فقیرترین انسان!

خاطرات, نکته دیدگاهتان را بیان کنید

خدا نکند یک جوان با خدا و مسجد غریبه باشد و این عادت تا پیری روی او بماند!

پیرمردی را سراغ دارم که در این هفت هشت سالی که در مسیر این مسجد جدید رفت و آمد دارم، همیشه جلو شیرین‌فروشی‌اش که دفتر اصلی‌اش را پسرانش در نقطه مرکزی شهر می‌گردانند و او قرار نیست مشتری داشته باشد و ندارد (و می‌تواند مغازه را هنگام نماز به راحتی تعطیل کند)، نشسته است و همه مردم می‌روند مسجد و برمی‌گردند، او همچنان جلو خانه‌اش نشسته است و یک بار هم پایش را به مسجدی که با او بیست قدم فاصله دارد نگذاشته! جالب است که مسجد شیرینی تمام مجالس تولد و شهادت ائمه را از او می‌خرد!!

 

یا پیرمردی بود که آنقدر پیر شده بود و از پا افتاده بود که می‌آمد از ابتدا تا انتهای نماز، جلو در مسجد می‌نشست و در انتها گدایی‌اش را می‌کرد و می‌رفت و یک بار نشد که بیاید داخل و نماز بخواند…

 

اما پیرمرد جدیدی چند روزی است نظرم را جلب کرده و در نگاه من، او فقیرترین انسان است!

او اواسط نماز می‌آید (فکر می‌کنم یک باغ دارد و از باغ می‌آید)، صورت و پاهایش را در حوض مسجد می‌شوید، لنگش را هم می‌شوید، قمقمه‌اش را از آب شیرین و خنک مسجد پر می‌کند، سپس میوه‌هایی که از باغ آورده، جلو در مسجد پهن می‌کند و آماده می‌شود تا نماز تمام شود و نمازگزاران بیایند تمام انگورها یا انجیرهایش را بخرند… بعد که فروخت پول‌هایش را می‌شمارد و می‌رود…

به خدا هر بار که او را می‌بینم از خجالت پیش خدا شرم می‌کنم و گریه‌ام می‌گیرد… انسان چقدر می‌تواند پست باشد و خدا چقدر می‌تواند از یک انسان رو برگرداند! آب و نان و شست و شو و روزی یک بنده در مسجد به دست او برسد، او تا درون یک مسجد و تا یک قدمی شبستان یک مسجد بیاید، اما حتی یک بار وضو نگیرد و نیاید داخل، نماز جماعت بخواند!!

 

پناه می‌برم به خدا در باقیمانده عمر و به ویژه در زمان پیری که بسیاری از انسان‌ها در پیری خود همه چیزشان را باخته‌اند…

۲ پاسخ به “فقیرترین انسان!”

  1. افتاب گقت:

    پارسال ماه رمضان تا شبهای قدر مسجد میرفتم ، هر روز قبل ظهر، برای قران خوانی و نماز ظهر… متوجه شدم که نماز قضا هم به جا میارن ، هر روز ۱۷ رکعت … من تو خانواده مذهبی نبودم … مسجد برو هم نبودن ، من رفتم که ایمانم بیشتر بشه 🙂 مثلا … دیدم خانوما اونجا چندتاشون روشونو از هم برمیگردوننو سلام نمیکنن به هم ، سنشونم ۴۰-۵۰ میزد … علت رو جویا شدم .. جواب خاصی نگرفتم جز این که از ماه رمضون سال قبلش قهرن با هم 😐 اون ۱۷ رکعت هم مثل برق میخوندن ، یاد نوک زدن کلاغا میافتادم … انگار قرار بود قحطی بشه و عقب موندیم …

    روزای بعدش متوجه شدم اگه کسی قران رو بهتر بخونه بقیه حسودی میکنن…این یکی دیگه فاجعه بود برام … منم دیگه صوت رو بوسیدم گذاشتم کنار، البته نه به خاطر حسادت دیگران ، به دلیل حس سرخوشی که به من میداد … بعدشم که سوال میپرسیدم خانم مفسر جوابای بی ربط میدادن …، نمیدونم تا کی ما میخواییم بی سوادارو مسوول اشاعه دینمون کنیم … اخرشم یه روز سر صلوات فرستادن برا اموات چند نفر با هم دعواشون شد …د بدتر از این ؟ من که فقط میخندیم… البته در دل

    امسال پامو از چارچوب مسجد تو نذاشتم ، ها … یه حاج آقایی که خیلی هم خوب صحیت میکردن و با سواد هم بودن پارسال ۴۰ روز که ماه رمضون هم شامل میشد تو مسجد ما موندن … اما نمیدونم چرا ازشون استقبال نشد اگه مذکر بودم صبح تا شب میرفتم ور دلش… یه دلیل هم که امسال نرفتم غیبت ایشون بود … امسال صدای تلویزیونو رادیو رو هم قطع کردم … یه آزمایش واسه اینکه ببینم ، بدون دست اندرکاری عوامل خارجی میشه حس گرفت ؟

    اینایی که شما گفتی همش متین … ما ادما از هر چیزی میتونیم بد استفاده کنیم ، حتی از خدا.. در شکل بت پرستی نمود میکنه … هر بتی که فکرش رو بکنی… حتی بتی مثل لذت و سرخوشی ناشی از تشویق دیگران برای صوت زیبا یا حفظ قران ، این نوع بتها خیلی بزرگتر و خطرناکترن از بتهای سنگی…

    ——————————————————————————————————–
    به عقیده ی علی- یک دوست- همه ی ما، در همین لحظه ی نگارش و خوانش ِ این متن، پانداهایی هستیم که هنوز کانگ فو کار نشده ایم … ساندرا بولاک هایی هستیم که هنوز نخورده ایم و دعا نکرده ایم و عاشق نشده ایم … روباه هایی که هنوز اهلی نشده ایم … دیکتاتورهایی که هنوز دموکرات نشده ایم … به آخر ِ خط رسیده هایی هستیم که هنوز لبه ی پل نرفته و خودمان را به پایین ِ پل پرت نکرده ایم … شات ِ اول ِ فیلم، همین جاست نقطه آ که ایستاده ایم و این خطوط را می خوانیم … شات ِ آخر فیلم، وقتی ست که به نقطه ی ب رسیده باشیم … مولانا رسید … گاندی رسید … مایکل جکسون رسید … ب، به عقیده ی من، می تواند علت ِ وجودی ِ ما باشد … می تواند “نفس ِ کامله” ی ما باشد … می تواند، “شدن” ِ ما را، از نقطه ای به نقطه ی دیگر نمایان کند …

    یادگرفته ام که نبات و حیوان، در ساحت ِ “بودن” ِ خود، ساکن اند … هستند … بی آن که بشوند … و یادگرفته ام که انسان، پس از سیصد هزار سال سیر ِ تکامل ِ داروینی ِ خود، به ساحت ِ “شدن” رسیده، و می تواند از بودن ای به بودن ِ دیگر، و از نقطه ای به نقطه ای فراتر، قدم بردارد … زندگی ِ فعالانه ی من و کسانی که فکر ِ مرا می پسندند، بدین گونه است …
    ———————————————————————————————————————
    اون ادما که ازشون حرف زدی معلمای خوبی نداشتن … هنوز نشده اند انچه باید بشوند… خواب هستند خوب بلدند بخوابند یا خود را به خواب بزنند که اگر خود را به خواب زده باشند دیگر کاری از دست معلم هم ساخته نیست…. شاد زی ، خاطره جنگ هم بسی خنده دار بود… :))

  2. جواد گقت:

    ســـــــــــــــــــــــــــلام
    جالب و آموزنده بود لذت بردم

دیدگاهتان را بیان کنید

*

Powered by WordPress
خروجی نوشته‌ها خروجی دیدگاه‌ها