لحظات پر اضطراب

اتفاقات روزانه دیدگاهتان را بیان کنید

اکنون که می‌نویسم، در اتاق حال، یک اتفاق مهم در حال رخ دادن است. برای دومین و آخرین خواهرم خواستگار آمده است و من که قرعه پخش کردن میوه و شیرینی به نامم افتاده بود، وظایفم را به خوبی(!) انجام دادم و چون همه بزرگان بودند و جا برای نشستنم نبود، اجازه گرفته‌ام و آمده‌ام که ثبت ماوَقَع کنم…

لحظات پر اضطرابی‌ست. هم برای داماد، هم برای عروس و هم برای ما به عنوان خانواده عروس. دختر دسته‌گلمان را به که می‌سپاریم؟ آیا زندگی شیرینی خواهند داشت؟ نکند خدای ناکرده…

گذشته از این‌ها، غمی که به دل همه‌مان می‌نشیند، غم جدا شدن او از خانواده است. شاید اگر دستور خدا و اقتضای سنین نمی‌بود، کل افراد خانواده ترجیح می‌دادند ازدواج نکنند و برای همیشه در کنار هم باشند. از بس روابط خواهر و برداری‌مان دوست‌داشتنی‌ست.

دارند صلوات می‌فرستند و انگار می‌روند سر اصل مطلب… اجازه دهید بروم سر و گوشی آب دهم، بر می‌گردم…

.

.

.

عروس و داماد رفتند در اتاق که با هم صحبت کنند (البته قبلاً صحبت‌هایشان را کرده‌اند، الان در مورد مهریه و امثالهم رفته‌اند که به توافق برسند…)

خلاصه، عرض می‌کردم که خواهر بزرگ‌ترمان که پنج شش سال پیش رفت، (با اینکه در بچگی‌هامان خیلی ما را کتک می‌زد 🙂 و همیشه اذیتش می‌کردیم و اذیتمان می‌کرد؛ اما) خیلی جای خالی‌اش را احساس می‌کنیم. البته تقریباً هر روز یکی دو ساعت اینجا هستند، اما اگر بیش از دو سه روز اینجا نباشند، دلمان حسابی تنگ می‌شود.

از این‌ها گذشته، وقتی فکرش را می‌کنم که بعد از برادر بزرگ‌تر، نوبت من خواهد بود، تنم می‌لرزد. خدا عاقبتمان را ختم به خیر کند… 🙁

دیدگاهتان را بیان کنید

*

Powered by WordPress
خروجی نوشته‌ها خروجی دیدگاه‌ها