طبق معمول که هر چه از مجالس وعظ یاد گرفته باشد، گلچین میکند و برایمان تعریف میکند، امروز تعریف میکرد که: حمید! فلان روضهخوان یک روضه خواند که تا مرز غش کردن رفتم. میگفت:
بعد از عاشورا، حضرت زینب از بس به یاد عاشورا میافتاد و گریه میکرد، حالت افسردگی وخیمی پیدا کرد. همسرش عبد الله، او را نزد حکیم برد. حکیم با دیدن وضع ایشان به عبد الله گفت: او را به محیطی شاد مثل باغ پر گل و باصفا ببر تا شاید روحیهاش عوض و شاد شود.
عبد الله به پیشنهاد حکیم، حضرت زینب را به باغی پر گل و باصفا برد. اما تا نگاه ایشان به گلها افتاد، شروع کرد به گریه کردن.
عبد الله گفت: حکیم گفت بیاورمت به گلستان تا شاید غم عاشورا را فراموش کنی، حالا چه شد که دوباره گریان شدی؟
حضرت زینب فرمود: عبد الله! اگر به این گلهای زیبا و شاداب، در این آفتاب سوزان سه روز آب ندهی، چه میشود؟
عبد الله گفت: فدایت شوم، مشخص است، چرا این سؤال را میپرسی؟
[مادرمان اینجا که رسید زد زیر گریه و با حالت گریان، کوتاه گفت:] حضرت زینب گفت: عبد الله! به خدا قسم گلهای حسین سه روز تشنه ماندند!
عبد الله! بوستان هم فایده ندارد. تنها چیزی که از داغ من میکاهد این است که بالین مرا در آفتاب سوزانی قرار دهی تا همدرد حسین باشم.
*********
به خدا قسم من ظهر امروز، همان لحظه که شنیدم، خواستم این ماجرا را در وبلاگ ثبت کنم، اما در دلم به اصل ماجرا شک کردم. گفتم: احتمال دارد کسی بگوید ما به گلهایمان هر ۵ روز یک بار آب میدهیم و هیچ اتفاقی نمیافتد! پس این، مثال درستی نیست و آنقدرها متناسب نیست! و اگر هم درست باشد، چندان جانسوز نیست.
همین الان یعنی امشب، خواهرم که پریروز همراه شوهرش از شمال برگشته بودند (تعطیلات سه روزه ۱۳ و ۱۴ و ۱۵ خرداد را شمال بودند)، آمده بودند خانهمان. یک دفعه گلهای باغچه را که دید گفت: مامان! اگه بدونی چه بلایی سر گلدونی که بهم دادی اومد!! تو مگه نگفته بودی اینا آفتاب میخوان؟ من قبل از حرکت گذاشتمشون توی آفتاب و رفتیم شمال. (مامانمان گفت: دختر! نه اینکه مستقیم بذاری توی آفتاب، منظورم نور آفتاب بود) خواهرم ادامه داد: وقتی برگشتیم، دیدم مثل پودر شدن!!
خدا میداند تا این را شنیدم، ناخودآگاه یاد قضیه ظهر افتادم. چشمانم درشت شد و اشکهایم درآمد. دویدم داخل و یک دل سیر گریه کردم!
خودم را چقدر لعنت کردم که به آن ماجرا و به آن حرف حضرت زینب شک کردم. چه میخواست بگوید حضرت زینب با این صحنه!؟
انگار دقیقاً در گوشم زمزمه میکرد که:
فلانی! به خدا قسم گلهای ما در آفتاب سوزان کربلا بودند!
فلانی! شک نکن که گلهای ما سه روز تشنه بودند!
فلانی! شک نکن که بعد از سه روز تشنگی، نایی برایشان نمانده بود!
نمیدانم میتوانید تصور و باور کنید که این صحنهها تماماً معنا دارد؟ دقیقاً همان شب، دقیقاً گل، دقیقاً آفتاب سوزان این روزها، دقیقاً سه روز، دقیقاً صحبتهای خواهر و مادر زمانی مطرح شود که برخلاف همیشه، من در حیاط و در جمعشان نشسته باشم!
چهارشنبه 13 ژوئن 2012 در 5:52 ق.ظ
سلام
من باور میکنم. چون برام اتفاق افتاده. حتما شنیدید که میگن خدا بر همه چیز ناظره حتی جداشدن برگ از درخت.
حالا فک کنید دارید تو خیابون راه میرید یه برگ نزدیکتون میافته رو زمین، همینجا میتونید بگید که خدا که همین الان اینجا بود مگه نه؟ پس خدایا نظری هم به ما کن.
امیرحسین
ahn2007@gmail.com
جمعه 21 ژوئن 2013 در 4:29 ب.ظ
خیلی زیبا بود. التماس دعا داریم آقای نیرومند.
من هم یک بار تصادفاً به سراغ مطالبی که مدت زیادی قبل از وب ذخیره کرده بودم رفتم و یکی از فایل ها که اسم مشخصی نداشت باز کردم… ماجرایی بود که امام معصوم (ع) شبهه ای که ممکنه با خوندن یک آیه پیدا بشه رو پاسخ کامل و متقن می دادند… خوندم و گذشت… بعد از ظهر همون روز می خواستم سورۀ خاصی از قرآن رو بخونم، دیدم به اون آیه برخوردم… شاید…
یا یه بار که برای خس خس سینه ام دارویی تجویز شده بود که ۱۵ درصد الکل داشت، گفتم اگه واقعاً حالم خوب نشد بعد یه مدت می خورم… خدا شفا داد و اصلاً نیازی بهش نشد.
اینها امداد غیبیه آقای مهندس. ممنون که به اشتراک می گذارید
یکشنبه 23 آگوست 2015 در 12:11 ق.ظ
خیلی زیبا بود.واقعا نعمته که آدم این اشاره های کوچک رو زمانی که شک می کنه درک کنه.