اى خدا باز دیگه صبح شد!

خاطرات دیدگاهتان را بیان کنید

اعتراف مى کنم که خاطرات خودم از جبهه تقریباً تمام شده است!
بنابراین چند شب است که نشسته ام پاى خاطرات یکى از دوستان که آخر آذر ٨٩ از جبهه برگشته!
تعریف مى کرد که:
از بس روال براى بچه ها سخت و تکرارى بود، صبح که از خواب بیدار مى شدند، اولین جمله شان این بود:
خیلی عاجزانه و ملتمسانه به سقف خوابگاه نگاه مى کردند و مى گفتند:
ای خدا باز دیگه صبح شد! 🙁
خودت به خیر بگذرون!!

و یا، شب ها که مى خواستند بخوابند مى گفتند: اى خدا مى شه صبح که بیدار مى شیم تو خونه خودمون باشیم!؟ Shocked

پینوشت:
این مطلب نگارش شد به تاریخ ٢٩ ماه دى سال یک هزار و سیصد و هشتاد و نه، در بستر بیمارى و با آیفون!!
_____
جبهه: دوره آموزشى سربازى

۳ پاسخ به “اى خدا باز دیگه صبح شد!”

  1. يحيي گقت:

    همیشه خاطرات جبهه خوب بوده ولی کمی به کسانی که درمرزها خدمت می‌کنند هم نظر داشته باشین، من مرز گزیگ(الان میشه استان خراسان جنوبی،بیرجند،منطقه گزیک ،از لحاظ مرزی تقریبا دوساعتی مرز نهبدان چسبیده به مرزهای زاهدان) خدمت کرده ام وچیزهایی برای گفتن دارم سال ۱۳۷۴-۱۳۷۵ اگه به درد بخوره.

  2. sal گقت:

    شما که به سربازی می گید جبهه ، اگه واقعا توی جبهه های جنگ حق علیه باطل بودید چی می گفتید ؟!!!!
    پدر گرامم جبهه (به قول شما ، همون سربازی !!!) نرفته اما جبهه رفته !!!! ( عجب جمله ای شد !!!!)
    پارسال هم قرار بود داداشم بره اما وقتی ۵ یا ۶ جلسه از آموزشی رو رفته بود مشخص شد که دانشگاه علوم تحقیقات تهران قبول شده !!! قیافه ش با نمره ۸ دیدنی بود !!!

  3. sal گقت:

    البته یادم رفت بگم :
    ۲ باری هم که تاخیر داشت توی رفتنش مجبور شده بود کلاغ پر و اینا بره !!! زنبور هم رفته بود توی پوتینش !!!
    من همین جوری روی زمین افتاده بودم داشتم میخندیدم !!!!

دیدگاهتان را بیان کنید

*

Powered by WordPress
خروجی نوشته‌ها خروجی دیدگاه‌ها