امید من، از معنویترین لحظات، هنگام خوردن یک طعام است. در این لحظاتِ شیرین، نعمتهایی که بر سر سفره است را یک به یک به ذهن بیاور و زحمتهایی که کشیده شده است تا آنها به دست تو برسند را مرور کن.
و بخوان: «فَلْیَنْظُرِ الْإِنْسانُ إِلى طَعامِهِ «۲۴» أَنَّا صَبَبْنَا الْماءَ صَبًّا «۲۵» ثُمَّ شَقَقْنَا الْأَرْضَ شَقًّا «۲۶» فَأَنْبَتْنا فِیها حَبًّا «۲۷» وَ عِنَباً وَ قَضْباً «۲۸» وَ زَیْتُوناً وَ نَخْلًا «۲۹» وَ حَدائِقَ غُلْباً «۳۰» وَ فاکِهَهً وَ أَبًّا…»
به کشاورزی فکر کن که ماهها و چه بسا سالها به انتظار نشسته است تا آن دانه سر از خاک برآورد و درختی شود و بار دهد…
به مسیری که طی شده است تا دسترنج او به تو برسد فکر کن…
به دستان ماهر مادرت فکر کن…
آنگاه میفهمی که خداوند «ابر و باد و مه و خورشید و فلک» را برای تو کار گرفته است تا «تا تو نانی به کف آری» و او به ازای این همه لطف، تنها انتظار دارد که «به غفلت نخوری»…
امید من، به همان اندازه که گناه کنی قدرت درک گناهان دیگران از تو گرفته میشود…
طی یکی دو سال گذشته، بزرگترین معضل خانوادهمان برخورد با پدربزرگ ۹۰ ساله و مادربزرگ ۸۰ ساله بوده است.
پدر بزرگ سوداوی و مادربزرگی که از خاندان سلطانها بوده و از جوانی هزار بار به ما گفته این بابابزرگت در شأن خانواده ما نبود، خدا فلانی را لعنت کند که باعث ازدواج ما شد!!!
پدربزرگ گهگاه به مادربزرگ حمله میکند و او هم سریعاً میآید خانه ما و خلاصه کلی دردسر…
داییمان هم مسؤول رسیدگی به پدربزرگ شده است: رساندن به و برگرداندن از باغ، فروختن محصولات باغ و کلی زحمت دیگر…)
به اینجای ماجرا کار دارم:
چند وقت پیش (ایام عید ۹۶) داییمان در یک مهمانی میگفت: میدانید از چه چیز در تعجبم؟ از اینکه این پدر و مادر نسبت به پدر و مادرهای دیگر نه تنها برای ما زحمت زیادی نکشیدهاند بلکه از کودکی از ما کار کشیدهاند و از همه مردم زودتر ما را فرستادهاند خانه بخت… حالا چقدر عجیب است که ما از همه بچههای دیگر بیشتر آنها را دوست داریم!! یعنی هر فرزند دیگری بود آنها را گذاشته بود خانه سالمندان. ببین خدا چه محبتی از اینها در دل ما انداخته که صبح تا شب کارمان را تعطیل کردهایم مراقب آنها هستیم و دوستشان هم داریم…
راست میگوید، خداوکیلی اگر حساب کنیم، بچههای مشتقی و عزیز، بیشتر برای آنها زحمت کشیدهاند تا آنها برای بچههایشان… (واقعاً باید در خانوادهمان باشید تا بفهمید و تأیید کنید)
دایی که این جمله را گفت، به فکر فرو رفتم! نکته جالبی بود؛ گوشی را درآوردم و در بخشی که عنوان مطالب را مینویسم که یادم باشد بعداً در موردش در سایت یا وبلاگ بنویسم، نوشتم: چقدر جالب است: خداوند همانطور که محبت فرزند را در نوزادی در دل پدر و مادر قرار میدهد، محبت پدر و مادر را نیز در پیری در دل فرزند قرار میدهد!!
***
چند سال است میخواهم در آفتابگردان در شبهای قدر یک مسابقه بگذارم و بگویم در حین خواندن دعای جوشن کبیر، کدام جمله به نظر شما زیباتر و جذابتر است؟
هر سال یادم میرود و دیر میشود…
امسال در حین خواندن آن دعا به جواب این سؤال فکر میکردم و جملات را با دقت بیشتر میخواندم که ببینم پاسخ خودم چه خواهد بود؟ بدون توجه و بهیاد داشتن داستان بالا، دیدم وقتی هر سال به عبارت «یا رازقَ الطِّفل الصّغیر، یا راحمَ الشیخ الکبیر» میرسم اشکم ناخواسته در میآید… گوشی را در آوردم و آن فراز را در لیست مطالبی که باید در موردش بنویسم نوشتم…
***
امروز که سرم خلوتتر شده آمدم مطالب مهمتر را بنویسم… جمله دایی را خواندم، داشتم به آن فکر میکردم و جملات را در ذهنم میساختم که ناگهان چشمم به چند خط پایینتر، آن فراز از جوشن کبیر افتاد!! چشمانم گرد شد! چقدر متناسب و جالب! من با گوشت و پوست، «یا راحم الشیخ الکبیر» را درک کردهام…
الهی! تو را شکر که هر چیزی از دنیا گرد آوردم در کنارش رنجهایی داشت تا از آن بیزار گردم و دل بدین دنیای رنج آلود نبندم. تو را شکر
____________
اگر میخواهید بدانید که خداوند شما را دوست دارد یا خیر، ببینید آیا در کنار لذتهای دنیوی برایتان سختیهایی فراهم میکند که شما را از آن لذت بیزار کند یا خیر؟
مثلاً یک گوشی دوستداشتنی میخرید، خدا اگر شما را بخواهد، برای اینکه به آن بیش از حد وابسته نشوید، تقریباً همان اوائل، یک نقص در آن ایجاد میکند که برای همیشه همراه آن گوشی باشد شما هر بار که میخواهید خیلی از آن لذت ببرید، یاد آن نقص میافتید و متعادل میشوید… یا مثلاً احساس میکند خیلی دارید گرفتار ظاهر زیبای خود میشوید؛ یک نقص در ظاهر شما ایجاد میکند که حال خودتان را از ظاهرتان به هم بزند…
و صدها نمونه دیگر که همه و همه از الطاف خفیّه الهی است و ما فکر میکنیم که نقمت است!
یکی از چیزهایی که تحمل یکدیگر را در یک جامعه آسان میکند ترفندی است که من مدتی هست که از آن استفاده میکنم:
مثلاً یکی از رفقا میگفت: فلان شخصیت مذهبی، خیلی تندرو است.
گفتم: درست است، اما جامعه به آن نوع شخصیت هم نیاز دارد. اگر امثال او نبودند، کسانی که منتظرند تا کوچکترین غفلت را از مردم ببینند و اغراض خود را پیگیری کنند، احساس خطر نمیکردند… اگر همه سازشکار و بیخیال باشند، این وسطها یک سری افراد فضا را برای سوء استفاده باز خواهند دید.
یا یکی میگفت: فلان شخصیت خیلی سازشکار است.
گفتم: درست است، اما جامعه به آن نوع شخصیت هم نیاز دارد. اگر امثال او نبودند، تندروها میدان مییافتند و بر تندروی خود میافزودند و چیزی شبیه به دیکتاتوری پیش میآمد…
در همه مسائل همینطور است. حتی در یک کلاس، دانشجوی تنبل هم لازم است همانطور که دانشجوی زرنگ لازم است. دانشجوی تنبل برای اینکه باعث شود استاد بیش از حد بحث را پیچیده و سطح بالا نکند و دانشجوی زرنگ برای اینکه استاد انرژی برای تدریس داشته باشد… هر کدام که نباشند، کلاس بازدهی مناسبی نخواهد داشت.
اصلاً یکی از شکرهایی که ما باید دائم به جا بیاوریم همین است که خداوند انسانها را با شخصیتهای مختلف آفریده است. اگر همه مثل من «سرد و خشک» میبودند، مفهوم روابط عمومی از بین میرفت… و اگر همه «گرم و تر» میبودند، تفکرات و برداشتهای عمیق در جامعه از بین میرفت.
این هم اینجا باشد، بعداً لازم میشود!
هفته قبل خواهر کوچک گفت کمکم برو برای ممتازی امتحان بده. گفتم بگذار یک چلیپا بنویسم ببینم راست میگوید که آماده شدهام!؟ به عنوان اولین چلیپا و بدون هیچ نوع تمرینی روی این ابیات، ظاهراً بدک نیست! هر چند اگر شهامت اصلاحات را میداشتم یک بهبودهایی رویش میدادم!
قربان این پنجتن بروم که هر وقت کاری با نام و یادشان آغاز شود، قطعاً برکت مییابد… عمداً گشتم یک سرمشق با این نامها پیدا کردم چون مطمئن بودم نمیگذارند خاطره بد از نامشان به جا بماند
آپدیت: این هم دومین چلیپای عمرم (یک شب پس از بالایی):
بَلَغَ العُلیٰ بِکمالِه … کَشَفَ الدُّجیٰ بِجمالِه // حَسُنَت جمیعُ خِصالِه … صَلّوا علیه و آله
چقدر این مصراع که سرآغاز مثنوی معنوی (در مدح خدا) است زیباست.
این خط را بهخصوص برای این گذاشتم که یک نشانههای خوبی از پیشرفت، به خصوص در دوایر آن دیده میشود.
امید من، هر دردی نوید یک زایش دارد! قدر دردها را بدان و صبور باشد که کمی بعد نوزادی در راه است…
ــــــــــــــــــــ
چقدر عجیب است! امروز بررسی میکردم، دیدم انسان هر تحفهای که به دست میآورد، قبلش یک بحران شدید و غیرمعمول را در جسم و روحش تجربه میکند! خیلی جالب شد…
بکوی عشق مَنِه بی دلیلِ راه، قدم … که گم شد آنکه در این ره بهرهبری نرسید
تازه دارد آن عجله و استرس در نوشتن کنترل میشود و کنترل قلم بیشتر در دستم میآید…
آپدیت: بحث عشق و اینجور چرتوپرتها شد، این هم که خطاب به خدای دوستداشتنی نوشتم، بد نیست اینجا بماند:
این را روی یک برگه ۵ سانتیمتری که یک گوشه بود نوشتم. برگههای کوچک میتواند حاوی پیغامهای بزرگی باشد. برنامه دارم که چند ده برگه ۵ سانتیمتری خطاطی کنم از جملات محبتآمیز یا انرژی بخش مثل «تو میتوانی…»، «خدایا شکرت…» و امثالهم که به اطرافیانم بدهم.
امید من، قبل از یک اتفاق، نشانههای مسالمتآمیزی بر آن یافت میشود…
اعتقادات خاص مذهبی من, امید نامه هیچ دیدگاه »امید من،
ظاهراً اینطور است که خداوند (حداقل در مورد خوبان) قبل از یک اتفاق، نشانههایی مسالمتآمیز از آن اتفاق را به نمایش میگذارد… با بررسی این نشانهها میتوانی آن اتفاق را بهتر مدیریت کنی…
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
بررسیهایم نشان میدهد که یک اتفاق ناگوار معمولاً با یک سری زمینهسازی مسالمتآمیز همراه است. انسان اگر هوشیار باشد میتواند این زمینهسازیها را متوجه شود و آن اتفاق ناگوار را مدیریت و یا حتی دفع کند.
نمونههایش زیاد است؛ مثلاً یک نمونهاش را پارسال گفتم. یک دفعه پای شما جلو بانک سُر میخورد و میفهمید که اگر میافتادید بیچاره میشدید اما هیچ کارتان نمیشود این میتواند یک نشانه برای یک اتفاق خطرناک باشد… یا مثال سادهتر: چند وقت پیش از سقف خانهمان آب شروع به چکیدن کرد اما جالب است که هیچ جای نَمی باقی نماند. ما به جای اینکه این را جدی بگیریم، به سلام و صلوات حاج خانم کفایت کردیم! دقعه بعد که باران آمد، تمام سقف را زرد کرد!
انسان هوشیار، سریعاً به اولین هشدارهای مسالمتآمیز خداوند ترتیباثر میدهد و فکر و اقدام میکند…
چند روز پیش بخشی از سقف خانهمان نم داده بود. یک پدر و پسر آمدند که آن بخش را ایزوگام کنند…
در حین کارشان به این فکر میکردم که این پسر از خدا چه خواهد خواست؟ احتمالاً یکی از دعاهایش این است که: خدایا! سقفهای مردم رو بیشتر سوراخ کن که پدر ما درآمدش بیشتر شود!
بعد، دیدم چقدر شغل در دنیا هست که انسان برای موفقیت در آن باید دعا کند که دیگران صدمهای ببینند! مثلاً یک پزشک باید ته دلش دعا کند مردم مریض شوند که روزیاش بیشتر شود! یک مکانیک باید دعا کند که ماشینهای مردم خراب شود تا روزیاش زیاد شود! و خیلی شغلها و دعاهای منفی دیگر …. (هر چند میتواند نوع دعا مثبت باشد اما به هر حال، انسان ته دلش یک قلقلکی هست که مثلاً: خدایا مردم مریض شوند که روزی ما زیاد شود)
بعد شغل خودم (یکی از شغلهای خودم!!!) به عنوان مدرس را بررسی کردم. دیدم انصافاً در شغل ما چیز منفی اصلاً نمیشود تصور کرد! فقط باید مثبت فکر کنی؛ یعنی باید بگویی: خدایا مردم را به علم علاقهمندتر کن که مثلاً کلاسهای ما بیشتر و شلوغتر شود! هر چه فکر کنید چیز منفی نمیشود گفت… شاید یکی از دلایل که این شغل بین همه شغلها از احترام خاصی بین مردم برخوردار است و حتی شغل انبیا بیان شده همین باشد که مردم میبینند یک معلم و یک مدرس اصلاً نمیتواند بدِ آنها را بخواهد!! خوب، همین، محبت میآورد…
به نظر من، این میتواند یک ملاک مهم در انتخاب شغل باشد…
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
گفتم «محبت» یاد این جریان افتادم که بد نیست یادگاری اینجا بگذارم: پنجشنبه رفته بودم یک مسجدی، دیدم صف اول، معلم عربی دوران دبیرستانمان نشسته. معلمی که من بسیار به او علاقه داشتم و او هم البته به من علاقه خاصی داشت چون هم حداقل در درس او شاگرد اول بودم و هم در بین همه دانشآموزان غیرانتفاعی که واقعاً او که مظلوم و بیآزار بود را اذیت میکردند، من همیشه دلم به حالش میسوخت و حتی برایش گریه میکردم… در نماز جمعهها هم آنزمان همیشه همدیگر را میدیدیم…
پشت ماشینم معمولاً چند بسته گنجینه و چند بسته پوستر و تکپوستر و… که در این مطلب اشاره کردم، هست که اگر موقعیتی پیش آمد سریع به شخص بدهم. مثلاً در همان مسجد یک بار دیدم یک نوجوان، قرآن شبانه را عالی خواند. سریع رفتم یک بسته از آن پوسترها آوردم دادم مسؤول فرهنگیشان گفتم از این بچه تقدیر کنید…
به هر حال، به خدا گفتم: خدایا! من مثل همیشه عادی از مسجد میروم بیرون. اگر ایشان را بیرون از مسجد در کنار ماشین ملاقات کردم، من یکی از این هدیهها به او میدهم. خودت قسمت کن که اگر صلاح است، این کار خوب انجام شود. (واقعاً هیچ چیز مثل تقدیر از معلم و کسی که چیزی به ما آموخته پسندیده نیست حتی شده با چند بار گفتن این جمله که: آقا، ما مدیون شما هستیم… / یعنی من کیف میکنم وقتی معلمهایمان را میبینم. حتماً باید زیرپایشان بلند شوم و این جمله را چند بار با تأکید خاصی بگویم که: «آقا، ما خیلی مدیون شما هستیم… امام علی (علیه السلام) فرمود: من علّمنی حرفاً فقد صیّرنی عبداُ [هر کس یک حرف به من بیاموزد مرا بنده خود کرده] آقا، ما عبد شما هستیم»… خیلی لحظات شیرینی است لحظه تقدیر از معلمی که بر گردن انسان حقی دارد.)
دیدم آقامان زودتر از من بلند شد و من کلی دعاهایم مانده! گفتم: باشد، اگر خدا بخواهد، او را آن بیرون معطل میکند تا من برسم و همدیگر را حتماً کنار ماشین ملاقات میکنیم و اگر نخواهد لابد قسمت نبوده…
دعاها و… را خواندم و رفتم بیرون، نزدیک ماشین شدم دیدم بهبه! رفته میوههایش را از آن دستفروش خریده و دارد از مسیر مخالف برمیگردد سمت مسجد! دقیقاً چند قدمی ماشین با هم برخورد کردیم! نزدیک رفتم و با همان شور و حال دانشآموزی سلام کردم (او هم گویا هنوز یک چیزهایی یادش بود؛ با همان شور و حال جواب داد. گفتم: آقا! من یک هدیه ناقابل برای شما دارم. لطفاً یک لحظه اینجا صبر کنید… سریع رفتم از پشت ماشین یک بسته از آن پوسترهای اسماء الحسنی آوردم (گنجینه ندادم چون حدس زدم همه را دارد) و گفتم: آقا، هر چند زحمات شما هرگز جبران نمیشود اما این یک هدیه ناقابل که بدانید که ما واقعاً قدردان و مدیون زحمات شما هستیم. خدا میداند من هر جمله عربی که میخوانم و متوجه میشوم، شما را و درسهایتان را یاد میکنم… با لهجه خاص خودش گفت: زحمت شد… حالا بگو ببینم چه کار میکنی؟ گفتم: اول بگویید من را یادتان هست؟ ۱۵ سال پیش دبیرستان ابوریحان شاگرد شما بودم. گفت: بله، یک چیزهایی یادم هست. یکی از دوستانت در آموزش و پرورش است باعث میشود هر بار آن مدرسه را یاد کنم… گفتم: با لطفهای شما دکترای کامپیوترمان در حال اتمام است، کارشناسی زبان هم خواندیم و اواخرش است و الان برگشتهایم به رشته شما: علوم قرآن و حدیث… گفت: الحمد لله… آفرین. خوب، کارَت چیست؟ گفتم: دانشگاهها تدریس میکنم و یک سری کارهای نرمافزاری و…
خلاصه، یک لذت عمیق بردم و خداحافظی کردیم…
دلم میخواهد خدا توفیق بدهد از تکتک معلمهایمان به یک نحوی تشکر کنم. در برنامه دارم که آن چند نفری که در مساجد میبینم را حداقل با یک بسته پوستر یا یک بسته گنجینه قدردانی کنم.
خیلی تأثیر دارد… به خصوص اگر کمی سن و سالشان بالا رفته باشد و بازنشسته شده باشند، همین که بدانند دانشآموزانشان به یادشان هستند، لذت میبرند و این رسم باید جا بیفتد…
دیدگاههای تازه