رابطه بیکاری با افکار پلید!
اتفاقات روزانه, ترفندهای من, نظرات و پیشنهادات من دیدگاهتان را بیان کنیدگاهی اوقات که مجید (برادر کوچکتر) اواخر شب، بحثهای فلسفی(!) و سنگین را که خودش هم از آنها سر در نمیآورد، با حاج خانم و خواهر گرام ما، شروع میکند، من در این اتاق، صحبتهایشان را دنبال میکنم که ببینم چیزی از این بین دستگیرم میشود یا خیر! (که معمولاً خیر!)
قبلاً هم گفتهام که معتقدم حاج خانم (مادر ما) یک روانشناس بینظیر است.
در این مواقع، خیلی با حوصله حرفها را گوش میکند و خودش هم در بحث شرکت میکند، اما به محض اینکه احساس کند بحث دارد منحرف میشود، خیلی زیرکانه بحث را به هم میزند تا این افکار در ذهن فرزندانش جدی نشود که بخواهد به عمل منتهی شود!
مثلاً اگر امروز، مجید از مرگ یکی از آشنایان خبردار شده باشد، جملاتی شبیه به این با حاج خانم خواهد گفت:
– مامان! فلانی که توی مشهد با هم بودیم یادت هست؟
– آره، خوب؟
– یادته چه جوان خوش تیپ و رعنایی بود؟
– آره، خوب؟
– بنده خدا، رفته بوده فلان شهر، یک موتوری بهش میزنه، پرتش میکنه توی خیابون. همون لحظه یه پرایدی میاد از روش رد میشه و …
میبینی مامان؟ آدم این همه زندگی میکنه، کلی برنامه ریزی واسه آینده و زن و بچهش داره، آخرش چی؟
– واقعاً که زندگی خیلی بیمعنی…
به محض اینکه بخواد بگه «بی معنی است» هنوز “است” را نگفته، حاج خانم وسط میپرد و میگوید:
– خوبه! خوبه! بسه! بلند شو برو یه کم میوه بیار بخوریم…
بعد که این جمله را گفت و حواس مجید را پرت کرد، با لحنی اعتراض آمیز خواهد گفت:
خوب، همه انسانها میمیرند، دلیل نمیشه که زندگی نکرد و امید و آرزو نداشت! یکی با تصادف، یکی اونقدر پیر میشه که آرزوی مرگ میکنه…
یا مثلاً گاهی اوقات بحثها به این جمله میرسد که: مامان! دلم میخواد بزنم به کوه و دشت! برم یه جایی که هیچ کس نباشه، خودم خونه بسازم، خودم غذام رو تهیه کنم و …
حاج خانم، این مواقع چنین جوابی میدهد:
بسه! بلند شو جمع کن این بحثها رو، برو یه کتاب بیار بخون! این فکرها همه از بیکاریه! آدم که سرش شلوغ باشه، حوصله فکر کردن به این موضوعات رو هم نداره!
کمی که در بحر این جمله میروم، احساس میکنم عجب حقیقتیست!
امروز یکی از آن روزهای پر مشغله بود که آنقدر کارهایم در هم رفته بود که فرصت نکردم قبل از رفتن به دانشگاه، حمام بروم! اتفاقاً وقتی این را به حاج خانم گفتم، گفت: پس این حمام رفتنهای هر روز این جوانهای امروزی هم از روی بیکاریه! 🙂
از اینگونه افکار، بسیار به سراغ من و همه جوانان میآید:
– از زندگی سیر شدهام!
– احساس میکنم زندگی، پوچ است!
– فکر میکنم به آخر خط رسیدهام!
– از فلان کار و فلان راه خسته شدهام!
و افکاری از این دست…
اما انصافاً وقتی بررسی میکنم میبینم این افکار زمانی به سراغ انسان میآیند که از کار فارغ است و به قول حاج خانم، بیکار است.
یک جوان مکانیک را در نظر بگیرید که از صبح زود تا آخر شب آنقدر کار کرده است که وقتی به خانه میرسد، حوصله خوردن شام را هم ندارد! هیچ گاه فرصت نمیکند که بنشینید با حوصله(!) به این فکر کند که آینده چه میشود؟ او به کجا خواهد رسید؟ زن به او میدهند؟ از پس زندگی بر میآید؟ که بعدش بخواهد به این نتیجه برسد که عجب زندگی سختی داریم!
اما یک جوان در همان سنین، را در نظر بگیرید که دانشجو است و در نتیجه در روز، اوقات فراغت بسیاری دارد. مدام با این افکار کلنجار برود!
چیزی که واضح است، این است که یکی از مهمترین عوامل بیکاری، بلاتکلیفی است! یعنی جوان، میخواهد، اما نمیداند باید چه کار کند؟! مثلاً شخصی در سن من (بعد از دانشگاه، یعنی حدوداً ۲۲ سالگی) از دانشگاه فارغ التحصیل شده است، اما هنوز نمیداند قرار است چه کاره شود که بخواهد در زمینه آن، کار کند و در اصطلاح، بیکار نباشد! آیا کار دولتی خواهد یافت؟ وارد شرکت میشود؟ کارش با تحصیلش ارتباط خواهد داشت؟ کار آزاد خواهد داشت؟
آمار روانشناسی نشان میدهد که این افکار، بیش از هر سن، در سنین ۱۸ تا ۳۴ سالگی به سراغ انسانها میآید! یعنی دقیقاً زمانی که انسان بلاتکلیفیاش شروع میشود تا زمانی که زندگیاش روی ریل میافتد و کسب و کارش تعیین میشود.
حالا باید کار کند تا زنده بماند!
یک انسان را در نظر بگیرید که دور و برش پر است از مگس! باید یک مگسکش در دست بگیرد و این مگسها را از خود دور کند یا بکشدشان. کار، دقیقاً حکم این مگسکش را دارد که انسان را از شر افکار پلید(!) نجات میدهد.
منظور از کار، همان «سرگرم بودن» است و البته اگر یک کار خوب و مفید باشد که چه بهتر. باور کنید باید افکار و ضرب المثلهای این قدیمیهای ما را با آب طلا جایی نوشت. همین ضرب المثل: ” اگر بیکاری، آب بریز توی هاون و بکوب! ” دقیقاً خطر بیکار بودن را هشدار میدهد. یعنی آب در هاون کوبیدن بهتر از بیکار بودن است. (هرچند در ادبیات، «آب در هاون کوبیدن» را به کار بیهوده تعبیر میکنند که من با آن مخالفم)
الان که ساعت نزدیک به ۱۲ شب است، وقتی روز را بررسی میکنم، بیشتر به رابطه بیکاری با این نوع افکار پی میبرم. کمتر مورد هجوم آن افکار همیشگی قرار داشتم. کمتر نگران آینده بودم، کمتر، از مسائل خسته میشدم و خلاصه، بیکار نبودم!
-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-
قبول دارم که ممکن است بعضیها بگویند کاری نیست که انجام دهیم. شاید در پستهای بعدی، چند نوع کار که میتواند هم سر انسان را گرم کند و هم برای آیندهاش مفید باشد، معرفی کنم. شما هم اگر چیزی به ذهنتان رسید، لطفاً در بخش نظرات، دیگران را در جریان بگذارید…
پنجشنبه 9 سپتامبر 2010 در 3:29 ق.ظ
سلام آقا حمید
باورتون نمیشه شدیدا با تمام وجودم حرفتون را درک می کنم یعنی خیلی این صحنه بارها بارها برای من تو زندگی تکرار می شه با حرفها و نوشته های شما موافقم منم وقتی چرخ زندگی بر وفق مرادم نیست به این موضوعات فکر می کنم ولی وقتی چرخش خوب می چرخه سفت و سخت برای رسیدنب ه هدفم تلاش می کنم اونقدر که یادم می ره به خودم برسم ولی همچنین که سرم می خوره به سنگ و کم می یارم بکار می شم این افکار می یاد سراغم