شمارش معکوس برای اعزام به سربازی شروع شده است… تقریباً یک هفته دیگر! ۷ …۶ … ۵ …
ماه خرداد که در حال اتمام است، یکی از سنگینترین و پر فشارترین ماههای عمرم بود.
شاید به خاطر طمعکاری خودم و شاید هم به خاطر اینکه نمیشد “نه” بگویی و شاید هم به خاطر اینکه دارم میروم که بروم، جهاد دانشگاهی فقط سه کلاس را طی همین ماه شروع کرد و آنقدر کلاسها را فشرده برگزار کردیم و میکنیم که تا پایان خرداد تمام شود! آن هم چه کلاسهایی!
– از هفته دوم خرداد، کلاس سنگین ۳D MAX را شروع کردیم.
– از یک هفته قبل از خرداد، کلاس فتوشاپ (که خدا را شکر دیروز پروندهاش بسته شد)
– هفته دوم به بعد، کلاس ویندوز پیشرفته
و این در حالی است که من در دانشگاه چندین کلاس دارم که هر کدام نیاز دارد که خودم بیش از دانشجو مطالعه کنم که آماده باشم:
– دو گروه زبان تخصصی
– دو گروه کارگاه کامپیوتر
– دو گروه مبانی کامپیوتر و برنامه سازی
و جالب است که چون اساتید دیگر که برنامهسازی را به گروههای نرمافزار میگفتهاند، به گفته بچهها فقط آمدهاند، کتاب C آقای جعفرنژاد قمی را باز کردهاند و روی تخته نوشتهاند و یک برنامه هم Run نکردهاند که بچهها ببینند خروجی کجا نمایش داده میشود و برنامه چطور اجرا میشود، طبیعتاً هیچ چیز از برنامهنویسی نفهمیدهاند! حتی دستور ساده printf را هم مشکل داشتند. حالا مدیر دانشگاه خواسته است که برایشان یک کلاس تقویتی بگذارم و آن هم دو گروه در هفته است.
بیشترین فشار را در این ماه، کلاس ۳D MAX بر من وارد کرد! تصور کنید: این کلاس، ۴۵ ساعت است که باید طی سه هفته برگزار شود. یعنی چهار جلسه در هفته، هر جلسه ۳ ساعت فیکس! مشکل زمانی اوج پیدا میکند که من بگویم که بنده ۳D MAX را سالها پیش، فقط نزدیک به یک ماه کار کردم و دیگر سراغ آن نرفتم! و این کلاس را فقط از این بابت برداشتم که مجبور شوم خودم مطالعه کنم و یاد بگیرم و بعد در کلاسها یاد بدهم! گفتم سختیاش فقط یک ماه است، بعد از آن خیال انسان راحت است که یک نرمافزار غول را یاد گرفته است و البته همینطور هم شد، اما واقعاً سخت بود!
باور نمیکنید ۳ ساعت تمام صحبت کردن چقدر مطلب نیاز دارد!! باید شبها تا صبح، حداقل پنج دوره آموزشی ویدئویی انگلیسی از شرکتهای مختلف را تماشا میکردم، از هر کدام در مورد مبحثی که میخواهم بگویم نکاتی یاد میگرفتم و یادداشت میکردم و در کلاس حاضر میشدم.
اما واقعاً میارزید. خدا هم کمک کرد و حالا حداقلش این است که فهمیدم ۳D MAX آنقدرها هم که فکر میکردم سخت نیست، به قول معروف، قلقش دستم آمده 😉
طی این مدت، چند روز در هفته باید هشت صبح بروم جهاد و تا هشت شب مدام حرف بزنم!!! (موقع ظهر دو ساعت وقت برای ناهار و نماز دارم)
باور کنید اواخر روز که میشود، آنقدر صحبت کردهام که وقتی حرف میزنم، صدایم در گوشم میپیچد و احساس میکنم فقط خودم صدای خودم را میشنوم! امیدوارم این وضع به حنجره و سیستم صوتی صدمه نزند. (کسی اطلاعات علمی در این زمینه ندارد؟ انسان اگر زیاد حرف بزند چه بلایی سر سیستم صوتیاش میآید؟)
از اینها گذشته، یک فشار روحی دیگر، این جریان انتخابات بود! خدا بانیان این مناظرهها را لعنت کند! (شوخی) این طرح، هر چند از نگاه بعضیها یک طرح جالب بود، اما برای خانوادههایی مثل خانواده ما که خودشان یک ستاد مرکزی به حساب میآیند(!)، یک جنگ اعصاب بود!! تمام اعضای خانواده، شبها تا صبح در خواب از کاندیدای مورد نظرمان حمایت میکردیم! تشویقش میکردیم، اعتراض میکردیم که چرا در مناظره فلان جمله را گفتی یا فلان جمله را نگفتی! و خلاصه جای او جوش میخوریم! مجید که میگفت: حمید! خواب دیدم احمدینژاد آمده خانهی ما!!!!!!!! 🙂
باور کنید آنقدر به مباحث مطرح شده در مناظرهها فکر میکردم که اصلاً متوجه نمیشدم اطرافم چه میگذرد! مثلاً دیروز، جمعه، فقط برای این رفتم حمام که غسل جمعه کنم و بروم نماز، در کمال ناباوری، رفتم حمام و آمدم بیرون، اصلاً یادم رفت غسل کنم و متوجه نشدم که در حمام چه گذشت! زیر دوش، فقط به نتایج انتخابات، حضور مردم پای صندوقها و … فکر میکردم!! (کاسه داغتر از آش که میگویند ما هستیم 🙂 )
فکر میکنم خدا میخواهد سربازی حسابی به ما خوش بگذرد، چون الان احساس میکنم فقط سربازی و زور است که میتواند من را از این وضع نجات بدهد! دلم برای یک فضا بدون کامپیوتر، بدون اضطراب تدریس، بدون درس خواندن برای زنده ماندن و … تنگ شده است. فضایی که چون مجبور هستی، پس تکلیفی نداری. اینجا که هستم، احساس میکنم اگر بایستم، عقب ماندهام و خودم مسؤولم، اما اگر اختیار نباشد و مجبور باشی که در قرنطینه باشی، دیگر اضطراب نداری… البته از شانس بد ما، یکی از رفقا که یکی دو سال پیش افتاده است همینجا که ما افتادهایم، یعنی “یزد”، میگوید: «پادگان نیست آنجا، هتل است، هتل!» اسمش را گذاشتهاند: «هتل خاتمی یزد» به جای «پادگان خاتمی یزد»!
دوست داشتم کمی سختی میدیدم. دلم برای دویدن، ورزش کردن و جنب و جوش تنگ شده است. اما انگار ما شانس نداریم، احتمالاً در این هتل حسابی خوش خواهد گذشت…
این هفته، همه کلاسها همزمان تمام میشود و باید امتحانات پایان ترم و دورهی همه را برگزار کنم. سؤال طرح کردن و نمره دادن، خودش کلی حوصله میخواهد.
امیدوارم این هفته هم ختم به خیر شود… و البته مطمئنم که جز این نمیشود 🙂
یکشنبه ۲۴ خرداد ۱۳۸۸ – ساعت ۵:۳۷ صبح
دیدگاههای تازه