شما به چند زبان دنیا مسلط هستید؟ دو تا؟ سه تا؟ چهار تا؟
آیا به زبان خدا هم مسلط هستید؟
امشب، سر سفره شام، برادر بزرگتر که به تازگی مریضی شدیدش خوب شده میگفت: چند شب پیش من با خودم گفتم: شبها که از سر کار میآیم و بیکار هستم، بگذار بروم دو سه تا دربستی ببرم، هم از بیکاری درمیآیم، هم گشتی در شهر میزنم (عشق رانندگی است) و هم حداقل پول بنزین رفت و آمدهایم در میآید!
میگفت: همان شبها سریال زمانه رسید به جایی که نقش اول فیلم که به خاطر اخراج از شرکت، محتاج شده بود، به رانندگی رو آورده بود و دو نفر سوار ماشینش شدند و چاقو زیر گردنش گذاشتند و بردندش بیرون شهر و ماشینش را دزدیدند…
همچنان نگرفتم که خدا دارد با من صحبت میکند و تصمیم عوض نشده بود.
فردای آن روز تا دو سه روز چنان مریضیای گرفته بود که تا از سر کار میآمد میرفت زیر پتو و تا صبح که بخواهد برود سر کار میخوابید!!!
میگفت: تازه دیشب فهمیدم جریان از چه قرار بوده!!
****
این را که گفت، من هم یاد ماجرای دیروز خودم افتادم و گفتم:
دیروز یک قرار کاری خیلی مهم داشتم که از مدتی قبل مشخص بود… با افراد مهمی هم قرار داشتم که از ماشینهای هر کدامشان میشد فهمید که آدم ظاهربینی هستند. همان موقع که قرار گذاشتیم به ذهنم خطور کرد که: خوب، اون روز میرم ماشین رو میبرم کارواش و بعد میرم سر قرار که به قول معروف بر عزتم پیش اونها اضافه بشه و احتمال موفقیت در اون قضیه بیشتر بشه!! (نمیدانم، شاید به خاطر تأثیر برخی جملات کتابهای برایان تریسی این فکر مسخره به ذهنم خطور کرده بود!!)
همانطور که در مطلب «عروسى!» گفتم، زد و دقیقاً شبِ آن روز، ماشین ما کاندیدای ماشین عروس شد… تا آخر شب منتظر شدم که پسر خاله ماشین را بیاورد و تحویل بدهد، نیاورد و من هم خجالت کشیدم شبانه زنگ بزنم که بیاور اما شنیدم که ماشین را تحویل خانوادهاش (یعنی تحویل پسر خاله کوچکتر) داده که فردا برود ماه عسل. صبح که میخواستم بروم، هر چه با سه پسر خاله تماس گرفتم، به خاطر خستگی دیشب چنان خواب بودند که انگار زبانم لال در این دنیا نیستند و این موبایلها صد سال است که صاحب ندارند. خلاصه با تاکسی رفتم سر قرار… دقیقاً وقتی قرار کاری تمام شد و با خفت تمام(!) آمدم دست دراز کردم برای تاکسی، پسر خاله کوچک تماس گرفت که من تازه از خواب بیدار شدهام، کجایی بیاورم ماشین را بدهم؟ اینکه دقیقاً در این لحظه تماس گرفت، انگار که جمله خدا تمام شده باشد، تازه گرفتم چه شد!! در حالی که به خودم نیشخند میزدم، گفتم: ممنون حسام جان، ببر جلو خونهمون بذار، کلید رو بده به حاج خانم…
در تاکسی داشتم زبان خدا را به زبان مادریام ترجمه میکردم که یاد «و لله العزه جمیعاً» افتادم… (و همهی عزت به دست خداست)
سر سفره میگفتم: ما خانوادگی باید روزی چند صد بار خدا را شکر کنیم که تا حدودی به زبان خدا مسلط هستیم!
خیلیها هستند که خدا خودش را میکشد که چیزی را به آنها بفهماند اما خیلی بیقتر از این حرفها هستند!
فقط باید کمی با علم پازل آشنا باشی! بتوانی تکهها را کنار هم بگذاری تا منظور اصلی نمایان شود…
این بار که مریض شدی، این بار که نزدیک بود یک ماشین به تو بزند و نزد، این بار که گوشی یا تبلت چند میلیونیات داشت از دستت میافتاد و نیفتاد، حتی این بار که پایت به سنگی گیر کرد و تکانی خوردی به قبل و بعد اتفاق کمی بیاندیش، شاید خدا دارد با تو صحبت میکند 😉
دیدگاههای تازه