معمولاً دوست ندارم از حالات منفیام جایی بنویسم یا یاد کنم اما امشب بار غمم آنقدر سنگین شده که دوست دارم خودم را جایی تخلیه کنم.
هفته گذشته را شاید بتوانم سنگینترین هفتهی عمرم بنامم.
هفته گذشته با نوشتن مطلب «طمع» (که در آن در مورد درآمدم صحبت کرده بودم) شروع شد. از قضا تقریباً همان روز، ماشین را ماشینشویی بردم و انصافاً مثل عروس شده بود. این هفته نوبت به پوشیدن شیکترین لباسهایم هم بود.
از جمعه شب (بعد از همه این اتفاقات خوب) احساس کردم یک هاله سنگین از چشم روی زندگیام افتاده. اصلاً انگار کاملاً آنرا متوجه میشدم…
همان شب، در حالی که میدانستم نباید از آن کوچهی تنگی که یک راه میانبر است بروم، اما رفتم و در حین پیچیدن در آن کوچه تنگ که یک ماشین به زور در آن جا میگیرد، کنار ماشین با صدای بدی با تیر نبش کوچه برخورد کرد. گفتم ماشین داغون شد!! دنده عقب گرفتم و از آن کوچه نرفتم… آمدم پایین، دیدم خوشبختانه هیچ صدمهای به ماشین نخورده.
صبح آن روز بعد از یک سال آرامش در رانندگی، در ترافیک با ماشین جلویام برخورد کردم. آمدیم پایین و با اینکه صدای وحشتناکی داد اما الحمد لله هیچ صدمهای به دو ماشین نخورد. (فقط پلاک من کج شد که با دست درست شد!)
فردای آن روز در یک دانشگاه دیگر کلاس داشتم. از جلو چشم بچهها عبور کردم و ماشین را پارک کردم. به محض اینکه در را باز کردم، بالای در با تیر کنار ماشین برخورد کرد و کمی از رنگ در ریخت.
وقتی آمدم خانه، به حاج خانم گفتم: یک حالت عجیبی به من دست داده که در عمرم تجربه نکردهام. دائم احساس میکنم میخواهد اتفاق بدی بیفتد و میافتد!
فردا شب متوجه شدم که هدفون دوستداشتنیام جلو ضبط ماشین نیست! باید طبق معمول، آنجا میبود… کل ماشین را گشتم، نبود (همسایهها که نگاه میکردند به عقلم شک کرده بودند که دارد در ماشین چه کار میکند!؟). گفتم لابد گذاشتهام در جیبم و بردهام خانه. کل خانه را زیر و رو کردم نبود. کل کیفم را تخلیه کردم، نبود.
با حاج خانم رفتیم مسجد، دوباره به او گفتم دعا کن این چند روز به خیر بگذرد. خیلی خیلی احساس بدی دارم. این هدفون هم که حدود ۴۰۰ هزار تومان است اگر گم شود، دیوانه میشوم… تمام نماز را به این فکر میکردم که شاید علی که گوشی جدید خریده خواسته هدفون را تست کند و با خودش برده شرکت. شاید فلان. شاید فلان…
بعد از کلی نذر و نیاز، زودتر از مسجد بیرون آمدم و گفتم بگذار یک بار دیگر ماشین را کامل بیرون بریزم. بیرون ریختم و دیدم بله! ظاهراً آن روز که با ماشین جلوی برخورد کردم، افتاده رفته زیر کفی ماشین! خدا را شکر کردم که زیر پایم نشکسته.
در حالی که رنگ چراغ بنزین ماشین زرد شده بود، آمدیم خانه… گفتم فردا صبح میروم بنزین میزنم.
صبح آمدم ماشین را روشن کنم، دیدم ماشین کمی کار میکند و خاموش میشود! (تا به حال سابقه نداشت روی چراغ زرد اینطور شود)
چندین بار استارت زدم، با اینکه فقط ۱۰ دقیقه تا کلاسم مانده بود، اما روشن نشد که نشد! رفتم صندوق عقب را باز کردم که ظرف بنزین را بردارم و بروم سریعاً از پمپ بنزین، بنزین بزنم و بیاورم… تا در را باز کردم دیدم همه تجهیزات و قطعاتی که برای آموزش پشت ماشین حمل میکنم، همه جمع شده جلو صندوق! باز ذهنم رفت پیش آن تصادف و ضربه! گفتم یعنی واقعاً آنقدر محکم به ماشین جلوی خوردم که همه چیز جمع شده جلو صندوق!؟
خوب که دقت کردم دیدم جعبه حاوی جک ماشین از زیر موکت صندوق آمده بیرون! موکت را کنار ردم، دیدم ای واااای! زاپاس ماشین نیست! دقت کردم دیدم ای واااای! کیف سامسونت حاوی تجهیزات شبکهام هم نیست!
قفل صندوق را بررسی کردم، دیدم انگار با پیچگوشتی به جانش افتادهاند و گشادتر شده! فهمیدم بله، دزد به صندوق زده!
بیشتر بررسی کردم، دیدم نامرد کیف حاوی سوئیچ و اکسس پوینت و مودم ADSL که بعد از خریدن دستگاه جدید آنها را از رده خارج کرده بودم و برای آموزش به دانشگاهها میبردم هم نیست!
داشتم دیوانه میشدم!
زنگ زدم ۱۱۰ و جریان را گفتم. دو جوان موتوری را فرستادند… (بگذریم که چقدر دردسر برایم داشت و چقدر رفتم و آمدم تا بالاخره مجبور شدم امضا کنم که: هیچ چیزی سرقت نشده تا دست از سرم بردارند!) همسایهها که متوجه شدند، تازه صدایش در آمد که چند شب پیش هم زاپاس یکی را سر کوچه بردهاند… چند شب قبل هم ضبط یک همسایه دیگر را…
از این آتش گرفتم که ۷۰۰ هزار تومان خرج دوربین مدار بسته برای گرفتن آن نامردی که روی ماشین خط میانداخت کرده بودم اما بعد از اینکه گرفتیمش دوربین را خاموش کرده بودم!!!!!!! 🙁 و اینکه چرا آن همسایه نگفته بود که زاپاسش را زدهاند که شاید ما بترسیم و دوربین را روشن کنیم.
آمدم داخل خانه و حاج خانم را بیدار کردم و گفتم: آن چیزی که باید اتفاق میافتاد اتفاق افتاد… اگر وقت کردی برو گشتی در پارک بزن ببین دزد بیعقل اگر تجهیزات من را در گوشه و کناری خالی کرده بود، بردار بیاور…
از آن روز به بعد یک غم عظیم وجودم را گرفته. حوصله هیچ کاری را ندارم. نه به خاطر پولش. به خاطر اینکه برای جمع آوری آن تجهیزات چند سال وقت صرف شده بود. شاید یک تکه ۲۰ سانتیمتری کابل کواکس یا فیبر نوری برای آن دزد احمق یک چیز بیارزش باشد اما برای من، یک دنیا ارزش داشت. کیف، پر بود از انواع کانکتور و تکه کابلهای مخلتف که هیچ قیمتی ندارد اما تمام هنرنمایی من در کلاسهای شبکه با آن کیف و آن تجهیزات بود.
شاید خرید یک دستگاه All-in-One جدید هزینه زیادی نداشته باشد و بهتر از آن سوئیچ و اکسس پوینت و مودم قدیمی باشد و شاید آن مودم نیمسوز و اکسس پوینتی که آنتنش شکسته را دور بیندازد اما من آنها را میخواستم تا به دانشجو روال پیشرفت تکنولوژی را نمایش دهم (که چطور همه چیز جدا جدا بود و چطور همه چیز ترکیب شد). شاید آن کارت شبکه که برای شبکههای کواکس بود و دیگر کاربردی ندارد، به درد هیچ کس نخورد اما…
من خودم از کلاسهای شبکهام لذت میبردم، فقط به خاطر آن تجهیزات که هر چه درس میدادم به کاربران میدادم که لمس کنند و تمام تدریسم و جملاتی که میگفتم بر اساس آن تجهیزات بود… حالا دیگر مثل یک مدرس معمولی شدهام که صبح با دست خالی میآید و با دست خالی میرود! فرقی با بقیه ندارم.
همین فردا کلاس شبکه داریم و قرار است نحوهی پریز زدن در شبکه را بگویم. یادش بخیر، همیشه چند نوع پریز را نمایش میدادم. دستگاه پانچداون را نمایش میدادم و میخواستم که بچهها یک پریز را کابل بزنند…
اصلاً از همه اینها گذشته، حالم از این وضعیت جامعه به هم میخورد! چه معنی دارد که به همین راحتی بشود زحمات یک نفر را دزدید؟
از آن بدتر، دائم دارم زندگیام را بررسی میکنم که ببینم نکند مال کسی را دزدی کرده باشم که اینطور شده باشد؟ (چون معتقدم مال حلال این بلا سرش نمیآید) (به نتایجی رسیدهام اما مطمئن نیستم به خاطر یک جریان باشد که به دزدی شبیه بود! با اینکه نمیدانم آن موضوع یک نوع دزدی دیجیتال به حساب میآید یا نه اما قیمت چیزهایی که بردهاند نزدیک آن اشتباهی است که مرتکب شدهام)
دیگر چه امنیتی دارم؟ اگر دوباره این تجهیزات را بخرم و در ماشین بگذارم و به همین راحتی در صندوق عقب را باز کنند و ببرند چه؟ کجای ماشین بگذارم؟
رفتهام دزدگیر ماشین را قیمت گرفتهام… حدود ۷۰۰ هزار تومان باید بپردازم تا یک دزدگیر خوب نصب کنند.
بعد با خودم میگویم آیا وجود این ماشین برای من که پارکینگ ندارم، لازم است؟ جز این بوده که در همین یک سال قبل، ۷۰۰ هزار تومان پول دوربین مدار بسته، ۷۰۰ هزار تومان پول بیمه و کلی خرج دیگر برایم داشته و حالا باید دوباره ۷۰۰ هزار تومان پول دزدگیر بدهم؟ بفروشمش؟ اگر بفروشم، چون حوصله رفتن به مسیر دور را ندارم، باید با چند دانشگاه خداحافظی کنم. بعد با خودم میگویم: به بهشت! بهتر!
کلاً همه ذهنم را دگرگون کرده و شدیداً به فکر فرو رفتهام.
در کنار اینها، این ترم در پنج دانشگاه مختلف رفت و آمد دارم. احساس میکنم وضع دانشگاهها افتضاح شده است. برایم اصلاً قابل درک نیست که روابط دختران و پسران اینقدر عادی شده باشد. نمیتوانم باور کنم که یک دختر انگار که همسر چندین پسر است!
امروز یکی از پسرها که ظاهراً قبل از ازدواج رسمی، ازدواج کرده است(!) آمده و میگوید: استاد! ما داریم فارغ التحصیل میشویم اما چیزی بلد نیستیم! چرا اینطور است!؟ خجالت کشیدم به او دلیل اصلی را بگویم! فقط گفتم: طبیعیه!
دیروز با یکی از دوستان که مدیر گروه است رفته بودیم اراک برای آزمون دکترا (بماند که آنجا هم یادم رفته بود که چراغ ماشین را خاموش کنم و باطری خوابید!!!)، خدا میداند چیزهایی از این روابط میگفت که دلم میخواست … (نوشتنش به صلاح نیست)
دانشگاههایی که دختران و پسران تهرانی (به خصوص دختران بیحیای آنها) بیشتر هستند، واقعاً به گند کشیده شده. نمیدانم تا کجا میخواهیم پیش برویم!؟
دائم دارم به این فکر میکنم که در شأن من هست که بروم با این نوع افراد سر و کله بزنم؟ با دختر و پسری که کل داناییشان به اندازه یک دفترچه یادداشت هم نیست اما با آرایش و آزادی در گفتار و لمس یکدیگر فکر میکنند چقدر باکلاس شدهاند!
دیروز با آن دوست به این نتیجه رسیدیم که ما دیگر با نصیحت و کارهای فرهنگی زیرپوستی، داریم خودمان را ضایع میکنیم! دیگر فایده ندارد…
در خیابانها هم همینطور… اصلاً وقتی میبینم یک شوهر، زن آرایش کردهاش را با کلی افتخار کنارش همراه کرده و وقتی نگاه جوانان مظلوم را میبینم که آن زن را همراهی میکنند، غم عالم به دلم میریزد.
دیدن آن مسؤول فرهنگی دانشگاه که صدای صلواتش از نمازخانه بیرون میآید اما شوخیهای زنندهاش در غذاخوری و الحمد لله گفتنش به خاطر اینکه وضعش خوب است و شکمش از همه بزرگتر، و دیدن مسؤول حراست آن یکی دانشگاه و دیدن خیلیهای دیگر که الحمد للهشان بیشتر برای این است که حقوقشان سر ماه در حسابشان است و نه به این خاطر که امروز کاری کردم که جوانان دانشگاه به نماز جماعت علاقهمند شوند، برایم یک ضد حال سنگین است.
این غمها هم به آن غمهای بالا اضافه شده (به انضمام دور شدن از مسجد و روضه و سخنرانی به خاطر کار صبح تا شبی و طبیعتاً نزدیک شدن به وضعیت غیرمعنوی) و همه با هم یک حالت خاصی در من ایجاد کرده که هیچ چیز جز گذشت زمان نمیتواند آنرا تغییر دهد.
دلم را خوش کردهام به استخارهای که حاج خانم بعد از دزدی انجام داده که: إن مع العسر یسرا… و استخارهای که خودم امشب از فرط غم انجام دادم که ظاهراً قرار است سرمایهمان به ما برگردد و جالب است که آیهای که نماد «چشم زخم در قرآن» است هم در این صفحه است… (آن جریان که حضرت یعقوب به فرزندان خود میگوید از یک در وارد نشوید که مبادا جلب توجه کنید و شما را چشم بزنند)
مدتی هست که به دلایل مختلف (که اکثراً برایم دردسر داشته) قصد داشتهام این وبلاگ را یا تعطیل کنم و یا مطالب را خصوصی کنم. احتمالاً به مرور به آن سمت پیش بروم.
شنبه 8 مارس 2014 در 1:20 ب.ظ
سلام
اون مطلب ” طمع” چی شد؟ حذفش کردین؟
راستش اون مطلبتون رو وقتی خوندم خواستم نظرم رو بنویسم ولی وقت نشد
به نظر من اون مطلب اصلاً صلاح نبود
یکیش بخاطر همین چشم زدن – دومیش حسودی حسودان را شعله ورتر می کرد – دشمنی دشمنان و بدخواهان رو بدتر می کرد
و چندتا بازخورد بد دیگه ممکن داشت بوجود بیاد که نمیگم
شنبه 8 مارس 2014 در 3:09 ب.ظ
سلام
حیفه حذف کنید.وبلاگه جالبیه.من که شخصا مرتب سر میزنم
غصه مال رفته رو هم نخورید.هرچند سخته قبول دارم .ولی میگذرد
یه خاطره هم من تعریف کنم
همیشه پدرم بهم تاکید میکنه که ماشین رو توی پارکینگ بذارم.یه بار قبل از این که از تهران راهیه قم بشم ماشین رو سر کوچه پارک کردم و اومدم قم.(یادم رفت ببرم پارکینگ)
چند روز بعد پدرم بهم زنگ زدند و جویای ماشین شدند.منم گفتم سر کوچه پارک کردم.
ولی چشمتون روز بد نبینه که ماشین رو دزدیده بودند.
انصافا خیلی ناراحت بودم،چون همش تقصیر من بود.ولی هنوز یادم نمیره پدرم مرتب بامن شوخی میکردند انگار نه انگار ماشین رفته!!!
ولی خداروشکر پلیس ماشین رو بعد از مدت ها پیدا کرد(از قضا آقا دزده وسط راه تصادف کرده بوده و ماشین رو ول کرده بود!)
شما هم صبر کنید ،ان شاالله خدا جبران میکنه
به قول مولا علی علیه السلام:
وَ إِنْ جَزِعْتَ عَلَى مَا تَفَلَّتَ مِنْ یَدَیْکَ فَاجْزَعْ عَلَى کُلِّ مَا لَمْ یَصِلْ إِلَیْک
اگر برای آن چه از دست رفته ناله میکنی ،پس برای هر چه به دستت نرسیده نیز ناله بزن
حرف بساز ولی بگذریم
یاعلی مددی
شنبه 8 مارس 2014 در 4:16 ب.ظ
سلام
اینقدر حرص نخورید. آدما خودشون هستند که راهشون رو انتخاب میکنند. اگر قرار باشه آدمایی مثل شما به خاطر وضع جامعه قید جاهایی مثل دانشگاه رو بزنن، پس تکلیف ما چیه؟! دیگه باید جلو در خونه هم نریم که…
شما فکر کنید اگه تمام اساتید مؤمن و با خدا به خاطر محیط نسبتاْ خراب دانشگاه برن؛ اونوقت تکلیف اون دانشجوهایی که اومدن هم علمآموزی کنند و هم خودشونو بسازن چیه؟
باید همش با آدمهای شیطان صفت دست و پنجه نرم کنن 🙁
درمورد چشم نظرهم باید بگم
راستش گاهی من میومدم خونه و از این که زیاد از حد روراست هستید صحبت میکردم.
بارها خواستم بگم؛ ولی جرأت نکردم. که آخه نباید همه زیر و بم زندگی رو گفت که…
همه که مثل شما چشم و دل پاک نیستند. تو دنیایی که خواهر برادرها چشم دیدن پیشرفت همدیگر رو ندارن چطور میشه پیش هزاران نفر از داراییها و خوبی های زندگی گفت
واقعاْ این دو جمله رو باید طلا گرفت
جز راست نباید گفت؛ هر راست نشاید گفت…
من تو این سالها به این نتیجه رسیدم که:
نه دردهاتو به کسی بگو و نه شادیهاتو، اگه اینکار رو کنی به دشمنانت کمک کردی!
البته من کسی نیستم که بخوام نصیحت کنم، فقط از سر دلسوزی میگم.
برای پیدا شدن وسایلتون هم دعا میکنم. ایشالله که پیدا میشه…
شنبه 8 مارس 2014 در 5:32 ب.ظ
اون همه نوشته های پراز امید
امیدنامه،حنانه جان و……
اگه به درد حال الان تون نخوره پس دیگه هیچ وقت به درد نمی خوره
یکشنبه 9 مارس 2014 در 5:30 ق.ظ
هی… اعصابم خورد شد! نه به خاطر تو! به خاطر خودم! که شبیه به فلان مسئولان فرهنگی بهمانی ام! … [البته شکمم کوچک است!] یاد کارهای مثلن فرهنگی مسخره خودم افتادم با آن ذوق های مسخره اش! از همه اینها گذشته همه اش یک پایش نفع خودم در کار بوده… کلی ذوقم را کرده اند و کلی ذوق کرده ام!
گاهی دنبال یک دیوار میگردم که با مخ بروم سمتش!
…
ولی خوشحالم! اینکه یه ذره دل بکنی از این همه سیستم قشنگی که دلخوشش هستی! عسی ان تکرهوا شیئا و هو خیر لکم و عسی ان تحبوا شیئا و هو شر لکم!
…
و البته این تلنگر هر روزه همه مون هست… هر لحظه و آن زندگی مان را چطور معالمه می کنیم؟ “بودن”هایمان (با همه نظم و ترتیب و موفقیتش) چقدر “ابدیت” دارد؟! یا اولی الابصار…
یکشنبه 9 مارس 2014 در 12:40 ب.ظ
معلومه که به درد میخورن…
خیلی چیزهایی که الان بهش رسیدم از همون بخش حنانه جان دارم.
امروز با خودم فکر میکردم؛ خدایا به کجا میخواستم برم؟ چه به موقع دستمو گرفتی! داشتم همه چیزو میباختم. من با خودم لج کرده بودم، نه باتو!!!
باور کنید هر روز میام و میخونمشون هم خودمو میسازم و هم افسوس میخورم.
خوش به حال حنانه!
اما بازم کافی نیست، باید دید و لمس کرد خوبی واقعی رو، باید درک کرد مهربونی و پاکی رو، باید شنید صدای دلسوزی رو، یه صدایی که بگه نترسید، زیاد سخت نیست؛ من رسیدم شما هم میرسید! فقط به ندای دلتون گوش کنید. خدا همینجاست؛ همین نزدیکی…
من صداشو شنیدم شما هم میشنوید…
نترسید، من یاد گرفتم؛ شما هم یاد میگیرید…
حیفتون نمیاد؟!
یکشنبه 9 مارس 2014 در 11:49 ب.ظ
حاجی بیخیال! چشم زخم کیلو چنده؟ این حرفای از شما بعیده.
می دونید که آدم (انشالله) بی اعتقادی نیستم ولی خوب نیست انقدر به شور چشمی و زخم چشم و این چیزا خودتونو مشغول کنید. بیشتر دنبال همون باشید که ببینید کجا احتمالاً اشتباهی کردید و الان تاوانشو پس دادید.
اون ماجرای خاموش کردن دوربین هم خیلی باحال بود! خندیدم.
دوشنبه 10 مارس 2014 در 8:40 ق.ظ
حرف چشم زخموشوری چشم که میادوسط انگار۱۸چرخ ازروم ردمیشه!نمیدونم چراولی واقعادرکش نمیکنم!من درگیرم با اینکه آدما ،بااعتقادهایی نه چندان تاثیرگذاردرگیرن!
شایددرست نباشه اینکه واسه تمام اتفاق های زندگیمون دنبال اشتباهی باشیم ازجانب خودمون!حکمت،امتحان ویه چیزایی روبایددرنظرگرفت…
مهندس!حرص نخورین ،زیرذره بین خدایین.هرچقدرشماصبورترافتخارخدابیشتر…
سهشنبه 11 مارس 2014 در 11:11 ق.ظ
سلام.
خوبیش اینه که همهاش میگذره. و در نهایت: «والعاقبه لاهل التقوی و الیقین»
راستی شما موقع بیرون رفتن از منزل چهار سوره حمد و توحید و ناس و فلق و آیه الکرسی رو میخونید؟ دوای چشمزخم یکیش اینه ها…
به خاطر کسانی که مذهبی ان و تا ازدواج هیچ رابطهای هم ندارند قید دانشگاه رو نزنید…
پنجشنبه 27 مارس 2014 در 9:57 ق.ظ
یک مطلب خوب درباره چشم زخم و یک عالمه چیز دیگه که با این پست بیربط نیست
http://banki.ir/akhbar/1-news/5166-keys-to-success-12