بهانه‌ای برای بخشش

اتفاقات روزانه, الهی نامه من, نکته دیدگاهتان را بیان کنید

اول که از راه می‌رسد [خواهرزاده پنج ساله‌ام را می‌گویم]، هنوز وارد خانه نشده، می‌گوید: دایی حمید! دایی حمید!
یک‌راست می‌آید به اتاق من و می‌گوید: سلام دایی! حال موبایلت چطوره؟

و این یعنی اینکه یک بازی روی موبایلت بگذار که من بازی کنم!
می‌گویم: دایی الان حسابی کار دارم، برو فعلاً با مامان جون توی پارک بازی کن، برگشتی می‌ذارم.

می‌رود و در حالی که غرق کار هستم، چون مادر جونش فعلاً قصد رفتن به پارک ندارد، چند دقیقه بعد دوباره وارد می‌شود و می‌ایستد و زول می‌زند به من!
می‌گویم: چیه؟
می‌گوید: دایی! می‌دونی چند روزه برام بازی نذاشتی؟
شروع می‌کنم بهانه آوردن: می‌گویم: دایی! موبایل برای بازی کردن نیست… این بازی‌ها جنگی هستن و برای بچه‌ها خوب نیستن… اصلاً نمی‌تونی کنترلشون کنی…
دوباره وقتم را می‌گیرد و اصرار می‌کند. مجبور می‌شوم روی آی.پد یک بازی فوتبال که علاقه دارد را بگذارم و چند قیقه‌ای سرش را گرم کنم.
می‌رود و دوباره که از پارک برمی‌گردد، می‌گوید: دایی! اون بازیه که یه نفر توش حیوون‌ها رو می‌کشت، اسمش چی بود؟
و این به طور غیرمستقیم یعنی: دایی! اون بازی آواتار رو می‌ذاری بازی کنم؟

اعصابم کمی خرد می‌شود و می‌گویم: دایی گفتم کار دارم برو با بچه‌ها بازی کن، وقت من رو نگیر.

هر چند بچه خوب و دوست داشتنی‌ای است اما گهگاه کمی روی اعصابم راه می‌رود.

امروز که آمده بود، فهمیدم سرما خورده است.
هر یک جمله را که می‌گفت سرفه می‌کرد. به سختی می‌توانست نفس بکشد. آب بینی‌اش امانش را بریده بود.
یاد مریضی چند روز قبل خودم افتادم. به مادرش گفتم: این مریضی، ما به این بزرگی را از پا در می‌آورد! وای به حال این بچه.

دیدم خیلی مظلومانه رفته گوشه‌ای از موبل و یک پتو انداخته رویش و کم‌کم می‌رود که خوابش ببرد.

با دیدن این حالت دلم به حالش حسابی سوخت… در دل دعا کردم که هر چه زودتر خوب شود. خدایا! می‌دانی که طاقت دیدن درد کشیدنش را ندارم…

احساس کردم چقدر دوست داشتنی‌تر شده است. مخصوصاً حالا که به خاطر مریضی روی اعصابم هم راه نمی‌رود. انگار تمام آن اذیت‌هایش یادم رفته بود و همه را بخشیده بودم. حتی دلم می‌خواست خودم گوشی را ببرم و بدهم که بازی کند تا شاید درد یادش برود، اما می‌خواست بخوابد.

***

شنیده‌ام خدا اگر ببیند یکی از بنده‌های خوب و دوست‌داشتنی‌اش با گناهانشان کمی روی اعصابش راه می‌روند، به آن‌ها کمی مریضی و درد می‌دهد.
خدایا! می‌دانم که درد، بهانه‌ای‌ست برای اینکه دلت به حالمان بسوزد. بهانه‌ای‌ست برای اینکه دوست‌داشتنی‌تر شویم. بهانه‌ای‌ست برای اینکه گناهانمان یادت برود. بهانه‌ای‌ست برای بخشش.

۲ پاسخ به “بهانه‌ای برای بخشش”

  1. یه دختره گقت:

    آره همین طوره, منم موقع هایی که یه کم مریض احوالم, حس و حالم با خدا یه جور دیگس.

  2. Nakisa گقت:

    آره واقعا همین جوریه، چرا آدما موقع مریضی این قدر مظلوم به نظر می رسند یا حتی وقتی که خوابند دلمون نمیاد اذیتشون کنیم حتی اگر اذیتمون کرده باشند،حس ترحم بهمون دست میده؟؟!

دیدگاهتان را بیان کنید

*

Powered by WordPress
خروجی نوشته‌ها خروجی دیدگاه‌ها