امید من، هر کس در این عالم برای کسب روزی، باید چیزی بفروشد تا چیزی به دست آورد.
من چشمانم را و وقتم را فروختم، روزیام همین قدر شد که میبینی… آن بنا که با پشتی خمیده راه میرود، ستون فقراتش را فروخته است… آن کشاورز، زانوانش را فروخته است… آن روحانی مغزش و وقتش را فروخته است… اما گروهی هم هستند که دینشان را میفروشند تا نانی به دست آوردند.
امید من، بنگر که تو چه میفروشی؟ نکند چیزی با ارزش بفروشی و نان بیارزشی به دست آوری!؟ پس از دین، باارزشترین دارایی تو اعصاب راحت تو و آرامش توست. نکند زمانی خبردار شوی که برای به دست آوردن یک خانه و ماشین و… که همه بالاخره به دست خواهد آمد، اعصاب را فروختی و حالا دیگر چه لذتی از این ناچیزها خواهی برد؟
_____________
چند روز پیش یکی از دانشجوها آمده بود مؤسسه، سؤالش این بود: استاد آمدهام چیزی یادم بدهی که بخوابم و پول دربیاورم!!! ابتدا فکر کردم شوخی میکند، اما بعد فهمیدم که واقعاً با همین نیت آمده! او که دورههای برنامهنویسی را با بهترین سطح تمام کرده و مثل من، محل کارش (پشت کامپیوتر) با رختخوابش دو گام فاصله دارد؛ همین فاصله هم اذیتش میکند؛ میخواهد در همان رختخواب باشد و پول دربیاورد.
به او گفتم: گشتم نبود، نگرد نیست!
و گفتم که فرمول روزی این است که تو باید چیزی از خود خرج کنی که چیزی به دست آوری…
(هر چند من خودم اکثر کسب روزیام در رختخواب است -مانند همین حالا که در رختخواب هستم و مشتری راه میاندازم- اما اینها به لطف ساعتها وقت و چشم و… است که در این سالها فروختهام…)
این شعر از حافظ هم در این زمینه زیباست:
مدتی در طلب مال جهان کردم سعی
تا بآخر خبرم شد که ز نفعش ضررست
عوض هر چه بمن داد فلک عمر ستاند
نکند فایده فریاد چو اینش اثرست
عمر ضایع شد و از مال وفایی نامد
انده عمر کنون از همه غمها بترست
بعد از این یک نفس عمر بملک دو جهان
نفروشم که بچشمم دو جهان مختصرست
گنجها یافته ام در دل ویران ز هنر
که چو بحریست ضمیرم که سراسر گهر ست
بعد از این هر چه رسد از بد و نیک ای حافظ
غم مخور شاد بزی زانکه جهان در گذرست
دیدگاههای تازه