نمیدانم شما هم قبول دارید که ممکن است یک جمله تأثیری باور نکردنی بر روی انسان داشته باشد؟
یادم هست یک روز یکی از معلمان دبیرستانمان که بسیار دوستش دارم و هنوز هم در نماز جمعه میبینمش و از دیدنش روحم تازه میشود، وارد کلاس شد. در حالی وارد شد که بچهها انصافاً حرمت کلاس را نگاه نداشته بودند. روی میز و صندلی راه میرفتند و جیغ و داد میکردند.
وقتی کلاس آرام شد، با آرامش خاصی گفت: وقتی همسن شما بودم، معلم خودم در حالی وارد شد که ما هم مثل شما حرمت کلاس را نگاه نداشته بودیم. وقتی کلاس آرام شد، با آرامش خاصی گفت: پسرها! خدا میداند که حتی یک بار بدون وضو وارد کلاستان نشدهام و اینجا برایم از مسجد نیز مقدستر است! و حالا شما…
معلم ما میگفت: خدا میداند که همان یک جمله باعث شد که من هم تاکنون بدون وضو وارد هیچ کلاسی نشوم.
و از آن زمان که این جمله را از این معلم شنیدهام، خدا میداند که بدون وضو وارد هیچ کلاسی نشدهام.
به تأثیر جمله آن معلم دقت کنید! سه نسل را تحت تأثیر قرار داد و شاید آن معلمِ معلممان هم از نسل قبلی خود شنیده بود که: به آیه الله طباطبایی گفتند: بدترین لحظات عمر شما کی بوده؟ فرمودند: لحظهای که دستشویی میروم تا لحظهای که دوباره وضو بگیرم!! یعنی همین لحظاتی که وضو نداشتهاند، سختترین لحظات عمر بوده است.
***
چه شد که یاد این ماجرا افتادم؟
اکثر اوقات وقتی ماشین همراهم نیست و کنار خیابان میایستم که تاکسی سوار شوم، پیش میآید که یکی از شاگردانم میایستد و لطف میکند و حتی تا مقابل خانه میرساندم.
چند روز پیش که از دانشگاه میآمدم، یک پژو ایستاد که وقتی دقت کردم، دیدم یکی از دانش آموزان هنرستانی است که من طی سال گذشته چند ماه به عنوان سرباز معلم و مسؤول کارگاه کامپیوتر، آنجا بودم و با آنها که دانش آموز رشته کامپیوتر بودند، برخورد داشتم.
ارادت و لطف خاصی نسبت به بنده داشت و دارد.
سوار که شدم، در راه، دائماً میگفتم: عزیز جان، نکند کار داشته باشی و مزاحمت شوم.
میگفت: آقا! شما گردن ما خیلی حق دارید.
ماجرایی را گفت که ربط دارد به این تأثیر:
یک روز که معلم کامپیوترشان نیامده بود، مدیر هنرستان که حساب خاصی روی ما باز کرده بود، به بنده گفت: مهندس جان، میخواهم بروی سر کلاس اینها و برایشان از آینده بگویی. راه را نشانشان بده. اینها سال آخری هستند و از شرورترین دانش آموزها! و نیاز دارند که کسی به سمت درس و زندگی ببردشان…
ما هم رفتیم و بعد از اینکه یک جو دوستانه بینمان برقرار شد، برایشان آینده را ترسیم کردیم، که اگر فلان جور باشید، فلانطور خواهید شد و اگر فلان جور باشید، فلانطور… توصیه کردم که هر طور شده بروید دانشگاه و درس بخوانید که هیچ چیز مثل درس به انسان زندگی نمیدهد. دانشگاهها را براشان معرفی کردم و علاقهشان را تشدید کردم برای درس خواندن و ورود به دانشگاه.
به هر حال، جلسه تمام شد و من میدیدم که بعدها همین دانش آموزان که با کفتر بیشتر آشنا بودند تا با درس(!)، دائم از مدیر و معاون و … پرس و جو میکردند که دفترچه کی میآید و دانشگاه چطور بروند…
به هر حال، این دانش آموزی که ما را سوار کرده بود، میگفت: آقا! (دانش آموزها همه معلمان و مسؤولانشان را آقا صدا میکنند و ایشان همچنان ما را آقا خطاب میکرد) آقا! شما یک جلسه سر کلاس ما آمدی و مسیر زندگی ما را عوض کردی.
با دلی ساده و پاک میگفت: آقا! من با خودم میگفتم: من چه چیزم از آقا کمتر است که حالا با علمش این همه احترام دارد!
همان موقع درس را جدی گرفتم، خیلی سریع دانشگاه قبول شدم، با معدل ۱۷٫۵ ترم یک را گذراندم و حالا ترم دو هستم. داشتم از خانه پسرداییام بر میگشتم که با هم برنامهنویسی پیشرفته را میخواندیم و کار میکردیم.
از آیندهاش میگفت: میخواهم إن شاء الله بخوانم حتی ارشد بگیرم و حتی دکترا! هم کار میکنم و هم درس میخوانم و تازه از زندگیام راضی شدهام.
او این را تعریف میکرد و من به «تأثیر» فکر میکردم. یاد تأثیر آن جمله در مورد وضو افتادم و یاد آن جمله که یک حاج آقا گفت و من را نجات داد. بد نیست آن را هم تعریف کنم:
یادم هست که اول دبیرستان که بودم، مادر بزرگمان یک لباس یقهگرد بسیار زیبا از مکه برایم آورد. میدانید که پیراهن یقهگرد در کل جوانترها را زیباتر جلوه میدهد. دلیلش هم مشخصتر شدن سفیدی گردن است(!)
ما هم که مدرسه غیرانتفاعی و وضع آن دانشآموزانش رویمان کمی تأثیر گذاشته بود، چند روزی بود که با این لباس به مدرسه میرفتیم!
آن زمان چون کم سن بودیم و مسؤول واحد فرهنگی مسجد هم بودیم، تقریباً هر روز سر راهمان میرفتیم سازمان تبلیغات اسلامی که اگر احتمالاً کتابی برای کتابخانه آمده است و یا بودجهای برای مسجد، بگیریم و بچههای مسجد را شاد کنیم.
یک روز با همین لباس رفتم به دفتر رئیس سازمان تبلیغات که حاج آقا خادمی بود. ما را که کم سن و سال و پرهیجان بودیم، خیلی خیلی دوست میداشت و همیشه هوایمان را داشت.
کمی با هم صحبت کردیم و گزارشی از وضعیت مسجد دادیم… زمان رفتن فرا رسید. با من تا در خروجی سازمان آمدند و دست دادند و قبل از جدایی، فقط یک جمله گفتند: فلانی! هوا این روزها سرده، این لباس رو پوشیدی مواظب باش سرما نخوری…
من که با تیکههای مذهبیها حسابی آشنا بودم، سریعاً گفتم: نگران نباشید حاج آقا، بادمجان بم، آفت ندارد 🙂
هر چند این جواب را دادم، اما وقتی آمدم خانه، دو دل بودم که بالاخره دل از این لباس بکنم یا خیر! خدا شاهد است که همان روزها وقتی قرار شد که مادرمان لباسها را بشوید، با حالت غمگینی لباس را در دست گرفته بود و وارد اتاق شد و گفت: حمید! ببین چه بلایی سر اون لباسی که دوست داشتی آوردم 🙁
وایتکس ریخته بود و رنگ قهوهای لباس، کلاً زرد بدریختی شده بود!
او ناراحت بود و من خوشحال، از اینکه خدا تکلیفم را مشخص کرد!
به هر حال، تأثیر آن حرف و این اتفاق، باعث شد تا این لحظه حتی در خانه هم لباس یقهگرد نپوشم و تیپ رسمیای که بعد از آن ماجرا به خود گرفتم، کلاس کاریام را همیشه حفظ کرده است.
الهی! مباد که بخوانند جملهای از تو و «تأثیر» مگیریم که نیست خفت از این بیش که جملات بندگانت بر ما «تأثیر» بگذارد و سخنان تو نه!
سهشنبه 15 مارس 2011 در 7:19 ق.ظ
مباد که بخوانند جملهای از تو و «تأثیر» مگیریم که نیست خفت از این بیش که جملات بندگانت بر ما «تأثیر» بگذارد و سخنان تو نه!
سلام.این جمله خیلی خیلی … زیباست راستش با خوندنش یه جورایی خجالت کشیدم ،شرمنده شدم.چه دنیایی!عجـــــــــــب!
بعضی از جملات رو به خاطر تاثیری که داشتن هیچ وقت از یاد نبردم و جایی یادداشت کردم تاهمیشه یادم بمونه.
به این جمله دقت کنین: ازاینکه مردم به من بگویند عقب مانده لذت میبرم!بخدا گاهی قشنگه آدما تو بعضی زمینه ها عقب مونده باشن.این یکی از جمله هایی بود که هیچوقت از یاد نخواهم برد.
از همه ی اینا گذشته ،فکر میکنم خدا خیلی دوستون داره.
سهشنبه 15 مارس 2011 در 11:47 ق.ظ
سلام
تو زندگی هر کسی اتفاقاتی رخ میده که لااقل برای خود اون شخص یه تجربه میشه یه خاطره که باعث میشه مسیر زندگی شکل دیگه ای به خودش بگیره اگه یه کمی دقت کنیم خیلی از اونها رو به وضوح خواهیم دید
بگذریم یاد یه تیکه از نامه چارلی چاپلین به دخترش افتادم در آخر نامه نصیحتی به دخترش داشت باب مسئله حجاب که اینگونه بود:
اگر تفکر تو نسبت به حجاب مربوط به ده سال قبل باشد ایرادی ندارد مطمئن باش این ده سال تو را پیر نخواهد کرد
پنجشنبه 17 مارس 2011 در 2:59 ق.ظ
این مطلب شما نکته ی انحرافی کم نداشت!؟ اوّلیش این که: اگه با ماشین بودید و منو تو خیابون پیاده دیدید و بی تفاوت از کنارم رد شدید و تا در خونمون منو نرسوندید،دیگه نه من نه شما زودتر برید بهشت رضوان بایستید تا من یبام !! دوّمیشم این که:دانشجویان محترم،آقایان و خانم های عزیز حرمت کلاس مرا نگه دارید نه تنها با رفتار بلکه با چنگ و دندان! سوّم این که:اگه وایتکس بریزه رو لباس قهوه ای،رنگش می شه زرد بدریخت!؟
همیشه با ایمان، سلامت و شاد باشید.