مجید (برادر کوچکتر) که میداند من همیشه در کمدم تخمه دارم (که طبق گفته اسلام که خوردن کمی نمک قبل و بعد از غذا سفارش شده، بعد از غذا کمی بخورم که شوریاش جای نمک بعد از غذا را بگیرد) مهدی رضا (خواهرزاده فسقلیام) را فرستاده که از من برای خودش تخمه بگیرد.
مهدی رضا آمده و میگوید: دایی! دایی مجید میگه یه کم تخمه بده هوس کردیم… من هم دستانش را پر کردم و رفت.
چند لحظه بعد مجید از داخل حال داد زد که: واقعاً همین ده تا دونه تخمه حق من بود؟ حالا خوبه خودم اینا رو برات میخرم میارم!!
گفتم: میخواستی ظرف بزرگتری بفرستی که من بتونم بیشتر از اون بهت بدم. توی مشت این فسقلی ۱۰ تا دونه تخمه بیشتر جا نمیشد!!
اما جداً چه صحنه جالبی بود! از آن صحنهها بود که هیچ وقت فراموشش نمیکنم. مثل آن صحنه که وقتی دنبال مهدی میکردم، پشت بابایش قایم میشد و داستانش را اینجا نوشتم: اللهم إنی اعوذ بک
تصور کنید! چه چیزهایی از خدا خواستیم، اما ظرف وجودمان به اندازه ده تا تخمه بیشتر جا نداشت!
چه گناهی دارد آن مظلوم؟
لابد هر بار که میگوییم: اللهم انی اسئلک الفوزَ بِالجنه… داد میزند که: ظرف وجود خود را بزرگتر کن تا آنچه میخواهی در آن جا بگیرد.
پنجشنبه 12 ژانویه 2012 در 7:16 ق.ظ
واااااااااااااااای که چقدر قشنگ بود ،با خوندنش یه حس خاصی پیدا کردم ،چقدر با استعدادید تو زمینه ی مقایسه ی مسائل دنیوی واخروی
جمعه 13 ژانویه 2012 در 2:13 ب.ظ
سلام.جالب بود خیلی ازمطالبی که اینجا خوندم تو اتفاقات روزانه حرفای شما یادم میاد وتلنگری میشه.ممنون که مینویسید.خداخیرتون بده