قبلاً گفته بودمکه این سوره کهف، سوره عجیبی است، هر جمعه شب که میخوانم انگار یک نکته جدید از بطن آن کشف میکنم. یکی از نکات لطیفی که در داستان موسی و خضر هست و من کمتر دیدهام که به آن اشاره شود، نکتهای است که در ابتدا گفتم…
دقت کنید که حضرت موسی(ع) با حضرت خضر(ع) یعنی شخصیتی خاص که «عَلَّمناه من لدُنّا علماً» است مواجه میشود و از او میخواهد که به او چیزهایی بیاموزد…
خضر همان ابتدا به او میگوید: «إِنَّکَ لَنْ تَسْتَطیعَ مَعِیَ صَبْراً وَ کَیْفَ تَصْبِرُ عَلى ما لَمْ تُحِطْ بِهِ خُبْراً » (تو نمیتوانی در کنار من (بر آنچه میبینی) صبر داشته باشی! و چطور بتوانی صبر کنی بر چیزی که از آن خبر نداری؟)
و موسی میگوید: سَتَجِدُنی إِنْ شاءَ اللَّهُ صابِراً وَ لا أَعْصی لَکَ أَمْراً (إن شاء الله که صبر خواهم کرد…)
و به راه میافتند (و این راه افتادن را «زندگیِ هر کسی» در نظر بگیرید) و در راه، خضر چیزهای عجیبی به موسی نشان میدهد… موسی بیتابی میکند و لب میگشاید… خضر میگوید: نگفتم صبر نداری؟ موسی عذرخواهی میکند و میگوید فراموش کردم، ببخشید… دوباره به راه میافتند و در راه یک چشمه دیگر از آن چیزهای غیبی و عجیب را نشان میدهد… باز موسی لب میگشاید و کار را خراب میکند! خضر میگوید: نگفتم صبر نداری؟ موسی میگوید: بار آخر است! اگر دوباره تکرار کردم، دیگر بر ترک گفتن من عذری نداری… و بار آخر چیزهایی نشان میدهد و باز دوباره موسی لب میگشاید… این بار خضر میرود که برود…
جریان زندگی و خدا همین است… هر بار به انسان چشمههایی نشان میدهد که نباید لب بگشاید و جار بزند… اگر زد، میرود و تا مدتها نمیآید… و دوباره و دوباره… اگر زرنگ بودی و از این جریمهها درس گرفتی و یاد گرفتی که لب نگشایی، ظاهراً با تو میماند و این همراهی شیرین ادامه دارد اما اگر نتوانستی جلو خودت را بگیری، ظاهراً از یک جایی به بعد، دیگر…
و تو میمانی و غم فراق یار…
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
جالب است که دعایی که به حضرت موسی منسوب شده، دعای مشهور «رب اشرح لی صدری…» است و این شرح صدر، با آن داستانی که موسی شرح صدر نداشت متناسب است…
امید من، میبینم که دائم نگرانی… نگران از آینده؛ نکند آنی نشوی که باید… نگران از گذشته؛ نکند آنی نبودهای که میبایست… میخرم… این ترسهای مقدس و نشانههای ایمان را میخرم. همه را میخرم. بگو چند؟
امام صادق(ع): همانا مؤمن در میان دو ترس قرار دارد: میان ترس از زمانی که از عمرش گذشته، و نمىداند خدا با او چه مى کند (آمرزیده است یا معاقب) و ترس از زمانی که از عمرش باقى مانده و نمىداند، خدا درباره او چه حکم مىکند (کى مىمیرد و چه پیش خواهد آمد).
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
یکی از آرامشبخشها در برابر نگرانیها نسبت به آینده همین حدیث است… وقتی بدانی این نگرانیها در همه مؤمنان نه تنها هست بلکه باید وجود داشته باشد، آرام میشوی. این نگرانیها مقدس است…
امید من، زنان (نامحرم) خطرناکترین موجودات روی زمین هستند! هرگز بدانها نزدیک مشو. هرگز با آنها شوخی مکن، هرگز در مقابل آنها رفتاری جز رفتار جدی و رسمی از خود بروز مده (و اغلُظ علیهنّ!) که این برای تو و آنها اطهر است. چه بسیار دختران و حتی زنان شوهردار که به شوخیای دلداده شدهاند و…
امید من، خلاصه بگویم: زنان، شوخی سرشان نمیشود!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
این چیزی است که بعد از سالها تحلیل رفتار دختران و زنان دانشجو دستگیرم شده.
عجیب است که گاهی شنیدهام که زنی که شوهر دارد هم گاهی با یک یا چند شوخی و خنده، دلداده دانشجوی دیگری شده است و زندگیهایی که از هم پاشیده…
همین است که مدتی هست که دیگر خودم هیچ مؤنثی را جز با «خانم فلانی» خطاب نمیکنم و تا جایی که بتوانم در کلاسها شوخی و مهربانی نمیکنم و جالب است که از وقتی ترجیح دادهام مراوداتم با مؤنثها به صفر نزدیک شود و به جای مؤنثها از مذکرها در کارها و پروژهها کمک بگیرم، آرامش روحی و جسمی عجیبی پیدا کردهام و با آسودگی خاطر و سرعت بسیار بیشتری کارها را پیش میبریم.
احادیث در زمینه شوخی با نامحرم، وحشتناک است:
۱- پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله:
هر کس با یک زن نامحرم دست بدهد، روز قیامت در غل و زنجیر به محشر وارد میشود و خداوند دستور میدهد که او را به آتش جهنم بیفکنند، و هر کس با یک زن نامحرم شوخی کند، در مقابل هر کلمه حرامی که به او گفته است، هزار سال حبس خواهد شد.
۲- امام صادق علیه السلام:
رسول خدا فرمان داده بود که زن مسلمان با مردان نامحرم بیش از پنج کلمه – که آن هم در موضوعات ضروری باشد- سخن نگوید.
۳- پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله:
در مورد زنان مردم عفت بورزید تا دیگران نیز در مورد زنان شما عفت بورزند و زنان شما از تعرض نامحرمان در امان بمانند.
۴- یکی از راویان میگوید در کوفه به زنی قرآن میآموختم، روزی با او شوخی کردم، بعد به دیدار امام باقر (علیهالسلام) شتافتم،
امام باقر علیه السلام فرمود:
آن که (حتّی) در پنهان مرتکب گناه شود خداوند به او اعتنا و توجّهی ندارد، به آن زن چه گفتی؟ از شرمساری چهرهام را پوشاندم و توبه کردم، امام فرمود:
تکرار نکن.
امید من، اگر برای رسیدن به یک خیر، بین دو راهیای ماندی که یکی با آرامش (عدم عجله) همراه است و یکی عجله، صلاح خداوند (معمولاً) در راهی است که «عدم عجله» در آن است.
ــــــــــــــــــــــــــ
گاهی مثل امروز بین دو راه گیر میکنم: اگر بخواهم به راهپیمایی برسم باید قید غسل جمعه و آرامش را بزنم و عجله کنم که برسم و راه دیگر این است که بدون عجله بروم غسل کنم و با آرامش راه بیفتم. اگر به شروع راهپیمایی رسیدم که خوب، اگرنه در همان مسیر خودم راهپیمایی میکنم تا برسم… از این دو راهیها زیاد است… معمولاً راه باآرامش را انتخاب میکنم و بعد میبینم خداوند شرایط را طوری تنظیم میکند که به آن کار خیر بهموقع برسم! مثل امروز که با آرامش رفتم و دیدم دقیقاً به شروع حرکت مردم رسیدم (من فکر میکردم ساعت ۱۰ راهپیمایی شروع میشود ولی ظاهراً اعلام کرده بودهاند که ساعت ۱۱ است! و ۱۰:۳۰ حرکت کردند… یعنی درست است که باید دیر میرسیدم اما شرایط طوری تغییر کرد که بهموقع رسیدم…
نمونههایش زیاد است. مثلاً: الان بمانم و سخنرانی مسجد را گوش کنم و بعد بروم خانه به درس و کارها برسم یا بنشینم با آرامش سخنرانی را گوش کنم و بعد بروم؟ مثل همین حالا که برادر بزرگتر عجله داشت و زود بلند شدیم، میآییم، دقیقاً به همان اندازهی سخنرانی در ترافیک بودیم! اما اگر با آرامش مینشستیم و بعد میآمدیم، علاوه بر احترام به مجلس حضرت زهرا (سلام الله علیها) و فیض بردن از سخنرانی، وقتی میآمدیم، میدیدیم هیچ کس پشت ترافیک نیست و چه بسا چراغ هم به محض رسیدن ما سبز است! (حالا میخواهی باور کن، میخواهی باور نکن!!)
خوب، این هم پایان یکی دیگر از ترمهای سنگین که همانطور که اینجاگفته بودم:
خیلی مشتاقم ببینم چطور خواهد گذشت ?
حدس میزنم إن شاء الله بهتر از همیشه باشد…
به طرز باورنکردنیای عالی و بهتر از همیشه گذشت! ۱۶ امتحان سخت و برخی بسیار سخت، تمام نمرات بین ۱۶ تا ۲۰ !! (حفظ جزء ۳۰ و ترجمه نوار و فیلم ۲۰ شدم!)
خیلی عجیب است! من واقعاً به این نتیجه رسیدم که هر چه انسان سرش شلوغتر باشد برنامهریزیاش دقیقتر است!
چیزی که خیلی برایم مهم بود، مقابله با استرس بود! من همانی هستم که سال قبل، از استرس همزمان شدن دکترا و زبان، رسماً داشتم میمُردم و وصیتنامه نوشتم اما بعد از آن جریانات شیرین، یاد گرفتم که چطور با استرس مبارزه کنم و این ترم با سه رشته همزمان و تدریس و کلی کار دیگر، میشود گفت یک لحظه هم استرس نداشتم و با خیال آسوده کار را پیش میبردم.
من فهمیدم هر چه که باشد، سختترین شرایط هم که باشد، «میگذرد» و اگر انسان برایش برنامهریزی کند، «آسان میگذرد»، پس دلیلی برای استرس نمیماند.
خلاصه، خیلی عالی بود و إن شاء الله هر روز عالیتر خواهد شد…
هر چه میگذرد، درک تو از مقاهیم اطرافت بالاتر میرود و از درک آنچه پیش از این نمیفهمیدی لذت خواهی برد… به امید آن روزها «زنده» بمان…
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
الحمد لله، عجب سالی بود این ۳۰ سالگی! لذتی بردیم از این عالم…
موفقیتهای فردیای که کسب شد، خیلی جالب و عجیب بود! هر چقدر نگاه میکنم، جز دستهای خدا چیزی نمیبینم. مثلاً اینکه شور حفظ قرآن در تو بیندازد بعد که آماده شدی تو را به رشته قرآن و حدیث راه دهد و حالا با توجه به آنچه حفظ کردهای به راحتی مفاهیم را درک کنی (اگر چند سال قبل به این رشته راه داده میشدم، هرگز چنین لذتی نمیبردم)… یا مثلاً زبان فرانسه را در بهترین موقع جلو تو قرار دهد و بعد ببینی این زبان را در دروسی مثل منطق و… درک میکنی و خلاصه، صدها لذت که امسال نصیب شد که واقعاً قابل وصف نیست.
خیلی چیزها نسبت به قبل فرق کرد و لذت بردم از مسنتر شدن…
امید من زندگی دست اندازهایی دارد که جز با دانش نتوان از آنها به سلامت عبور کرد… خود را به انواع دانش مجهز کن که هر یک در جایی دستت بگیرد…
____________
گاهی در فیلمها یا در زندگی دیگران مشکلاتی میبینم و خودم را جای آن شخص میگذارم، میبینم آیا من خودم را برای آن موقعیت آماده کردهام؟ مثلاً در فیلم ماه و پلنگ، دختر میآید پیش پدر و میپرسد چه کار کنم؟ از شوهرم طلاق بگیرم؟
خودم را جای آن پدر میگذارم… اگر (خدای ناکرده) یک روز دختر یا پسر من در چنین شرایطی قرار گرفت، آیا من میدانم چطور قضایا را از نظر روانی و علمی جمع و جور کنم که بهترین حالت رخ دهد؟
میبینم خیلی فرق خواهد بود بین آن شرایطی که قبلاً دربارهاش مطالعهی علمی داشتهام و شرایطی که آمادگی کسب نکردهام…
همین!
________
این روزها خیلی حرف برای نوشتن دارم اما واقعاً درگیر درسها شدهام و البته هرگز ناراحت و پشیمان نیستم. فوقالعادهترین روزهای عمرم را طی میکنم. روزهایی که الحمد لله هر لحظه بهتر و بهتر میشود…
فرصت برای پختهتر نوشتن، بسیار زیاد خواهد بود (اگر خدا بخواهد)
امید من، در زندگی تحت شرایطی، جملات خطرناکی به ذهنت میرسد، تو را التماس میکنم، التماس میکنم که آنها را در دل نگاه دار و به زبان نیاور، که آنچه به زبان آید عِقاب دارد…
ــــــــــــــــــ
چند سال بود یک چیز را در دنیا کشف کرده بودم و آن اینکه وقتی یک چیزهای خطرناک به ذهن انسان میرسد، خداوند فعلاً کاری با آنها ندارد (به نوعی، شاید آنها وسوسههای شیطان باشد) اما به محض اینکه «به زبان آمد» خداوند سریعاً روال عِقاب کردن را شروع میکند!
شاید بگویم صدها بار شده که این را تست کرده بودم اما چون اینها را یک نوع نظر شخصی میدانم جایی مطرح نمیکنم تا اینکه بفهمم نه، واقعاً همینطور است…
حرفش را به طور عجیب و مغرورانهای قطع کردم و گفتم: مگه ما کار بد هم میکنیم!؟
یک لحظه خودم چشمانم گرد شد! این چه حرفی بود!؟ چه شد که چنین فکری به ذهن آمد که بعد چنین جملهای به زبان آید!؟
یعنی مثلاً شما ممکن است در دل به خودتان کلی افتخار کنید و هزار فکر دیگر… اینها را خداوند عقاب نمیکند اما به محض اینکه میآیید یک جا و حتی فقط با خودتان صحبت میکنید و آن جمله را به زبان میآورید که مثلاً: ما هم کسی هستیم… میبینید پشت سر آن سریعاً عِقاب میشوید!
نمونه دیگر: مورد ۴ از مطلب «چند نمونه رمزگشایی» که به زبان آوردم که «اسمش این است که شازده معجون درست میکند، اما رسماً کاکائو و مغز گردو و کنجد و عسل و… را از من بیچاره برمیدارد، شیر را هم که یکی در میان زنگ میزند من سر راه بگیرم…»
یا مثلاً با خودتان فکر میکنید که: من بهتر از فلانی هستم… بعد یک جا به زبان میآورید که: فلانی؟ او باید بیاید پای درس ما… / یا به خاطر فشار زندگی مثلاً در ذهنتان به عدالت خدا شک میکنید، مشکلی نیست اما به محض اینکه در یک جمع بیان میکنید که: آره بابا، خدا اگر عدالت داشت که… / یا مثلاً در ذهنتان فکر میکنید که: این روزها پول حرف اول را میزند، مشکلی نیست، اما خدا نیاورد آن روز را که به زبان بیاورید که «آره بابا، این روزها پول حرف اول را میزند» خدا میداند خداوند آنقدر زندگی را بر شما سخت میگیرد تا به التماس از او بیفتید و بفهمید که نه، پول حرف اول را نمیزند، این خداوند است که حرف اول را میزند… (همین روزها دارد یک اتفاقاتی برای یکی از آشنایان میافتد که زمانی یکی از پولدارها به حساب میآمد اما من دیدم که جملات خطرناکی گفت و خدا میداند چند روز پیش با حالت گریه میگفت: پول نیاز دارم، پول! بدهکارم… چند جمله وحشتناکش اینها بود: با حالت مغرورانهای میگفت: روزی فلانقدر پول زیر دست من جا به جا میشه… میدونی فلانی چقدر از طرف ما پول بهش میرسه؟ من کلی بودجه برای مؤسسهاش جور کردهام! یا دائم میگفت: پولش رو میدم! و چند جمله دیگر که من وقتی میشنیدم، میلرزیدم که او چه فکر کرده!؟ یعنی فکر کرده پول همان کاری را میکند که خدا میکند؟ یعنی فکر کرده روزی دیگران دست اوست؟ و… حیف که نمیتوانم بیشتر باز کنم که شناخته شود)
یا مثلاً در ذهن فکر میکنید که فلان منبع درآمد قطعاً دیگر روزی من را تأمین میکند… بعد یک جا به زبان هم میآورید… حالا خدا آن منبع را آنقدر تنگ میکند که به التماس بیفتید…
یا مثلاً فکر میکنید عزت شما در ظاهر شما یا به دست دیگران است، تا اینجا مشکلی نیست اما اگر به زبان آوردید (یا عمل شما بیانگر این فکر بود) یک دفعه میبینید مثلاً مهمترین شخصی که برایش اهمیت قائل هستید را زمانی که شما در بدترین لباسها و ظاهر هستید، جلو شما قرار میدهد!
و صدها فکر و بیان دیگر که به طور لحظهای پیش میآید…
به هر حال، من این رابطه را کشف کرده بودم و حتی جالب است که این را تست هم میکردم. مثلاً یک فکر خطرناک را در ذهن ادامه میدادم و صبر میکردم که ببینم چوب میزند یا خیر. میدیدم، نه، انگار چوب نمیزند اما به محض اینکه حتی به شوخی به زبان میآوردم میدیدم محکم چوب زد… (البته این به این معنی نیست که هر نوع فکری مجاز است. گاهی برخی افکار هم گناه است)
حالا، دیروز (۶ آذر ۹۵) در برنامه سمت خدا استاد عابدینی جملهای گفت که مشخص کرد که این موضوع، دقیقاً یک روایت است. بشنوید:
خوب زندگی کردن، خیلی سخت است… خیلی باید مراقب بود. کلمه به کلمه حساب میشود…
خیلی درد و دلها دارم که دلم میخواهد بنویسم اما میترسم سوء تفاهم شود یا یکی به گوش سوژه مورد نظرم برساند و کدورتهایی پیش بیاید! مثلاً: یکی از خواهرهای من متأسفانه در بیان، ادب را نسبت به خدا رعایت نمیکرد. من مطلب «امید من! دل خدا را نشکن!» را با توجه به او نوشتم… وقتی ازدواج نکرده بود و خانهمان بود، روزی چند بار حرفهای خطرناک به زبان میآورد و من روزی چند بار به او میگفتم: منصوره! دل خدا را نشکن! اینها را به زبان نیاور! و او گوش نکرد که نکرد! 🙁 او به مرور زندگی عجیب و پرمصیبتی پیدا کرد که فقط یک نمونهی کوچکش همان بود که خداوند دختری را به او داد و بعد از چهار ماه با فجیعترین حالتِ ممکن، از او گرفت! (که در مطلب «نرگس از دنیا رفت» بدان اشاره کردم) دخترش به بیماریای دچار شد که از هر صدهزار کودک ۲۰ کودک به آن دچار میشوند! و از آن بدتر اینکه دیگر (تا این لحظه) به خاطر مشکلات نادر و عجیب، نتوانسته بچهدار شود و مصیبتهای دیگری که نمیتوانم و نباید بگویم… الان هم دارم این کلیپ را در تلگرام برایش میفرستم شاید مؤثر افتد (إن شاء الله)
آپدیت ۱ (۱۵ آذر ۹۵) :
در کتاب مبادی فقه و اصول، حدیثی دیدم به نام «حدیث رفع» که انتهای حدیث جمله جالبی دارد:
وُضِعَ عن امّتی تِسعُ خِصالٍ: الخَطاءُ، و النِّسیانُ، و ما لا یَعلَمونَ، و ما لا یُطیقُونَ، و ما اضطُرُّوا إلَیهِ، و ما استُکرِهُوا علَیهِ، و الطِّیَرَهُ، و الوَسوَسَهُ فی التَّفَکُّرِ فی الخَلقِ، و الحَسَدُ ما لم یَظهَرْ بلِسانٍ أو یَدٍ. (کافی، ج ۲، ص ۴۶۳، ح ۲)
[تکلیف و مسؤولیت نسبت به] نُه خصلت، از امّت من برداشته شده است: خطا، فراموشى، آنچه نمىدانند، آنچه توانش را ندارند، آنچه بدان ناچارند، آنچه به زور بدان وادار مىشوند، فال بد زدن، وسوسه تفکّر در آفرینش و حسادت تا زمانى که به زبان یا دست، آشکار نشود.
این جمله دقیقاً اشاره به همین موضوع دارد که برخی وسوسههای درونی طبیعی است اما اگر به زبان آورده شود، جریمه دارد!
آپدیت ۲: دیشب خواهر کوچکتر اینجا بود. گفت: حمید، خدا بگم با اون پیغامی که فرستادی چی کارت کنه!
پیغام آن روزِ من به او:
گفتم: چطور؟ گفت: آخه من صبح همون روز، کلی به خدا گلایه کردم و فحش دادم و از اینجور حرفها، بعد یک دفعه این پیغام که برام آمد اون شب انقدر گریه کردم که نگو! … فهمیدم این پیغام به خاطر اون حرفهام بوده…
در دلم گفتم: تو یک چشمه از رمزگشایی دیدهای، اینقدر گریه کردهای، اگر تو مخاطب وبلاگ من بودی و رمزگشایی را یاد میگرفتی چقدر از دنیا لذت میبردی و بابت این قضایا گریه میکردی!؟
امید من، اگر آنقدر خسته نیستی که برای شنیدن قرآن، به سختی جلو خوابت را بگیری، بکوش که با صدای قرآن بخوابی.
سوره الرحمن، بهترین پیشنهاد است. هم آنجا که میگوید «یُعرَفُ المُجرمون بسیماهُم، فیُأخذُ بالنّواصی و الأقدام…» اشکی میریزی و هم آنجا که میگوید: «و لمن خافَ مقامَ ربّه جنّتان…» امیدوار میشوی و آرامش مییابی و چه خوابی شود این خواب…
امید من، بکوش که هر چه زودتر (چه بسا ساعت ۲۲) به خواب بروی و کارها را به سحر منتقل کنی…
آن شب که خوابآلوده هستی، در ذکر، زیادهروی نکن و سریعتر به خواب برو.
این جریان را اینجا مینویسم تا بعداً فکر کنم که رمزگشاییاش چه میشود!؟ هر چه فکر کردم به نتیجه نرسیدم!
امشب در مسجد، نماز عشا یکی دو دقیقه بود شروع شده بود اما همچنان صدای همهمه زنها به گوش میرسید (البته نه آنقدر که حواس من پرت شود) بعد، یک دفعه یک خانمی از داخل زنانه بلند گفت: خانمها ببندید، نماز شروع شده ها!
این را که شنیدم، حواسم پرت شد به این همهمه و بعد یاد همهمههای چند روز پیش یک سری دختر، بیرون از کلاس افتادم که به یکی از دانشجوهای کلاس گفتم برو بیرون به اینها بگو: صابون گم شده؟!!!! یکی از دانشجوها با یک قیافه عاقل اندر سفیه گفت: استاد! صابون یا سنگپا!؟ خودم خندهام گرفت که چه سوتیای دادهام!! خلاصه، از این ضربالمثل و جریان گم شدن سنگپا در حمام زنانه، ذهنم رفت سمت جریان نصوح و توبه نصوح… (که این جریان را بابای ما خیلی برایمان تکرار میکرد که نصوح مردی بود که خودش را جای زن جا زده و سالها در حمام زنانه کار میکرد… بعد پشیمان شد و توبه کرد… توبهای که این آیه ظاهراً به آن اشاره دارد…) بعد، تازه یادم افتاد که وسط مسجد و در حال نماز هستم!!! در دلم گفتم: خدایا! ببین، وسط مسجد و نماز به چه چیزهایی ما را هدایت میکنی!!؟ بعد حواسم را جمعِ نماز کردم و … نماز تمام شد…
قرآنها را پخش کردند و طبیعتاً من برنداشتم چون خودم روی گوشی روال خودم را طی میکنم و چون به مساجد مختلف میروم، روی گوشی، خودم بدون توجه به ترتیبِ آن مسجد، یک صفحه یک صفحه پیش میروم تا قرآن تمام شود… آیاتی که امروز باید تلاوت میکردم، آیه ۷ به بعد سوره زیبای تحریم بود (که من حتماً بعد از سورههای فعلی میروم سراغ حفظ این سوره که بسیار بسیار زیباست)… آیه ۷ را خواندم، رسیدم به آیه ۸:
در مطلب اخیر در آفتابگردان، چیزهایی در مورد برادر بزرگتر گفته بودم که هر چند هدفم تحقیر او نبود و فقط بیان تجربه بود، اما ظاهراً اشتباه بوده است و خدا خوشش نیامده 🙁
امروز ۱۳۹۵/۸/۲۰ ساعت ۱۳ تا ۱۴ حاج خانم تلویزیون را روشن کرده بود که در حین آشپزی سخنرانی گوش کند و من هم در اتاقم کار میکردم. سخنرانی استاد رفیعی پخش میشد، داستان عجیب و بهتآوری بیان کرد که من تا به حال نشنیده بودم. در اینترنت جستجو کردم و کاملش را پیدا کردم:
امام حسین(ع) مدام به برادر بزرگ خویش، امام مجتبی(ع) احترام میگذاشت و آن حضرت را گرامی میداشت و کاری که موجب بیحرمتی و بی ادبی میشد، انجام نمیداد.
* علامه مجلسی مینویسد: روزی فقیری نزد امام حسن(ع)، امام حسین(ع) و عبدالله بن جعفر رسید و از این سه چهره نامدار هاشمی کمک خواست. امام حسن(ع) فرمود: «انّ المسأله لا تحلّ الاّ فی احدی ثلاث دم مفجّع او دین مقرّع او فقر مدقع، ففیایّها تسئل؟»
از دیگران کمک مالی خواستن تنها در سه مورد رواست: یکی این که خونبهایی به گردن کسی باشد و او از پرداخت آن به کلی عاجز باشد. دوم: بدهی کمرشکن داشته باشد. سوم: فقیر و درماندهای که دستش به جایی نرسد.
کدام یک از این سه چیز برای شما اتفاق افتاده است؟
فقیر گفت: اتفاقاً یکی از این سه مورد است.
امام حسن(ع) پنجاه دینار به آن فقیر کمک کرد. امام حسین(ع) به احترام برادر چهل و نه دینار کمک کرد. یک دینار کمتر و عبدالله بن جعفر به احترام این دو چهل و هشت دینار به فقیر کمک نمود.
چه ظرافتی و چه احترامی! باور کن وقتی شنیدم میخکوب زمین شدم!
استاد رفیعی ادامه داد: احترام برادر بزرگترت را حفظ کن، اگر برادر بزرگتر فقیرتر است و مثلاً ۱۰۰ هزار تومان به مادر کمک میکند، تو نیا جلو او یک میلیون تومان کمک نکن!! مشکلی نیست، یک میلیون کمک کن اما ۹۰ هزار تومانش را فعلاً که برادر بزرگ ایستاده بده و بقیه را در خفا به مادر بده که برادر بزرگتر احساس شرمندگی نکند…
من چه بگویم!؟ ? گاهی بعضی قضایا مثل یک سیلی به آدم مست است! یک دفعه به هوش میآیی و میگویی من کجا هستم!؟