الهی، تو را شکر که زشتیهای زیباییهای دنیایی مردم را بر من نمایاندی تا حسرت زیباییهای زشت را نخورم و خفت درپِیشانرفتن را به جان نخرم…
نویسنده: حمید رضا
اگر نبود اینکه رنگ رخساره خبر میدهد از سر درون…
الهی، اگر نبود اینکه اعمال و درون هر کس بر چهره و ظاهر او آشکار میشود، اول کسی که بر نظام خلقت تو اعتراض میکرد، من بودم!
و الحمد لله بر این سنت نیکوی تو…
آب قنات برای وضو
مدتی هست که به خاطر شوری بیش از حد آب شهرمان، از یک قنات در مسیر باغ، که آبی بینهایت گوارا و شیرین دارد میآورم، هم برای شکستن صورت در وضو و غیروضو و هم برای خوردن.
دیروز شک کردم که نکند مالکان قنات راضی نباشند و روی قبولی وضو و نماز تأثیر بگذارد، بنابراین گفتم وضو را با همان آب شهر بگیرم…
امروز رفتم مسجد، وسط نماز ظهر و عصر، حاج آقا بلند شد، احکام بگوید، چه حکمی!؟ حکم آب از نهرها و قناتها برای وضو!! چشمانم گرد شد! الحمد لله گفت: مشکلی ندارد، مگر اینکه شخص دقیقاً ذکر کرده باشد که راضی نیستم با این آب وضو بگیرید!
امروز در این فکر بودم که آیا صلاح هست که در کلاسها گاهی برخی آیات و روایات که بحث را شیرین میکند بخوانم یا این عادت را ترک کنم؟ به طور خاص یک جلسه از کلاسها به ذهنم آمد که آیاتی از سوره دخان را میخواندم…
شب رفتم مسجد، قرآنها را پخش کردند که صفحه امشب را بخوانند… دقیقاً همان آیات سوره دخان تلاوت شد…
فهمیدم که ظاهراً مورد تأیید است…
امروز روز عجیب و پر باری بود؛ (از سحر که به طور معجزهآسایی نماز شب که احتمال داشت قضا بشود و نشد، تا آخر شب…) یک حسی به من میگوید به خاطر این بود که دیروز مامان را بردم باغ حال و هوایش عوض شد و دعا کرد… ۲۲ / ۶ / ۱۴۰۴
“مِیسی” نیست!
الان که عصر شنبه ۱۷ خرداد ۱۴۰۴ (ساعت ۵:۳۰) است، محمدسبحان از خواب بیدار شد و ما دیدیم که دارد یک به یک اتاقها و… را میگردد… کمکم به زبان آمد که «نیست، نیست»… مادرش پرسید: «چی نیست خوشگلم؟» گفت: «”مِیْسی” نیست! میسی نیست!» و شروع کرد با گریه گشتن: میسی نیست… (محمدسبحان به بادکنک میگوید میسی! چون اولین بار وقتی یک خانم فروشنده به او بادکنک هدیه داد، مادرش گفته بود: بگو مرسی… از آن پس عاشق بادکنک شد و به آن میگفت مِیْسی!
خانم فهمید که سبحان خواب بادکنک دیده (چون چند روز بود که بادکنک ترکیده بود و ما نخریده بودیم)؛ به من گفت: فهمیدی باباش، آخِی، پسرم خواب بادکنک دیده…
و من تقریباً اولین بار بود که دیدم کودک هم خوب میبیند؛ خواب چیزی که علاقه دارد.
ناخودآگاه ذهنم رفت سمت روضهخایی که گاهی برای رقیه سهساله میخوانند که از خواب بیدار شده بود و بهانه بابا را میگرفت 🙁 بعید نیست خواب بابا را دیده باشد…
جای شما خالی، مفصل اشک گریه کردم و اشک ریختم… واقعاً برخی مصیبتهای عاشورا را تا به آن سن و شرایط نرسی درک نمیکنی! تا به دوران خواستگاری نرسی نمیفهمی قاسم ابن الحسن یا وهب چه کشیدند. تا فرزند شش ماهه نداشته باشی حسین و علی اصغر را درک نمیکنی. تا کودک سهساله نداشته باشی روضه رقیه را درک نمیکنی. تا جوان نداشته باشی روضه علی اکبر را نمیفهمی…
بروم، بروم چند تا میسی برای پسر بخرم…
یاد این مطالب افتادم:
آپدیت شب: این هم میسی برای محمدسبحان

امید من، زندگی پیچیده است…
امید من، زندگی بسیار بسیار بسیار پیچیدهتر از آن چیزی است که فکر میکنی، هر حرکت تو پیامدی چندصد و چهبسا چندهزار ساله و بیشتر دارد که اگر نیک نباشد، سخت پشیمان خواهی شد. پس قبل از کوچکترین حرکت، نیک بیندیش…
مباد که از آنها باشی که گویند: هر چه آید خوش آید… که اولین کسانی که بار سنگین عملکرد خود را به دوش دیگران میاندازند همینها هستند…
تاریخنگاری زندگی محمدسبحان
بد نیست اینجا برخی نقاط خاص زندگی محمدسبحان را ثبت کنم؛ شاید بعدها مفید واقع شد:
تولد: ۱۱ / ۱۱ / ۱۴۰۱
اولین باری که دقیقاً «بابا» گفت: بهار یا تابستان ۱۴۰۳
روزی که صبح بیدار شد و علیرغم علاقه شدیدش، به طور ناگهانی دیگر هرگز پستونک نخورد و با گذاشتن در دهانش، حالت استفراغ به او دست میداد: یکشنبه ۲۴ فروردین ۱۴۰۴
فعلاً در سن ۲ سال و ۲ ماهگی دایره لغاتی که دقیق میگوید: حدود ۲۰ کلمه: بابا، مامان، آب، عمه، دایی و…
۲۹ / ۱ / ۱۴۰۴ – اولین روزی که سهچرخه را خودش پا زد!
۴ / ۳ / ۱۴۰۴ – واژگانی که در تلویزیون میشنود را گاهی تکرار میکند.
خرداد ۱۴۰۴، پسرعمهاش در سن ۳ سال و یک ماه از پوشک گرفته شد. سبحان را یک روز بدون پوشک در خانه که فرشهایش را بالا زده بودیم آزاد گذاشتیم، نتیجه: فعلاً تا به طور کامل صحبت نکند بعید است که بشود از پوشک گرفت.
۱ تیر ۱۴۰۴، تقریباً همه واژگان را به نوعی میفهمد و تکرار میکند. مقابل تلویزیون هر چه میشنود تکرار میکند… برخی افعال مثل وایستا، بیا، نکن و… هم یاد گرفته.
فضولی موقوف!
امروز در نماز جماعت ظهر، یکی از نمازگزاران که فرد بسیار باشخصیتی است و گاهی حتی به عنوان پیش نماز جلو میایستد، دیر به نماز رسید و کنار من شروع به نماز خواندن کرد، من خیلی ناخواسته حواسم به تعداد رکعات او بود در رکعت سوم دیدم نشست و حمد خواند و معلوم بود که شک کرده… ظاهراً فکر کرده بود رکعت دوم است؛ بلند شد و تسبیحات اربعه را شروع کرد… وقتی نشست من به او آهسته گفتم رکعت چهارم شماست سلام بدهید و سجده سهو به جا بیاورید… بنده خدا این کار را کرد و تشکر هم کرد و گفت شک کرده بودم…
نماز عصر که بلافاصله شروع شد دائم به این فکر میکردم که کار خوبی کردم گفتم یا خیر… آنقدر در این افکار بودم که در رکعت دوم همه برای قنوت اقدام کردند و من تا نیمه خم شدم که به رکوع بروم!!! (چیزی که حتی یک بار هم یادم نمیآید در عمرم اتفاق افتاده باشد!!) گفتم من بنده خدا الان با خودش میگوید این خودش حواسش به نماز خودش نیست حالا چطور ما را ضایع کرد!!!
و این به نظرم درسی دیگر (از طرف طبیعت یا خدا؟) بود که: فضولی موقوف! لازم نبود به رویش بیاوری که او احساس خجالت کند…
(حالا از این هم بگذریم که او یا در رکعت ۲ و ۳ شک کرده بود که نماز باطل است و یا ۲ و ۳ و ۴، که باید فرض را بر ۴ میگذاشت و به هر حال کاری که انجام داد باعث بطلان نمازش شده بود و من خجالت کشیدم بگویم نمازتان باطل است😐)
ثبت میکنیم: ۲۷ مرداد ۱۴۰۳ بهترین روز عمرم؛ روز زیارت حسین
متاسفیم، شما مجاز به مشاهده این نوشته نمی باشید!
سختی دینداری
در سختی دینداری همینقدر بس که اگر کار خوب کنی، گویند «ریا میکند» (یا «جانماز آب میکشد» و…) و اگر حتی سهواً کار بد کنی گویند «نماز شب میخواند و خلاف میکند» (یا «انسان نماز نخواند و خلاف کند بهتر است»!! و…).
الهی تو را شکر که مرا پس از علی آفریدی…
الهی تو را شکر که همچون علیای را آفریدی (علیه السلام) و تو را شکر که مرا در دورانی پس از علی آفریدی؛ که چه بیبار بود دنیای پیش از علی و تو را شکر که مرا با علی آشنا ساختی و تو را شکر که مرا در زمره محبان و متمسکین به ولایت علی قرار دادی و تو را شکر که در عالیترین مکان علمی، علی را به من شناساندی و تو را شکر که مرا مفتخر کردی که بگویم من ارشد علیشناسی دارم و تو را شکر که چشمانم و گوشهایم و حافظهام را با کلام علی نورانی و پرانرژی ساختی.
من چه خواهم جز علی در دو جهان، بیخبران؟
از تو پرسند بگو هیچ نخواهم به سِوای دگران
۱۳ رجب ۱۴۴۵ – میلاد علی بن ابی طالب علیه السلام
۵ / ۱۱ / ۱۴۰۲
امید من، خود را از لذت علم سیراب کن…
امید من، اکنون که مینویسم حدود ۸ شب ۸ / ۸ / ۱۴۰۲ است و من در اتاقک ماشین، در دو قدمی حرم شاه عبدالعظیم، آماده میشوم که بخوابم و فردا صبح دوباره به دانشگاه تهران برگردم و و یک روز علمی دیگر را در دانشگاه سپری کنم. از این فرصت تنهایی طلایی استفاده میکنم که پس مدتی طولانی، کمی برایت و برای دل خودم بنویسم…

عزیز دل بابا، تو سه روز دیگر ۹ ماهه میشوی. اکنون کمی از طریق تماس تصویری با مادرت و تو صحبت کردم. باید اعتراف کنم که هرچه میگذرد محبتت بیشتر در دلم فرو میرود. با اینکه قول داده بودم طوری رفتار کنم که محبت فرزند و همسر و مال نگذارد به دنیا میخکوب شوم اما مگر میشود صورت نورانی و معصوم تو را دید و عاشقت نشد!؟ چقدر دوست دارم که تو همینطور نورانی و معصوم باقی بمانی و نگذاری گرد گناه بر چهرهات بنشیند.
و اما پسرک گلم، اگر این دو روز که با سختی فراوان (زحمت آمد و رفت راه، پیادهرویهای طولانی، پشت ماشین در کیسه خواب خوابیدن و …) به دانشگاه میآیم که در نهمین مقطع دانشگاهی تحصیل کنم را به راحتی در منزل مینشستم و صرف کسب درآمد میکردم، چند میلیون تومان به درآمد هفتگیام اضافه میشد. اما امید من، باید بدانی که امور مهمتری وجود دارد که برای رسیدن به آنها باید قید پول و آسایش را بزنی. فراموش مکن که پیامبرمان فرمود: خواب عالم بهتر است از نماز جاهل…
و البته فراموش مکن که علم نخواهد گذاشت که به تو سخت بگذرد؛ خیلی زود وعده خدا که «ان مع العسر یسرا» تحقق مییابد و شیرینیهای علم بر تو آشکار میشود چنانکه لذتی را بالاتر از آن نیابی…
ماهپاره، دوست دارم تو (و همه فرزندان و نسلم) «عشاق علم» لقب بگیرید. إن شاء الله.
محمدسبحان ششماهه…
متاسفیم، شما مجاز به مشاهده این نوشته نمی باشید!
امید من، تو را بر حذر میدارم از انواع مستی…
امید من، در هر سنی از عمری که در پیش داری، نوعی مستی اگر غافل شوی تو را مست لایعقل میکند. آقای ما امیر المؤمنین چه زیبا این مستیها را بیان فرمودهاند:
یَنبَغِی للعاقِلِ أن یَحتَرِسَ مِن سُکرِ المالِ ، و سُکرِ القُدرَهِ ، و سُکرِ العِلمِ ، و سُکرِ المَدحِ ، و سُکرِ الشَّبابِ ، فإنَّ لِکُلِّ ذلکَ رِیاحا خَبیثهً تَسلُبُ العَقلَ و تَستَخِفُّ الوَقارَ
سزاوار است که خردمند از مستى ثروت و مستى قدرت و مستى دانش و مستى مدح (ستایش) و مستى جوانى پرهیز کند؛ زیرا هر یک از این مستیها بادهاى پلیدى دارد که عقل را مىرباید و وقار را از بین مىبرد.
_______________
نگارش شد در ساعت ۵:۳۰ عصر ۶ / ۴ / ۱۴۰۲ – در حال مطالعه درس سیاست و حکومت در نهجالبلاغه.
امید من، بنگر که چه میفروشی!؟
امید من، هر کس در این عالم برای کسب روزی، باید چیزی بفروشد تا چیزی به دست آورد.
من چشمانم را و وقتم را فروختم، روزیام همین قدر شد که میبینی… آن بنا که با پشتی خمیده راه میرود، ستون فقراتش را فروخته است… آن کشاورز، زانوانش را فروخته است… آن روحانی مغزش و وقتش را فروخته است… اما گروهی هم هستند که دینشان را میفروشند تا نانی به دست آوردند.
امید من، بنگر که تو چه میفروشی؟ نکند چیزی با ارزش بفروشی و نان بیارزشی به دست آوری!؟ پس از دین، باارزشترین دارایی تو اعصاب راحت تو و آرامش توست. نکند زمانی خبردار شوی که برای به دست آوردن یک خانه و ماشین و… که همه بالاخره به دست خواهد آمد، اعصاب را فروختی و حالا دیگر چه لذتی از این ناچیزها خواهی برد؟
_____________
چند روز پیش یکی از دانشجوها آمده بود مؤسسه، سؤالش این بود: استاد آمدهام چیزی یادم بدهی که بخوابم و پول دربیاورم!!! ابتدا فکر کردم شوخی میکند، اما بعد فهمیدم که واقعاً با همین نیت آمده! او که دورههای برنامهنویسی را با بهترین سطح تمام کرده و مثل من، محل کارش (پشت کامپیوتر) با رختخوابش دو گام فاصله دارد؛ همین فاصله هم اذیتش میکند؛ میخواهد در همان رختخواب باشد و پول دربیاورد.
به او گفتم: گشتم نبود، نگرد نیست!
و گفتم که فرمول روزی این است که تو باید چیزی از خود خرج کنی که چیزی به دست آوری…
(هر چند من خودم اکثر کسب روزیام در رختخواب است -مانند همین حالا که در رختخواب هستم و مشتری راه میاندازم- اما اینها به لطف ساعتها وقت و چشم و… است که در این سالها فروختهام…)
این شعر از حافظ هم در این زمینه زیباست:
مدتی در طلب مال جهان کردم سعی
تا بآخر خبرم شد که ز نفعش ضررست
عوض هر چه بمن داد فلک عمر ستاند
نکند فایده فریاد چو اینش اثرست
عمر ضایع شد و از مال وفایی نامد
انده عمر کنون از همه غمها بترست
بعد از این یک نفس عمر بملک دو جهان
نفروشم که بچشمم دو جهان مختصرست
گنجها یافته ام در دل ویران ز هنر
که چو بحریست ضمیرم که سراسر گهر ست
بعد از این هر چه رسد از بد و نیک ای حافظ
غم مخور شاد بزی زانکه جهان در گذرست
امید من، به عبد الله الصالحین بپیوند تا …
امید من، چه منتها آمال زیبایی بهتر از این که به خیل عباد الله الصالحین درآیی تا هر آن که تا ابد نمازی خواند، به تو سلامی بفرستد…