در اینکه من از کودکی عاشق پرندهها و چرندهها و ماهیها بودهام، کسی شک ندارد!
از آن زمان که دمپاییهای بیچاره را هر طور بود، پاره میکردم تا به نانخشکی بدهیم و یک جفت جوجه رنگی بگیریم تا حالا.
شاید سیزده چهارده ساله بودیم که به محض اینکه وقت گیر میآوردیم، به هوای ماهیهایی که در حوض باغ ریخته بودیم، با پسرخالهها راهی باغ بابا تقی (بابا بزرگ گرام) میشدیم.
شبهای جمعه هم، رادیو را بر میداشتیم و چهارتایی میرفتیم بالای پشتبام و موج را تنظیم میکردیم که دعای کمیل پخش شود. همان بالای پشتبام، وسط دعا در حالی که گاهی اوقات اشک در چشمانمان بود، خوابمان میبرد! صبح زود، بابا تقی از پایین داد میزد و برای نماز بیدارمان میکرد. نماز را که میخواندیم، دوچرخهها را بر میداشتیم و میرفتیم نانوایی بربری که در محلهی مسکونی نزدیک باغ بود، پنیر خیکی (پنیر محلی ساوه) با سیاهدانه و حلوا و چای باغی… واقعاً که عجب صفایی داشت!
بعد از آن روزها که بزرگتر شدیم و کمکم دانشجو و باید درس میخواند تا زنده ماند(!) دیگر حتی سالی یک بار هم به طبیعت زیبای باغ نمیرفتیم و نرفتهایم.
برای اینکه دپرس (Depress) نشویم، یک آکواریوم راه انداختیم و چند ماهی که الان برای خودشان غولی شدهاند، در آن انداختیم و یک جفت مرغ عشق گرفتیم که هر بار بخواند و یک طبیعت مصنوعی برایمان بسازد. چند تا هم فنج دارم که جوجهکشی میکنند و هر بار جوجههاشان را به این و آن هدیه میدهم.
بعد از آن سالهای با صفا، بعدها هر بار که جلو این آکواریوم مینشستم یاد آن ماهیبازیها و آن احوالات نوجوانی میافتادم و کمی روحیهام عوض میشد و آرزو میکردم که آیا شود که روزی دوباره آن روزها برگردد و یک دل سیر از طبیعت زیبای باغ در آورم؟
حالا این روزها که صبح تا شب یا در کلاس هستم و یا در پشت این کامپیوتر بیاحساس و دنبال گرفتاریهای دیگر، وقتی اسکرینسیور کامپیوتر که زیر دریا را نشان میدهد و ماهیهایش این ور و آن ور میروند، فعال میشود، یاد آکواریوم خودم میافتم و دلم میخواهد یک روز از صبح تا شب بنشینم جلو آکواریوم و گیاهها و ماهیهایش را ورانداز کنم!
احتمالاً مدتی دیگر دلم حسابی برای این اسکرینسیور تنگ میشود!!!
پنجشنبه 19 فوریه 2009 در 5:57 ق.ظ
چقدر با صفا و صادقانه.ای کاش بعضی افراد مغرور هم کمی از صداقت و صفای شما را داشتند.
محل زندگی من شهرک باغمعروف هم به کلی تغییر کرده و گهگاه به یاد آن باغ هایی می افتم که قبلا وجود داشت ولی الان…
اسم باغ معروف هم به این لحاظ باغ معروف شده!
شنبه 21 فوریه 2009 در 5:55 ق.ظ
این احساس نوستالژی که سعی می کنیم توی اطرافمون ایجاد کنیم واقعا لذت بخشه ! این مهمه که خودمونو گم نکنیم ! گاهی یادی از اون دوران بکنیم و ببینیم که کجا بودیم !
برام جالبه که خیلی ها ازش فرار می کنن !
دوشنبه 23 فوریه 2009 در 2:20 ق.ظ
حرفات من و برد به چند سال قبل چه خوش بودیم واقعا
یادش به خیر .
خوشبختانه ما تا الان خونه پدر بزرگم رو حفظ کردیم و چند سالی هست به جای آپارتمان
نشینی تو خونه پدر بزرگم زندگی میکنیم . یه خونه قدیمی اما با صفا سرتا سر این خونه و حیاطش برامون خاطرست . هنوز حوض وسط حیاط رو داریم اما دیگه نه آبی داره نه ماهی
حیف تا چند ماه دیگه این خونه هم خراب میشه و جاش یه آپارتمان به قول ورثه ها شیک ساخته میشه اما چه فایده دیگه صفایی نداره!
دوشنبه 2 مارس 2009 در 1:10 ب.ظ
خوش به حالتون که خاطرات خوبی دارید.
همه خاطرات من بد هستن.این است فرق ما و شما!