مباد فرزندم که فخر بفروشی

شاید سنین ۱۵ سالگی بود که هر وقت بابای خدابیامرزمان می‌دید که علاقه شدیدی به مسجد و منبر پیدا کرده‌ایم، خودش برامان منبر می‌رفت و بین صحبت‌هایش هر بار این داستان را گوشزد می‌کرد. می‌گفت:

***

دو برادر بودند که در خانه‌ای زندگی می‌کردند.

اولی که در طبقه بالایی بود، صبح تا شب مشغول عبادت و راز و نیاز بود.

دومی که در طبقه پایینی بود، صبح تا شب مشغول عیاشی و معصیت بود.

سال‌ها به همین صورت گذشت و این دو همچنان به کار خود مشغول، تا اینکه یک روز پایینی با خود گفت: ما سال‌هاست که عیاشی و معصیت می‌کنیم و به جایی و چیزی نرسیدیم، بگذار سری به برادرمان بزنیم، شاید او وضع بهتری داشته باشد. برخاست و رفت به سمت طبقه بالا. از آن طرف، برادر عابد که از عبادت ظاهری و پوچ خسته شده بود، با خود گفت: سال‌هاست که عبادت می‌کنیم و به جایی نرسیده‌ایم، بگذاری سری به برادرمان بزنیم، شاید او وضع بهتری داشته باشد. برخاست و رفت به سمت طبقه پایین.

در بین پله‌ها، عزرائیل جان هر دو را گرفت در حالی که بالایی به دین پایینی از دنیا رفت و پایینی به دین بالایی!

***

می‌گفت: مراقب باش پسرم که مبادا به بنده‌ای هر چند گناهکار، فخر بفروشی که هم‌او ممکن است روزی به بهترین اعتقاد و همین تو به دین دیگر از دنیا بروی!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*

This site uses Akismet to reduce spam. Learn how your comment data is processed.