خدایا از من بکاه و به او بیفزاى

داستان, نکته دیدگاهتان را بیان کنید

جوانک مملو از غرور دانشش شده بود.
یک روز با مادر پیرش بر سر موضوعى بحث مى کرد. سادگى و کم سوادى مادر خونش را به جوش آورد… در اوج عصبانیت گفت: نمى فهمى دیگر! نمى فهمى! عقلت کم است! من مانده ام چطور از تو با این عقل کم، من با این همه عقل به دنیا آمده ام؟

مادر با صدایى آهسته که انگار دلش نمى خواست بگوید، گفت: آخر آن وقت که تو را باردار بودم، به خدا گفتم: خدایا! از عقل من بکاه و به عقل فرزندم بیفزاى…

و جوانک… اشک از چشمانش جارى شد…

دیدگاهتان را بیان کنید

*

Powered by WordPress
خروجی نوشته‌ها خروجی دیدگاه‌ها