قلب یا …؟

دکتره داشت ازم سونوگرافی می‌گرفت که ببینه سنگ توی کلیه یا مجاری پیدا می‌کنه یا نه، یه دفعه دیدم چشم‌هاش درشت شد و بی‌حرکت ایستاد! گفتم: دکتر، چی شد؟

گفت: یه سنگ پیدا کردم این همه: (پنجه دست راستش رو به اندازه یه طالبی باز کرده بود)

گفتم: آهان، اون؟ اون قَلب‌مه دکتر! نترس، برو بعدی… 🙂

مهمان ناخوانده!

دیشب خیر سرمان تصمیم گرفتیم که از امروز برویم کلاس خط و بعد از سال‌ها، کار را ادامه بدهیم. ظهر امروز گفتم بنشینم یک سری خط از روی آخرین مشق‌های استاد بنویسم که به او نشان بدهم که ببیند بعد از این همه مدت سطح‌مان پس‌رفت کرده یا پیش‌رفت!؟
کولر روی زیاد بود، نشستم جایی که کولر از سمت چپم می‌زد به کمرم و حدود یک ساعت رفتم در بحر خطاطی! یک دفعه به خودم آمدم، دیدم کمرم خشک شده و نمی‌توانم تکان بخورم! اول یک درد ضعیف داشت و من هم می‌خندیدم که چقدر غرق خطاطی شدم که حواسم به کولر نبود!!! کم‌کم درد جدی شد و در عرض ده دقیقه آنقدر شدید شد که اشکم را درآورد!! در عمرم چنین دردی را تجربه نکرده بودم! از طرفی، امروز صبح که بلند شدم، سوزش ادرار داشتم و شک کرده بودم که امروز با روزهای دیگر فرق دارد! گلاب به رویتان، بالا هم که آوردم،‌ بنابراین، سریعاً به برادر کوچک‌تر گفتم مجید، بلند شو که قضیه جدی‌ست!

به زور خودم را به اورژانس رساندم، تا مشکل را برای دکتر گفتم، گفت: سوزش ادرار داشتی؟ گفتم بله، اتفاقاً از صبح به این موضوع شک کرده‌ام… گفت: احتمالاً سنگ کلیه است. یک آزمایش خون و ادرار نوشت و ما هم با همان کمر خمیده و دردکشان رفتیم آزمایش دادیم اما دو ساعت بعد آماده می‌شد. التماس کردم که فعلاً یک چیزی بزنند که دردش بخوابد تا ببینیم چه می‌شود. یک آمپول وحشتناک زدند و… خلاصه تا حدودی درد خوابید.

در نتیجه‌ی آزمایش، هر چند در خون، چیز غیرنرمالی نبود و همه چیز را نرمال زده بود، اما در ادرار، +۳ خون (blood) دیده شد و همین احتمال وجود سنگی که مجاری را پاره کرده باشد را تشدید کرد. بنابراین یک سونوگرافی کلیه و مجاری ادرار نوشتند… در کنار خانم‌های باردار رفتیم سونوگرافی!!!… (جالب است که خانم‌هایی که بچه اولشان بود، گریه می‌کردند و من هم که بار اولم بود همینطور!!!!)

در سونوگرافی کلیه چپ مشخص شد که بله، یک سنگ ۲ میلی‌متری گیر کرده و کلیه، سنگ‌ساز است! 🙁

یک دفعه که دکتر گفت: «درد امروز را دیدی؟ کلیه‌ات سنگ‌ساز شده، تا آخر عمر دیگر نباید روزه بگیری وگرنه همین درد را خواهی داشت» یک دفعه انگار از زندگی ناامید شدم! مات و مبهوت دکتر را نگاه می‌کردم! گفت: متوجه شدی!؟ گفتم: دکتر شوخی می‌کنی؟ گفت: توضیح دادم، یک فرمول ساده است! خواستی، خودت را بزن به نفهمیدن…

با یک حالت وحشتناک رفتم مسجدی که اکثراً دکتر و استاد و… هستند، نماز که تمام شد، رسول را پیدا کردم، گفتم: رسول! کدام یک از این نمازگزارها دکتر است؟ گفت: چی شده؟ جریان را گفتم. خدا را شکر یک چیزهایی گفت که کمی امیدوار شدم! گفت: من خودم کلیه‌ام سنگ‌ساز است. چند سال است روزه می‌گیرم، مشکل خاصی نبوده. هر بار اذیت می‌کند اما نه آنقدر که بترسم. برای اینکه خیالت راحت شود، دکتر فلانی امشب نیست، شنبه می‌آید. بیا، آزمایش‌ها را بیاور، خواهد گفت که چه کار کنی…

خواهر و دامادمان هم که همین مشکل را داشتند، گفتند دو میلی‌متر چیزی نیست که نگران باشی. آب بیشتر می‌خوری و تحرکت را بیشتر می‌کنی، بعد که دفع شد، روزه می‌گیری…

حالا قرار است ببریم پیش یک متخصص و اگر سنگ دفع شد، سنگ را ببریم آزمایشگاه که ببینیم جنس سنگ از چیست و دلیل تولیدش چه بوده!؟

 

خلاصه که، عجب روزی بود امروز! عزرائیل در عرض ده دقیقه آمد جلو چشمم!

گه‌گاه، درد بد نیست! به محض مشاهده درد، ساعات و روزهای گذشته را مرور می‌کنم که ببینم چه غلطی کرده‌ام که تاوانش را پس می‌دهم. بیشتر، به جملاتی که دیشب به حاج خانم گفته بودم فکر می‌کردم که شاید دلش شکسته باشد (گفته بودم که متأسفانه زبانم مثل خنجر است و چقدر تاوان خنجر زدنش را داده‌ام!) و اشک می‌ریختم.
از آن طرف، در اورژانس و بیمارستان، مردمی که هر کدام یک درد داشتند را می‌دیدم و به قدرت خدا و ضعف خودمان می‌خندیدم!
از طرفی، زندگی را مرور می‌کردم: بی‌تحرکی! مشکلی که شاید همه هم‌رشته‌ای‌های من و چه بسا همه انسان‌های امروز، با آن مواجه باشند! وقتی صبح تا شب بنشینی روی یک صندلی یا زمین و یک ساعت ورزش نکنی و بالا و پایین نپری، عاقبتش همین می‌شود!

باید فکری کرد…

پاسخ بودا

چقدر این کتاب «خواندن و درک مفاهیم ۲» جذاب است! فردا امتحان ریدینگ داریم و این مدت که این کتاب ۵۰۰ صفحه‌ای را می‌خواندم چقدر لذت بردم!

درس ۲۳ را حتماً برای سایت ترجمه خواهم کرد، اما علی الحساب این بخش را اینجا داشته باشیم بد نیست:

در این درس در مورد اینکه چطور با توهین دیگران برخورد داشته باشیم، آمده:

After a man had verbally attacked Buddha, he responded, “My son, if someone declined to accept a present, to whom would it belong?” The man answered “To him who offered it.” “And so,” said Buddha, “I decline to accept your abuse”

برای بی‌سوادها ترجمه می‌کنم:

بعد از اینکه یک نفر به صورت شفاهی بودا را مورد حمله قرار داد، بودا گفت: پسرم، اگر یک نفر از پذیرفتن هدیه‌ای که به او تعارف شده خودداری کند، آن هدیه مال چه کسی خواهد بود؟

شخص گفت: به کسی که آن را تعارف کرده بود.

بودا گفت: بنابراین، من از پذیرفتن آنچه تعارف کردی خودداری می‌کنم!

هر چند زیباتر از پاسخ امام حسن (علیه السلام) نیست که در پاسخ به یک توهین فرمود: «اگر آنچه گفتی درست بود، خدا به من رحم کند و اگر درست نبود، خدا به تو رحم کند» اما این هم نمک خاص خودش را داشت…

فقط امید خدا باش…

چند روز پیش، حاج آقای یک مسجد یک داستان گفت، خیلی چسبید! می‌گفت:

زمانی که برادرهای حضرت یوسف خواستند او را به چاه بیندازند، حضرت یوسف با حالت خاصی می‌خندید. برادرها پرسیدند: به چه می‌خندی؟ گفت: به خودم! یک بار که جمعِ شما برادرانم را دیدم، در دلم گفتم: الحمد لله برادرهای زیاد و قدرتمندی دارم. اگر یک روز لازم باشد، زور بازوی آن‌ها به دادم می‌رسد… حالا می‌بینم با همان زور بازوی برادرهایم دارم به ته چاه می‌روم! خداوند می‌خواست به من بگوید: به هر کسی و چیزی جز من توکل کنی، عاقبتش همین می‌شود!

خیلی خیلی جالب بود…

حنانه جان، موجب گناه مباش

حنانه جان، من زشتی گناهِ گناهکار را علاوه بر خودش، در چهره‌ی موجبِ گناه هم دیده‌ام…

مباد که جلوه‌گری کنی و بگویی: زنای بیننده، مرا چه!؟ که والله زشتی زنا در چهره زنی که با آرایشش موجب این فساد گشته، به وضوح نمایان است… عجبا که هر چه پیش می‌رود و گناه بینندگانش بیشتر می‌شود، چهره او نیز قبیح‌تر می‌شود گویی که او مرتکب آن گناه می‌شود…

______________

گاهی مثلاً یک خانمِ متشخص اما بد حجاب را می‌بینم و به فکر فرو می‌روم! نعوذ بالله، او بعید است این‌کاره باشد اما چرا چهره‌اش و وضع روحیات و زندگی‌اش مثل زناکاران است!؟ چرا هر بار که می‌بینمش بدتر از قبل است!؟ دلیلی جز آنچه گفتم پیدا نمی‌کنم…

(بر این اساس، هر گناهی که مرتکب بشوم، به فکر فرو می‌روم نکند من عامل انجام آن گناه در دیگران بوده‌ام و حالا دارم تقاص پس می‌دهم!؟)

تعجب می‌کنم از مردم…

این سخن امام علی (علیه السلام) چقدر زیباست:

«تعجب می کنم که مردم وقتی شب غذایی جلویشان می گذارند چراغ روشن می کنند تا بینند چه چیزی در شکم خود داخل می کنند ولی به غذای روح اهتمام نمی ورزند به اینکه به وسیله علم چراغ خردهایشان را روشن کنند تا از پیامدهای جهالت در امان بوده و اعمال و اعتقاداتشان از گناهان مصون بماند!»

چه نصیحت خوبی‌ست این نصیحت:

علم، علم، علم … مطالعه، مطالعه، مطالعه…

می‌آید از راه…

می‌آید آن ماهی که کودکان اشک می‌ریزند و قهر می‌کنند که چرا ما را سحر بیدار نمی‌کنید؟ که چه؟ که فردایش پابه‌پای بزرگان گرسنگی بکشند و تشنه بمانند! و عجبا که عقل محیر می‌ماند در اسرار این ماه… 

نزدیک بود…

دیشب به خاطر یک سری کار اعصاب‌خردکن و فکر و خیال‌های مختلف و … نتوانستم بیشتر از دو سه ساعت بخوابم.

ساعت ۷:۲۰ الارم گوشی به نشانه وقت رفتن به کنکور سراسری ۹۴ زنگ خورد که بیدار شدم اما تنظیم کردم که ۷:۳۰ زنگ بزند که یک Snooze داشته باشم. (Snooze به آن چند دقیقه خواب می‌گویند که شما بعد از بیدار شدن از خواب شبانه دوباره به آن می‌روید… علما می‌گویند این Snooze باعث می‌شود خستگی خواب از تن شما بیرون برود! و احساس کسالت نداشته باشید. من معمولاً اگر قرار است ۷:۳۰ بلند شوم، ۷:۲۰ کوک می‌کنم و وقتی بیدار شدم، تنظیم می‌کنم که ۱۰ دقیقه بعد زنگ بخورد و یک خواب کوتاه می‌گیرم) خلاصه، خوابیدن همانا و ساعت ۸:۳۰ از خواب پریدن همانا!!! (ظاهراً بلند شده بودم و گوشی را خاموش کرده بودم)

تصور کن! نیم ساعت از شروع کنکور گذشته بود! نمی‌دانستم چه کار کنم! طبیعتاً اولین چیزی که به ذهنم رسید، این بود که خدا احتمالاً دارد پیغام می‌فرستد که این یکی دیگر صلاح نیست… (حق هم دارد طفلی! اگر این هم قبول بشوم و بخواهم همزمان با زبان و دکترا بروم، باید ترمی حداقل ۱۰ میلیون تومان برساند!)
از طرفی، گفتم کنکور است، امتحانات دانشگاه که نیست! پنج دقیقه دیر کنی راه نمی‌دهند، دیگر فرصت از دست رفت… اما علاقه‌ام به رشته روانشناسی نگذاشت بی‌خیال شوم! گفتم اگر شده می‌روم زار می‌زنم که راهم بدهند… و با یک سر و وضع افتضاح(!) (با صورتی که جای دستم رویش مانده بود و چشم راستم اصلاً‌ نمی‌دید!) راه افتادم!
از شدت خستگی و استرس، اصلاً یادم رفته بود که مدرسه علی ابن ابی‌طالب (که هفته‌ای چند بار از جلوش رد می‌شوم) کجاست!! تمام کوچه پس‌کوچه‌های خیابان تهران را گشتم و پیدایش نکردم! آخر از یک جوان پرسیدم و خلاصه بعد از ۲۰ دقیقه گشتن پیدا کردم. حالا آنجا، کلی منت مسؤولین را بکش که آقا شما را به خدا اجازه بدهید… گفتند دستور است که ۸:۰۵ کسی را راه ندهیم… بعد از کلی کلاس گذاشتن (که آقا من خودم راهی دکترا هستم و دانشجوی زبان هستم و مدرس و…) بالاخره راهمان دادند! (جالب است که رفتم سر جلسه دیدم داماد خودمان مراقب است! گفتم: لامصب! کجا بودی که زودتر به دادم برسی!؟)

حیف شد. نیم ساعت بیشتر برای پاسخ به سؤالات عمومی که اصل شانسم بود نداشتم… اما خوب، از سؤالات عربی و انگلیسی شروع کردم و تقریباً همه را جواب دادم و بد نبود… سؤالات تخصصی را هم بهتر از هر زمان دیگر (به خصوصی ریاضی و آمار و منطق و فلسفه را) جواب دادم.

در مجموع، شاید بهتر از هر سال جواب دادم، ولی هر چند عاشق این رشته هستم (و هر طور شده دلم می‌خواهد درس‌هایش را بخوانم) اما به آن گوشزد خدا هم توجه دارم که اگر نشد، صلاح نیست. (تداخل‌های امتحانات ممکن است استرس سنگینی تحمیل کند که سلامتی انسان را به خطر بیندازد و دردسرهای دیگر…)

ما حرکت می‌کنیم، هر چه خودش صلاح بداند، همان می‌شود…

بد نبودن کافی نیست

امید من، آنچه می‌شود فهمید این است که «بد نبودن» کافی نیست، باید «خوب» بود…

_______________

بررسی‌هایم نشان می‌دهد که اینکه برخی افراد، گناه‌کار نیستند، کافی نیست. خیلی‌ها را دیده‌ایم که سرشان در کار خودشان است، مثلاً اهل نماز جماعت نیستند اما گناه‌کار هم نیستند… ظاهراً این‌ها هم یک جاهایی کم می‌آورند…

خنثی بودن کافی نیست، باید مثبت بود…

گذشت زمان

یکی از چیزهای تدریس که هر مدرسی از آن لذت می‌برد، دیدن دانشجویان خودش پس از گذشت چند سال است. مثلاً بروی یک سازمان و ببینی دانشجوی خوب تو شده رئیس آن سازمان. معمولاً با دانشجوها در ترم‌های آخر قرار می‌گذارم که اگر رفتید و به جاهای بالا رسیدید، یک ایمیل به من بزنید و بگویید که ما رسیدیم…

مثل این دانشجو که سه چهار سال پیش دوره‌های MCITP را با من می‌گذراندند و به آن‌ها گفته بودم اگر مدیر یک شبکه بزرگ شدید به من ایمیل بزنید… و برایم جالب است که بعد از این گذشت چند سال، آن جمله یادش مانده 🙂

remember_me

به نظرم همین یک جمله، که بگویی «اگر به جاهای بالا رسیدید به من اطلاع دهید»، یک موتور محرکه برای دانشجو است. تمام تلاشش را می‌کند که به آنجا برسد و زودتر از بقیه آن ایمیل را بزند…

به هر حال، برایم جالب بود و خواستم اینجا ثبتش کنم.

از نشانه‌های راه درست

امید من،

از نشانه‌های درستی راه اینکه: مسافت‌ها برایت کوتاه‌تر، زمان‌های طولانی برایت سریع‌تر و کارهای بزرگ برایت شدنی‌تر می‌شود تا آنجا که اگر بشنوی علی (علیه السلام) شبی هزار رکعت نماز می‌خواند، تعجب نمی‌کنی…

_____________

عجیب است که اوائل راه، انسان مثلاً از هفتاد بار استغفرالله و سیصد بار العفو و یا حتی شنیدن نماز جعفر طیار تعجب می‌کند و فکر می‌کند چقدر حوصله و همت و وقت نیاز دارد! به مرور می‌بینی همه این‌ها را انجام دادی باز دلت می‌خواهد یک ذکر دیگر یا کار دیگر انجام دهی!

یاد صحبت پسر آیت الله بهجت افتادم که می‌گفت: به آقا می‌گفتیم آقا شما این همه ذکر و نماز دارید، وقت برای کارهای دیگرتان می‌ماند؟ می‌فرمودند: این کارها را که انجام می‌دهم، احساس می‌کنم آن کارها سریع‌تر پیش می‌رود…

شخصاً در این مورد به اندازه یک نوک سوزن شک ندارم… واقعاً فرق می‌کند!

ما هنوز زنده‌ایم!

امروز که می‌نویسم، ششمین روزی است که موج‌گیر تلویزیون (بعد از آن ریح‌های صَرصَر چند روز گذشته) خراب است و ما تلویزیون نداریم! چهارمین روزی هم هست که به خاطر تعمیرات مخابرات شهر، توفیق حضور در نت با ADSL را نداریم… و عجبا که ما دوام آورده‌ایم!!

همیشه یکی از آرزوهایم ریشه‌کن شدن تلویزیون (این دجال زمانه‌ی ما!) بوده است! از بس به اشتباه از آن استفاده می‌شود!

تصور کن: علی (خان‌داداش)، بعد از نماز عشا که از سر کار و سپس مسجد، می‌آید تا کمی قبل از نیمه‌ی شب، در این ساعات طلایی که هم می‌شود مطالعه کرد و هم عبادت، یک‌سره با صدایی که اولی‌الابصار را یاد «نفخ صور» می‌اندازد (که ظاهراً از آنجا نشأت می‌گیرد که هر که در کارخانه کار می‌کند، به مرور از نعمت تیزگوشی بی‌بهره می‌شود) شبکه‌ی نسیم و iFilm و HD را دوره می‌کند که مبادا خوشی‌ای در این عالم اتفاق افتاده باشد و او بی‌نصیب مانده باشد! ده بار مانند «حلواشکری عقاب» وسط فیلم‌دیدنش آمده‌ام جلوش و دست‌هایم را مثل بای‌بایِ بچه‌ها به چپ و راست تکان داده‌ام و آهسته گفته‌ام: علی! داداش! بیدار شو!!… اما ظاهراً او نمی‌خواهد که بیدار شود…
و طبیعتاً بنده‌ی مظلوم هم در این اتاق، یک خط کد برای مشتری می‌نویسم و یک خنده به «جناب خان» می‌کنم! به لطف دادا، در این چند سال، تمام فیلم‌های دنیا و طنزهای نسیم را دوبار دوبار «شنیده‌ام»!!

مجید؛ آن ته‌تغاری قلدر، تازه ساعت ۱۲:۳۰ شب از جمع دوستان مسجدی (که ظاهراً مسجد، بهانه خوبی برای رسیدن به عیش‌شان است) دل می‌کند و تشریف می‌آورد خانه! با یک هیبتی در را باز می‌کند که تمام اهل خانه و چه بسا اهل محل، از خواب بپرند و خبردار بایستند که همی «رضاخان قلدر» آمده بازدید از پادگان!
حضرتِ آقا یک‌راست می‌روند سراغ دجال، کانال مورد علاقه‌شان «افق» است (کانال راست‌های روشنفکر). ایشان هم که الحمد لله از اوان نوجوانی (به خاطر آب‌تنی‌هایی که هر روز در نهر جلو مغازه‌مان داشتیم) گوش سمت چپشان را داده‌اند و راحتی را خریده‌اند… (خوابشان به سمت راست و به روی گوش راست است و در این حالت اگر دشمن با توپ‌های انگلیسی به وطن حمله کند هم حضرت آقا در خوابی که می‌بینند وقفه نمی‌افتد… گاهی با ترس و لرز دست‌هایم را بالا گرفته‌ام و از خدا چنین گوش‌ها و خوابی را طلب کرده‌ام!)
بنابراین، کمترین ولومی که آقا صلاح می‌دانند، ۴۰ درصد است و تا ۱۶ درصد که با گوش بنده‌ی سراپاتقصیر سازگار است، کمی (فقط کمی) فاصله دارد!

اعتراض کنی، می‌شوی ضدمشروطه و اعدامت واجب می‌شود! چهار تا انگ هم می‌چسباند: «تو با همه مشکل داری! (و اشاره دارد به همان مشروطه مشروعه [۱] که خدابیامرز فضل الله را به بهانه‌اش به دار آویختند!) تو هر وقت خواستی تلویزیون را روشن کن، اصلاً ساز و دهل بیاور، بزن، برقص! من که با تو مشکلی ندارم!؟» (و اینجاست که در دل از «خداوند سمیع» می‌خواهم گوش‌های این «عبد صَمی» را چنان شفا بدهد که صدای پای موری را بشنود، آن‌وقت، سحرها که مثل خرس خواب است، چنان «ولا الضالین» شفع و وتر را با هیبت بگویم که از ترسِ من و جهنم(!) از جا بپرد و بدون وضو، پشت سر من به جماعت بایستد!)

حقیر هم که از آن تی.وی فقط اخبارش را می‌خواستم، در نبودش به این رادیو که فقط سحرهای رمضان کاربرد دارد پناه آورده‌ام و حالا که می‌نویسم دارد سخنان سید را در جمع عشاق روح‌الله می‌خواند…
در نبود این‌ترنت و آن‌ترنت، هر کس مشغول کار خودش است و ظاهراً این برادر و آن برادر هم فهمیده‌اند که نبودش نعمت است و تمایلی به درست کردنش ندارند! ما هم که از خداخواسته، فرصت را برای مطالعه دروس غنیمت شمارده‌ایم و کارهای آن‌ لاین(!) را کمتر کرده‌ایم و آنچه می‌ماند را با مودم همراه انجام می‌دهیم.

باشد که این دجال‌ها یک روز دست از سر ما و خلق‌الله بردارند…

ــــــــــــــــــــــــــــ

[۱] اعتراض به اینکه باید از هر چیز، به طور صحیح و مشروع استفاده شود.

 

این چند روز داشتم کتاب «آشنایی با مشاهیر ادبیات معاصر ایران» را می‌خواندم که صحبت از جمالزاده و داستان کوتاه طنز و غیره شد و می‌دانی که اگر به من بگویی بیش از همه چه چیز را برای تنوع می‌پسندی، خواهم گفت: خواندن داستان‌های طنز امثال جمالزاده و دهخدا و… برگشتم به سال‌هایی که عشقم این‌ها بود و خاطره‌نویسی‌ام رنگ و بوی جمالزاده گرفته بود. عجب دوران باصفایی بود. یک بار دیگر این داستان‌هایم را مرور کردم:

اصلاح​خانه استاد!

حکایت اوقات فراغت ما!

مجید انگلیسی یاد می​گیرد!

روش‌های به «زا» آوردن «نازا» در قدیم!

خاک بر سرت عباس!

الهی، الپــــــول!

تصمیم دارم إن شاء الله، ۵۰ سال دوم عمرم(!) را به نویسندگی با این سبک و سیاق بگذرانم. البته این نیاز دارد که در جمع دوستان باشی که خاطرات اتفاق بیفتد و بتوانی به طنز بنویسی که فعلاً که ما گوشه‌ی عزلت اختیار کرده‌ایم و از جیب می‌خوریم! (منظورم از «از جیب» خواندن خاطرات گذشته است که سعی می‌کنم برخی از آن‌ها را از کتابچه «خاطرات ۱۱۸» اینجا درج کنم. خیلی باصفاست…)

به هر حال، نوشته بالا را برای رفع هوس نوشتم. هر چند که کمی باید می‌پختمش که فرصت نبود… باید کار مشتری را راه بیندازم.

ثبت: نقطه‌ی احتمالاً عطف

خوب، دیروز نتیجه دکترای دانشگاه آزاد اعلام شد و عبارت «دعوت به مصاحبه» که در کارنامه نوشته شده نشان داد که ظاهراً موفق شدیم بخشی از شاخ غول دکترا را بشکنیم و إن شاء الله در قم در دکترای سیستم‌های نرم‌افزاری ادامه تحصیل بدهیم.

با توجه به زمینه‌چینی‌هایی که «خداوندِ عجیب»(!) داشته (از جمله فروش شگفت‌انگیز در مدت اخیر و برخی اتفاقات غیرقابل‌بیان) ظاهراً قرار است (به حکم آن روایت که سال‌هاست مرا دنبال خود می‌کشد: إِذَا أَصَابَتْکُمْ بَلِیَّهٌ وَ عَنَاءٌ فَعَلَیْکُمْ بِقُمَّ فَإِنَّهُ مَأْوَى الْفَاطِمِیِّینَ [در آخر الزمان، وقتی بلاها از هر جهت به شما هجوم آورد، به قم پناه ببرید]) دست خانم-بچه‌ها را(!) بگیریم و برویم قم زندگی کنیم…

نمی‌دانم آن رؤیا که در مطلب «پیشنهاد برای فارغ التحصیلان: در رشته‌های دیگر تحصیل کنید» اشاره کرده بودم، به حقیقت خواهد پیوست و آیا من بالاخره پایم به حوزه علمیه معصومیه باز خواهد شد یا خیر!؟

بدون هیچ عجله و تعیین تکلیف برای خدا، صبر می‌کنیم و می‌بینیم 😉

کنکور سراسری هم نزدیک است و إن شاء الله مهر امسال در پیام نور، همزمان با کارشناسی مترجمی زبان، در کارشناسی روانشناسی عمومی هم مشغول خواهم شد.

حالا در این بین الطلوعین جمعه (که منتظرم وقت نماز جعفر طیار برسد) دارم به رفتن از وطن مادری و مزایا و معایبش فکر می‌کنم. صلاح است؟ صلاح نیست؟ من مردش هستم؟ نیستم؟چند روز پیش به حاج مهدی (دوست دوران نوجوانی که حالا طلبه قم است و هر چند روز یک بار به نیت آن زمان لطف می‌کند و حالی از ما می‌پرسد) حدود یک ساعت در مورد رفتن یا نرفتن صحبت کردیم. نهایتاً قرار بر رفتن شد. سپرده‌ام یک خانه آنجا پیدا کند و تحقیق کند شرایط ما به حوزه معصومیه می‌خورد یا نه!؟ (که البته منتظر نتیجه دکترا -این «نقطه احتمالاً عطف» در زندگی‌ام- بود تا اقدامات را شروع کند)

إن شاء الله که خیر است…

(اگر از دوستان کسی در این دو مورد توانست لطفاً راهنمایی کند: خانه در قم و شرایط ما و معصومیه)

پیغامی به استاد

برادر کوچک‌تر، دارد آماده می‌شود که همراه با دوستانش، برنود حاج مهدی سماواتی (که امشب مهمان شهر ما بود) را به شهرشان برسانند، می‌گویم تو را به خدا به ایشان بگو: آقا، برادرم گفت: ما خیییییییییلی مدیون شما هستیم. ما خییییییییلی برای شما دعا می‌کنیم. خواهش می‌کنم مراقب خودتان باشید…